eitaa logo
هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان
634 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
30 فایل
🔸️کانال رسمی اطلاع رسانی و تولیدات هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان 🌐مارا در فضای مجازی دنبال کنید : https://zil.ink/eheyat_kerman 📱ارتباط با ما @Markaz_Heit_stad
مشاهده در ایتا
دانلود
' *به روایتﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ* ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﻴﺸﺪ ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺤﺮﻡ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺭﻭ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻣﺠﺮﺩﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺣﺎﻻ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﻤﯿﺮﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯿﺮﺳﻢ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ، ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ ﻭﺍﻣﯿﺮ ﻭ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻃﺎﻫﺎ ﻭ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯽ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻢ ﻭ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﻢ . _ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻭ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺍﯾﻨﺎ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻓﻀﻮﻝ ﺳﻨﺞ . ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺑﭙﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﯿﻖ . _ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻭ ﻣﻦ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻮﻓﯿﻖ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ _ ﺧﺐ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﭘﺲ ﺑﺮﯾﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ . ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﺩﻭﻣﺎﺩﻩ ﯾﺎ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺟﺪﯾﺪﻣﻮﻧﻢ میاییم. _ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺟﺪﯾﺪﻣﻮﻥ ؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﺗﺎﺍﻃﻼﻉ ﺛﺎﻧﻮﯼ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ ﺑﭙﺮ ﺑﺎﻻ . ﺯﻥ ﺫﻟﯿﻞ ﺑﺪﺑﺨﺖ . ﻫﻤﻪ ﺯﺩﻥ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ _ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺣﺎﻻ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺖ . ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ _ ﺑﺮﻭ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ _ ﻫﺎ؟؟؟؟؟؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻫﺎ ﻭ ……… ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻦ . _ ﺧﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺑﺮﻭﺳﻠﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﻧﮑﻨﯽ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﯿﺰﻧﻤﺖ ﮐﻪ . _ ﮐﻪ ﭼﯽ؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻫﯿﭽﯽ ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ . ﺑﺮﻭ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ . ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ . . ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ زینبﻭ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻥ . ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﻣﺎ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺪﻭﻧﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﭼﯽ ﺗﻮ ﺳﺮﺷﻪ . ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻗﯿﻖ ، ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻭ ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﯼ زینب ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﻢ . ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﺎ ﻣﮋﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ . ﺳﺮﺥ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺑﺮﯾﻢ؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﺑﺮﯾﻢ ﺩﺍﺩﺍﺵ . ﮔﻨﮓ ﻭ ﭘﺮﺳﺸﯽ ﺑﻪ ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻫﺮﺩﻭ ﻣﯿﺰﻧﻦ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﻦ، ﻣﻨﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﺨﺘﺼﺮﯼ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﻢ . ﻇﺎﻫﺮﺍ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻡ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻥ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﺪﻥ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ ، ﭘﺲ ﻣﻨﻢ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻧﻤﯿﭙﺮﺳﻢ ﺗﺎ ﺑﺮﺳﯿﻢ ..