eitaa logo
هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان
634 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
30 فایل
🔸️کانال رسمی اطلاع رسانی و تولیدات هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان 🌐مارا در فضای مجازی دنبال کنید : https://zil.ink/eheyat_kerman 📱ارتباط با ما @Markaz_Heit_stad
مشاهده در ایتا
دانلود
' از چشمان‌شان به پای حال خرابم خنده می‌بارید و تنها حضور حرم (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره‌شان سرم پایین بود و بی‌صدا گریه می‌کردم. ای‌کاش به مبادله‌ام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بی‌تاب‌شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند. احساس می‌کردم از زمین به سمت آسمان آتش می‌پاشد که رگبار گلوله لحظه‌ای قطع نمی‌شد و ترس رسیدن نیروهای به جان‌شان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار می‌کردند :«ما می‌خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!» صدایش را نمی‌شنیدم اما حدس می‌زدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می‌کند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. پیکرم را در زمین فشار می‌دادم بلکه این سنگ‌ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه‌ام را با تمام قدرت کشید و تن بی‌توانم را با یک تکان از جا کَند. با فشار دستش شانه‌ام را هل می‌داد تا جلو بیفتم، می‌دیدم دهان‌شان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه می‌کشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود. پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم می‌دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه‌پله زمین خوردم. احساس کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام (علیهاالسلام) به لب‌هایم نمی‌آمد که حضرت را با نفس‌هایم صدا می‌زدم و می‌دیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. دلم می‌خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی‌دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه‌ام را فشار می‌دادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می‌کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی‌رفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می‌زند. مسیر حمله به سمت را بررسی می‌کردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. کریه‌تر از آن شب نگاهم می‌کرد و به گمانم در همین یک سال به‌قدری خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجره‌ام آماده می‌شد که دندان‌هایش را به هم می‌سایید و با نعره‌ای سرم خراب شد :«پس از افغانستانی؟!» جریان خون به زحمت خودش را در رگ‌هایم می‌کشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی‌صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف می‌زنی یا همینجا ریز ریزت می‌کنم!» و همان برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی‌اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می‌برّم زبونته! کاری باهات می‌کنم به حرف بیای!» قلبم از وحشت به خودش می‌پیچید و آن‌ها از پشت هلم می‌دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت. از شدت وحشت رمقی به قدم‌هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس می‌کردم زمین زیر تنم می‌لرزد و انگار عده‌ای می‌دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش می‌کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکان‌های قفسه سینه‌اش را روی شانه‌ام حس می‌کردم و می‌شنیدم با هر تکان زیر لب ناله می‌زند :«!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می‌شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر ناله‌ای هم نمی‌زد که فقط خس‌خس نفس‌هایش را پشت گوشم می‌شنیدم. بین برزخی از و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی‌وقفه، چیزی نمی‌فهمیدم که گلوله باران تمام شد. صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی‌دیدم و تنها بوی و باروت مشامم را می‌سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد. گردنم از شدت درد به سختی تکان می‌خورد، به‌زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره‌پاره‌اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می‌چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می‌داد... ... ✍️نویسنده: @razmandegan_eslam_kerman
