💠 #قسمت_هجدهم داستان جذاب و واقعی
🌹 #ترمز_بریده 🌹
✅ برایت ندبه می خوانم
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... .
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... .
شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... .
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... .
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... .
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... .
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ... .
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ...
⬅️ادامه دارد... .
@razmandegan_eslam_kerman
'
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هجدهم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب*
ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ، ﯾﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﮐﻢ ﮐﻨﻪ ﻭ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﺍﺷﺘﻢ ؟ ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻧﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ .
ﺗﻖ ﺗﻖ ﺗﻖ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﺎﻧﻢ؟
ﺁﺭﻭﻡ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ .
_ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﮑﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮﮔﻠﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﺳﺮ ﺧﻮﺵ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺗﻔﺮﯾﺤﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻠﻤﻪ ﻣﻦ ﺍﺧﻤﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﻮﻫﻢ . ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ؟
ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ آﺑﺠﯽ ﭼﻪ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﯾﻪ ﻋﺪﻩ ..… ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻼﻓﻪ “ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ” ﺍﯼ ﮔﻔﺖ .
_ ﺣﺎﻻ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﻣﯿﺮ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﻣﻮﺍﻓﻘﯽ؟ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺑﺪﺣﺠﺎﺏ ﺑﺎﺷﻢ ﺍﻫﻞ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﯾﻌﻨﯽ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﻣﻦ آﻧﻘﺪﺭ ﻏﻠﻂ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﭘﺎﺵ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺿﺮﺏ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﻬﻢ ﻧﺪﺍﺩ ، ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺮﺩ؟ ﻋﺼﺒﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ .
_ ﺁﺭﻩ؟ ﺁﺭﻩ؟ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﯾﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﻧﮕﺎﻩ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ﭘﺴﺮﻩ؟ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﯿﭗ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻬﻢ ﺗﯿﮑﻪ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻭﺍﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ . ﭼﺮﺍ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﯽ ﻣﻦ ﮐﯽ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻡ؟
ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﻡ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩﻡ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﮑﻨﻦ ، ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺪﺣﺠﺎﺏ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻋﻘﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﺯﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺩﻡ، ﺩﺭﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻢ ﺭﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﻌﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﮔﻠﻢ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ . ﺗﻮ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩﯼ . ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻋﻪ . خب ﯾﮑﯽ ﺑﮕﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻫﯿﭽﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ . ﻣﻨﻮ زینب ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺤﺜﻤﻮﻥ ﺷﺪﻩ . ﭼﯿﺰﺧﺎﺻﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺷﻤﺎ ﮐﯽ ﺑﺤﺚ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭﻣﺘﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ ؟ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ .
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﺰﺍﺭﯾﺪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻪ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﻫﺎ . ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ . ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻫﺶ ﻧﯿﺴﺖ . ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ .
_ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﻨﻬﺎﻡ ﺑﺰﺍﺭﯼ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ؟
_ ﻧﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﭘﺲ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻗﺼﺪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ .
ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺣﺮﻓﺶ ﻋﻮﺽ ﺑﺸﻪ .
ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ . ﺍﻭﻧﻢ ﺩﺭﻭ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺒﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﯿﭗ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩﺍﯼ ﻫﻮﺱ ﺑﺎﺯ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻦ . ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﻪ؟ ﺍﺻﻼ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ؟
ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﻣﻨﻔﯽ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺣﺠﺎﺏ ، ﺣﺎﻻ ﻧﻪ ﺻﺮﻓﺎ ﭼﺎﺩﺭ، ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺧﻮﺩﺗﻪ . ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﺪﺣﺠﺎﺏ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ اجازه ﻣﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺩﻟﺸﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻦ، ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻣﺎﻟﮑﯿﺘﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺪﺍﺭﻡ ، ﺩﺍﺭﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺣﺮﺍﺝ ﺧﺎﺹ ﻭ ﻋﺎﻡ ﻣﯿﮑﻨﯽ .
_ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﺧﺎﻧﻤﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ؟ ﻣﺮﺩﺍ ﻣﯿﺘﻮﻧﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺗﻮ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﺖ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺬﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﺩﺯﺩ ﻧﯿﺎﺩ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻢ ﺭﻭ ﺑﺒﻨﺪﻡ؟
_ ﻧﻪ ﺧﺐ . ﺍﻭﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺐ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ ؟
ﺍﻭﻥ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺑﺮﺳﻪ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﮕﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺍﻭﻧﻪ . ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺰﻧﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ . ﭼﻮﻥ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺧﻄﺮﻩ .
_ ﺍﮔﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺭﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﯿﻨﻪ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺯﯾﺒﺎ آﻓﺮﯾﺪﻩ؟ ﺍﺻﻼ ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﯾﻪ ﺯﻥ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮﺷﻪ . ﻭﺣﺠﺎﺏ ﻫﻢ ﺩﺭﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﺤﺎﺭﻡ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ . ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﻭﻟﯽ ﺣﺪ ﺣﺠﺎﺏ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ ﭼﻮﻥ ﻧﻮﻉ ﺁﻓﺮﯾﻨﺸﺸﻮﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺑﺎ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﻡ ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ .
_ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﺑﺎﺷﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯼ.
_ ﭼﯿﯿﯿﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺸﯿﻨﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻧﺒﺎﺷﯽ .
_ ﻣﺴﺨﺮﺭﺭﺭﺭﻩ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻧﻈﺮ ﻟﻄﻔﺘﻪ.
ادامه دارد... .
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
@razmandegan_eslam_kerman
'
#حسین_پسر_غلامحسین
#قسمت_هجدهم
*محمدحسین به روایت همرزمان *
* به روایت سردار شهید و سرافراز سپاه اسلام #حاج_قاسم_سلیمانی *
🔹 والفجر۳ ، شیار گاوی 🔹
شجاعتی که محمدحسین و چندنفر از بچه های اطلاعات عملیات در والفجر ۳ از خود نشان دادند، فراموش شدنی نیست.
عملیات نا موفق بود و لشکر منطقه را خالی کرده بود. بچه های اطلاعات که حدود هشت نفر می شدند در شیار گاوی، بالای تو بیرون مستقر بودند.
وقتی عراق پاتک کرد، نوک حمله ی خود را به سمت شیار گاوی قرار داد. محمدحسین این هشت نفر را در خطی به طول هفتصد متر چید و در مقابل دشمن ایستاد.
او می دانست که اگر این خط سقوط کند، شهر مهران در خطر است. این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقی ها فکر کردند شیار گاوی پر از نیروست.
بالاخره بچه ها آنقدر مقاومت کردند تا بعد از دو ، سه ساعت نیروهای کمکی رسیدند و عراقی ها را مجبور به عقب نشینی کردند.
آن روز اگر محمدحسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمی دادند، قطعا مهران دوباره سقوط می کرد و به دست عراقی ها می افتاد.
به عزم مرحله ی عشق، پیش نِه قدمی
که سودها کنی، ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد؟
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
📝 نویسنده: #مهری_پورمنعمی
ادامه دارد... .
@razmandegan_eslam_kerman
'
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هجدهم
زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@razmandegan_eslam_kerman
'
#قسمت_هجدهم
"من زنده ام"
.... حول و حوش همین ساعت در را باز می کنند.
دیگر کمتر احساس ترس و غربت می کردم و این عنوان ژنرال بودن را هم می آموختم و هم می آزمودم، هم مشق می کردم و باور می کردم.فاطمه هم از تنهایی در آمده بود.
لحظه ی اول که نگهبان در را بست احساس کردم متهم هستم و زندانی شده ام اما با خودم گفتم اتهامم چیست؟ چرا زندانم؟
یک ساعت بعد در باز شد و یک کاسه غذا با مقداری برنج و مایع قرمز رنگی که به عنوان خورش رویش ریخته بود به ما دادند. ظاهر غذا به جای اینکه بزاق را ترشح کند و اشتها را تحریک، اشتها کور کن بود.
فاطمه کاسه را برداشت و شروع به تعریف از غذا کردو با لذت بو کشید. کاملا مشخص بود که می خواهد اشتهای ما را تحریک کرده و به خوردن ترغیبمان کند. پشت سرهم می گفت بچه ها شروع کنید ربع ساعت دیگر می آیند ظرف را می برند.
بعد از سی و شش ساعت گرسنگی می خواستم غذای عراقی بخورم. سه تایی دور کاسه ای که فقط می توانست شکم یک نفر را سیر کند نشستیم. گفتم پس قاشق و چنگال کو؟
فاطمه گفت اینجا زندان تنومه است(شهرکی بین شلمچه و بصره که در آن پادگان نظامی قرار دارد) نه رستوران تنومه! من سه روز زودتر از شما اسیر شده ام ، یعنی سه روز از شما جلوترم. به جای چنگال از پنگال استفاده کنید. چهارتا انگشتتان را به هم بچسبانید تا از لایش غذا نریزد و بعد لقمه کنید. شروع که کنید یاد می گیرید. برای تمرین، یک لقمه برداشت.
