💠 #قسمت_بیست_و_سوم داستان جذاب و واقعی
🌹 #ترمز_بریده 🌹
✅ از حریمت دفاع می کنم
دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم ... چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم ...
صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز کوتاهی می کردم ... یک وعده از غذام رو نمی خوردم ... اون سفره، سفره امام زمان بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم ... .
غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ... از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ ... چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و ... .
تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ... تا اینکه ... .
خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب (سلام الله علیها )حمله می کنه و ... داغون شدم ... از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ... مدام این فکر توی سرم تکرار می شد ... محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... .
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم ... پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... .
منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... .
با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ... .
من دو روز بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ... چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ... دو روز بیشتر وقت نداری ... .
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ... .
⬅️ادامه دارد... .
@razmandegan_eslam_kerman
'
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_سوم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب*
ﻣﺎﻣﺎﻥ:زینب!!!
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﺪﻡ .
_ ﺑﻠﻪ؟؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺩﺍﻭﻭﺩ؟
_ ﮐﺠﺎﺍﺍﺍ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺑﺮﻥ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺩﺍﻭﻭﺩ ، ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﮕﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﻮﻫﻢ ﺑﯿﺎﯼ .
_ ﺍﻭﻣﻤﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻤﺎ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ .
_ ﺣﺎﻻ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ ؟ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﭼﻪ ﺭﻭﺯﯾﻪ؟ ﺍﺯ ﺩﻭﺷﻨﺒﻪ ﮐﻼﺱ ﺯﺑﺎﻥ ﻫﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺷﻨﺒﻪ .
_ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ . ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺵ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎﺭﮎ ﯾﺎ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼ . ﭼﯿﻪ ﺑﺴﯿﺞ ؟ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ . ﺍﻩ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺠﺒﻮﺭﺕ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﯼ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﭘﯿﻐﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﺭﺳﻮﻧﺪﻡ .
_ ﺑﺎشه . ﻣﯿﮕﻢ ﺣﺎﻻ ﺗﺎ شنبه، ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻭﺭﻭﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ . ﭘﺲ ﺯﻭﺩ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﮐﻨﻢ .
_ ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ۲ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ . ﺗﺎﺯﻩ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﺲ
ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻐﺰﻡ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﺑﯽ ﺟﻮﺍﺏ . ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﺘﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺎﯼ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﭘﯽ ﻭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ . ﺍﯾﻮﻭﻭﻭﻝ ﭼﻪ ﻋﺠﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﺎ ﺁﻧﻼﯾﻨﻪ . ﺑﻬﺶ ﭘﯿﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ .
_ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮔﻠﻢ . ﻋﺸﻘﻢ . ﻧﻔﺴﻢ . ﻋﺴﻠﻢ . ﺑﯿﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ.
ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﻧﺪ . ﯾﻪ ۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺳﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺗﻮﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ؟
_ ﻋﻪ ﺑﯿﺎ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺗﻖ ﺗﻖ ﺗﻖ
_ ﺍﻟﻬﯿﯿﯿﯽ ﻓﺪﺍﺍﺍﺍﺕ . بفرﻣﺎﯾﯿﺪ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺍﻣﺮﺗﻮﻥ ؟
_ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ .
ﺍﻭﻧﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﻧﺸﺴﺖ .
_ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺧﻮﺍﺳﺘﻪ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﻡ ﺍﮔﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟
ﻧﯿﻢ ﺧﯿﺰ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺘﻢ:
_ ﻧﻪ ﻧﻪ ﺑﺸﯿﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺐ؟
_ ﺧﺐ ﺑﻪ ﺟﻤﺎﻟﺖ . ﺍﻣﯿﺮ ، ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺍﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺩﻗﯿﻘﺎ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟
_ ﭼﻤﺪﻭﻧﻢ . ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎﺷﻮﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﻣﯿﮑﺸﻦ ﺯﻧﻮﻧﻪ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺭﻭ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻟﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ؟
_ عه ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﻭ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻋﻪ ﻋﻪ . ﮐﻼ ﮔﻔﺘﻢ . ﺧﺐ ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻭ ﻏﻠﻄﻪ . ﻋﻘﺎﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﺸﻪ ﺧﯿﻠﯿﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﻦ . ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺩﯾﻦ آﻧﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﯿﮕﯿﺮﺍﻧﺲ . ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺑﺎﺭﺯﺵ ﺗﻮ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﺴﺖ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﮐﻢ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﯿﻔﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻋﺸﻮﻩ ﺍﯼ ﻫﻢ ﺗﻮﺵ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