… ﮐﻞ ﺭﺍﻩ ﺗﻮ ﺳﮑﻮﺕ ﺳﭙﺮﯼ ﻣﯿﺸﻪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ، ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﺮﺳﺒﺰ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻓﺸﻢ ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻦ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺧﺐ ﺍﯾﺸﻮﻧﻢ ﻋﻀﻮ ﺟﺪﯾﺪ ﺍﮐﯿﭗ . ﻣﯿﺮﻡ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺭﻭ ﭘﺎﺱ ﺑﺪﺍﺭ ﺩﺍﺩﺍﺵ . ﺑﻌﺪﻫﻢ ﺩﻭﻧﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻪ ﺗﻮ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﺮﯾﻦ ﭼﻮﺏ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﯿﺪ . _ ﻧﻮﭺ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ _ ﺍﻭﺍ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﺮﻭ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺟﻮﺍﺩ ﻫﻢ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﮐﺎﺭﺷﻮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻡ ﺩﺳﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻢ _ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ ﻣﯿﺎﺩ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻭ ﻛﻠﻲ ﺧﻨﺪﻳﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻣﻴﺮﻋﻠﻲ ، ﭼﻮﺏ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ . ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﻧﻮﺭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ، ﭼﻮﺏ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺸﻮﻥ ﻣﯿﺮﻡ . ﻫﻤﻪ ﯾﻪ ﺷﺎﻝ ﻣﺸﮑﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭ ﺳﺮﺷﻮﻥ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻥ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﺮﻣﺰ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﯾﻪ ﭼﻮﺏ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﻣﯿﭽﺮﺧﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﮔﻔﺖ _ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﺜﻼ ﺭﻭﺿﻪ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ _ ﺍﻣﺎﻥ ﺍﻣﺎﻥ . ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺟﻮﻭﻧﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ‏( ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ‏) ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﻫﻢ ﭘﺮﯾﺪﻥ ، ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻥ ، ﺧﺎﮎ ﺗﻮﺳﺮﺷﻮﻥ ﺷﺪ . ﺍﯾﻨﺎﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻇﺮﻑ ﺑﺸﻮﺭﻥ، ﺑﺸﻮﺭﻥ ﻭ ﺑﺴﺎﺑﻦ . ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺩ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﯾﮑﻢ ﮐﻪ ﺩﻗﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﮐﻪ ﺭﻭ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯿﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻫﺎ ‏( ﺣﺴﯿﻦ ﻭ ﻋﻠﯽ ‏) ﺍﯾﻦ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺟﺎﻥ ﺳﻮﺯ ‏( ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﺍ ‏) ﺗﺴﻠﯿﺖ ﻋﺮﺽ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺍﺟﺮﮎ ﺍﻟﻠﻪ . ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺑﺒﺮﯾﺪ . ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﯿﻨﯿﻢ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ﺗﻮ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ . ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻥ ﻣﺪﺍﺣﯽ ؛ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻇﺮﻑ ﺣﻠﻮﺍ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺎﺩ ، ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﺳﺮﺷﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﻭ ﺑﺎﺣﺎﻟﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺩﺍﺩﺍﺷﺎﯼ ﮔﻠﻢ ﺗﺴﻠﯿﺖ ﻣﯿﮕﻢ ؛ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻋﻼﻗﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﻗﺎﺷﻘﯽ ﺣﻠﻮﺍ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ ، ﻇﺮﻑ ﺣﻠﻮﺍ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻄﺮﯼ ﻫﺎﯼ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺭﻭ ﺳﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﯿﺲ ﻣﯿﺸﻦ . ادامه دارد... . نویسنده : ✨🇮🇷الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🇮🇷✨ @razmandegan_eslam_kerman
' مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا می‌کنن! یه کاری کنید!» دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به‌هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تن‌شون رو می‌لرزونی؟» ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی‌توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچه‌ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی‌تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.» مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی‌جی باشه، خودم می‌زنم!» انگار مچ دستان در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپی‌جی رو ازشون بگیرم.» روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه!» و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!» تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره‌ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک می‌زد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی‌آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می‌زدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی‌خواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشک‌هایم همه می‌شد و در گلو می‌ریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدن‌مان نگذشته و دامادم به رفته بود. کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند. ندیده تصور می‌کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی‌دانستم چند نفر او را هدف گرفته‌اند که کاسه شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد. مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله‌ها از دستم رفته بود که میان گریه به (علیهاالسلام) التماس می‌کردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله‌ها