'
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی_و_نهم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ*
ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻧﺎﭘﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﺪﺭ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺷﺮﺑﺖ ﺁﻟﺒﺎﻟﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺯﺣﻤﺘﺶ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻬﺸﻮﻥ
_ ﺑﻪ ﮐﯽ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ زینب
ﮐﺎﻣﻼ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ زینب ﮐﯿﻪ ﻭﻟﯽ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﮕﻢ _زینب؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺍﻫﺎ . ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﮐﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﻢ .
ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺲ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﺑﮕﻢ _ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﻮﺳﻮﯼ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ، ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﻮﺳﻮﯼ
_ ﺧﺐ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ
ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺷﺮﺑﺖ ﻣﯿﭙﺮﻩ ﺗﻮ ﮔﻠﻮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻓﻪ ﻣﯿﻮﻓﺘﻢ .
ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﭘﺸﺘﻢ ﻭ ﯾﮑﻢ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯿﺸﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻣﺸﺘﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩﻡ .
ﺍﻭﻟﺶ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯿﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﭼﯿﻪ؟ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩﯾﺪ .
ﺑﺎﺑﺎ _ ﭼﺮﺍ ؟
_ ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻦ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﻮﺩﯾﺪ .
ﺑﺎﺑﺎ _ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﮕﻪ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﺣﺘﯽ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺳﺮﺵ ﻧﺒﻮﺩ .
_ ﻣﮕﻪ ﻫﺮﮐﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﺵ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﭼﻪ ﺭﺑﻄﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺩﯾﮕﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺍﻻﻧﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯽ ﭼﯽ ؟
_ ﭼﺸﻢ . ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﮕﻢ؟
ﺣﺎﻻ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻏﻮﻏﺎ
” ﻭﺍﻱ ﺧﺪﺍﻳﺎ، ﻣﻦ ﭼﻢ ﺷﺪﻩ؟ ”
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ﺟﺎﻥ . ﻣﺎﺩﺭ . ﺧﺪﺍﻳﻲ ﺩﻭﺳﺶ ﻧﺪﺍﺭﻱ؟
ﺳﺮﻣﻮ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻴﻨﺪﺍﺯﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻭﺍﻩ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺗﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﺪﺧﻠﻘﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ
_ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﺷﺮﻣﻨﺪﻡ .
ﺷﻜﺮﻟﻠﻪ ﺣﻤﺪﻟﻠﻪ ﻋﻔﻮﺍًﻟﻠﻪ
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﻭ ﺳﺠﺪﻩ ﺷﻜﺮ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﺠﻮﺭﻱ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﮕﻢ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﭘﻴﺸﻘﺪﻡ ﺷﺪ، ﺳﺠﺪﻩ ﺷﻜﺮ ﻻﺯﻡ ﺑﻮﺩ .
ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻳﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﻱ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻛﺮﺩﻡ . ﻛﻼ ﺧﻮﺩﺩﺭﮔﻴﺮﻱ ﺩﺍﺭﻡ .
ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ . ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺮﻭﺭ ﮐﻨﻢ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺭﻭ، ﺍﺯ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﮐﯽ ﺩﻟﻢ ﺭﻭ ﺑﺎﺧﺘﻢ؟ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ، ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﻣﻌﯿﺎﺭﻡ ﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﺸﺮ ﻣﯿﺰﻧﻢ ، ﻣﮕﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﭼﺎﺩﺭﻩ ؟ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ، ﭘﺎﮐﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ .
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺩﺭﺑﻨﺪ، ﯾﺎ ﻧﻪ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﭼﺎﺩﺭﺵ ، ﯾﺎ ﻧﻪ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ، ﺷﺎﯾﺪﻡ ﺍﺻﻼ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ . ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ . ﺑﯿﺎ ﺧﻞ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ .
ادامه دارد... .
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🇮🇷الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🇮🇷✨
@razmandegan_eslam_kerman
'
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_نهم
مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان #نگران او میدیدم.
هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن #تکفیری بوده و آنها بهخوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری #تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت #داریا.»
و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید.
مادرش همین گوشه #صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود که اگر میشد صحن این #حرم قتلگاه خانوادههایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) شده بودند.
آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمههای شب، زمزمه کم آبی در #حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.
چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خستهام را در آغوش کشید تا لحظهای که از آوای #اذان حرم پلکم گشوده شد.
هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بیخبر از بیداریام با پلکهایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم...»
پشت همین پلکهای بسته، زیر سرانگشت #عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و میترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!»
نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با #مهربانی صدایم زد :«خواهرم، نمازه!»
مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.
از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را بههم ریخته بود که #آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.
تا وضوخانه دنبالمان آمد، با چشمانش دورم میگشت مبدا غریبهای تعقیبم کند و تحمل این چشمها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف میکشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند.
آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلولهای که تن و بدن مردم را میلرزاند.
مصطفی لحظهای نمینشست، هر لحظه تا درِ #حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمیترسی که؟»
و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام #تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانوادهها تمام شد.
دست #مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به #داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بیمعطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.
حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم.
با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه میدیدیم کوچههای داریا #مقتل مردم شده است. آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.
مصطفی خیابانها را به سرعت طی میکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم #مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دستههای ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری میکردند...
