💠 #قسمت_هفدهم داستان جذاب و واقعی
🌹 #ترمز_بریده 🌹
✅ شفایم بده
اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ...
حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... .
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن ... .
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... .
حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ... ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... .
امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده ... اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ...
⬅️ادامه دارد... .
@razmandegan_eslam_kerman
#بسم_رب_الحسین
رمان #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_هفدهم
درحسینیه مستقر شدیم.من و زینب و نرگس و گلی قرار گذاشتیم یک ساعت دیگه حرکت کنیم سمت حرم.دیگه پیاده روی تموم شد.حالا دو روز وقت داریم....
باید مشاممون رو پر کنیم از بوی حرم.برای روز های دلتنگیمون...
برای روز های حسرتمون....
شاید دیگه نیاد این روز ها...
کفش هامون رو پا کردیم و چادر های خاکیمون رو پوشیدیم.یادم نمیره اون موقع که گلی ما رو با اون وضع دید با تعجب گفت:
-مگه نمی خواهید برید حرم امام حسین؟
—چرا می خواهیم بریم.چه طور مگه؟
-با این وضع خاکی؟با این چادر های راه؟
نرگس با بغض گفت:
—گلی،حضرت زینب هم با همین وضع رقت ملاقات امام حسین.
همین چهل روز پیش بود...
اهل بیت حسین پیاده روی خاک ها با زنجیر کشیده می شدن.تفاوت رو احساس نمی کنی؟
موقع اومدن به کربلا عباس بود.حسین بود.اکبر بود.عمه زینب که می خواست از شتر پایین بیاد عباس زانو زد گفت خواهر بیا پاهات رو بگذار رو شونه هام.علی رفت دست عمه رو گرفت.حسین سمت راست خواهر ایستاد تا چشم نامحرم به عمه نیوفته.
حالا هیچ کس نیست.هیچ کس نمونده تا مواظب باشه خار های بیابون توی پای رقیه نره.دیگه عباس نیست که چهارچشمی حواسش به معجر دختر ها باشه.
هیچ کس نیست...
هر چهارتامون با صورت های خیس از اشک راه افتادیم سمت حرم.با همون چادر های خاکی...
به رسم عاشورا....
به رسم زینب..
چهارتایی توی خیابون های کربلا دنبال شلوغی میرفتیم تا به حرم امام حسین برسیم.هرجا تابلو حرم امام حسین بود اون طرف میرفتیم.
خیلی شلوغ بود.
زینب:وای بچه ها.من مردم از بس راه رفتیم.گشنمه بریم یه چیزی بگیریم بخوریم.
نرگس:برای اولین بار یه حرف درست تو زندگیت زدی زینب.
پس رفتیم توی موکب ها تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم.من و گلی و زینب نشستیم و نرگس رفت غذا بیاره.
چند تا خانوم عرب هم اون جا نشسته بودن و داشتن کفش های خانوم های زائر رو تمیز می کردن.
زینب که عربیش خوب بود شروع کرد صحبت کردن با اون خانوما.
یکیشون اسمشون رباب بود اون یکی فاطمه.زیاد یادم نمیاد چی میگفتن فقط یادمه که گلی به زینب گفت:
زینب جان بپرس ببین اینا چرا اینجوری با عشق از ما پذیرایی می کنن؟
وقتی زینب این سوال رو از فاطمه پرسید اشک تو چشمای فاطمه جمع شد و به عربی گفت:
موقعی که امام حسین و اهل بیتش اومدن پذیرایی نکردیم.حالا بذارین از زائراشون پذیرایی کنیم.
همین موقع ها بود که نرگس با انبوهی از خوراکی های رنگارنگ اومد.توی سینی بزرگ چیده بود.هر کی از دور میدید فکر می کرد برای یه هیئت داره غدا میبره.😁
زینب:وای عاشقتم نرگس.من از اول می گفتم این نرگس دختر اهل حالیه.😳
نرگس:انقدر گفتی گشنمه گشنمه.آبروم رفت با این سینی.هرکی میدید یه لبخند ملیح تحویلم میداد.حتما با خوشون می گفتن:این دختره بیچاره قحطی زده سومالیه.
خلاصه با خنده و شادی غذاهای سلف سرویس رو خوردیم.توی سینی فلافل و قیمه نجفی و باقالا و چایی بود که با کمال تعجب چهارنفری همه رو خوردیم😊
ادامه دارد... .