تک تک شنیده می‌شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!» با گریه نگاهش می‌کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به‌سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!» خط گلوله‌ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می‌کردم کار مصطفی را ساخته‌اند که باز به جان دفتر افتاده‌اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی‌اش عرق می‌رفت، گوشه‌ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس‌نفس می‌زد. یک دستش آرپی‌جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمی‌شد دوباره قامت بلندش را می‌بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی‌توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. آرپی‌جی روی شانه‌اش بود، با دقت هدف‌گیری می‌کرد و فعلاً نمی‌خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»... ... ✍️نویسنده: @razmandegan_eslam_kerman
' " من زنده ام " ... برادر شکراللّه کارمند شرکت نفت بود. صدای اذانی که گاهی شنیده می شد از سیدمحسن یحیوی وزیرنفت بود. در سلول مجاورش هم مهندس بهروز بوشهری بود که گاهی با شعارهایی ما را تحسین و تشویق می کرد و می گفت خواهران زینبی، احسنت! از این که در حریم امن برادرهای خودمان قرار داشتیم احساس غرور می کردیم. ولی در حبس بودن آنها رنج بسیار سختی را به ما تحمیل می کرد. از آن روز باز و بسته شدن در سلول ما و حتی نگاه های بعثی ها تحت کنترل آنها بود. بعثی ها از غیرت آنها بااینکه در زنجیر بودند وحشت داشتند و نمی توانستند به ما نگاه چپ بکنند. هروقت بعثی ها در سلول ما را باز می کردند صدای فریاد کسی را می شنیدیم که می گفت " نصر من اللّه و فقح قریب " و بقیه جواب می دادند " و بشّر المؤمنین ". نمی دانستیم کسی که نسبت به باز شدن در سلول ما حساسیت نشان می دهد کیست اما بعدها فهمیدیم که او وزیر نفت، محمدجواد تندگویان است. حالا دیگر نفس های حبس شده در زندان الرشید به آرامی، از میان دلتنگی های ما راه باز می کرد و بار سنگین اسارت بین ما تقسیم می شد. دیگر از شمارش ثانیه های کمرشکن خلاص شده بودیم. خوشحال بودم از اینکه دکتر عظیمی را پیدا کرده ام چون او از همان اول اسارت دریافت که شرافت گوهر گرانبهایی است که آن را به بهای آزادی هم نمی فروشیم. صبح جمعه بود. از اینکه سلول های اطراف ما را اسرای ایرانی پر کرده بودند آرامش داشتم. حضور آنها خاطرات برادرهای خودم را برایم تداعی می کرد که با حضورشان در امنیت کامل همه جا می رفتم. در اسارت هم این همه برادر داشتم. می خواستم به همه شان بگویم سپاس. برادران به جوانمردی تان احسنت، که از وکیل و وزیر تا اسمال یخی اینقدر بامرام هستید. ...خدایا خیلی ازت ممنونیم خدایا شکر. .... تصمیم گرفتم سوره ی حمد را با صدای بلند تلاوت کنم. ابتدا کمی بحث شد که اصلاً این کار آیا از نظر شرعی و اخلاقی و امنیتی اشکال دارد یانه؟ اما چون توافق بر سر قرائت کلام خدا بود شروع کردم. احساس کردم عبدالباسط شده ام، تا آنجا که نفسم جا و حنجره ام قدرت داشت سوره ی حمد را با صوت خواندم. در همین فاصله ابتدا نگهبان و سپس سرنگهبان که همان سربازی بود که احساس خوش تیپی می کرد و ما به او می گفتیم آلن چولن، به سرعت سر رسیدند. آلن چولن دریچه را باز کرد و گفت: صایره عصفور؟سکتی! ( بلبل شده ای؟ ساکت شو) دستپاچه شده بودند. در باز کردند و با کابل هایشان به در و دیوار زدند تا رعب و وحشت ایجاد کنند ولی من از اینکه در باز شده بود و صدا واضح تر به بیرون می رفت خوشحال بودم. از هفته های بعد خواهر ها بدون اینکه یک ریال کف دستم بگذارند برایشان سوره های درخواستی شان را می خواندم. اما قرآن نداشتیم و من فقط می توانستم جزء سی را از بر بخوانم. از آن به بعد بعثی ها برای هر کداممان یک اسم گذاشته بودند. گاهی به جای اینکه اسمم را صدا بزنند می گفتند عصفور! (بلبل) وقتی متوجه شدیم تمام بند متوجه حضور ما شده اند، دیگر ادامه ندادیم. صبح که بیدار می شدیم بعد از نماز و طناب زدن مثل اینکه پیچ رادیو را باز کنیم، سراغ دیوار می رفتیم و اخبار از همه چیز و همه جا می گفتیم. از دیوار مهندس ها بیشتر اخبار سیاسی و امنیتی را می گرفتیم و از دیوار دکترها احادیث و روایاتی را که ،در وجود ما نهال امید را زنده نگه می داشت. عادت کرده بودیم آدمها را فقط از دریچه ی کوچکی به عرض یک وجب ببینیم. آنها که صورت های درشتی داشتند، فقط فاصله ی چشم تا دهانشان از دریچه پیدا بود. وقتی در باز می شد و هیکل آنها را کامل می دیدیم یاد داستان غول و سرزمین عجایب می افتادم. حالا موقعیت مکانی را پیدا کرده بودیم. فهمیده بودیم در یکی از ساختمان های اداره ی امنیت و اطلاعات عراق نگهداری می شویم و تعداد زیادی از اسرا که عموما پاسدار یا نظامی و درجه دار و خلبان یا از مهره های اصلی نظام هستند اینجا نگهداری می شوند. اما هنوز نمی دانستیم جنگ ادامه دارد یا خیر. نمی دانستیم همسایه ها مصلحت اندیشی می کنند و به ما چیزی نمی گویند یا واقعا نمی دانند. به همین جهت درباره ی اینکه شهرهای مرزی مثل خرمشهر و آبادان در چه وضعیتی هستند به ما چیزی نمی گفتند. حالا دیگر مثل یک خانواده ی بزرگ شده بودیم که حتی خواب هایمان را با جزئیات برای هم تعریف می کردیم. سرعتمان در تکنیک مورس آنقدر بالا رفته رفته بود که از خبر به تحلیل هم رسیده بودیم. بعد از سلول مهندس های شرکت نفت، سلول معاونین وزیر نفت آقای مهندس یحیوی و بوشهری قرار داشت. شبی که وزیر نفت را آوردند ما سلول یازده بودیم. احتمال می دادیم که مهندس تندگویان اگر جابجا نشده باشد در ردیف های روبروی سلول یازده باشد. تا سال۱۳۶۰ صدای قرآن خواندن و شعارها و فریادهایش را می شنیدیم. ---------- @razmandegan_eslam_kerman