eitaa logo
هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان
634 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
30 فایل
🔸️کانال رسمی اطلاع رسانی و تولیدات هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان 🌐مارا در فضای مجازی دنبال کنید : https://zil.ink/eheyat_kerman 📱ارتباط با ما @Markaz_Heit_stad
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 داستان جذاب و واقعی 🌹 🌹 ✅ حق با علی است کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد ... در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟ تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: دهان نجست رو ببند ... به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ ... تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود ... کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی ... . با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد: من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟ ... . جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم: همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه ... . بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند ... پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است ... 🔵پ.ن: به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتم. ⬅️ادامه دارد... @razmandegan_eslam_kerman
' *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب* “ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺣﯿﺜﯿﺘﻢ ﺭﻓﺖ . ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻨﺎ ﺯﯾﺎﺩن ﮔﻮﺵ ﻧﻤﯿﺪﻩ . ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﺳﺮ ﺟﺎﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺳﺮﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﻭای ﺍﯾﻦ ﭼﺮﺍ ﻧﺸﺴﺖ ؟ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺮﻩ ؟ ” ﺳﺮﻣﻮ آﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﻭ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺎﻻ آﻭﺭﺩﻥ ﺳﺮﻡ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ . ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺍﯾﻦ .… ﺍﯾﻦ ..… ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﺳﺖ ﮐﻪ …… ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﻭﻧﻢ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ، ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍ ﺯﻝ ﺯﺩﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺵ . ﺍﺳﻤﺶ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻡ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ _ ﺷﻤﺎ .… ﺷﻤﺎ …… ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﯾﻦ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺑﻬﺶ : ﻣﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺪ ﻧﺒﻮﺩ _ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﻧﻪ . ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ……ﯾﻌﻨﯽ ..… ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺷﺪ، ﻫﺮﭼﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺧﻮﺩﻡ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﺻﻼ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ . ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ : ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺒﺮﯾﺪ؟ _ ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ ﺩﺭﺩﻧﮑﻨﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭﻫﻢ ﺯﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﮐﺠﺎ ﺑﺒﺮﻡ؟ ﻣﻨﻢ ﺑﺎ ﻟﺠﺎﺟﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ : ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﺯﯾﺎﺩﻥ . ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﮕﯿﻦ ﮐﺠﺎ؟ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻼ ﺩﻫﻨﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ : ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ ﭘﺸﺘﺸﻮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ . ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺴﺠﺪ . ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﻭﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻭﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﻔﺘﻢ :ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ عرو... ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺑﻪ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺍﺧﻞ . ﻭﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺍﺯ ﻋﺮﻭ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﻡ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﯾﻢ . ﺳﺮﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ :ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﻟﻄﻒ ﮐﺮﺩﯾﺪ . _ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺑﻮﺩ . ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﻢ ..… *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﺍﻣﻴﺮحسین* ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﻣﺎﻥ . _ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ، ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ :ﭘﺲ ﺁﻗﺎ ﺩﻟﺶ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﮔﯿﺮﻩ ، ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﭘﺲ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﺎ ﭘﺎ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﮑﺸﻪ . ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺮﯾﻢ ﺩﯾﺮ ﺷﺪ . ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺧﺐ؟ _ ﭼﯽ ﺧﺐ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺘﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯿﺶ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﺮﺳﻪ . ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ . ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﻤﻮ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﻢ ﻧﻔﺲ ﺻﺪﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ . _ ﺁﺧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ، ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﺳﻼﻡ . ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ . ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ . ﻧﻪ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺭﻭ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ ﻣﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﯾﺎﺩ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﻣﯿﻮﻓﺘﯽ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻋﻪ ﺗﻮﺍﻡ . ﺣﺎﻻ ﭼﯿﻪ ﻣﮕﻪ؟ ﺑﮕﻮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺧﻮﺷﺖ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ “ ﻧﻪ ” ﺗﻮ ﺩﻫﻨﻢ ﻧﭽﺮﺧﯿﺪ . _ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ . ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﺸﯿﻦ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎ . ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﻌﻼ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭﻥ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻤﺶ . ﻓﮑﺮﮐﻨﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻬﻢ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ . ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﺍﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺩﻡ ﺩﺭ ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺸﯿﻨﻪ ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﻮﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺧﺐ ﺧﺐ . ﻣﮋﺩﻩ ﺑﺪﯾﺪ ، ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻣﻮﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ ﺭﻓﺖ . _ بلهههه ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﻠﻪ ﻭ ﺑﻼ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﮕﯽ ﻧﻪ ، ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭ ﺗﻮ . ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﻧﺪﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﺕ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﮑﺸﯽ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻼﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ، ﺁﺧﺮﻡ ﮐﻠﯽ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﺮﺩ ، ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ :ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ، ﻗﺒﻼ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﺶ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ؟ ﻣﻦ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺗﻨﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ ﺑﺎﺑﺎﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺍﺧﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺩﻟﯿﻠﺸﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ … ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ؛ ﻋﺸﻖ؟ ﻫﻪ . ﻋﻤﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍ ادامه دارد... . نویسنده : @razmandegan_eslam_kerman
' با خبر شهادت ، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه‌خرابش کرده و این دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچه‌ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!» برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش می‌خواست بشنود، گفتم :«شما برید ، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!» و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت. سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا می‌زدیم تا به فریاد مردم مظلوم برسد. صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده می‌شد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر می‌زد و خبر می‌داد تاخت و تاز در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود. تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می‌گفت و در شبکه العربیه جشن کشته شدن بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای تعیین شده بود. در همین وحشت بی‌خبری، روز اول رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!» رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!» تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس بودم که بی‌صبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟» تروریست‌های را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می‌بارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟» مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و