'
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_دوم
* به روایت امیرحسین *
زینب به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟
سرم رو پایین میندازم .
روبه روم وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه.
سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات.
میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد.
بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قربون صدقه از جانب من ، خانواده ها رضایت میدن به رفتن.
* به روایت زینب *
ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره.
دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟
امیرحسین _ اومدم.
ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم…..
قدم به قدم هم ، اون داشت ميرفت به رسم عاشقي منم داشتم زندگيم رو بدرقه ميكردم به رسم عاشقي.
همه تو حياط بودن ، مامان و بابا ، اميرعلي و فاطمه ، پرنيان و مامان عاطفه و پدر اميرعلي . مامان و بابا ناراحت و عصبي بودن ؛ پرنيان و مامان عاطفه هم كه حالشون زار بود و پدر اميرعلي كه تركيبي از حالات بود ، عصبي، نگران ، ناراحت . ميدونستم كه با دين و مذهب كمي مشكل داره. و من….
توصيفي براي حالم وجود نداشت.
در خونه كه نيمه باز بود كامل باز ميشه و امير و ياسمين ميان داخل. ياسمين هم شده بود يه خانوم چادري ، تنها من و اميرحسين تعجب نكرده بوديم. چون ميدونستيم و مطمئن بوديم امير ميتونه شيريني دين و مذهب واقعي رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتي و نگراني از چهره هاشون داد ميزد.
و حالا وقت رفتن بود .
#من_به_چشم_خود_ديدم_كه_جانم_ميرود.
به طرفم برميگرده ، حاله اشك جلوي چشمام رو ميگيره . با لبخند رو به من ميگه _ هواييم نكن ديگه خانوم.
با بغض بهش ميگم _ به قول اون شعره
#آمدے_گفتے_بہ_مڹ_ای_حوریـ?ـه!
#دلبــری_هایت_بماند_بعد_فتح_سوریه
#پس_همیڹ_جا_از_شما_دارم_سوال
#مڹ_نــدارم_درفراقتـ_صبر_آقا_زوریہ؟!
اميرحسين _ خودت اجازه دادي.
زینب_ اره.
دستم رو بالا ميارم وبي توجه به جمعيت روي صورتش ميكشم.
اميرحسين _ نكن زینب. نكن.
ادامه دارد... .
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨
@razmandegan_eslam_kerman
'
#قسمت_پنجاه_و_دوم
" من زنده ام "
... نفس می خواستم. اما در مقابل این ضربه ها که بی اختیار از درد به دیوار همسایه می کوبیدم، سکوت تنها پاسخ زندانی عصبانی سلول مجاور بود.
... وقتی برای رفتن به درمانگاه مرا بدون عینک از سلول بیرون آوردند نیمرخ چهره ی همسایه عراقی میانسالی را دیدم که کف دو دستش را به هم چسبانده و جلو آورده بود تا آنها را ببندند. سرش را هم آماده نگه داشته بود تا عینک کوری را به چشمانش بزنند.
با خود گفتم وقتی لباس زندان را پذیرفتی و دست هایت را برای بسته شدن تقدیم کردی، زندان و تسلیم را پذیرفته ای و دیوار همیشه بخشی از دارایی تو می شود، بدون اینکه هیچ حادثه و اتفاقی در خارج از سلول ها را بتوانی رصد کنی.
آن وقت است که ضربه های دیوار تو را عصبانی می کند و مثل دیوار ساکت و بی صدا می شوی. و فردا و آزادی بی معنی می شود. اما این شیوه ی زندگی برای ما مصداق نداشت. ما نمی خواستیم مثل او باشیم.
ما در عین اسارت، آزاده بودیم ، ما فرزند باورهای بزرگ بودیم. به دنیا آمده بودیم تا انقلاب کنیم. بجنگیم و برای آزادی اسیر شویم. سهم ما دیوار و زندان نبود.
هنوز می گفتم ما فردا آزاد می شویم و حتی وقتی نفس هایم به سختی بالا می آمد به فردا امید داشتم. صبح ها گاهی که هنوز چشم هایمان را باز نکرده بودیم مریم از من می پرسید: آجی مگه به جان آقا قسم نخوردی که ما فردا آزاد می شویم، پس چرا آزاد نشدیم.
