'
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی_ام
*به روایت امیر حسین*
ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺍﻭﻣﺪﻧﻤﻮﻥ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ، حرفش با آدم آرامش میداد.
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺷﻪ ، ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ آنقدر ﺯﻭﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻭ ﺩﻟﭽﺴﺐ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺨﺖ ﮐﺮﺩ، ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ ﺧﺎﮐﺶ ﻣﺘﺒﺮﮎ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﻣﺮدایی ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺑﻮﻡ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻭ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺑﺎﻟش بذﺍﺭﻥ، ﺭﻓﺘﻦ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﮑﻨﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺎﻧﻮ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ ﺑﮑﺸﻪ ، ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻦ ، ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻣﺎﺩﺭ ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻨﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻥ ، ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻨﻮﺯ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﮔﻤﺸﺪﺷﻮﻥ ﻫﺴﺘﻦ .
ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭘﯿﮑﺮ ﻣﻘﺪﺱ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﯾﺮ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮐﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻥ ، ﺣﺮﻓﺎﺗﻮ ، ﺩﺭﺩﻭﺩﻻﺗﻮ ﻭ ﺑﺎﺑﺖ ﻫﺮﺩﻋﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺁﻣﯿﻦ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺁﺳﻤﻮﻥ ؛ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺘﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﻢ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﻣﯿﺸﺪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻻﻡ ﺗﺎ ﮐﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻡ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺍﻣﯿﺮ ، ﺩﺍﺭﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻮﻓﺘﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ، ﯾﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﺭﻭ ﭼﮏ ﮐﻦ ﯾﺎ ﺍﮔﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺪﻩ ﻣﻦ ﻟﯿﺴﺖ ﻫﺎﺭﻭ .
ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ، ﻟﯿﺴﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺭﮐﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺍﻻﻥ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺟﺰ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺣﻀﻮﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺣﺎﻟﻤﻮ ﺧﻮﺏ ﮐﻨﻪ، ﺣﻀﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺣﺴﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ، ﺷﺮﺡ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺭﻭ ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﺤﮑﻤﻪ ﻭ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺣﮑﻢ ﻗﻔﺲ ﺩﺍﺷﺖ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻢ ﻧﺸﺴﺖ ، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻋﻘﺐ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ، ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺧﻠﻮﺗﺘﻮﻥ ﺑﺸﻢ ، آنقدﺭﻡ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺘﻮنستم ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﺑﺪﻡ ، ﺍﻭﻧﻢ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑدﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺸﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮ ﭼﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍﭘﺴﻨﺪﺍﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺧﯿﺮ ﺗﻮﺵ ﻧﺒﺎﺷﻪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﺑﺎﺷﻪ ، ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﮔﻪ ﺧﯿﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺻﻼﺡ ﺑﺪﻭﻧﻪ ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﺮﻩ، ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﯿﺎﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮﺭﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ، ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺱ . ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺷﺪ ، ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ، ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ؟
ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﭼﯿﻪ .
ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺣﺮﻑ ﮐﺴﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﺩﻟﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﻢ ﻭﺯﻥ ﺷﻬﺎﺩﺕ...
ﺗﻮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺎﻝ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮑﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ ، ﺩﯾﮕﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺭﻭ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭﻟﯽ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﺧﯿﻠﯽ …… .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺳﻼﻡ ﻣﺎﺩﺭ . ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ .
_ ﺳﻼﻡ ﻗﺭﺑﻮﻧﺖ ﺑﺮﻡ . ﻣﺮﺳﯽ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ :ﺳﻼﻡ ﺩﺍﺩﺍﺵ .
_ ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ . ﺑﺎﺑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _:ﮐﺠﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺎﺩﺭ؟ ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ
ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﺼﻔﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ .
ﻟﺒﺎﺳﺎﻣﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻗﺶ .
ﭼﻨﺪ ﺗﻘﻪ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻭﺭﻭﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ . ﺭﻭ ﺗﺨﺖ بود ﻭ ﺳﺮﺵ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺑﻮﺩ .
_ ﺳﻼﻡ ﻣﺠﺪﺩ ﺑﺮ آﺑﺠﯽ ﺧﻮﺩﻡ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺳﻼﻡ ﻣﺠﺪﺩ ﺑﺮ برادر ﺧﻮﺩﻡ .
ﻭﻗﺘﯽ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﮔﻔﺖ :ﻭﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﭼﯿﻪ؟
_ ﺳﻮﻏﺎﺕ …
ﺑﺎ خوشحالی پرنیان ﺣﺮﻓﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﺍﻣﯿﺮ .
_ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﻭﻇﯿﻔﺘﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﭘﺮﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺍﻣﯿﺮ ﻧﮕﻮﻭﻭﻭﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺳﻼﻡ ﺑﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻤﻪ.
_ ﻫﺴﺖ
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻧﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ
_ ﻫﺴﺖ
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ :ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻋﺎﺍﺍﺍﺷﺸﺸﺸﺸﻘﺘﻢ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ,
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻋﻼﻗﻪ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺑﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺎﺩﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺩﺍﺷﺘﻢ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺑﯽ ﻣﻌﻄﻠﯽ ﺭﻓﺖ ﺳﻤﺖ ﮐﺘﺎﺏ . ﮐﺘﺎﺏ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﺸﺴﺖ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﮐﺮﺩ .
_ ﺧﻮ ﺑﭽﻪ ﺑﺬﺍﺭ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺑﻌﺪ ﺑﺨﻮﻥ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺧﺐ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﻭ ﭘﺲ.
_ ﺭﻭﺗﻮ ﺑﺮﻡ
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ :ﺑﺮﻭ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ .
ﻣﺘﮑﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺷﺘﻢ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﺳﻤﺖ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺩﺭﻭ ﺑﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﻬﻢ .
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺑﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﻨﺪﺍﺧﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺷﺎﺭﮊ ﺷﺪﻡ .
_ ﺟﻮﻧﻢ ﺩﺍﺩﺍﺵ؟ ﺳﻼﻡ.
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﺳﻼﻡ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯽ . ﺧﻮﺑﯽ ؟
_ آﺭ ﯾﻮ ﺍﻭﮐﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﻫﯿﯿﯿﯿﯿﯿﻦ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯿﺎﻭﺭﯼ؟ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﮐﻪ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻋﺎﺭﺽ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﺎﺭﺗﺎﻥ ﺩﺍﺭوم.
_ ﻧﺼﻔﺸﻮ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﺼﻔﺸﻮ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ . آﻓﺮﯾﻦ ﺍﯾﻦ ﭘﺸﺘﮑﺎﺭ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﺴﯿﻨﻪ . ﺑﺎﺷﻪ ﻣﯿﺎﻡ . ﻓﻌﻼ ﯾﺎﻋﻠﯽ.
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﻋﻠﯽ ﯾﺎﺭﺕ ﮐﺎﮐﻮ .
ادامه_دارد... .
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🏴✨
@razmandegan_eslam_kerman
'
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_ام
دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید :«میتونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد :«حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»
لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریستها آماده میکنه!»
از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد :«#حمص داره میفته دست تکفیریها، #شیعههای حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظهای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم :«پس میتونم یه بار دیگه...»
نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت بهخاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس #خواستگاری هم کرده!»
تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم!»
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.»
از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون #داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!»
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً #عاشق شدهام و پای جانم درمیان بود که بیملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچهها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران انشاءالله!»
دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.
ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوریاش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
#ادامه_دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@razmandegan_eslam_kerman
'
#قسمت_سی_ام
" من زنده ام "
...گفتم نمی دانم من اسلحه بلد نیستم و اسلحه را نمی شناسم.
گفت مثل اینکه نمی خواهی زنده بمانی، شما جزء ارتش بیست میلیونی خمینی هستید، آن وقت از اسلحه چیزی نمی دانی؟
در یک حس گمشده ای فرو رفته بودم که فقط سکوت را می طلبید.
مترجم ایرانی گفت: چرا حرف نمی زنی، منتظر چی هستی؟
گفتم منتظرم که خدا به من رحم کند.
خودکاری را که در دستش بود به سمت من پرتاب کرد. بعد هم آمد کنارم ایستاد. با هر سؤال خودکار را با تمام قدرت به سرم فشار می داد. فشار دستانش مثل سرب سنگین بر سرم سنگینی می کرد.
برای خوش رقصی عراقی ها هر کاری می کرد. گاهی که با تذکر عراقی ها مواجه می شد، می گفت همه ی اینها پیش مرگ خمینی هستند.
خدا را شکر می کردم بسیاری از اطلاعاتی را که آنها می خواستند من اصلاً نمی دانستم.
دوباره گفت چرا حرف نمی زنی؟ گفتم من یک دانش آموز هستم و فقط راه خانه تا مدرسه را می دانم و برای آنچه نمی دانم کتک می خورم.
