قسمت یازدهم :
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
...دلیل این حرکتشو نمی فهمیدیم😕
با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...
تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم😕
باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞
ولی نه...
من #دخترم و #غرورم نمیزاره😕✋
ای کاش پسر بودم😔
اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم😟 برای ثبت نام مشهد😔
ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞
ای کاش...
ای کاش....😔
ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞
امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه
زهرا بهم گفت
_بعد امتحان برم آقا سید کارم داره..
-منو کار داره؟!😯
-آره گفته که بعد امتحان بری دفترش
-مطمئنی؟!😯
_آره بابا...خودم شنیدم😊
بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد
-ریحانه خانم😉
-بازم شما؟! 😯😡
-اخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕
-اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم 😕وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید😐
-میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😟
-خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐☝️
-این حرف آخرتونه؟!😒
-حرف اول و آخرم بود و هست😑
وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم😊
. -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه.
منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلی های اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐
(فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑😒
-ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😕
-بله بله😬
(همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )😡
-خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒
-نه نه..بفرمایید الان میگم راستیتش چه جوری بگم؟!😞 لا اله الا الله...😬
میخواستم بگم که...😟
-چی؟!
-اینکه ...
-سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه
-اینکه... اخه چه جوری بگم...لا اله الاالله...😐 خیلی سخته برام
-اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟😯
.
-نه...اینکه... خواهرم...راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته...
شاید اصلادرست نباشه حرفم😒 ولی حسم میگه که باید بگم...😟 منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟!
-بفرمایید 😊
.
_راستیتش…من... من...من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست😯🙈
.
.
-چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😶
تا شنیدم تو دلم غوغا 💓شد ولی به روی خودم نیاوردم😌
.
-ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی...😔✋
.
-بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود😯
.
_باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید😔 درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد.😕
و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه😔 من از بچگی عاشقشم😕 خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم😞
.
دیگه تحمل نکردم 😡می دونستم داره زهرا رو میگه 😢اشک تو چشمام حلقه زد😢 به زور صدامو صاف کردم و گفتم
_خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی😢😒
.
. -اجازه بدید بیشتر توضیح بدم😯😕
.
-هیچی نگید😒✋
.
و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط 🌳صدای گریه هام بلند بلند شد😭 تمام بدنم می لرزید😢
احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود..
پاهام رمق دویدن نداشتن 😢 توی راه زهرا من و دید و پرسید
_ریحانه چی شده؟!
ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم😢😢
تو دلم فقط بهشون فحش می دادم
رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم😢
گریه ام بند نمیومد😢😢
گریه از سادگی خودم😔
گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم 😔
.
پسره زشت بدترکیب
صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی😢
منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه😢
اصلا حرف مینا راست بود.😔
اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن😔
ولی...
اما این با همه فرق داشت 😢 .
زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..😭
گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم.
یعنی میدونست دوستش دارم😳
نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
ادامه دارد....
-----------------
@razmandegan_eslam_kerman
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۸