eitaa logo
هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان
636 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3هزار ویدیو
30 فایل
🔸️کانال رسمی اطلاع رسانی و تولیدات هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان 🌐مارا در فضای مجازی دنبال کنید : https://zil.ink/eheyat_kerman 📱ارتباط با ما @Markaz_Heit_stad
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 داستان جذاب و واقعی 🌹 🌹 ✅ مرا قبول میکنی؟ همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... . یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم ... . هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... . بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کریلا نبرد حق و باطل بود ... زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس ... . من هم کربلایی شده بودم ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ... من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود ⬅️ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' *ﺑﻪ ﺭﻭﺍیت زینب* ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺩﺩﺭﮔﯿﺮﯾﻪ ﺁﺧﺮﺵ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﺪﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﯾﺸﺐ ﮔﻔﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﻡ . ﺍﻻﻥ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯿﺮﻡ ؟ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﯾﻪ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻓﺎﻃﻤﻪ ؛ ﺑﺮﻡ ﺑﮕﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۷٫۸ ﺳﺎﻝ ﺳﻼﻡ . ﺍﻭﻧﻢ ﭼﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﭙﯽ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻭﻧﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﯾﮑﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺣﺠﺎﺑﻢ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﯾﮏ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺁﻧﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﺮﻡ . _ ﻣﺎﺍﺍﺍﻣﺎﺍﺍﻥ . ﻣﺎﺍﺍﻣﺎﺍﺍﻥ . ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺎﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯽ؟ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺗﻮﺍﻡ؟ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﭽﻪ ﮐﻠﯽ ﺫﻭﻕ ﮐﺮﺩ . ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﯼ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯼ . _ ﻭﻟﯽ … ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻭﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ . . ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮﯾﯽ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﯾﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﭘﺎﮐﺘﯽ ﻣﺸﮑﯽ پوشیدم ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺭﮊ ﮐﻤﺮﻧﮓ ﺗﯿﭙﻢ ﺭﻭ ﺗﮑﻤﯿﻞ ﮐﺮﺩ . ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﮐﺮﻡ ﺭﻧﮓ ﺧﻮﻧﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ . ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﭽﮕﯿﻢ ﺍﮔﺮﭼﻪ ﻣﺤﻮ ﻭ ﮔﻤﺮﻧﮓ ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪ ، ﻫﺌﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺤﺮﻡ ، ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻫﻢ ﭘﺪﺭﺍﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ، ﻣﻮﻟﻮﺩﯼ ﻫﺎ ؛ ﻫﻤﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺑﻮﺩﻥ ، ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ، ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻐﻞ ﭘﺮ ﻣﻬﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﺁﺭﻭﻡ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ که ﺗﻮ ﭼﻬﺎﺭﭼﻮﺏ ﺩﺭ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﻻﯼ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﻭ ﻣﻬﺮ ﺗﻮﺵ ﻣﻮﺝ ﻣﯿﺰﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ؛ ﺍﻻﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺫﻭﻕ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺮﻡ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﻢ ، ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺑﺪﻧﻢ ﺗﺤﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﺑﺮﻥ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ . ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ۷٫۸ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺍﯾﻦ ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻥ ۳ ﻃﺒﻘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺳﺎﻝ ﻫﺮﺳﺎﻝ ﺩﻫﻪ ﺍﻭﻝ ﻣﺤﺮﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﮐﺮﻩ ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻮﺵ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺴﯿﻨﯿﺲ ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :ﺁره ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻓﻘﻂ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻭ ﮔﺬﺭﺍ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺑﻨﺪﺍﺯﻡ . ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﻣﺪﻝ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻮﺳﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻥ . ﺍﺗﺎﻕ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻟﻘﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ؛ ﺣﺴﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺁﺭﺍﻣﺶ .… ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﺑﺮﺍﻡ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ ؛ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﺗﺨﺖ ﯾﻪ ﻗﺎﺏ ﻋﮑﺲ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﯿﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺗﻮﺵ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺯﯾﺎﺭﺗﯽ ﺑﻮﺩ . ﻭ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﭘﻮﺳﺘﺮ ﮐﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺟﻤﻼﺕ ﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﮔﻨﮓ ﻭ ﻧﺎﻣﻔﻬﻮﻡ ﺑﻮﺩ . ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺨﺖ یه ﮐﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﺍﻭﻟﺶ ﻣﻔﺎﺗﯿﺢ ﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﮐﺘﺎﺏ ﻗﻄﻮﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻃﺒﻘﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺪﺱ ﺯﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺘﺎﺑﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﺎشن. ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺰ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺵ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﺨﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ . ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺧﻮﺏ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ . ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: _ ﭼﯿﻮ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ۱۰٫۱۱ ﺳﺎﻝ ﺭﻭ . ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ۱۰ ﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﺭﻭ ﺯﺩﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩ . _ ﻫﻤﺸﻮ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻣﻮ ﺑﻪ ﻣﻮ _ ﺍﻭﻣﻤﻤﻢ . ﺧﺐ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺑﮕﻮ . ﻓﺎﻃﻤﻪ : زینب ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﭘﺮﯾﺪﻧﺶ ﺗﻮ ﺑﻐﻞ ﻣﻦ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﺶ . _ ﻓﺎﻃﻤﻪ، ﭼﯽ ﺷﺪﯼ؟؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩ ؟ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ؟ ﺁﺭﻭﻡ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﻢ ﮐﺸﯿﺪﻣﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺑﺎﻻ . ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺑﺮﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﭼﻮﻧﺶ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ . _ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟ ﺁﺭﻩ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ زینب ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﯼ . ﮐﻠﯽ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ، ﻫﺮﺑﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻮﺗﯽ ﯾﺎ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ ﺑﯿﺮﻭﻧﯽ . ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺳﺮﺍﻏﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﮕﺮﻓﺘﯽ . _ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﺸﻪ . ﺣﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻦ . ﺑﺎﺷﻪ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﺎ _ ﭼﺸﺸﺸﻢ . ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﭼﺸﻤﺖ ﺑﯽ ﺑﻼ ﺁﺑﺠﯽ ﺟﻮﻧﻢ . ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﺁﺑﺠﯽ؟؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : آﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ آﺑﺠﯿﻤﯽ . _ آﻫﺎ ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻣﯿﮕﯽ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :آﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ . ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ آﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺎ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﺪﻥ ﺷﻤﺎﺭﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ؟ _ ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ . ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﮐﻤﯽ ﻣﺮﻭﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ، ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﺮﺩ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﺎ ﮐﻠﯽ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﻧﯽ ﻣﯿﮑﺸﻤﺖ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﯿﺎﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ. ادامه دارد... . نویسنده : ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ @razmandegan_eslam_kerman
' *محمدحسین به روایت همرزمان * * به روایت سردار شهید و سرافراز سپاه اسلام * 🔹 جزیره مجنون جنوبی 🔹 یک نمونه ی دیگر از سختی هایی که بچه های اطلاعات متحمّل می شدند ، مربوط به شناسایی هایی بود که در جزیره ی مجنون جنوبی انجام می دادند. خب! من به خاطر اهمیت کار اطلاعات سعی می کردم تا همیشه با بچه های این واحد در ارتباط باشم و معمولا محل استقرارمان را نزدیک آنها تعیین می کردیم تا پیگیر کارشان باشیم و حتی بعضی مواقع همراهشان برویم و منطقه را ببینیم. جزیره ی جنوبی ، منطقه ای باتلاقی بود و پوشیده از چولان( نی هایی که از درون آب می رویند ) و این حرکت بچه ها را خیلی مشکل می کرد. محمدحسین پیش من آمد و گفت ما در این محور مشکل آبراه داریم، یعنی مسیری که با قایق یا بلم بتواند در آن حرکت کند وجود ندارد. قرار شد یک روز به اتفاق هم برویم و منطقه را از نزدیک ببینیم. من، محمدحسین، اکبر شجره و یکنفر دیگر از بچه ها به وسیله ی بلم برای شناسایی رفتیم. آنجا بود که من دیدم این بچه ها چه شرایط سختی را می گذرانند، اما به روی خود نمی آورند. باتلاق خیلی روان بود و آب تا سینه ی آدم می رسید. چولان ها به قدری کوتاه بودند که اگر به حالت عادی در قایق می نشستی در دید عراقی ها قرار می گرفتی؛ بنابراین مجبور بودند خم شوند و حرکت کنند، از طرفی منطقه پر از جانوران مختلف بود. همان روز که من همراهشان بودم، وقتی جلو می رفتیم چشمم به یک افعی افتاد که روی یک تکه یونولیت چمبره زده بود. نزدیکش که شدیم، متوجه ما شد و سرش را بلند کرد. وقتی به من نگاه کرد، دیدم چشمان بزرگ وحشتناکی دارد که حتی از چشمان جغد هم بزرگتر است. هنگامی که از کنارش رد شدیم، گردنش را کشید و به طرف ما حمله کرد. در همین موقع محمدحسین ، خیلی عادی ان را با یک تیر خلاص کرد. وقتی از شناسایی برگشتیم و من پایم را روی خشکی گذاشتم، احساس عجیبی داشتم. سوزش خاصی تمام بدنم را در بر گرفته بود و علتش هم وضعیت آن باتلاق بود. محمدحسین و بچه ها شبها در این باتلاق که پر از وحشت و اضطراب بود، راه می رفتند و فعالیت می کردند. یکی از کارهای بسیار مهم و در عین حال بسیار عجیبی که آنها انجام دادند، درست کردن آبراه بود. کاری که در طول جنگ بی سابقه بود. آنها شب تا صبح می رفتند و با داس ، چولان ها را زیر آب می بریدند تا بتوانند مسیر حرکت قایق را باز کنند آن هم نه یک متر و ده متر، بلکه چیزی حدود چهار کیلومتر. آن چنان با عشق و علاقه کار می کردند که اگر کسی از نزدیک شاهد فعالیت هایشان نبود، فکر می کرد آنها در بهترین شرایط به سر می برند. آنچه برای آنها مهم بود، موفقیت در انجام ماموریت بود که وقتی به نتیجه می رسید شادی در چهره ی آنها موج می زد ، شادی ای که ما را هم خوشحال می کرد. 📝 نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' ✍️ اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ... ✍️نویسنده: @razmandegan_eslam_kerman
