💠 #قسمت_سی_و_سوم داستان جذاب و واقعی
🌹 #ترمز_بریده 🌹
✅ به قیمت جانم
به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ... خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند ... کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است ... من سرباز کوچک توئم ... پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم ... .
در دل، یاعلی گفتم و برخاستم ... از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم: من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ... اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه ... با خوشحالی تمام بهم اجازه داد ...
یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم ... و شروع کردم به پرسیدن سوال ... سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم ... طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ... و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم ... .
جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود ... هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه ... یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد ...
⬅️ادامه دارد... .
@razmandegan_eslam_kerman
'
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی_و_سوم
ﻓﺮﻭﺭﺩﯾﻦ ﻫﻢ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ . ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺒﺮﻡ ﺍﺯ ﻋﻤﻮ ﺩﺭ ﺣﺪ ﯾﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻟﺸﻮﻥ ﺧﻮﺑﻪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﯾﻪ ﺳﻮﭘﺮﺍﯾﺰ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺘﺮﺳﻮﻧﺪ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺤﺮﻡ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻋﻘﺪ ﮐﻨﻦ .
ﺩﻡ ﺩﺭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﯿﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﻣﻮﺳﺴﻪ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺑﺴﯿﺠﯿﺎ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺳﺴﻪ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻦ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﻤﮏ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ
_ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮑﻢ . اگه دیرم نمی اومدی هم چیزی نمیشد
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺧﺐ ﺑﺮﻡ ﺑﻌﺪ , ﺑﯿﺎﻡ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﺎﻋﺘﺸﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭﺍﯼ ﺑﺪﻭ زینب ﺧﺎﻧﻢ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﻣﯿﮑﺸﺘﻤﻮﻥ .
ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ :ﺳﻼﻡ ﮔﻞ ﺩﺧﺘﺮﺍ . ﯾﮑﻢ ﺩﯾﺮ ﺗﺮ ﻣﯿﻮﻣﺪﯾﺪ .
ﻣﻦ ﻭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻄﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎﺷﻦ ﺳﺮﻣﻮﻧﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : زینب ﺟﺎﻥ ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺒﺮ ﺑﺰﺍﺭ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ ﻣﺴﺠﺪ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﻭ ﺍﻭﻥ ﻓﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﺗﮑﺜﯿﺮ ﮐﻦ .
ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺍﺩ ﺩﺳﺘﻢ .
ﮐﺎﻣﻞ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
_ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﯾﮑﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺟﻠﻮﻣﻮ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻢ .
ﯾﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ آﻭﺭﺩ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩ ﺩﺳﺘﻢ .
ﺟﻠﻮﯼ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﭘﻠﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﻮﻓﺘﻢ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺴﺠﺪ ،ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻡ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ……
*به روایت امیر حسین*
ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺸﺪ . ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭘﺎﺑﻨﺪﻡ ﮐﻨﻪ .
ﺑﺎﺑﺎ _ ﺍﻣﯿﺮ ﺟﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺴﺠﺪ . ﻣﯿﺮﯼ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﺮﺝ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ .
_ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﺠﺎ؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺍﻣﯿﺮﯼ
_ ﭼﺸﻢ
ﻭﺍﯼ ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺑﺮﻡ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﺯﻧﻮﻧﻪ ﺍﺧﻪ ؟ ﺍﯼ ﺧﺪﺍ .
_ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ : ﺑﻠﻪ؟
_ ﻣﯿﺸﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺳﺎﺟﺪﯼ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺍﻻﻥ ﺻﺪﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
_ ﻣﻤﻨﻮﻥ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻣﺪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺳﻼﻡ ﻣﺎﺩﺭ . ﻭﺍﯾﺴﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﮐﺒﺮﯼ ﻫﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺑﺮﺳﻮﻧﯿﻤﺶ .
_ ﭼﺸﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﯿﮕﻤﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺳﻠﻄﺎﻧﯽ ، ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯼ؟
_ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ؟ ﻣﻦ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﺮﻡ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﯾﻌﻨﯽ ..…
ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺟﻮﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﺎﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ :ﺳﻼﻡ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺳﺎﺟﺪﯼ . ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺍﮐﺒﺮﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻧﻤﯿﺎﺭﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﺷﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻣﻤﻨﻮﻥ
ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻡ
_ ﺑﺮﻳﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺎﺷﺎﻻ ﻣﺎﺷﺎﻻ ﺩﯾﺪﯼ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﻮﺩ، ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ .
_ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺭﻩ . ﺑﺮﯾﻢ ﺣﺎﻻ؟
ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭﻝ ﮐﻦ ﻧﺒﻮﺩ : ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ؟
_ ﺍﻻﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ . ﺍﻻﻥ
ﺑﻌﺪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻣﺴﺠﺪ . ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻬﻢ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺍﻭﻥ ﺳﻤﺖ .
ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺗﺮ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ .
_ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﻮﺑﯿﺪ؟
ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ .
ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺮﺩﻭﻣﻮﻥ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﻢ ﻗﻔﻞ ﺷﺪ .
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺗﺪﺍﻋﯽ ﺷﺪ ، ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪﻧﺶ ﻧﺸﺪﻩ .
_ ﺷﻤﺎ .… ﺷﻤﺎ ..…
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ؛ﻣﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺪ ﻧﺒﻮﺩ .
_ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﻧﻪ . ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ …… ﯾﻌﻨﯽ ..…
ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﺎﻟﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ . ﺳﺮﯾﻊ ﭼﺸﻢ ﺍﺯﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺵ ﺷﺪﻡ ﺍﻭﻝ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ .
_ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺒﺮﯾﺪ؟
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ ﺩﺭﺩ ﻧﮑﻨﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭﻫﻢ ﺯﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ .
_ ﮐﺠﺎ ﺑﺒﺮﻡ؟
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ .
_ ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﻮﺍﻫﺮﻣﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﺯﯾﺎﺩﻥ . ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﮕﯿﻦ ﮐﺠﺎ؟
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻣﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
_ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ .
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ . ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﯾﻢ .
ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﻟﻄﻒ ﮐﺮﺩﯾﺪ .
_ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺑﻮﺩ .……
ادامه دارد... .
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🏴✨
@razmandegan_eslam_kerman
'
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@razmandegan_eslam_kerman
#قسمت_سی_و_سوم
"من زنده ام "
.... هیچ لحظه ای احساس امنیت نمی کردیم که بتوانیم بی حجاب باشیم یا از آن حمام لعنتی استفاده کنیم.
چند روز بعد لباس هایی را آوردند که شبیه لباس های خواب، بلند و گل منگلی بود. گفتند این لباس زنان زندانی است اما ما به هیچ عنوان لباس ها را نپذیرفتیم. دوست نداشتیم آنها ما را در لباس غیررسمی و راحتی بدون کفش و جوراب ببینند. اگر چه از جوراب هایمان به عنوان لوازم بهداشتی زنانه استفاده می کردیم.
همیشه در حال آماده باش بودیم. در هر لحظه از شبانه روز صدای نزدیک شدن پای آنها را که می شنیدیم، بلند می شدیم و می ایستادیم. حلیمه از قدرت شنوایی بالایی برخوردار بود. خبرهای دسته اول میان راهرو را از زیر در می شنید. البته گاهی یک کلمه را می شنید و ما آن کلمه را تا روزها تفسیر می کردیم. نوبتی از زیر در کشیک می دادیم تا شاید از درز این لایه های امنیتی،کلمه ای به گوش ما برسد.
هنوز یک هفته و اندی از استقرارمان در آن صندوقچه نگذشته بود که دوباره صدای پای آدم های زیادی از دور شنیده شد. صدا نزدیک و نزدیک تر می شد. پشت در صندوقچه مان توقف کردند. ما همگی مشغول نماز مغرب و عشاء بودیم. دریچه باز شد اما ما به نمازمان ادامه دادیم تا پایان نماز مغرب.
اولین سؤالی که پرسیدند: کل شیء امرتب، ما تردن شی؟( همه چیز خوب است، چیزی لازم ندارید)
گفتیم: نه، همه چیز خوب است.
ترجیح می دادیم تا سرحد امکان از آنها تقاضایی نداشته باشیم.
گفتند شما مهمان سید الرئیس صدام حسین هستید. و در ادامه گفتند شما که کلید بهشت را دارید، پس چرا نماز می خوانید؟
سؤال بی پاسخشان را با این عبارت که " ایران خلاص شده است و شما می توانید در عراق بمانید" تمام کردند و رفتند.