#ادامه_دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@razmandegan_eslam_kerman
'
#قسمت_سی_و_نهم
" من زنده ام "
.... هجوم سؤال و جواب های ضد و نقیض، افکارمان را مشوّش کرده بود.
پلک چشمم می پرید. فاطمه بی اختیار شانه هایش بالا و پائین می شدند. مریم پشت لب هایش دچار لرزش مداوم شده بود، و حلیمه ناخن ها و گوشت سر انگشتانش را می جوید.
کاملا مشخص بود که اعصابمان را به هم ریخته ، اما در عین حال همدیگر را به صبر و استقامت سفارش می کردیم. حال و احوال درونی بقیه را نمی دانم اما من....
" الهی رضاً برضاک و تسلیماً لامرک و لا معبوداً سواک، یا غیاث المستغیثین"
با خود می گفتم با این شرایط سخت و وحشی گری دشمن، تا اینجا که ما در پناه خدا بوده ایم و باید از این به بعد را هم به خدا واگذار کنیم.
هر روز فکر می کردم این سخت ترین شبی بود که گذشت اما دیگر سختی ها از اندازه به در شده بود. دلم می خواست چشمانم را همان جا بگذارم تا شاید آنچه دیده ام از من دور شود و فراموش کنم.
اما هرچه می گذشت، اوضاع از شب پیش سخت تر می شد. از خدا طلب صبر می کردم. صبری جمیل که فقط خدا خریدارش است. این تنها نسخه ی آرامبخش بود و در تمام لحظات آیه ی " وَاستَعینوا بِالصَبرِ وَ الصَلاة، اِنَ اللّهَ مَعَ الصابِرین " را می خواندم.
و امیدوار به لطف خدا سختی ها را از سر می گذراندم.
.... بعد از آن شب همه ی خواب هایم به کابوس تبدیل شده بود. همان قدر که در بیداری می ترسیدم در خواب هم می ترسیدم. حالا دیگر نکبت و گوربان قراضه و سعدون و دهها چهره ی خبیث دیگر را هم در خواب می دیدم و دائماً از آنها فرار می کردم.
در انتظار بلاهای نیامده انتظار مرگ می کشیدم. یک مرگ انتخابی، یک مرگ افتخار آمیز و آگاهانه در اسارتی که ثانیه به ثانیه ی آن را می شمردم و می ترسیدم که آن بی ناموس ها ....
بعد از دیدن آن صحنه های سخیف و چندش آور و بلاهایی که بر سر مجاهدین عراقی می آوردند که همه نشان از رذالت و مرگ انسانیت بود، مفهوم خواب و خواب دیدن هم تغییر کرد.
یک هفته پلک هایم اصلاً بر هم نیامد. به سختی خواب می رفتم و با کوچکترین صدا و حرکتی، همان خواب هدی سبک هم بریده بریده می شد.
تصویرها و صداها و به خصوص ناله و التماس بچه های کوچکی که شاهد شکنجه شدن و بی حرمتی به پدران و مادرانشان بودند، لحظه ای از برابر چشمانم دور نمی شد.
برای رهایی از ترس و رنجی که با دیدن آن صحنه ها بر ما چیره شده بود، با هم عهدی بستیم. قرار شد اگر با خطری مواجه شدیم خودمان را نابود کنیم.
اما چون هیچ وسیله ای نداشتیم؛ تصمیم گرفتیم همدیگر را خفه کنیم. مردن به مراتب بهتر و زیباتر از بودن در دنیای کثیفی بود کهداین ناجوانمردان بی ناموس ساخته بودند.
.... گاهی برای اینکه از خشم نگهبان ها و سردی دیوارها و سوزش دل و روح و تنمان کم کنیم، دور هم می نشستیم و از خانواده هایمان می گفتیم. از گذشته ها و خاطرات کودکی و خصوصیات تک تک خواهرها، برادرها و پدر و مادرهایمان.
با همه ی بستگان و خویشاوندان و همسایه های یکدیگر آشنا شده بودیم. حتی گاهی قرار بله برون و خواستگاری برای هم ردیف می کردیم و با هم خویشاوند می شدیم. فاطمه مرا برای برادرش علیرضا خواستگاری می کرد و مرا زن داداش صدا می کرد.
با آمدن بهار سال ۱۳۶۰ و سال نو صداهای مختلفی از گوشه
گوشه ی راهرو می شنیدیم که خبر از حلول سال نو و تغییر فصل می داد.
... می خواستیم بدانیم سرنوشت جنگ به کجا کشیده شده و آیا سرنوشت ما به سرنوشت جنگ گره خورده؟ بی خبری به معنای مرگ تدریجی بود.
خودمان را راضی کردیم که از قیس که می گفت شیعه است بپرسیم جنگ تمام شده یا ادامه دارد؟ او پاسخ داد ممنوع است. گفتیم یعنی چی؟ یعنی ما نباید خبری از جایی داشته باشیم.
جمله ی " حرب خلص لو بعد " (جنگ تمام شده یا ادامه دارد) تنها جمله ای بود که می پرسیدیم و جوابی نمی گرفتیم.
... برای من که لحظه ای آرام و قرار نداشتم و همیشه از همه جا و برای همه خبری داشتم، در بی خبری مطلق دست و پا زدن بسیار سخت و عذاب آور بود.
#من_زنده_ام
#خاطرات_دوران_اسارت
#باقلم_معصومه_آباد
-------------
@razmandegan_eslam_kerman