_ ﺧﺐ ﭘﺲ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﯾﮕﻪ . ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺟﺐ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﯾﮕﻪ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻗﻀﯿﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍﺱ . ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺮﺗﺮﻩ . ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﯼ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﯼ ﻣﺪﻝ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﮑﺸﻦ ؟ ﯾﺎ ﺩﯾﺪﯼ ﺳﻨﮓ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﺰﺍﺭﻥ ﺗﻮ ﺻﻨﺪﻕ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﮐﻨﻦ؟ ﻭﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﯼ ﻣﺪﻝ ﺑﺎﻻ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯿﮑﺸﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﺑﺸﻪ . ﯾﺎ ﺳﻨﮕﺎﯼ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﻭ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺗﻮ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ ﯾﺎ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺗﻮ ﺻﺪﻑ . ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﻭﺍﻻﯾﯽ ﻣﯿﺪﻩ . ﭼﻮﻥ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﺍﺭﺯﺷﻪ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﭼﺎﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
_ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍﺱ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯽ ، ﻧﻪ؟
_ ﻧﻪ . ﻣﻦ ﮐﻼ ﻫﺮﭼﯽ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﭘﻬﻠﻮﺷﻮﻥ ﺷﮑﺴﺖ ، ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﯾﻨﺐ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻤﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺁﺗﯿﺶ ﺯﺩﻥ ؛ ﺷﻬﺪﺍ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎ ﻧﺘﻮﻧﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺧﺎﻧﻤﺎ ﺑﮑﺸﻦ ..…
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﻣﯿﺰﺩ . ﻭ ﻣﻦ ﮔﻨﮓ ﺗﺮ ﻭ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .…
_ ﭘﻬﻠﻮﺷﻮﻥ ﺷﮑﺴﺖ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﭼﺎﺩﺭ؟ ﺧﯿﻤﻪ ﻭ ﺁﺗﯿﺶ ؟ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﻣﯿﺮ . من ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﺍﻃﻼﻋﺎﺗﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟زینب ﺗﻮ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﯽ .
_ ﺧﺐ آﺭﻩ . ﻭﻟﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎ ﺍﺻﻼ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺩﺭ ﺣﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ . ﺍﻻﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯿﻢ؟
_ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﭘﻬﻠﻮ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﭼﯿﻪ؟
ﻫﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭﻭ ﻫﻞ ﻣﯿﺪﻥ ؟ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯿﺰﻧﻦ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺩﯾﮕﻪ . آﺭﻩ ﻫﻤﻮﻧﻪ . ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺬﺍﺷﺘﻦ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب . ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ.
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻔﺘﻢ :ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺍ ﺑﻌﺪ . ﻣﺮﺳﯽ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﮐﯿﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻓﺎﻃﻤﻪ.
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ .
_ ﺟﻮﻥ ﺩﻟﻢ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺟﻮﻧﺖ ﺑﯽ ﺑﻼ . ﺧﻮﺑﯽ؟ ﭼﺮﺍ ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﯼ ؟
_ ﻣﺮﺳﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﮔﻮﺷﯿﻪ ﻣﻦ ﮐﻼ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﯿﺴﺖ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ:ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎ ﺧﻮبیات. ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺎﯼ؟
گفتم آره
فاطمه: آﺥ ﺟﻮﻥ . ﭘﺲ ﻣﯿﺒﯿﻨﻤﺖ ﺧﺎﻧﻢ.
ادامه دارد... .
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🏴✨
@razmandegan_eslam_kerman
'
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_سوم
صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازهاش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه میکردم.
از همان مقابل در اتاق، #اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!»
میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود.
از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن #نامحرم خجالت میکشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟»
لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه #بیرحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانوادهاش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.»
سعد تنها یکبار به من گفته بود خانوادهاش اهل #حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانوادهاش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کس دیگهای بفهمه شما همسرش بودید!»
و زخم ابوجعده هنوز روی رگ #غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماستون میکنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو #حرم بودید!»
قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشیتر از اونی هستن که فکر میکنید!»
صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره #درعا خبر داد :«میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر #نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشتهها رو تیکه تیکه کردن!»
دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهستهتر کرد :«بیشتر دشمنیشون با شما #شیعههاست! به بهانه آزادی و #دموکراسی و اعتراض به حکومت #بشار_اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو #حمص دارن شیعهها رو قتل عام میکنن! #سعودیهایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعهها رو سر میبرن و زن و دخترهای شیعه رو میدزدن!»
شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او میشنیدم در #انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم.
روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینهاش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :«بعضی شیعههای حمص رو فقط بهخاطر اینکه تو خونهشون تربت #کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیههای شیعه رو با هرچی #قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعهها رو آتیش میزنن تا از حمص آوارهشون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...»
غبار #غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت #تکفیریها در حق #ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :«اگه دستشون بهتون برسه...»
باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دندهتون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر #سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!»