@razmandegan_eslam_kerman
'
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفدهم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب
ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩ ﻭ ﻣﺴﯿﺮ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻮ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺎﻣﻞ ﻃﯽ ﺷﺪ .
ﻭ ﻣﻨﻢ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﮐﺮﺩ و ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﺳﻤﺶ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻨﻪ بودم.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ .…
به نجمه گفتم:ﻧﺠﻤﻪ ﻣﻦ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻢ .
ﻧﺠﻤﻪ _:ﺑﺎﺷﻪ .
ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ . ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ آﺭﻭﻣﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺸﺪﻡ .
ﻋﺎﺷﻖ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ .
ﻋﺠﯿﺒﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﺎﻝ ﻭ ﺑﺎﺭﻭﻥ؟ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺍﻣﺮﻭﺯ . ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﮔﺸﺖ ﻭﺍﯾﺴﻪ ﺟﻠﻮﻣﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻭ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺗﺎﺯﮔﯽ ﺩﺍﺷﺖ .
ﮐﻼﻓﻪ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ .
ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺣﮑﻢ ﺁﺭﺍﻣﺒﺨﺶ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺖ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ:ﮐﯿﻪ؟
_ ﺑﺎﺯﮐﻦ .
ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﺷﺪﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺭﺳﻮﻧﺪ ﻭ گفت: ﺍﯼ ﻭﺍﯼ . ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯾﻪ؟ ﭼﺮﺍ ﺍینقدر ﺯﻭﺩ ﺍﻭﻣﺪﯼ؟ ﺧﻮﺏ ﺯﺑﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﮕﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻬﻠﺖ ﺯﺑﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﻢ ﻣﯿﺪﯼ؟ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺸﺪﻩ ﯾﮑﻢ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻡ . ﻣﯿﺰﺍﺭﯼ ﺑﯿﺎﻡ ﺗﻮ ﺣﺎﻻﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﯽ ﺣﺮﻑ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﻣﻦ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ .…
--------
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ*
ﺁﺧﯿﺶ . ﭼﻘﺪﺭ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺪﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﺌﯿﺖ ﻣﺴﮑﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ . ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﮐﺮﯼ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﮕﯿﺮﻩ ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻥ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯿﺎ .
_ ﺟﺎﻧﻢ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ؟
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﻭﻗﺘﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﺭﺍﺯﺩﺍﺭ ﺗﺮ ﻭ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﮐﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ؟ ﺩﻝ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ . ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻮﻧﺴﺘﻪ ﺭﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺑﺰﺍﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻢ ﺣﯿﺮﺕ ﺁﻭﺭ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﻬﻤﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮﺕ ﺑﺪﻩ . ﻭﻟﯽ ﺍﻣﯿﺮﺟﺎﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻭﻝ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻭﺍﻟﺪﯾﻨﻪ ﺗﻮ ﺳﻌﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺑﮑﻦ ﻭ ﺑﻘﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﺴﭙﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺭﻗﻢ ﻣﯿﺰﻧﻪ
ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩﻥ . ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺁﺳﻤﻮﻧﯽ ﺑﻮﺩ ..…
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺻﻠﻮﺍﺗﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺩﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻋﻪ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﭼﺘﻪ ؟ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟
_ ﻫﺎ؟ ﻧﻪ . ﭼﯿﺰﻩ . ﯾﻌﻨﯽ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺸﻪ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯾﺎ؟
امیر حسین: آﺑﺠﯽ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻫﯿﭽﯽ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺵ .
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺳﺘﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﺝ ﺭﺳﯿﺪ . ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺭﻭ ﺑﺸﻨﻮﻡ .
_ ﺳﻼﻡ . ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺳﻼﻡ . ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﯿﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺎﺩﺭ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺳﻼﻡ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ . آﺭﻩ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ .
_ ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺎﺑﺎ .
ﺑﺎﺑﺎ :ﺧﺐ؟
_ ﻫﺎ؟ ﭼﯽ؟
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺯﺩﻥ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻟﻄﻔﯽ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯼ؟
_ ﻧﻪ . ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺧﺐ . ﻋﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻋﻪ ﺑﭽﻤﻮ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﺑﮕﻮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ .
