eitaa logo
هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان
535 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
30 فایل
🔸️کانال رسمی اطلاع رسانی و تولیدات هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان 🌐مارا در فضای مجازی دنبال کنید : https://zil.ink/eheyat_kerman 📱ارتباط با ما @Markaz_Heit_stad
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت یازدهم : ...دلیل این حرکتشو نمی فهمیدیم😕 با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد... تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐 من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم😕 باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞 ولی نه... من و نمیزاره😕✋ ای کاش پسر بودم😔 اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم😟 برای ثبت نام مشهد😔 ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞 ای کاش... ای کاش....😔 ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞 امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه زهرا بهم گفت _بعد امتحان برم آقا سید کارم داره.. -منو کار داره؟!😯 -آره گفته که بعد امتحان بری دفترش -مطمئنی؟!😯 _آره بابا...خودم شنیدم😊 بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد -ریحانه خانم😉 -بازم شما؟! 😯😡 -اخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕 -اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم 😕وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید😐 -میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😟 -خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐☝️ -این حرف آخرتونه؟!😒 -حرف اول و آخرم بود و هست😑 وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم😊 . -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه. منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلی های اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐 (فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑😒 -ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😕 -بله بله😬 (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )😡 -خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒 -نه نه..بفرمایید الان میگم راستیتش چه جوری بگم؟!😞 لا اله الا الله...😬 میخواستم بگم که...😟 -چی؟! -اینکه ... -سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه -اینکه... اخه چه جوری بگم...لا اله الاالله...😐 خیلی سخته برام -اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟😯 . -نه...اینکه... خواهرم...راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته... شاید اصلادرست نباشه حرفم😒 ولی حسم میگه که باید بگم...😟 منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟! -بفرمایید 😊 . _راستیتش…من... من...من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست😯🙈 . . -چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😶 تا شنیدم تو دلم غوغا 💓شد ولی به روی خودم نیاوردم😌 . -ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی...😔✋ . -بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود😯 . _باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید😔 درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد.😕 و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه😔 من از بچگی عاشقشم😕 خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم😞 . دیگه تحمل نکردم 😡می دونستم داره زهرا رو میگه 😢اشک تو چشمام حلقه زد😢 به زور صدامو صاف کردم و گفتم _خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی😢😒 . . -اجازه بدید بیشتر توضیح بدم😯😕 . -هیچی نگید😒✋ . و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط 🌳صدای گریه هام بلند بلند شد😭 تمام بدنم می لرزید😢 احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود.. پاهام رمق دویدن نداشتن 😢 توی راه زهرا من و دید و پرسید _ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم😢😢 تو دلم فقط بهشون فحش می دادم رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم😢 گریه ام بند نمیومد😢😢 گریه از سادگی خودم😔 گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم 😔 . پسره زشت بدترکیب صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی😢 منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه😢 اصلا حرف مینا راست بود.😔 اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن😔 ولی... اما این با همه فرق داشت 😢 . زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..😭 گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. یعنی میدونست دوستش دارم😳 نویسنده : ادامه دارد.... ----------------- @razmandegan_eslam_kerman
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۸