eitaa logo
هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان
634 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
30 فایل
🔸️کانال رسمی اطلاع رسانی و تولیدات هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان 🌐مارا در فضای مجازی دنبال کنید : https://zil.ink/eheyat_kerman 📱ارتباط با ما @Markaz_Heit_stad
مشاهده در ایتا
دانلود
' دستم رو عقب ميكشم ، ساكش رو از روي زمين برميدارم و دستش ميدم. _ برو و به سلامت برگرد . ساك رو از دستم ميگيره و به سمت در راه ميوفته. مامان عاطفه از زير قرآن ردمون ميكنه. پرنيان كاسه آب رو به من ميده. و…… يه آغوش مادرانه كه خدا ميدونه شايد مامان عاطفه اون لحظه آرزوش اين بود كه زمان كامل بايسته. آغوش خواهرانه ، كاش خودم حالم خوب بود و به پرنيان دلداري ميدادم. و آغوش پدرانه كه آخرين جملش رو به قدري آروم گفت كه فقط من و اميرحسين شنيديم _ بهت افتخار ميكنم پسرم. برق خوشحالي تو چشماي اميرحسين موج ميزد. از پدر جدا و به سمت من مياد. بوسه اي روي پيشونيم ميشينه كه عشق رو به وجودم تزريق ميكنه. بعد از خداحافظي با همه افرادي كه اونجا بودن ، همه حالمون رو درك ميكنن و ميرن داخل خونه. تسبيح فيروزه اي رو از جيبش در مياره و دور دستم ميبنده ؛ ماشيني كه بايد باهاش ميرفت ، كمي جلو تر از خونه بود ، اين بار بوسه روي دستم ميزنه و عقب عقب همونطور كه به چشماي هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و……. رو روبه روي من ميگيره ، يه آغوش مادرانه كه خدا ميدونه شايد مامان عاطفه اون لحظه آرزوش اين بود كه زمان كامل بايسته. آغوش خواهرانه ، كاش خودم حالم خوب بود و به پرنيان دلداري ميدادم. و آغوش پدرانه كه آخرين جملش رو به قدري آروم گفت كه فقط من و اميرحسين شنيديم _ بهت افتخار ميكنم پسرم. برق خوشحالي تو چشماي اميرحسين موج ميزد. از پدر جدا و به سمت من مياد. بوسه اي روي پيشونيم ميشينه كه عشق رو به وجودم تزريق ميكنه. بعد از خداحافظي با همه افرادي كه اونجا بودن ، همه حالمون رو درك ميكنن و ميرن داخل خونه. تسبيح فيروزه اي رو از جيبش در مياره و دور دستم ميبنده ؛ ماشيني كه بايد باهاش ميرفت ، كمي جلو تر از خونه بود ، اين بار بوسه روي دستم ميزنه و عقب عقب همونطور كه به چشماي هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و……. آب رو که پشت ماشین میریزه ، بی هوش میشه و روی زمین میوفته….. یک ماه بعد….. فاطمه خانوم ، همسایشون دختر ۲ سالش مریم رو پیش زینب میزاره و میره به دنبال خبری از همسرش. تو این دو هفته ای که همسایه شده بودن حسابی دوستای خوبی بودن ، شاید به خاطر اینکه همدرد بودن. بابای مریم هم به سوریه اعزام شده بود. با این تفاوت که امیرحسین فقط یک ماه پیش رفته بود و پدر اون پنج ماه پیش و تو دوماه گذشته هیچ خبری ازش نداشتن و حسابی هم نگران بودن. که عاشق بچه ها بود ، حسابی با مریم صمیمی شده بود. شاید اینجوری دلتنگی کمتر اذیتش میکرد. هرچند بازهم شب تا صبح برای سلامتی همسرش دعا میکرد و دیگه غذا خوردن و تفریح و خندیدن براش معنی نداشت…. با صدای زنگ تلفن مریم رو بغل میکنه و کنار میز تلفن میشینه. _ بله ؟ + سلام. عذر میخوام خانوم موسوی. _ بله بفرمایید. صدا مدام خش خش میکرد و قطع و وصل میشد. مطمئن بود از سوریس. گوشش رو تیز میکنه که خبری از امیرحسینش بگیره. مریم سیم تلفن رو میکشه و صدا قطع میشه. سریع سیم رو وصل میکنه و تنها جمله ای که میشنوه _ شهید شدن……. من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود… ادامه دارد... . نویسنده : ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ @razmandegan_eslam_kerman