_ ﺑﺎﺑﺎ ، ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ؟
ﺑﺎﺑﺎ : ﺍﯾﻦ ﺑﺤﺚ ﻗﺒﻼ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ .
_ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ
ﺑﺎﺑﺎ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﯾﺰ ﺩﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺎﺯﯾﺎ ﺭﻭ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺵ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺎﺳﻪ . ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ .
_ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺎﻡ ﺑﺰﺍﺭﯾﺪ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ شو.
_ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﻡ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺸﻪ؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﺁﻗﺎﯼ ﺩﯾﻦ ﺩﺍﺭ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ، ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﮕﻪ ﺳﻨﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻧﯿﺴﺖ؟پس ازدواج کن.
_ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻤﻮﻧﻢ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﮔﻪ ﺯﻧﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮﻭ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻡ .
_ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ.
ﺑﺎﺑﺎ : ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ ؛ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﻮ .
_ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﻣﺎﻣﺎﻥ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺷﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ پسرم.
ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺷﺪﻡ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ , ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ ؟
_ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍ.
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺑﺎﺷﻪ . ﺷﺐ ﺧﻮﺵ.
_ ﺷﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ.
ادامه دارد... .
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
@razmandegan_eslam_kerman
'
#حسین_پسر_غلامحسین
#قسمت_هفدهم
*محمدحسین به روایت همرزمان *
* به روایت سردار شهید و سرافراز سپاه اسلام #حاج_قاسم_سلیمانی *
🔹 رودخانه ی کنگاکُش 🔹
شناسایی دیگری که ما با بچه های اطلاعات رفتیم، اطراف رودخانه ی کنگاکُش بود. در این منطقه ما خط پیوسته ای نداشتیم. یعنی نیروهای روی تپه های پراکنده ی اطراف رودخانه مستقر بودند. هم گشت های عراقی برای شناسایی می آمدند و هم بچه های ما می رفتند. آن شب قرار بود محمدحسین منطقه را به ما و تعداد زیادی از فرماندهان دیگر نشان بدهد.
به سمت رودخانه ی کنکاش حرکت کردیم. در نزدیک رودخانه در زمین پستی به راهمان ادامه می دادیم که یکدفعه متوجه شدیم که یک گروه ده پانزده نفری از سمت شمال به سمت ما نزدیک می شوند.
تعدادشان تقریبا برابر بود، اما آنها به خاطر موقعیتشان بر ما مسلط بودند. نمی دانستیم که خودی هستند یا عراقی، ولی به خاطر شرایط حسّاس منطقه و حضور فعالیت های کشتی احتمال می رفت که از نیروهای دشمن باشند.
بچه ها، سریع متوقف ، آنها هم با دیدن ما ایستادند. درواقع هر دو طرف به هم شک کرده بودند. باید احتیاط می کردیم. نمی شد بی گدار به آب زد. نشستیم تا با مشورت یکدیگر راهی پیدا کنیم.
محمدحسین گفت من و اکبر قیصر با سیدمحمد تهامی و یکی دو نفر دیگر از بچه ها به سمتشان می رویم، شما هم بکشید روی تپه ی پشت سر. اگر آنها عراقی بودند که ما درگیر می شویم و شما در این فاصله دو کار می توانید بکنید؛ یا از همان بالای تپه درگیر می شوید و به کمک هم از بین می بریمشان، و و یا اینکه سعی می کنید لااقل خودتان را نجات دهید. اگر هم عراقی نبودند چه بهتر، تکلیف را روشن می کنیم و بر می گردیم.
طبق معمول او بخاطر نجات بقیه برای خطر کردن پیش قدم شده بود و فکر خوبی هم کرده بود و غیر از این هم راهی نداشتیم. محمدحسین و چند نفری که مشخص شده بودند راه افتادند. من و بقیه ی فرماندهان هم به طرف تپه ای که پشت سرمان بود رفتیم. هرچند لحظه یکبار بر می گشتیم و بچه ها را نگاه می کردیم. منتظر بودیم که هرلحظه درگیری ایجاد شود.
محمد حسین خیلی راحت و بدون ترس راه می رفت. انگار نه انگار که هرلحظه ممکن است به طرفش تیراندازی شود. حتی حاضر نبود خم شود و یا سینه خیز برود. پیش از اینکه ما خودمان را به بالای تپه بکشیم آنها رسیدند. فرصتی نبود ، همانجا توقف کردیم و منتظر ماندیم تا ببینیم نتیجه چه می شود.