و خودم نمیدانستم در دلم چهخبر شده که بیاختیار پرسیدم :«بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانیام نفس میکشید و داغ بیکسیام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید #ایران پیش خونوادهتون!»
نمیدید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام #سوریه را کشید :«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه #آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو #غارت میکنن!»...
#ادامه_دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@razmandegan_eslam_kerman
#قسمت_بیست_و_سوم
"من زنده ام"
... سرباز را با هنرپیشه ی تبلیغ خمیردندان جابجا کردند.
به حلیمه گفتم می تونی از این آقای خوشحال بپرسی ما را دارن کجا می برن؟
حلیمه پرسید. اما هربار که می پرسید آن آقای خوشحال فقط دندان هایش را نشان می داد.
ماشین وارد یک ساختمان شد.
ما را به اتاقی بردند و افسری با چند کاغذ آمد و شروع به بازجویی کرد. گفت تا حالا بصره را دیده اید؟ گفتم نه قبلا دیدم، نه الان، ولی متوجه شده ام اینجا بصره است. پرسید کی برنده ی این جنگ است؟ گفتم مانظامی نیستیم، نمی دانیم.
به زبان فارسی نیم بند و مخلوطی از عربی گفت اینجا ایرانی زیاد است. دوست دارید اینجا زندگی کنید. گفتم در ایران هم عرب زیاد است، اما هرکس دوست دارد در کشور خودش زندگی کند.
گفت خمینی گفته جنگ برزنان واجب است؟ گفتم ما نجنگیدیم. ما دفاع کردیم. گفت اگر نیم جنگید ، پس رمز "من زنده ام" چیست؟ گفتم این رمز نیست. خبر سلامتی برای خانواده ام است.
... بعد از عبور از راهرویی باریک هرچهارنفرمان را در یک سلول کثیف و نمور انداختند. تاریکی مطلق بود. زمان می گذشت اما چشمانمان به تاریکی عادت نمی کرد. گویی همدیگر را گم کرده بودیم. شروع کردیم با دست و پا اطرافمان را لمس کردن.
ابتدا شیشه ای را لمس کردم و آن را تکان دادم. فکر کردم شیشه ی آب است. خوشحال شدم. به دلیل شدت اسهال ، بدنم بی آب شده بود و عطش داشتم. بدون تعارف به بقیه شیشه را بالا بردم که سر بکشم اما از بوی تعفن آن متوجه شدم شیشه ی ادرار زندانی قبلی است.
...سرم را تا آنجا که خم میشد در شکمم فرو برده بودم. احساس می کردم این اسهال لعنتی مرا از قله های بلند انسانی به زمین کشانده است. هرچه فریاد می زدیم و به در می کوبیدیم کمتر به نتیجه می رسیدیم. به جنون رسیده بودم. نمی خواستم شرمنده دوستانم شوم. اگرچه تعفن و کثافت آن سیاهچال دست کمی از مستراح نداشت اما حرمت آدمی به لحظه های خصوصی و پنهانی اش است.
گاهگاهی صدای فاطمه را می شنیدم که می گفت راحت باش. چاره ای نیست، اسیریه دیگه.
حلیمه می گفت خدا لعنتشان کند. مریم می گفت خواهرم مرد، خدالعنتتان کند.
ناگهان سربازی در میان فریادها در را باز کرد. به جای یکنفر، هرچهار نفر بیرون پریدیم. یکباره با نعره ی نکره اش که بی شباهت به صدای آدم بود ما را توی سلول انداخت و در را بست. پشت سرهم می گفت بالصبح افتح الباب (صبح در را باز می کنم)
ثانیه ها مثل کوه بر پشتم سنگینی می کرد. چطور چند ساعت را تاب بیاورم. دوباره سناریوی فریاد زدن و به در کوبیدن را شروع کردیم. از پشت در فریاد زد بس نفر واحد (فقط یکنفر)
بالاخره پایم را از آن خراب شده بیرون گذاشتم. عینک امنیتی بر چشمانم گذاشت و با زور فشار اسلحه مرا در مسیر راهنمایی می کرد. از سلول تا آنجایی که رفتم حدود ۲۰۰قدم فاصله داشت.
چشم بند بر چشمانم بود. یک لحظه تصمیم گرفتم برای رهایی از این کوری خودم را از شر عینک خلاص کنم. اما بیماری ترس بدتر از کوری بود.ترس اینکه قبل از رسیدن به مقصد دوباره به سلول برگردانده شوم. ترس از مقصدی که نامعلوم و ناشناس بود. ترس از سربازی که نگهبان بود.
بوی تند و تیز مدفوع باران خورده ، نزدیک شدن به مقصد را خبر می داد....
#من_زنده_ام
#خاطرات_دوران_اسارت
#باقلم_معصومه_آباد
---‐------
@razmandegan_eslam_kerman