به مریم گفتم ببین وقتی یه دختر تهرونی یاد گرفته باشه، خب ما هم یاد می گیریم. بسم اللّه!
اما به دست هایم که نگاه کردم اشتهایم کور شد. لابه لای انگشتانم خون خشکیده بود و رد خاک و خون در تمام شیارهای دستم پیدا بود.
گفتم بعد از غذا آب هم می دهند؟ فاطمه گفت نه به جای آب پپسی و کوکا می دهند. بخورید دیگه، معطل چی هستید، چند دقیقه دیگه میاد دنبال ظرف.
دست های مریم، دست کمی از دست های من نداشت. نمی خواستیم فاطمه همان شب اول از ما برنجد. بالاخره با بی میلی با نوک انگشتان دو لقمه ای را که سهم مان بود خوردیم. نگهبان در را باز کرد و کاسه را برد.
یک ساعت بعد نگهبان در را برای پنج،شش دقیقه باز کرد. به کمک همدیگر به سرعت همین طور که لباسهایمان به تنمان بود مقنعه و مانتوی خونی مان را شستیم. می خواستیم وضو داشته باشیم که نگهبان پرید داخل دستشویی و دوباره یالّا سرعة سرعة را ه انداخت.
برای اینکه مقنعه و لباس های خیسمان که هنوز ازشان خونابه می چکید، خشک شوند راه می رفتیم و لباس ها را در تنمان باد می دادیم و حرف ها و دل نگرانی ها و نگفته هایمان را می گفتیم. ناگهان سرباز با عصبانیت در را باز کرد و با قیافه ی تهاجمی گفت: یا مجوسیات ماتدرن انتن مساجین. اهنا العراق،تمشن؟تحچن؟ کل شی ممنوع. ( مجوس ها مگر نمی دانید شما زندانی هستید.اینجا عراق است راه می روید؟حرف می زنید؟همه چیز ممنوع)
مریم گفت خب آدم زنده راه می ره و حرف می زنه دیگه! هرچند سرباز نفهمید که مریم چی گفت اما همین که متوجه شد مریم به او جواب داده دوباره در را باز کرد و به سمت مریم آمد. من و فاطمه پریدیم جلوی مریم ایستادیم. با فریادما سرباز از اتاق بیرون رفت.
آن موقع به جرمی که محکومیت آن زندانی شدن نیست پی بردم اما...؟ آهی کشیدم و گفتم امشب دومین شبی است که ما از ایران بی خبریم و ایران هم از ما بی خبر است.
گفتم مریم به نظر تو دیشب که در خاک ایران و بیابان های خرمشهر بودیم و امیدوار به دیوارهای شهر خودمان تکیه زده بودیم و نیروهای خودی هر لحظه ممکن بود از راه برسند و ما را نجات دهند، راحت تر نبودیم؟ چقدر اینجا غریب و تنها شدیم. چقدر از ایران دور شدیم. دیشب روی خاک وطن نشسته بودیم و امشب اینجا.
مریم گفت امشب دو شبه که مادرم چشم به راهه.
فاطمه گفت منم روز نوزدهم در پایگاه وحدتی دزفول فقط به عمویم گفتم که به خرمشهر می روم. وقتی که می آمدم خرمشهر، به همه چیز فکر می کردم جز اسیری به دست عراقی ها. اما انگار تقدیر طور دیگری رقم خورده بود.
همچنان در حال گفتگوها بودیم. ساعت از دوازده شب گذشته بود. اضطراب روط سختی که سپری کرده بودیم اجازه ی خوابیدن به ما نمی داد.
در باز شد و یک جوان نوزده،بیست ساله را در اتاق انداختند. به چشم هایم شک کردم. جلّ الخالق! در عمرم جوانی به آن همه زیبایی ندیده بودم. هیچ کس نمی توانست بیشتر از دو دقیقه به چهره ی او نگاه کند. خداوند همه ی اجزای صورت او را در نهایت هنر و زیبایی نقاشی کرده بود، چهارشانه و میان قامت بود. رنگ لباسش را به یاد ندارم.
بدون اینکه بین ما حرفی رد و بدل شود گاهی نیم نگاهی به او می انداختیم. اگرچه ایرانی بود ولی به این که او را از بقیه جدا کرده بودند مشکوک شده بودیم، می ترسیدیم به او اعتماد کنیم. هنوز مفهوم جاسوس و ستون پنجم را نمی فهمیدیم.
#من_زنده_ام
#خاطرات_دوران_اسارت
#باقلم_معصومه_آباد
پایان قسمت هجدهم
@razmandegan_eslam_kerman