💠 #قسمت_بیست_و_پنجم داستان جذاب و واقعی
🌹 #ترمز_بریده 🌹
✅ جهاد من
کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن ... .
حق با حاجی بود ... باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم ... باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر ... .
از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم ... باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ... زمان زیادی نبود ... یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه ... .
خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ... غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر ... به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها بجنگی ... .
در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم ... خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند ... اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم ... .
اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه ... هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم ... هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد ... شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و ... از طرف دیگه ...
⬅️ادامه دارد... .
@razmandegan_eslam_kerman
'
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_پنجم
به روایت زینب
۶ جلسه از کلاسا گذشته بود و من جواب خیلی از سوالام رو گرفته بودم .
رو تخت فاطمه نشسته بودم و با ناخنام بازی میکردم .
فاطمه:خب من حاضرم بریم؟
پالتوم رو برداشتم شالم رو جلو کشیدم و رو به فاطمه گفتم بریم
با اینکه تازه اواسط دی بود هوا حسابی سرد بود و پالتو نازک من کفایت نمیکرد تو دلم به خودم فحش میدادم که چرا پیشنهاد دادم پیاده بریم وقتی رسیدیم دم موسسه دویدم تو بدون اینکه منتظر فاطمه باشم از پله ها رفتم بالا در زدم و بدون سلام
علیک دویدم سمت شوفاژ.بعد از اینکه گرم شدم تازه متوجه بچه ها شدم برگشتم سمتشون دیدم دارن بهم میخندن خدا رو شکر فاطمه سادات نبود و آبروم پیش اون نرفت .
_چیه خب؟سردم بود.
با اومدن فاطمه سادات بچه ها دست از خندیدن به من برداشتن و رفتن برای سلام علیک منم به تبعیت از بقیه رفتم جلو .
فاطمه سادات:خب بچه ها اگه کسی سوال داره بپرسه امروزو میخواییم سوالا رو جواب بدیم
منم که منتظر فرصت بودم سریع گفتم من من...
_فاطمه سادات:بگو عزیزم
گفتم:مگه نمیگید نماز آدم رو از گناه دور میکنه؟پس چرا اینهمه آدم نماز میخونن گناه هم میکنن؟چرا هیچ تاثیری نداره؟
_فاطمه سادات:خیلی سوال خوبیه.
بچه ها مشکل ما اینه که نمازامون نماز نیست نمازی که شده پانتومیم برای پیدا کردن وسیله ها .نمازی که فرصتی برای ایده های بکر و تصمیم گیری هاست.نمازی که گمشده هامونو توش پیدا میکنیم بنظرتون اینا نمازه ؟نمازمون اگه نماز بود میشد مصداق عن الفحشا و المنکر.میشد کیمیا و مس وجودمون رو طلا میکرد میشد عشق دوا آرامش
تو نمازمون فکرمون پیش همه هست غیر از خدا تازه خوندنش هم که ماشالا.ده دقیقه مونده قضا بشه تازه یادمون می افته باید نماز بخونیم بعدش اگر سرعتی که تو نماز داریم رو تو مسابقه دو داشته باشیم تو مسابقات جهانی مدال طلا میگیریم.آره قربونت بریم نماز میخونیم ولی نماز داریم تا نماز ...طبق همیشه حرفاش منطقی بود و منم تصمیمی که برای گرفتنش دودل بودم رو قطعی کردم.
بعد از کلاس خاله مرضیه زنگ زد و گفت که شب اونجا دعوتیم و من و فاطمه هم از کلاس بریم
خونشون
_فاطمه:زنگ بزنم بابا بیاد دنبالمون؟
_نه.نخند عه.میریم خودمون .
_فاطمه:دوباره منو جا نزاری وسط کوچه بدویی تو خونه.
گفتم:نه بابا بریم
_فاطمه:پس زود بریم تا هوا تاریک نشده .
گفتم:فاطمه
فاطمه گفت:جونم؟
گفتم:من تصمیمو گرفتم میخوام نماز بخونم.
فاطمه با ذوق دستاشو زد بهم و گفت این عالیه.
لبخندی به روش زدم ولی تو دلم نگران بودم نگران اینکه نتونم نماز واقعی بخونم نتونم نمازی بخونم که خدا ازش راضی باشه ،که نمازم بشه مسخره بازی.
کل راه تا خونه با سکوت طی شد وقتی رسیدیم هوا یکم تاریک شده بود زنگ درو زدیم و وارد شدیم..
خاله مرضیه اومد به استقبالمون و بعد از اینکه مهمون آغوش پر مهرش شدیم گفت بدویید که کلی کار داریم.
فاطمه:خب دیگه مامان اینم سالاد دیگه؟
خاله مرضیه:هیچی دیگه برید استراحت کنید .
گفتم خاله کلی کاری که میگفتید این بود؟
خاله مرضیه :آره دیگه
با فاطمه راهی اتاقش شدیم تازه ساعت ۵ بود و مامان اینا اگه خیلیم زود میخواستن بیان ساعت ۷ می اومدن .
به فاطمه گفتم فاطمه میشه نماز خوندنو بهم یاد بدی؟ خیلی یادم نیست.
_فاطمه:آره عزیزم حتما.