وقتی بچه ها به گروه مقابل نزدیک شدند هیچ درگیری پیش نیامد و ما فهمیدیم که حتما خودی هستند. باهم کمی صحبت کردند و دوباره برگشتند و ما هم از دامنه ی تپه پایین آمدیم. وقتی محمدحسین آمد گفت آنها بچه های شناسایی ارتش بودند که با دیدن ما گمان کردند که ما عراقی هستیم. توقف کردند تا چاره ای پیدا کنند که ما به سراغتان رفتیم و تکلیف هر دو طرف را مشخص کردیم.
این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی از محمدحسین دیدم. همه او را خوب می شناختند و نی دانستند تنها ترسی که در وجودش هست، ترس از خداست.
بیا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندک و معنی بسیار
📝 نویسنده: #مهری_پورمنعمی
ادامه دارد... .
@razmandegan_eslam_kerman
'
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفدهم
گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است.
بسمه روبندهاش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل #رافضیهای داریا همین چند تا خونوادهایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»
باورم نمیشد برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این #شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو بههم بریزیم، دیگه بقیهاش با ایناس!»
نگاهم در حدقه چشمانم از #وحشت میلرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قُشونکشی کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند :«امشب انتقام فرحان رو میگیرم!»
دلم در سینه دست و پا میزد و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت :«سه سال پیش شوهرم تو #کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!»
از حرفهایش میفهمیدم شوهرش در عملیات #انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟»
دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم میتپید، تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا #مفاتیح پاره بشه تا تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک!»
چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را میدید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه #تهدیدم کرد :«میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه #ترکیه رو میده و عقدت میکنه!»
نغمه #مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمیشد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد #خدا باشد که مرتب لبانش میجنبید و #قرآن میخواند.
پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانیام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر #حضرت_علی (علیهالسلام) شوم که قدمهایم میلرزید.
عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای #نوحه از سمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانیام را پاره کرد.
پرچم عزای #امام_صادق (علیهالسلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بیشرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط #کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهستهتر شد، زنها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح میخونید! این کتابا همه شرکه!»
میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند.
با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید #قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخههای کفر و شرک رو بسوزونید!»
دیگر صدای #روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند و بسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک #شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه نالهام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.
روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه ظاهرسازی میکرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای #تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...
#ادامه_دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@razmandegan_eslam_kerman
'
#قسمت_هفدهم
"من زنده ام"
.... فارغ از همه ی مقررات ممنوعه از هم پرس و جو کردیم.همه چیز را با اعتماد تمام به هم گفتیم، او خودش را این طور معرفی کرد:
من فاطمه ناهیدی، ماما هستم. بعد از اینکه درسم تمام شد به مناطق محروم رفتم چون احساس می کردم وجودم آنجا لازم تر است.
در یکی از روستاهای اطراف بم بودم که خبر شروع جنگ را شنیدم. با شنیدن این خبر به تهران آمدم و همره با دکتر صادقی و آقای زندی و برادر جرگویی و دو نفر از امدادگران دیگر راهی جنوب شدیم.
اول به جبهه ی غرب رفتیم اما سه روز بیشتر آنجا نماندیم چون گفتند در جنوب بیشتر به ما نیاز دارند. به اندیمشک و سپس دزفول رفتیم.
....از دزفول برای رفتن به خرمشهر آماده شدیم. نوزدهم مهر به خرمشهر رسیدیم. مسجدجامع پایگاه نیروهای درمانی شده بود.ماهم در خانه ی مستحکمی که یکی از بچه های خرمشهر در اختیارمان گذاشته بود مستقر شدیم.یکی از اتاق های خانه را درمانگاه کردیم.
دو دسته شدیم. دکتر صادقی و دو نفرِ دیگر یک گروه را تشکیل دادند.من و برادر جرگویی و زندی گروه دیگر را. قرار شد هر گروه یک روز خط باشد و یک روز درمانگاه.
گروه دکتر صادقی به خط رفته بودند.... صدای خمپاره ای خانه را لرزاند. بیرون دویدیم.خمپاره خورده بود درست همان جایی که ما چند لحظه پیش ایستاده بودیم.شوکه شده بودیم.