بازجویی خیلی به درازا کشیده شده بود. متعجب بودم که چرا رهایم نمی کنند. نکند این اراجیف و سرهم بندی ها به درد آنها می خورد. باخودم می گفتم کاش این نفس، نفس أخرم باشد و خلاص شوم. اولین بار بود که ثانیه ها را می شمردم تا بر این انتظار پایان ناپذیر غلبه کنم. سؤال های بازجوی ایرانی پربود از نیش های زهرآلود.
افسر عراقی گفت یک حدیث دیگر از پیامبر بگو تا هدایت شویم. مثل گنجشکی که در دست های یک مرد قوی هیکل گرفتار شده، تقلا می کردم تا نجات یابم. هر چند لحظه یکبار دست هایش را به نشانه ی قدرت به هم می فشرد.
در دلم گفتم خدایا! زندگی و نجابت من در پناه قدرت لایزال توست.
فحاشی و ادای کلمات زشت برایشان تفریح بود. کاش می شد تا بر تن بعضی از کلمات لباس بپوشانم تا از زشتی آنها کم شود و بتوانم آنها را روایت کنم. پرده پوشی کلمات هم یک نوع اخلاق اسلامی است.
برای اینکه خانواده ام شناسایی نشوند خانواده ی جدیدی با ترکیب اسامی و شغل و آدرس جدید و ساختگی برای خودم ساخته بودم.
نمی دانم آن بازجوی ایرانی اهل کجا بود اما کوچه به کوچه ی آبادان را می شناخت. به من می گفت اهل تهرانم و تهران را خوب می شناسم. اگرچه گاهی یک دستی می زد. مثلا می گفت من، تو و خواهرت را قبل از انقلاب می دیدم که بی حجاب در مسیر فلان باشگاه به فلان جا می رفتید. در صورتی که من با مریم در شیراز آشنا شده بودم و اصلاً اسم واقعی مریم؛ شمسی بود.
با این خانواده ی ساختگی دلم برای مریم که خواهر دوران اسارتم شده بود خیلی شور می زد. فرصت هیچ گونه هماهنگی قبلی و پیش بینی اینکه چه سؤالاتی از من می پرسند را نداشتم. در اضطراب خودم دست و پا می زدم . صدای نفس های مریم و صدا صاف کردنش را از پشت سرم می شنیدم اما نمی دانستم برنامه ی آنها چیست.
عراقی ها علاقه ی خاصی به خواننده ی زن ایرانی؛گوگوش داشتند. او برایشان آوازی به زبان عربی خوانده بود. نمی دانم چرا با شنیدن صدای این خواننده همگی از اتاق بیرن رفتند. آرام آرام به امان خدا رها شدم. به عقب که برگشتم دیدم که مریم پشت سر من نشسته است.
فقط توانستم آرام و با اشاره دست و زیرزبانی بگویم که ما فقط سه برادر دوازده،ده،هشت ساله به اسم مصطفی،مجتبی،مرتضی داریم و پدرمان جاروکش است. أنجا چشمانم به جای زبان حرف می زدند.
مرتب جواب هایم را حفظ می کردم تا فراموش نکنم زیرا می دانستم دروغگو کم حافظه است. با رفتن أنها نوبت بازجویی من به پایان رسیده بود. چشم های مریم مثل بره ی بیگناهی که آماده ی سربریدن است از چشمان من خبر می گرفت. ازکنارش رد شدم و گفتم الحمدللًه.
دوباره عینک کوری و راهروهای پیچ در پیچ. سرباز بعثی گوشه ی مقنعه ام را می کشید. صدای چرخاندن کلید در قفل صندوقچه ی آهنی یعنی به مقصد رسیدن.
در که باز شد با سرعت و شدت به داخل صندوقچه پرتاب شدم، آنچنان که پیشانی ام به دیوار کوتاه سرویس بهداشتی برخورد کرد و یک گردو روی پیشانی ام سبز شد.
نگهبان دو دستم را به دیوار نگه داشت و صورتم را محکم به دیوار کوباند و گفت لا تتحرک (تکان نخور)
سپس از صندوقچه بیرون رفت و در را قفل کرد.انگار از زیر آوار بیرون کشیده شده بودم.
هیچکس درون سلول نبود. خالی بودن صندوقچه مرا به شک انداخت که این همان سلول قبلی است یا نه. تمام سؤالات بازجویی توی ذهنم تکرار می شد. در تمام لحظات سنگینی سایه و دست هایش را از پشت سرم احساس می کردم.
از این که دستش را روی شانه ام بگذارد می ترسیدم. در حالی که دو دستم را به دیوار گرفته بودم شقیقه هایم آماده ی انفجار و و مغزم در حال فرو ریختن بود.
#من_زنده_ام
#خاطرات_دوران_اسارت
#باقلم_معصومه_آباد
@razmandegan_eslam_kerman