فاطمه با ذوق رفت و دوتا سجاده با چادر آورد و سجاده ها رو پهن کرد رو زمین یکی از چادرا رو سرش کرد و اون یکی چادر رو به طرف من گرفت با تردید بهش نگاه کردم با دیدن لبخندش دلم گرم شد.فاطمه دونه دونه ذکرای نماز رو برام یاد آور شد.یاد نمازای زورکی افتادم که تو مدرسه میخوندیم و خوشبختانه حافظم خوب بود و خیلی زود ذکرا و طریقه نماز خوندن یادم اومد
با شنیدن صدای الله اکبر آرامشم بیشتر شد و متاسف تر شدم برای سالهایی که این خدایی که تازه به لطف امیرعلی و فاطمه و فاطمه سادات
شناخته بودم رو ستایش نمیکردم .
با تموم شدن اذون بدون اینکه منتظر حرفی از جانب فاطمه باشم قامت بستم.
_سه رکعت نماز میخوانم به سوی قبله عشق قربة الله ،الله اکبر
ادامه دارد... .
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🏴✨
@razmandegan_eslam_kerman
'
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_پنجم
منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست.
به او گفته بودم در #ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی!
امشب که به #تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.
دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم تا لحظهای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این #امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود.
درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت.
در سکوتِ مسیر #داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو #دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.»
خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!»
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی #سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.»
بهقدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من #آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.»
با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از #زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟»
میدانستم آخرین هدیهای است که برای این دختر #شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!»
بیاراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، #نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیطتون ساعت ۸ شب، فرصت #زیارت دارید.»
و هنوز از لحنش حسرت میچکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید :«ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟»
جواب این سوال در حرم و نزد #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید :«ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...»
و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم که دلسوزیاش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسیم #حرم؟»
فهمید بیتاب حرم شدهام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم #گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد.
پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و #اشکم بیتاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بیاختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد.
او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود.
میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوریام به پایم میپیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از #زیارت جلو در منتظرتون میمونم!»
و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!»...
#ادامه_دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@razmandegan_eslam_kerman
#قسمت_بیست_و_پنجم
" من زنده ام "
.... برای اینکه بیشتر آنجا نمانم و به رنجم خاتمه دهم گفتم درد ندارم.
دکتر چهارتا قرص لوموتیل به دستم داد و به سرباز گفت ببریدش.
وقتی به سلول برگشتم خواهرها خیلی نگران شده بودند. بلافاصله فاطمه پرسید حالت خوبه؟ درمانگاه بیرون از اینجا بود، با ماشین بردنت؟
گفتم نه، پشت همین سیاهچال ها یک عمارت آینه کاری درست کرده اند که هیچ شباهتی به درمانگاه ندارد و برای بازجویی از مریض ها و مجروحین آنجا نشسته بودند. این امامزاده شفا که نمی دهد، کور هم می کند.
اسم داروها را در همان مدت کوتاهی که در مرکز امداد جبهه با خانم عبایس کار می کردم،یاد گرفته بودم. اما باز هم از فاطمه پرسیدم این قرص ریزها همان لوموتیل است؟نفری یکی از اینها را بخوریم.
گفت اینها که آب نبات نیست تقسیمش می کنی، تمام آب بدنت رفته، باید هرچهار تا را با هم بخوری.
بدون آب چهارتا قرص را خوردم. خواهرها به هرشکل بود تا صبح مرا تحمل کردند و من با همان شرایط نماز خواندم. روشنی صبح در این سیاهچال ها پیدا نبود اما گذر زمان نشان از سپیده ی صبح داشت. دو نگهبان در را باز و گفتند گو من اطلعن برّا.( بلند شید بیایید بیرون)
چشم هایم را آماده بستن کرده بودم اما این بار ما را بدون عینک از سلول بیرون بودند. نسیم صبحگاهی صورتم را نوازش می داد بادهای چند درخت نخلی را که در مسیر عبور ما بودند تکاند و چند خرمای خشک(دیری) را بر زمین انداخت.
به آن خرمای خشک لبخندی زدم. خرما تنها عنصر آشنای آن حیاط بیگانه بود که نتوانستم بی تفاوت از کنارش عبور کنم. بی اعتنا به لوله ی تفنگی که به کمرم کوبیده می شد خم شدم و یک چنگ خرما از روی زمین برداشتم.
هم زمان با خم شدن من یکی از سربازهای بعثی گفت إمشی ، ذبی هم. ( راه بیفت، بندازشون) اما اعتنا نکردم؛ چنگ من به اندازه ی شش تا خرما بود به هرکدام از بچه ها یکی دادم و دوتا را هم به دو سرباز عراقی دادم که با اسلحه ما را بدرقه می کردند.
حلیمه می گفت هیچوقت ایقدر مزه ی خرما را خوب حس نکرده بودم. این دانه های خرما تا بیست و چهار ساعت ما را نگه داشت.
برای اینکه دوباره چیزی را از زمین برنداریم عینک های امنیتی را آوردند و روی چشممان گذاشتند. تمام مسیر هر چهار نفرمان دست های یکدیگر را گرفته بودیم و تلو تلو خوران می رفتیم.البته با هر مانعی به زمین به زمین می خوردیم.
سوار ماشین آمبولانس تویوتای نویی شدیم که که هنوز روکش های صندلی آن را جدا نکرده بودند.
عراق با همه ی تجهیزات رزمی و بهداری کامل و مجهز پا به جنگ گذاشته بود.
برخلاف مسیر تنومه به بصره،کسی پشت ننشست. راننده و یک سرنشین جلو نشستند . بصره مانند آبادان شهری مرزی بود.
گاهی عینک امنیتی را بالا و پایین می کردم.
#من_زنده_ام
#خاطرات_دوران_اسارت
#باقلم_معصومه_آباد
@razmandegan_eslam_kerman