چنان باد در دماغشان انداخته بودند و با تکبر و غرور حرف می زدند که انگار روی سبیل شاه نقاره می زنند. از این همه شادی و شعف آنان و کلمه ی "ایران خلاص" غم سنگینی بر دل هایمان نشست.
قطعا آنها قصد تخریب روحیه ی ما را دارند. اما وعده ی خدا حق است و ما در معامله با خدا هستیم و از این معامله ضرر نمی کنیم.
اما آنها هر روز خوشحال تر از روز پیش بودند. در آن مدت هیچ کلمه ای در آن محیط از حلقوم یک ایرانی نشنیدیم.
نیمه ی آبان ماه بود، راهرو شلوغ بود و آنها هلهله سر داده و پایکوبی می کردند. صدای رادیو نیز در راهرو می پیچید. از خوشحالی بی حد در پوست خود نمی گنجیدند و درجه ی شادی شان را با شدت ضربه هایی که به در و دریچه هد می زدند نشان می دادند.
آنها بدون اجازه ی رئیس زندان در ما را باز نمی کردند. اما آن موقع مرتب دریچه را باز می کردند و به ما سلام می دادند. هربار که سلام می کردند فاطمه با خشم می گفت بمیرید ان شاءاللّه! چی شده، چی می خواهید؟
آن شب، بعد از آن آب گوجه فرنگی که حکم شام را داشت، دوبار چای هم دادند. چای دوم مشکوک بود و نشان می داد که حتما خبری شده. من که اصلا اهل چای نبودم. هروقت هم به بچه ها می گفتم اهل چای نیستم، فاطمه می گفت پس اهل چی هستی؟ من هم با خنده می گفتم اهل آبادانم. سهم چای من معمولا نصیب مریم می شد. او عادت شدیدی به چای خوردن داشت، اما آن شب هیچ کدام نتوانستیم چای دوم را بخوریم.
گوش هایمان را تیز کرده و به در چسبانده بودیم تا شاید کلمه ای بشنویم که توجیه گر این رفتار بعثی ها باشد. دو باره صدای پوتین ها و قهقهه های مستانه شان به گوشمان رسید. دوباره به سلول ما نزدیک شدند. صداها قطع شد. از ترس اینکه دریچه باز شود عقب رفتیم اما نه، آنها در سلول روبرو را باز کردند و یک زندانی جدید و احتمالا مهم را آوردند.
هنوز آن در را نبسته بودند. گویی بازجویی ها انجام نشده بود. از میان آن همه سروصدا و حرف و صحبت، عبارت ایران خلاص را به دفعات می شنیدیم. در لابلای صداها ، صدای کسی را می شنیدیم که به فارسی پرسید همراهان من کجا هستند؟ ما با تعجب به هم نگاه کردیم، یعنی یک اسیر ایرانی آورده اند! پس هنوز جنگ تمام نشده؟!
دو ساعت گذشت. اما ما هنوز فال گوش ایستاده بودیم. این بار که دریچه باز شد کسی از او به انگلیسی سؤال کرد:
-اسمت چیه؟
- محمدجواد تندگویان هستم.
-شغلت چیه؟
- وزیر نفت
- کجا اسیر شدی؟
- جاده ی اهواز
(نکته:جملات به انگلیسی هم درکتاب آمده است،اینجافقط ترجمه راآوردیم)
سپس در بسته شد. مات و مبهوت به هم نگاه می کردیم. نمی خواستیم باور کنیم که آقای تندگویان، وزیر نفت ایران هم در آن جاده ی لعنتی اسیر شده است. با خودم گفتم چرا اینقدر بلند از او سؤال کردندو چرا به او نگفتند آرام صحبت کن و یا چرا از لای دریچه نمی پرسیدند و ...
برای صبر و سلامتی اش دعا کردیم و " أمن یجیب " می خواندیم. تلاش می کردیم ماهم یک جمله ی فارسی از دریچه به بیرون پرتاب کنیم. شاید او هم پیام ما را بگیرد.
#من_زنده_ام
#خاطرات_دوران_اسارت
#باقلم_معصومه_آباد
@razmandegan_eslam_kerman