' "من زنده ام " ... صبح یوسف والی زاده را بردند و او برای همیشه مفقود الاثر شد. بعد از میراحمد میرظفرجویان و برادران سپاه امیدیه، این چندمین نفری بود که گم کردم و در هیچ جای عراق و بین هیچ کدام از گروه های شهدا یا جانبازان و آزادگان آنها را نیافتم. با آغاز صبح تعدادی از نگهبانان و افسران بعثی مثل فیلم های سینمایی برای تماشا و بازجویی و حرکات سبک و ناپسند می آمدند. روز سوم اسارت در بازداشتگاه تنومه هر سه نفر، فاطمه، مریم و من کنار دیوار نشسته بودیم. یکی از نیروهای بعثی پشت پنجره آمد و به من اشاره کرد که جلو بروم. امتناع کردم. به چپ و راست نگاه کردم که یعنی نمی فهمم چی می گی و با کی هستی؟ گفت:عنّچ، لا أنت،أنت،أنت( با توأم، نه تو، تو، تو) فاطمه به آرامی گفت بنشین،بلند نشو اما باز پشت سرهم تعال تعال(بیا،بیا) می گفت. مجبور شدم و چند قدم جلو رفتم. پرسید:شنو اسمچ؟(اسمت چیه) -معصومه -جنرال معصومه، اشگد عمرچ؟(ژنرال معصومه،چند سالت است) -هجده سال -عسکریة لو مدنية؟( عسگری هستی یا مدنی) حالا دیگر معنی این دو کلمه را فهمیده بودم. گفتم مدنی هستم. پرسید: عربستانی؟(عراق،نام خوزستان را به عراق تغییر داده بود و ما نباید می گفتیم خوزستان ) دو روز طول کشیده بود تا بفهمم عسگری و مدنی یعنی چه! حالا نمی دانستم منظورش از عربستانی چیه. گفتم نه ایرانی. چنان قهقهه ای زد که تا ته حلقش پیدا شد. گفت لا ایرانی، هندی. برگشتم از فاطمه پرسیدم این چی میگه، میگه من عربستانی یا هندی هستم؟ فاطمهدگفت می گه تو ایرانی نیستی، هندی هستی. بعثی با اشاره حلقه ی ازدواجش رو از دست چپش درآورد و گفت بگیر و بعد به نشانه ی هواپیما، دستش را در هوا تکان داد و مشغول جلب اعتماد من شد. وقتی متوجه منظور کثیفش شدم با عصبانیت گفتم من مسلمانم، تو هم مسلمانی، تو برادر دینی من هستی. برگشتم و سرجایم نشستم. فاطمه که دید من عصبانی ام و خیلی هم ترسیده ام گفت نترس اینها دارند ما را امتحان می کنند. من دو سه روز اول از این حرکات و مزخرفات زیاد دیدم و شنیدم. خداراشکر ما الان رسماً اسیر دولت عراق هستیم. در جبهه های اول کسی ما را ندیده و هویت ما را نشناخته بود. اما الان خیلی از برادران ایرانی اینجا از وجود ما مطلع هستند و ما را دیده اند. اما این حرف ها برای آرامش دل پریشان من کافی نبود. گفتم ما با سه نفر اسیر شدیم. دکترهادی عظیمی، میراحمد میرظفرجویان و مجید جلالوند که اصلا نمی دانم چه بلایی سرشان آمده. استدلال فاطمه منطقی بود اما تشنج عصبی و شوک شدیدی به من وارد شده بود. سراسر بدنم خیس عرق بود، احساس تهوع و دل آشوبه ی شدیدی داشتم. بی صدا به گوشه ای از اتاق خزیدم و در حالیکه دلم را به شدت می فشردم از درد جسمی و اضطراب روحی به خودم می پیچیدم. مریم با چشمان محزون و مضطرب کنارم نشست و سعی می کرد با شوخی از کنار پیشنهاد و نگاه های کثیف آنها بگذرد. غذا خوردن با دست های آلوده، کار خودش را کرده بود. مبتلا به دل پیچه و اسهال شدیدی شده بودم که توان برخاستن را هم از من سلب کرده بود. صبح روزبعدباصدای همهمه ی بیرون، سرآسیمه بلند شدیم و از پشت پنجره بیرون را نگاه کردیم. کامیونی پر از اسیران ایرانی از نظامی گرفته تا غیرنظامی و پیر و جوان، وارد زندان کردند. پلاک ماشین شماره ی اهواز بود. هرکسی پائین می آمد با یک لگد به سمت دیگر پرتابش می کردند. استقبال تحقیر آمیزی بود. تمام وجودم چشم شده بود تا شاید آشنایی را پیدا کنم. خدایا این همه آدم را از کجا می گیرند؟ اگر آقا یا رحیم یا سلمان یا محمد یا هرکدام از برادرانم را ببینم چه عکس العملی نشان بدهم؟ او را صدا بزنم یا ساکت باشم؟ در همین حین دختر دیگری را به سمت اتاق ما آوردند. باورمان نمی شد ۲۶ مهر است و اینها هنوز در جاده اسیر می گیرند. بی اعتنا به همه ی محدودیت ها و ملاحظات به استقبالش رفتیم. برای اینکه با هم ارتباط نگیریم او را از ما ترسانده بودند. احتیاط می کرد و کمتر به سمت ما می آمد. اما بعد از چند ساعت خودش را معرفی کرد. حلیمه کارآزموده،کارمند بهداری و مامای بیمارستان نهم آبان(شهید بهشتی فعلی) هستم. از اول جنگ شبانه روز در بیمارستان درگیر مداوای مجروحین جبهه و بمباران ها بودیم. خانم دلگشا مدیر بیمارستان گفتند شما بروید استراحت کنید و چند روز دیگر برگردید. من هم رفتم پیش نامزدم نادر ناصری که باهم بیائیم اما متأسفانه زمانی که جاده در دست عراقی ها افتاده بود هردونفرمان اسیر شدیم. نادر را به اتاق برادران بردند و مرا به اینجا آوردند. (نادر و همه کسانی که در بازداشتگاه مرزی تنومه بودند مفقودالاثر شدند) اگر چه نمی خواستیم تنهایی ما با اسارت خواهران دیگر پر شود اما حالا دیگر یک جمع چهارنفره شده بودیم. @razmandegan_eslam_kerman