💠 #قسمت_بیست_و_نهم داستان جذاب و واقعی
🌹 #ترمز_بریده 🌹
✅ برایم الرحمن بخوان
فشار شیاطین سنگین تر شده بود ... مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ... ایمانم رو هدف گرفته بودند ... خدا کجاست؟ ... چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ ... چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... .
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن ... .
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود ... دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد ... حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد ... .
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود ... به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون ... الرحمن بخون ... از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد ... .
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟ ...
آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ... از شدت درد، نفسم بند اومد ... آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد ... امام زمان منو ببخش ... می خواستم سربازت باشم اما حالا کور ... .
و زمان از حرکت ایستاد ...
⬅️ادامه دارد... .
@razmandegan_eslam_kerman
'
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_نهم
_ ﻋﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻧﺮﻭ ﺩﯾﮕﻪ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﯿﺎ
_ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻣﺎ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺐ ﻧﯿﺎ
_ ﻣﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺘﻮﻥ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺶ
_ ﻋﻪ . ﻣﺴﺨﺮﻩ . ﻧﺮﻭ ﺩﯾﮕﻪ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻣﯿﺰﺍﺭﯼ ﻭﺳﺎﯾﻼﻣﻮ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﻢ؟
_ ﺍﻩ . ﺑﺮﻭ ﺑﺮﻭ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ؟
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺧﻮ ﺣﺴﻮﺩﯾﻢ ﻣﯿﺸﻪ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﯽ.
ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﺮﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺎﻣﺎﻥ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻧﯽ . ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﺪﻡ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﺩ ﺩﺍﻧﯽ . ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺸﯿﻨﯽ ﺗﺮﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﺑﺨﻮﻧﯽ؟
_ ﻧﻪ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻋﻤﻮ ﻭ ﺯﻥ ﻋﻤﻮﯼ ﺟﺪﯾﺪﺗﻮﻥ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﻣﺎﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ .
_ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ ؛ ﻋﻪ ﮐﺮ ﺷﺪﻡ . ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ .
_ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻧﺨﯿﺮ . ﺑﺮﺍﯼ ..…
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ .
ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺑﻘﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ .
_ ﻋﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﭼﯽ ﺷﺪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺗﻮ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺑﺮﯼ؟
_ ﻭﺍﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻡ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻭﺍﻻ ﭼﻤﺪﻭﻧﻢ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ.
_ ﻧﻪ ﻗﻮﺭﺑﻮﻧﺖ ﺑﺮﻡ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻡ . ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ .
_ ﺗﻮ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﺸﻢ . ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻡ .
_ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﯿﯿﯿﯽ؟
_ ﭼﺘﻪ؟ ﻋﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﯽ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﮕﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ؟
_ ﻣﮕﻪ ﻟﻮﻟﻮﺋﻪ ؟ آﺭﻩ ﻫﺴﺖ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ . ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ .
_ ﻭﺍﯾﺴﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺎﻡ ﺗﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺎﻣﺎ . ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺸﯽ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻭﺍﯼ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﺻﻼ .
_ ﻟﻮﺱ .
ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﯿﺎ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﭼﺸﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﭼﺸﻢ .
ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﺳﺖ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﺸﯿﺪ ﺑﺮﺩ ﭘﯿﺶ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ . ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻟﺴﻮﺯﯾﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﺍﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻡ .
ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ :ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺟﺎﻥ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﯿﺮ ﺟﺎﻥ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ، ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﺎﻧﻢ ؟
ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯽ ﺯﺣﻤﺖ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ . ﯾﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﺎﺭﻩ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻭﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻣﯿﺸﺪ ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﯿﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﺴﺖ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﺸﻢ ﺧﺎﻟﻪ .
ﯾﮑﻢ ﻫﻮﺱ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﮐﺮﺩﻡ.
_ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺭﻧﮕﯽ ﺷﺪﯼ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﯽ ؟ ﻫﺎ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
_ ﻫﯿﭽﯽ . ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻧﺮﯼ ﺗﻮ ﺯﻣﯿﻦ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ . ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﻮﻧﻤﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺑﺎﻻ .
ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ .
_ ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﺣﻀﻮﺭﻡ ﻣﺴﺘﻔﯿﺾ ﺷﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ .
_ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ .
ﺑﻌﺪﻫﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﻫﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﻥ ﺑﻌﺪ ﺑﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ .
ﺗﺎ ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﯾﻪ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺷﺪﻡ .
ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ . ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻟﺘﻨﮕﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻧﮕﺮﺍﻥ .....
ادامه دارد... .
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
@razmandegan_eslam_kerman
'
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_نهم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ*
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻣﺎﺩﺱ؟
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺍﺭﻩ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯿﺎ . ﺍﯾﻨﻢ ﻟﯿﺴﺖ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﯿﺎ .
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺣﺎﺝ ﺍﻗﺎ ﺭﻓﺘﻢ . ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ۲۴٫۵ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺟﺎﻥ
ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺳﻤﺶ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ _ ﺟﺎﻧﻢ ﺣﺎﺝ ﺍﻗﺎ .
_ ﺳﻼﻡ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺳﻼﻡ.
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ با ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ آﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻫﯿﺌﺖ ﺛﺎﺭﺍﻟﻠﻪ ﻫﺴﺘﻦ ﺍﮔﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺑﭙﺮﺱ .
ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻧﻢ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﻫﺴﺘﻦ ، ﻟﯿﺴﺘﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﮐﻨﯿﺪ .
ﺁﻗﺎﯼ ﻣﻨﺘﻈﺮﯼ : ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ؟
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﻬﺮﻩ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﯾﺪ ﺍﻭﻝ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻣﯿﻨﺸﺴﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﯾﮑﻢ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻟﯿﺴﺘﺎﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ . ﻣﻨﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﻭ ﺑﻨﺮﺍ .
ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ .
ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻨﺰﻟﮕﻪ ﻋﺸﻖ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﺭﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺍﯾﺴﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻭ ﭘﯿﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﺍﯾﻦ ﺳﺮﯼ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ .
_ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺍﻭﻥ ﮐﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ
_ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻡﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﺵ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﻗﺎ ﺧﻮﺍﺑﻪ . ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺁﻓﺎﺕ ﺳﺮﯾﻊ ﻫﻨﺴﻔﺮﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ، ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻠﯿﭙﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻭﻟﺶ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻤﺐ ﻭ ﺷﻠﯿﮏ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﭘﻠﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﭘﻠﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ﻫﻤﺎﻧﺎ .
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﯾﺪﯾﻮ ﭘﻠﯽ ﺷﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮔﻔﺖ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ﺟﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﭘﺮﯾﺪ ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺶ ﺳﺮﺵ ﻣﺤﮑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ . ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺗﺮﮐﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﺷﮑﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﻘﯿﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﻭﻟﺶ ﺑﺎ ﮔﻨﮕﯽ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪﺵ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﮐﻞ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺳﺮﺷﻮ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻭ ﮔﻨﮓ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ ﭘﺲ ﺩﺍﻋﺶ ﮐﻮ ؟
ﺑﺎ ﺟﻤﻠﻪ “ ﺩﺍﻋﺶ ﮐﻮ ” ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﻓﺖ ﺭﻭ ﻫﻮﺍ .
_ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﺸﯿﻦ ﺑﺸﯿﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﮐﺘﺎﺑﺘﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﺘﺮﮐﯿﺪﻥ .
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﭼﯽ ﺑﻪ ﭼﯿﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ .
_ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﭼﯽ ﻫﺴﺖ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ : ﭼﯽ؟
_ ﮐﺘﺎﺑﺘﻮﻥ . ﺗﻮﻫﻢ ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ :ﻣﺴﺨﺮﻩ . ﻧﺨﯿﺮ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﺳﻼﻡ ﺷﻨﺎﺳﯿﻪ .
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺨﻮﻧﻪ ﮐﺘﺎﺑﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﺟﻠﻮ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻭ ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻝ ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﺶ ﺷﺪﻡ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﮔﻔﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﺑﺮﻩ ﭘﯿﺸﺶ . ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻣﻦ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﺮﮐﯿﺪﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮐﺘﺎﺑﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﭘﺎﯾﯿﻨﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ ﭼﺘﻪ؟
_ ﺩﺍﺩﺍﺵ …… ﻫﻬﻬﻬﻬﻪ ..…… ﮐﺘﺎﺑﻮ ..… ﻫﻬﻬﻪ .… ﺑﺮﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﮐﻪ
ﺩﯾﮕﻪ ﺑﭽﻪ ﮐﻼ ﺗﺮﻭﺭ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﺷﺪ ، ﮐﺘﺎﺑﻮ ﺑﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﮐﻮﻟﺶ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻮ ﺑﺪﻩ ﺭﻭﺷﻮ ﮐﺮﺩ ﺳﻤﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻭ ﻣﺜﻼ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩ ...
ادامه دارد... .
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
@razmandegan_eslam_kerman
'
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا میشناختی؟»
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد میخواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«میخواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی #ایران!»
از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکهای از جانم در اینجا جا مانده و او بیتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی #تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!»
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ #فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»
بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمهچینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟»
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر #شهید شدن.»
مقابل چشمانم نفسنفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...»
دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که بهجای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد.
ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال میزدم که فرصت جبران بیوفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به #قیامت رفته بود.
اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه #زینبیه، نه بیمارستان #دمشق که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد :«من جواب #سردار_همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای #سوری یا پرستاری خواهرت؟»
و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خندههایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!»
و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بیپرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
#ادامه_دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@razmandegan_eslam_kerman