eitaa logo
هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان
516 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
30 فایل
🔸️کانال رسمی اطلاع رسانی و تولیدات هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان 🌐مارا در فضای مجازی دنبال کنید : https://zil.ink/eheyat_kerman 📱ارتباط با ما @Markaz_Heit_stad
مشاهده در ایتا
دانلود
' *به روایت زینب* با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید باید یکم برم جلوتر درست یکماه بعد روزیکه .... با دیدن اسم آرمان رو گوشی بستنی رو از دهنم بیرون میکشم و روبه ترلان میگم آره آرمانه. ترلان:خب جواب بده دیگه زود باش. دکمه قرمز رو به سبز میرسونم و جواب میدم :جونم؟ آرمان:سلام عزیزم خوبی؟ _مرسی تو خوبی؟ آرمان:تو خوب باشی منم خوبم.تانیا من.... _تو چی آرمان؟ آرمان:من دارم بر میگردم ترکیه. تنها چیزی که شنیدم صدای افتادن گوشی روی زمین بود و ترلان که مدام میپرسید تانی چی شده؟ واقعا داشت میرفت کسیکه منو عاشق خودش کرده بود یا شایدم عشق نبود ولی.... تا به یه هفته کارم شده بود اشک و گریه.به یاد آرمانی که برای رفتنش فقط زنگ زد از عمو خداحافظی کرد آرمانی که بعدها فهمیدم زن داشته و ظاهرا من اسباب بازی بودم برای هوس بازیهای مردونش. یکماه از رفتن آرمان میگذشت و من فقط شاهد حرص خوردنای عمو بودم و طعنه هاش که واقعا دل میسوزوند و اولین بار بود که ازش میشنیدم و دلیل این حرص خودناشو درک نمیکردم. با اومدن آرمان پرونده دوستیم با سیما و دلارام بسته شد و با رفتنش با ترلان.که فهمیدم ادمه دوستیش با من فقط بخاطر نزدیکی به آرمان بوده و با رفتن آرمان همه طعنه ها و تیکه هاشو انداخت و رفت. و من تنها ترسم از این بود که بابا اینا بویی از قضیه ببرن چون در کنار همه آزادیهایی که داشتم این مورد تو خونه ما کاملا ممنوع بود و همه این اطمینان رو بهم داده بود که قرار نیست کسی چیزی بفهمه... ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻢ ﺍﻭﺝ ﮔﺮﻓﺖ ، ﮐﺎﺵ ..… ﮐﺎﺵ ..… ﺍﺻﻼ ﯾﺎﺩآﻭﺭﯼ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﺟﺮآﻭﺭ ﺭﻭ . ﺍﺻﻼ ﭼﻪ ﺭﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺩﺍﺷﺖ ؟ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺑﻄﺶ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ..… ﮐﻪ ..… ﻧﮑﻨﻪ ﻋﻤﻮ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﺍﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻩ؟ ﻧﮑﻨﻪ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟ ﻧﻪ ﻧﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻋﻤﻮ ﻣﻨﻮ ﻣﺜﻠﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ . آﺭﻩ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺖ . ﺁﺭﻣﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻧﻪ ﻧﻪ ﻋﻤﺮﺍ ﻋﻤﺮﺍ نیومده. ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ . _ ﮐﯿﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎﻡ ﺗﻮ ؟ _ آﺭﻩ . ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺎﺭﯾﺪﻥ ﺩﺍﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﯾﺨﺘﯽ ؟ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻗﺼﺪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﺑﺸﻪ . ﭘﺲ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩﻡ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ ﻭ ﻏﺮﻏﺮﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭﮐﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ . ﯾﻪ ﭼﺸﻤﻤﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻤﺪﻣﻮ ﻭﺍﺭﺳﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . _ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﭼﻪ ﻋﺠﺐ . ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ؟ _ ﻟﺒﺎﺳﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﯿﺪ ﮔﺮﻓﺘﻢ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : آﺭﻩ . ﭘﺎﺷﻮ ﭘﺎﺷﻮ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ ﻫﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ . _ ﮐﺠﺎ؟؟؟؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ . ﺷﺒﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ . _ ﺍﯾﻮﻭﻭﻭﻝ . ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺎﺷﺪﻡ . ﻟﺒﺎﺳﺎﻣﻮ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺣﺎﺿﺮﺷﺪﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ :زینب ﺑﺪﻭ ﺩﯾﺮﺷﺪ . _ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺳﻮﻭﻭﻭﺕ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﮐﺸﯿﺪﻡ . _ ﮐﯽ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﻫﻮ؟ ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﮐﺮﺩﯼ ﺧﺎﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ . ﺧﺒﺮﯾﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺷﺎﯾﺪ .… _ ﺟﻮﻥ من؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻫﺎ ﺟﻮﻥ ﺗﻮ . _ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ ﺩﺍﺩﺍﺵ . ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ _ چیییی؟! ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﭼﺘﻪ ﺗﻮ؟ _ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩﯾﺪ . ﺑﯽ ﺧﺒﺮ؟ ﺍﺻﻼ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺎﻡ . ﺑﺎﺑﺎ : آﺧﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . _ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻡ . ﺍﺻﻼ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺎﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭘﺲ ﻣﻨﻢ ﻧﻤﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ . ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻭ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﺷﻮﻧﺸﻮ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ . _ ﻣﺴﺨﺮﻩ . ﺑﺮﯾﻢ ﺧﺐ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻓﺪﺍﯼ آﺑﺠﯿﻢ. _ ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﺫﻭﻗﯿﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺖ. ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻓﺎﻃﻤﺲ؟ _ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﺍﯼ ﺿﺎﯾﻊ ﮔﻞ ﭘﺴﺮﺗﻮﻥ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻼ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﻮ ﺯﻣﯿﻦ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺘﺮﮐﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ . ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﺣﯿﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﻣﻨﻮ ﮐﺸﺘﻪ . . . ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﯿﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭ . _ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﮐﻤﮏ؟ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ :ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ . ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ . ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺮﺧﻮﻧﻪ . ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﭼﯿﺰﯼ ﯾﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﺗﻮ ﺳﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻌﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺩﻫﻨﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﯿﺜﯿﺘﻢ ﻧﺮﻩ _ ﭘﺮﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻦ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﻡ . ﻫﺎ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ . _ ﺍﺥ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﮕﺮﺩﻡ . ﺧﻮﺩﺗﻢ ﮐﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﯼ . ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﯿﺪ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺴﺎﺯﯾﺪ _ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﻋﻤﻮ . _ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﺑﺮﯾﺰ . ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻣﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﮐﻤﮏ . _ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺭﻭﺗﻮ ﺑﺮﻡ _ ﺑﺮﻭ از ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺟﻤﻊ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎﺧﯿﺮﻣﻮﻥ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﭘﯿﺶ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﺩ . ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﺎ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺍﻭﻣﺪ ادامه دارد... . نویسنده : ✨🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🏴✨ @razmandegan_eslam_kerman
' *به روايت زینب* اميرحسين_ سلام. _ سلام. خوبيد؟ اميرحسين_ الحمدالله. شما خوبي؟ _ ممنون. اميرحسين_ راستش، ان شاءالله دو هفته ديگه اردو راهيان نور از طرف مسجد هستش، ميخواستم ببينم اگه موافقيد با خانواده صحبت كنيم اگه اجازه دادن بريم. واقعا ميمونم كه چي بگم ، سفري كه حسرتش از عيد به دلم مونده بود، سفري كه از وقتي با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوي هر روز و شبم، با مردي كه شده بود همه دنيام، همه زندگيم. اميرحسين_ الو؟؟؟؟ _ جانم؟ بعد از چند ثانيه سكوت ادامه ميده _ جونتون سلامت.فكر كردم قطع شده. _ من از خدامه بيام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن. اميرحسين_ اجازه ميدين من باهاشون هماهنگ كنم؟ _ ممنون ميشم. اميرحسين_ پس فعلا بااجازتون.ياعلي _ ياعلي. گوشي رو قطع ميكنم ، سريع وضو ميگيرم، دو ركعت نماز شكر و بعد سجده ي شكري طولاني كه خدارو شكر ميكنم بابت مهربوني هاش، بابت همه نعمتاش . بابت حضور اميرحسين، بابت اين آرامش ، غافل از طوفاني كه منتظرم ايستاده دو هفته بعد . توي آينه نگاهي به خودم ميندازم، روسري آبي رنگي كه صورتم رو قاب كرده و سياهي كه روش نشسته، زيبايي خاصي داشت، كيف كوچيك مشكيم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق بيرون ميرم. امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده ، مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم، بریم؟ بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسين رو تو نگاه هردو به وضوح ميشه ديد. بابا_ بريد به سلامت بابا جان. اميرحسين با اجازه اي ميگه و به سمت من مياد، ساك رو از دستم ميگيره و به طرف در ميره . از مامان ، بابا خداحافظي ميكنيم به مسجد ميرسيم، فاطمه و اميرعلي هم همزمان با ما ميرسنن. _ عليك سلام.كجا غيبتون زد؟ فاطمه _ چفيه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم. _ خسته نباشي. فاطمه_ سلامت باشي سه هفته بعد روي تخت قلطي ميزنم و خاطرات رو مرور ميكنم. چشمم به تپه نسبتا خلوتي ميخوره. بي توجه اميرحسين كه مدام صدام ميكنه به سمت تپه ميرم، چيزي رو احساس نميكنم، صدا گنگ و بي معني به نظرم ميرسن، حتي ديگه اشكي هم نمونده كه بخوام بريزم. روی خاک ها میشینم ، مرور میکنم هرچیزی رو که این چند روزه شنیدم و دیدم ، اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن ، گریه نمیکنم زجه میزنم ، شهدا به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن ، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست. با احساس کشیده شدن چادرم سرم رو بالا میارم. امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه. من از این به بعد یه بانوی چادریم از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم . _ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته. مامان_ الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش. _ اره مامان_ خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه. _ حالا بزار هماهنگ میکنیم. به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه وو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه. فاطمه_ جونم؟ _ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا فاطمه_ نفس بکش. سلام _ سلام. یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت _ وای اره اخ جون. عالیه. _ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟ فاطمه_ نه اینکه خودت ذوق نکردی? _ خب حالا. فعلا… فاطمه_ ياعلي _ یا حق گفته بودم دلبرم بهتر که چادر سر کنی کعبه ی احرام من! با چادرت بانو تری  ادامه دارد... . نویسنده : ✨🇮🇷الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🇮🇷✨ @razmandegan_eslam_kerman