' "من زنده ام " .... کورمال کورمال و تلوتلو خوران جلوی یک درب بزرگ رسیدیم. در تمام طول مسیر به سنجاقم فکر می کردم که برایم حکم چرخ خیاطی پیشرفته را داشت و آن را کنار دریچه و چراغ مخفی کرده بودم. فرصتی برای برداشتن آن نداشتم. در باز شد و یک عالمه نور و گرما به تنمان تابید. هفده سال از عمرم نور خورشید را دیده بودم اما با احساس این گرما، انگار گرمای پنجاه درجه ی آبادان را حتی حس هم نکرده بودم. آن روز با تک تک سلول های بدنم نور خورشید را حس کردم و از آن لذت بردم. تابش نور طلایی خورشید بر پوستی که ماه ها در آن دخمه های بی نور، سرد و بی رمق شده بود لذتی وصف ناشدنی داشت. چقدر این گرما را دوست داشتم. دست و پاهای بی رمق و خواب رفته ام بیدار می شدند و تکان می خوردند. به چشم های عسلی فاطمه نگاه کردم. رنگ چشمانش چقدر قشنگ تر از قبل بود. خواهرانم با همه ی زردی و لاغری و ضعف شان زیبا شده بودند. از همان روزهایی که پای درس امام نشستم، فهمیدم زیبایی مفهومی عمیق تر از جلوه های ظاهری دارد. حلیمه با دستان مهربانش گونه هایم را نوازش کرد و گفت پوست هایمان چقدر نرم و نازک شده اند. چشم های مریم مثل دو مهره ی یاقوت بر پوست مهتابی اش می تابید. در تاریکی آن سلول های لعنتی حتی چهره ی زیبای خواهرانم را فراموش کرده بودم. دلم می خواست تکه کاغذ وقلمی داشتم تا در آن روز احساسم را روی کاغذ ثبت می کردم. یک تکه سنگ سیمانی برداشتم ، نمی شد هرآنچه در ذهنم دارم بنویسم. باید در یک جمله احساس و آرمانم را خلاصه می کردم. نوشتم " لا شرقیه لاغربیه جمهوریه اسلامیه" فاطمه و مریم و حلیمه دور و برم را گرفته بودند تا تگهبان مرا نبیند. پشت سرهم می گفتند سریعتر سریعتر. دایره المعارف می نویسی؟مگه داری با انگشت می نویسی؟ توانستم جمله ام را کامل کنم. از شادی بالا و پائین می پریدم و می خندیدم. وسط این پریدن ها متوجه چند قاصدک شدم. بچه که بودم فکر می کردم فقط شهر من قاصدک دارد. یکی از آنها را به آرامی گرفتم تا آسیب نبیند. آرام و با لبخند او را بر دستانم نشاندم و گفتم تو تنها کسی هستی که می تونه بره پیش مادرم و بهش بگه که من خالم خوبه. می دونم خیلی راهه، ولی لابد تو راه رو بلدی که تا اینجا اومدی، اصلاً شماها از کج ا میاین، نکنه از پیش مادرم میاین؟ به قاصدک گفتم نمی دان الان خانه مان کجاست. راستش آدرس هیچ خانه ای را ندارم.فقط آدرس ایران را دارم.... فاطمه با لبخند گفت معصومه جان، حواست باشه دیوونگی شاخ و دم نداره. بلند شو دوباره دور این اتاق بدویم. الانه که سرو کله شون پیدا شه و باید برگردیم. جمله ی فاطمه که تمام شد، یکباره ناخلف آمد و گفت سریع عینک هایتان را روی چشم بگذارید و بیایید بیرون. طبق معمول شروع کردیم به حرف زدن: - آقا چقدر کش این عینک سفته! - اینجا چقدر پرنور و بزرگه - چرا ما رو همیشه نمیارید اینجا؟ - ما چهارتا دختر ایرانی هستیم، شما کی هستید؟ ناخلف کابل رو با شدت به در سلول ها می کوبید و نمی گذاشت صدا به کسی برسد. اگر چه حضورمان در آفتاب ساعتی بیش نبود اما آنقدر هیجان زده بودیم که نفهمیدیم راه برگشت طولانی تر از راه رفت شده است. بله، سلول ما عوض شده بود. دور و برمان را نگاه کردیم. هیچ نبود، حتی یک پتو. مدام دور خودمان می چرخیدیم و لمس می کردیم. تا بالاخره مت جه شدیم دوباره از برادرانمان دور افتاده ایم. پتوهای زهوار دررفته ی پر از شپش را با دو کاسه ی غذا و چهار لیوان به داخل پرتاب کردند. ------------- @razmandegan_eslam_kerman