می‌دانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته ؟» پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«می‌خواست بره، ولی وقتی دید درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!» بی‌صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!» مادر مصطفی مدام تعارف می‌کرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمی‌توانست شیطنت کند که با لهجه شیرین پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم (علیهاالسلام) راحته!» با متانت داخل خانه شد و نمی‌فهمیدم با وجود شهادت و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور می‌تواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمی‌کردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره می‌درخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیری‌ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه‌ها بودن، ولی الان پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون‌ها هنوز تک تیراندازشون هستن.» و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از گرفت و خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود :«غلط زیادی کردن!» و در همین مدت را دیده بود که به سربازی‌اش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیری‌ها رو گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»... ... ✍️نویسنده: @razmandegan_eslam_kerman
' " من زنده ام " .... تلاش می کردیم ما هم یک جمله ی فارسی از دریچه به بیرون پرتاب کنیم شاید او هم پیام ما را بگیرد. به همین جهت صبح روز بعد، بعد از نماز صبح با صدای بلند ده بار أمن یجیب خواندیم و بعد شعار وحدت سردادیم. نگهبان دریچه را باز کرد و فریاد زد: سکتن، اگرایت الدعاء ممنوع ( ساکت ، دعاخواندن ممنوع) اما بی اعتنا به فریاد های نگهبان که دریچه را باز نگه داشته بود و تشر می زد، به خواندن دعای وحدت ادامه می دادیم. می دانستیم با این کارمان او حتما متوجه ایرانی بودن ما می شود. پس از آن روز، بعد از نمازهای یومیه؛ دعا خواندن برنامه ی همیشگی مان شد. ساعت ها به امید شنیدن یک کلمه ی دیگر زیر در چمباتمه می زدیم. چند روزی گذشت تا اینکه یک روز وقت آوردن آش شوربا با بسته شدن دریچه های ردیف ما و باز شدن دریچه های روبرو صدای بلند دیگری شنیدیم که گفت صبح نزدیک است. این پیام از کجا و چه کسی برای چه کسی بود؟نمی دانستیم. اما قطعا از جبهه ی دشمن نبود و از جبهه ی دوست بود، و این یعنی این که ما تنها نبودیم. این پیام مثل نوری بود که در ظلمت آن سیاهچال به قلبمان تابید. اسرا را دو دسته کرده بودند. به عده ای می گفتند عبدت النّار المجوسیون( آتش پرستان مجوس) و به عده ای می گفتند دجالین. مثل اینکه بعد از بازجویی های مفصل، ما را جزء دسته ی اول گذاشته بودند. بازجویی از ما متوقف شده بود اما بگیر و ببندهای همسایه های ما روز به روز بیشتر می شد. از نوع صحبت هایشان تنها چیزی که دستگیرمان شد، این بود که همسایه هایمان زمان طولانی ای را در آنجا بوده اند که نگهبان ها را می شناختند. سروصدایی که از راهرو به گوش می رسید روز و شب نداشت و همیشه در رفت و آمد بودند. اگرچه وضعیت روحی و رفتارشان شاد و سرحال بود اما شرایط سلول ها را هر روز سخت تر از روزهای پیش می کردند. هرچه آستانه ی تحمل مان را برای پذیرش شرایط کثیف و متعفن و تنگ و تاریک سلول بیشتر می کردیم ،آنها هم دایره ی مشقت را تنگ تر می کردند. فاطمه می گفت معمولا تغییر فصل و سرما به جنگ ها خاتمه می دهد. سرما زودتر ازموعد به استقبالمان آمد. اصلا می شد به این سرما بی اعتنا بود و آن را حس نکرد. سرما لحظه به لحظه بیشتر می شد آنچنان که شک می کردیم که پائیز است. در عین حال نمی خواستیم سرما را به یکدیگر تلقین و تحمیل کنیم. فاطمه پرسید بچه ها شما سردتونه؟ گفتم نه مگه بچه های آبادان سردشون میشه؟! ما خورشید تو جیبامونه، اصلا گرمای اینجا به خاطر سه تا آبادانی خونگرمه!!! گفت میشه با این خونگرمی تون سلول به این کوچکی رو گرم کنید؟ اما هوا لحظه به لحظه سرد و سردتر می شد. نمی شد با سرما شوخی کرد. فک هایمان می لرزید و دندان هایمان به شدت به هم می خورد. هرچه هوای گرم نفس هایمان را در مشت هایمان جمع می کردیم تا قندیل های دماغمان آب شود فایده ای نداشت. نفس هایمان هم یخ زده بود. دست و پاهایمان کبود شدند. احساس می کردیم خون در بدنمان منجمد شده است. هریک از ما سهم پتویمان را دور خودمان پیچیدیم و در خودمان فرو رفته بودیم. حتی سرمان را نمی توانستیم بیرون نگه داریم. اما این پتوها تحمل آن سوزهای سرد گزنده را نداشت. هر چهار نفر در گوشه ای از سلول مچاله شده بودیم. حتی نمی توانستیم یک کلمه حرف بزنیم. از مرگ نمی ترسیدم، اما مردن در سردخانه ای غریب برایم وحشت آور بود. حالا دیگر مثل اسکیموها در یک صندوقچه ی یخی بدون هیچ گونه وصیتی فقط گاهگاهی به یکدیگر نگاه می کردیم. کاری از دست هیچ کداممان ساخته نبود. ظهر شد. وقت دادن کاسه ی غذا رسید. دریچه که باز شد انبوهی از بخار گرم بر کوران سرمای داخل صندوقچه ریخته شد. پاهایمان توان حرکت نداشت. همه جای سلول یخبندان شده بود. حاضر بودیم از سرما خشک شویم و جنازه های ما را از آنجا ببرند اما چیزی از بعثی ها تقاضا نکنیم. نشسته یا روی چهار دست و پا تکان می خوردیم تا شاید این تکان ها در بدنمان گرما تولید کند. حلیمه گفت به ظهرهای گرم مردادماه آبادان فکر کنید. گفتم تاشب زنده نمی مانیم. مریم گفت تا اینجا هم قاچاقی زنده مانده ایم. @razmandegan_eslam_kerman