همان موقع دوتا سرباز آمدند و گفتند خیلی شهید و مجروح داده ایم کمک می خواهیم. ما هم با آمبولانس راهی خط شدیم.
کمی جلوتر که رفتیم، یکی از سربازها گفت اینجا چقدر تانک هست. اصلا حواسمان نبود که ما اینقدر تانک نداریم.همه چیز به نظرمان عادی می آمد. خب ما نزدیک خط بودیم.
ناگهان گلوله ی تانک خورد کنار ماشین. تازه آنجا بود که فهمیدیم خط دست عراقی هاست.
از ماشین پائین پریدیم که پناه بگیریم. پای برادر جرگویی تیر خورد. یک کانال کوچک نزدیک مان بود.خودمان را به آنجا رساندیم. باند همراهم بود و فقط به این فکر می کردم که خون پایش را بند بیاورم.
.... عراقی ها بالای سرمان رسیدند. ما را سوار تانک کردند و از تک تک مان بازجویی کردند. چند لحظه بعد از بازجویی همه جا ساکت شده بود.حتی صدای نفس کشیدن همراهانم را نمی شنیدم.صدایشان کردم.کسی جواب نمی داد. از زیر دستمالی که چشمم را با آن بسته بودند فقط پای سربازان بعثی را می دیدم.
تنها شده بودم. مرا به داخل گودالی که بوی زباله می داد انداختند... در آن گودال به مرگ فکر می کردم. مردن برایم بهترین اتفاق بود. با هر صدای انفجار خودم را بالا می کشیدم که شاید ترکشی به من بخورد.
وقتی یاد نگاه بعثی ها می افتادم بدنم می لرزید. من را که گرفتند شادی کردند و تیر هوایی زدند.
بعداز مدتی مرا از گودال بیرون آوردند و در یک ماشین نشاندند تا راننده بیاید.از زیر دستمالی که به چشمم بسته بود سرباز عبادی را دیدم که دست و پا بسته کف ماشین افتاده ولی از بقیه خبری نبود.
می گفتند هرکس پلاک ندارد جاسوس است و اعدامش می کردند.
غروب به اینجا رسیدیم. شب اول شب سختی بود. از همان روز اول بازجویی شروع شد تا الان که با شما هستم.
ما هم خودمان را معرفی کردیم و به او گفتیم راستش برای اینکه من و مریم را از هم جدا نکنند خودمان را خواهر معرفی کردیم. اینها هم باور کرده اند که ما خواهریم، اگرچه از این به بعد هر سه خواهریم.
فاطمه از وضعیت لباس من و مقنعه ی مریم که هنوز خونی بود نگران شد و گفت اینجا عراق است و ما اسیر شده ایم و ممکن است تا آخر مهر هم اینجا باشیم. سه ساعت دیگر نزدیک غروب در را برای چند دقیقه باز می کنند و بیرون می رویم. به سرعت آبیبه سر و صورتتان بزنید و پائین مانتو و مقنعه تان را بشوئید.
پرسیدم شما تنها هستید؟
گفت الان سه روز است که من در این اتاق تنها هستم اما دویست،سیصد اسیر ایرانی در اتاق های مجاور هستند که آنها هم نوبتی به دستشویی می روند و ظهر که غذا می آورند بعضی از آنها را می توانیم ببینیم.
گفتم مگر اینجا غذا هم می دهند.
به شوخی گفت همره با غذا
دسر هم می دهند.
فاطمه روحیه ی آرام و صبوری داشت. هم جنگ را خوب فهمیده بود و هم تقدیر اسارت را در جا پذیرفته بود. حرف های زیادی برای گفتن با هم داشتیم.
در اتاق بیست و چهار متری با دو پنجره که به پشت محوطه ی بازداشتگاه باز می شد بدون هیچ زیراندازی کنار یکدیگر نشسته بودیم. سربازی که گهگاهی از پنجره به داخل سرک می کشید از اتاق ما دور شد.
نزدیک غروب بود و فرصت خوبی پیش آمده بود تا فاطمه بیشتر از وضعیت این چند روز برایمان بگوید. او گفت این سه چهار روز حول و حوش همین ساعت در را باز می کنند.
پایان قسمت هفدهم
#من_زنده_ام
#خاطرات_دوران_اسارت
#باقلم_معصومه_آباد
@razmandegan_eslam_kerman