💠 #قسمت_سی_و_یکم داستان جذاب و واقعی
🌹 #ترمز_بریده 🌹
✅ بالاخره مرخص شدم
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد ... بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود ... .
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ... هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم ... .
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم ... یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ... بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن ... لنگ می زدم ... چند قدم که می رفتم می ایستادم ... نفس تازه می کردم و راه می افتادم ... .
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ... بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ... مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم ...
حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ... گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت ... منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ... در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم ... استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت ...
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ ... منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه ... .
از حرف من، همه خنده شون گرفت ... حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد ... از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن ... هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس ... دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود ...
🔵پ.ن: ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هست ... التماس دعای مخصوص
⬅️ادامه دارد... .
@razmandegan_eslam_kerman
'
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@razmandegan_eslam_kerman
'
#قسمت_سی_و_یکم
" من زنده ام "
..... شقیقه هایم آماده ی انفجار و مغزم در حال فرو ریختن بود.
خودم را حس نمی کردم بلکه خودم را سایه ای بر دیوار می پنداشتم. نمی دانم این چهره ها از همان ابتدا اینقدر شوم و کریه بودند یا اینکه اعمالشان چهره های آنها را به این روز انداخته بود. چشمان عقابی شکلش وحشتم را بیشتر می کرد.
بیشتر از این نمی توانستم در آن وضع بمانم. با خودم گفتم مرگ یکبار و شیون هم یکبار، برگرد و یکی بخوابان زیر گوشش.
خودم را جمع و جور کردم، ابروهایم را به هم گره زدم و تمام خشم و نفرتم را در چشمانم، و قدرتم را در مشتم جمع کردم ، گردنم را صاف کردم، به سرعت سرم را به عقب برگرداندم تا پشت سرم را ببینم و از این وحشت خلاص شوم. اما هیچکس آنجا نبود.
با دیدن پتوهایی که بر زمین پهن کرده بودیم و دو کاسه و چهار لیوانی که در گوشه ای روی زمین بود، مطمئن شدم که این همان صندوقچه ی خودمان است و حتما خواهرها را هم برای بازجویی برده اند.
با افکار و خیالاتم، در برابر نقش و نوشته های ساکنان قبلی صندوقچه ایستاده بودم. نگهبان بعثی هر چند دقیقه یکبار پنجره را باز می کرد و چیزی می گفت. خوشحال بودم که چیز زیادی از زبان عربی نمی دانستم.
نمی دانم چقدر زمان گذشت... معیار زمان مفهوم نداشت. اما بالاخره صدای پای محکم و قوی سربازی و صدای پای ضعیف تری به دنبالش و بعد باز شدن در صندوقچه و دیدن فاطمه و به همین ترتیب دقایقی بعد از آن آمدن مریم و کمی بعد حلیمه، به تنهایی من خاتمه داد.
وقتی چهار نفر شدیم بازجویی هایمان را به شورا گذاشتیم. اتهام ما شبیه هم بود: عشق به امام و انقلاب و جمهوری اسلامی ایران.
بیست و نهم مهرماه بود و به زعم آنهایی که تجربه ی جنگ ها را داشتند تا فردای آن روز جنگ دیگر باید پایان می یافت.
آن چند رگه نور باریک و روشنایی، صندوقچه ی آهنی را کمی روشن کرده بود . از موقعیت مکانی که ساختمان در چه شهری واقع شده و ساختمان چیست، چیزی نمی دانستیم. اما هر چهار نفرمان به دور خودمان می چرخیدیم و کشف جدیدمان را اعلام می کردیم.
در انتهای سلول،دیوار کوتاهی بود که پشت آن توالت فرنگی و حمامی با زیردوشی قرار داشت. درست درمقابل آن روزنه هایی نورآور، بر دیوار مقابل دریچه ی دیگری بود که از آن انتظار هوا و حیات داشتیم اما خودش به تنهایی می توانست مرگ خاموش و بی صدایی برای ما رقم بزند.
این دریچه خودش به تنهایی هم قدرت سرمای سیبری در زمستان و هم گرمای آفریقا را در تابستان داشت. دور تا دور در صندوقچه را هم با نوار پلاستیکی عایق بندی کرده بودند تا هیچ نور یا صدایی به داخل صندوقچه وارد نشود.
.... ما در یک فضای محدود با مضیقه های بسیاری مواجه بودیم. اما با هم بودن تمام دلخوشی ما بود. دنبال گوشه و کناری بودیم تا وقتی دریچه باز می شد از زخم تیرهای نگاه آنان محفوظ باشیم. اما هر چند دقیقه یکبار دریچه باز می شد و باید به رؤیت آنها می رسیدیم.
...آنجا همه چیز از جنس سنگ و آهن بود. حتی آدم های آنجا هم انگار سنگی شده بودند. هیچ لطافتی در نگاه و رفتارشان نبود و من نمی خواستم به آنجا عادت کنم. تنها صدایی که به گوش می رسید ناله هایی بود که حتی رمق بیرون آمدن از تن های رنجور و فرسوده را نداشتند. صدای ضربه های کابل که بر در و دیوار و پیکر نحیف زندانیان می خورد جایگزین نواز شهای مادر و ترنم صدای پدرم شده بود.
دریچه باز شد و صدایی شبیه عربده گوش هایمان را آزار داد. پشت آن صدای وحشی چهره ای بزرگتر از عرض دریچه ظاهر شد که دستش را مثل بیل به داخل فرستاده بود و چیزی را طلب می کرد.
هیچ کدام منظورش را نمی فهمیدیم. بیچاره حلیمه را که عربی بیشتر از ما می دانست را به کمک طلبیدیم.
حلیمه! این دستی که وارد صندوقچه شده ،چه می خواهد؟
می خواستیم زودتر از شر فریادهایش خلاص شویم. ما که چیزی نداشتیم بدهیم. با پانتومیم ادای خوردن را در آورد.
آهان! متوجه شدیم. ظرف ها را دادیم.
#من_زنده_ام
#خاطرات_دوران_اسارت
#باقلم_معصومه_آباد
@razmandegan_eslam_kerman