' " من زنده ام " .... یواشکی تکه روزنامه رو بیرون آوردم و به دور آن حلقه زدیم. نوشته ها برایمان حکم نقاشی داشت. خدای من، چقدر کلمه! چقدر حرف! چقدر خبر! هرچه به کلمات خیره می شدیم چیزی نمی فهمیدیم. حلیمه کمی زبلن عربی می دانست و بهتر از ما می فهمید؛ دورش جمع شدیم و به دهانش چشم دوختیم. کلمات را ریشه یابی کردیم. اسم ها ، فعل ها و حرف ها را جدا کردیم. از روی همین یک تکه روزنامه حوادث بسیاری را حدس زدیم اما به صحت و درستی آن یقین نداشتیم. برای ترجمه ی کلمات عربی به همسایه ی عرب زبانمان که فقط گاه گاهی لگد می پراند، هیچ امیدی نداشتیم. بعد از بحث و شوری بسیار زیاد که چندروزی به طول انجامید ناچار توافق کردیم از قیس کمک بگیریم. اما چگونه؟ باز هم نمی دانستیم او چقدر مورد اعتماد است، آیان همان گونه هست که می گوید؟ هرکس نظری می داد. او حسن نیت خود را ثابت نکرده است. - قرار بود تیغ به ما بدهد که نداد.به قیچی راضی شدیم که نداد، حتی یک ناخن گیر هم نداد. - تازه بعد از یکماه که فهمید مسواک چیه، مسواک کهنه و کثیف خودش را از داخل زباله دانی برایمان آورد که شریکی استفاده کنیم. - اما مؤدب است و هیچ وقت رفتار بدی از او ندیده ایم. من که همه اش توی فکر سرقت بودم گفتم ما که نمی خواهیم سرقت مسلحانه کنیم. می خواهیم معنی چهارتا کلمه ی عربی را از او بپرسیم. در متن روزنامه دو اسم بود به نام های سرلشکر شیث خطاب و سرتیپ عبدالرحمن داوود. که آنها را اصلاً نمی شناختیم. کلمات انقلاب و اعدام و کودتا زیاد تکرار شده بود. شناخت این دو فرد و گروهی با نام نایف به درک و فهم خبر کمک می کرد. در آن صورت ما به خبر مهمی دست پیدا می کردیم. روزی که نوبت توزیع غذا با قیس بود، حلیمه از او پرسید: قیس این سه نفر را می شناسی؟ ضمن اظهار بی اطلاعی چشم هایش گرد شد و در را محکم بست. دو ساعت بعد که شرایط مساعد شد خودش دریچه را باز کرد و پرسید اینها کی هستند؟ گفتیم ماهم نمی دانیم. پرسید اسم آنهارا از کجا شنیده اید؟ گفتیم مربوط به عراق هستند. با حالتی که نشان می داد در شرایط بد و تحت کنترل است و نمی تواند پاسخ دهد در را بست. اما سه روز بعد که دوباره نوبت کشیک او شد، گفت یکی از این دو نفر فرار کرده و در عراق نیست و آن یکی هم مرده. اما گروه نایف را گروه انقلابی معرفی کرد. همه ی این اطلاعات را در عرض یک دقیقه به ما گفت و در را بست. از آن به بعد خیلی کنجکاو بود بداند این اسامی و اطلاعات را از کجا و برای چه کاری می خواهیم، و قضیه از چه قرار است. تکه ی روزنامه را با حتیاط در بالای دریچه جاسازی کرده بودیم. احتمال می دادیم که سلول را تفتیش کنند و برای اینکه این خبر را پیدا نکنند تکه تکه آن را حفظ کرده و تکرار می کردیم که اگر روزنامه را از دست دادیم، اصل خبر را از بر باشیم. دریافت کلی ما از این تکه خبر این بود: تعدادی از نظامیان از کادرهای مختلف به سمت کاخ ریاست جمهوری، ساختمان رادیو و هدف های دیگر به حرکت در آمدند و رژیم علیرغم استقرار صدها دستگاه ماشین پلیس در سطح خیابان های بغداد متوجه ی حضور صدام در یکی از این خودروها نشده بودند. یکی از مأموران پلیس که حرکت خودروها را در منطقه ی صالحیه نزدیک ساختمان رادیو تلویزیون احساس کرده بود تلاش نمود تا با به صدا درآوردن سوت خود، دیگر همکارانش را از جریان آگاه کند. سپس سرلشکر محمود شیث و عبدالرحمن داوود به ترتیب به وزارت امور اجتماعی و دفاع منصوب شدند اما خطاب قبول نکرد و در اقامت گاه خود در قاهره باقی ماند و کودتا با مقاومتی روبرو نشد، اما ملت عراق از این تحول و دگر گونی با تردید و احتیاط استقبال کردند. رئیس جمهور گروه نایف را به قرآن قسم داده بود اما آنها به عهدشان وفا نکردند. قیس دیگر آن جوان خوش برخورد شیعه ی نجف نبود. گاهی تهدید می کرد که این اطلاعات را از کجا گرفته اید؟ به تنها کسی که مشکوک شدند، همسایه ی عراقی ما بود. بلافاصله او را جابجا کردند. قیس می گفت من برای خودتان بیشتر نگران هستم. ما را به خدا و امام علی علیه السلام قسم می داد که به او حقیقت را بگوییم. ----------- @razmandegan_eslam_kerman