من هم در حالی که سرم را روی بازوهایش می گذاشتم می گفتم من گفتم فردا آزاد می شیم، حالا که امروزه، فردا نیست! هر نگاه و صدا و حرفی می توانست نهال امید را پربار و کاروان امید را به حرکت در آورد.
اصلاً معتقد بودیم که ناامیدی شرک است. کسی که خدا را دارد یعنی امید دارد. ما چوب خط ها را به امید رسیدن فردا می شمردیم.
همسایه ی عصبانی و ناراحت ما گاهی در مقابل این همه ابراز احساسات که حکایت از بی خبری و تنهایی ما داشت لگدی محکم به دیوار می کوبید و ما از شدت ترس و وحشت، ناخودآگاه به سمت دیوار سلولی که اسمش را مریض گذاشته بودیم پرت می شدیم.
دیوار مریض که از سوی آن مرتب صداهای ضربه و ریتم گرفتن روی آن دیوار شنیده می شد و أن اسیر با حرف های دری وری خودش را سرگرم می کرد اما هیچ پاسخی از سمت ما دریافت نمی کرد.
زمستان دوباره با همه ی خشونتش به سمت ما حمله ور شده بود. تن بی رمق مان توان تحمل سوز بادهای استخوان سوز را که از درز آن دریچه ی جهنمی بیرون می آمد نداشت.
یک بار دیگر که دچار تنگی نفس شده بودم و همگی به در و دیوار می کوبیدیم، دکتر وارد سلول شد و بلافاصله با دستور او به درمانگاه اعزام شدم. اگرچه در درمانگاه هم اتفاق خاصی نمی افتاد.
اما برخلاف دفعه ی قبل که در گوشه ای ایستاده بودم این بار در کنار همان میزی که پنبه و گاز روی آن گذاشته بود نشستم. ناتوانی ام در دم و بازدم کلافه ام کرده بود.
دلم می خواست تا می توانم بدوم، دلم می خواست شیشه های پنجره را بشکنم، دلم می خواست فریاد بزنم، فحش بدهم، ناسزا بگویم و در این لحظات آخر هرچه که از دستم بر می آید انجام دهم. اما گروهبان قراضه دائم تهدید می کرد که تکان نخورم و همان جا بنشینم.
دکتری غیر از دکتر راحتی و آبکی آمد و همان اسپری آرم را داد و سه پف زدم و رفت. دور و برم را وارسی می کردم تا شاید چیز باارزش و به درد بخوری پیدا کنم و بلند کنم. این بار جسورتر از دفعه ی قبل شده بودم. هرچه چشم انداختم چیزی ندیدم.
همینطور که به دور و برم نگاه می کردم؛ تکه روزنامه ی مچاله شده ای را کنار میز دیدم که نمی دانم قبلا دور چه چیزی پیچیده شده و از بد روزگار گذرش به زندان افتاده بود. بی خبری من را حریص یک تکه روزنامه ی باطله کرده بود.
دوباره مانور عملیات سرقت را شروع کردم. دور و برم را می پائیدم. دست هایم را از خودم دور کردم و گردن تاباندم و چشم چرخاندم. در آینه ی روبرو هم جز تصویر من هیچ تصویری منعکس نمی شد.
بی توجه به تالاپ تولوپ ضربان قلبم؛ خودم را به تکه روزنامه نزدیک کردم تا در چشم به هم زدنی آن را به جیب بزنم. از مهارتی که کسب کرده بودم هم خوشحال بودم و هم ناراحت.
باز شک و تردید به دلم هجوم آورده بود. اما خودم را تسلی دادم که معصومه! تو ناگزیری، این که تکه ی زباله ای بیشتر نیست.
از عاقبتم می ترسیدم . اما از موفقیتی که به دست آورده بودم مسرور بودم. به خاطر تکه روزنامه ای که بسیار حرفه ای آن را به جیب زده بودم، شتابزده و مضطرب وارد سلول شدم.
قیافه ی خواهرها نشان می داد که در انتظار خبر یا چیز جدیدی هستند. آنهد می دانستند از بعثی ها خیری به ما نخواهد رسید و شفا در دست خداست. یواشکی تکه روزنامه را بیرون آوردم و به دور آن حلقه زدیم.
#من_زنده_ام
#خاطرات_دوران_اسارت
#باقلم_معصومه_آباد
-----------
@razmandegan_eslam_kerman