'
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهل_و_پنجم
*به روایت امیرحسین*
وای خدایا آبروم رفت، این حجم استرس برای صحبت کردن با یه نفر غیر طبیعیه.
با صدای اذان سریع بلند میشم، نماز میخونم. دیگه هرچقدر کلنجار میرم خوابم نمیبره…..
.
گل های نرگس رو روی داشبورد میزارم و از ماشین پیاده میشم.میخوام بردارم خودم بهش بدم ولی روم نمیشه بیخیال گل ها به سمت زنگ میرم دستم رو بالا میارم که در باز میشه و زینب سادات میاد بیرون. با دیدنم تعجب میکنه و منم یکم هول میشم اما زود خودمو جمع و جور میکنم و لبخند میزنم_ سلام سادات بانو.
سرش رو پایین میندازه و سرخ میشه.
حانیه_ سلام .
_ خوبید؟
زینب_ ممنون شما خوبید؟
_ الحمدالله . باخوبیه شما. بریم؟
زینب _ بله .
سوار ماشین میشیم و نگاهش به اولین چیزی که میفته گل های نرگسه. از روی داشبورد برشون میدارم و روی پاش میذارم.
لبخند میزنه . چقدر زود دلباختم به همين لبخندش.
زینب_ ممنون
لبخندي ميزنم و حركت ميكنم.
_ صبحانه خورديد؟؟
زینب_ بله. ممنون.
_ خب شما جایی رو درنظر ندارید که بریم.
زینب_ نه.
“وای این چرا حرف نمیزنه کل حرفاش تو نه و اره خلاصه میشه ”
_خب پارک نهج البلاغه خوبه؟
زینب_ بله
#چیزے_بگو_حرفے_بـزن_شیرین_زبانم
#کم_حرف_ها_پرچانه_ها_را_دوست_دارند.
.
بعد از نیم ساعت رسیدیم. رفتیم کنار آبشار مصنوعی و هرکدوممون روی یکی از سنگاش نشستیم.
#عاشقی_دردی_ندارد_درد_اصلی_حسرت_است
#با_حیای_خود_مرا_باخاک_یکسان_میکند.
امیرحسین _ نمیخواید چیزی بگید؟
_ خب شما شروع کنید.
امیرحسین _ برنامتون چیه؟
_ برای عروسی و عقد و……..
به روایت زینب
_ من عروسی نمیخوام.
امیرحسین _ نمیخوایددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی خونسرد جواب دادم_ نه
با تعجب برگشت طرفم.
_ چیزی شده؟
امیرحسین _ اگه به خاطر اون میگید که من گفتم شاید همیشه وضع مالیمون خوب نباشه ، شما نگران اونش نباشید ….
حرفش رو قطع کردم.
_ نه. به خاطر اون نیست ، به نظر من سادگی زیباترین چیزه، میدونم شاید عجیب باشه دختری که تا پارسال اونجوری بود و تنها ارزوش سفر به آمریکا و کشورای خارجه بوده حالا همچین چیزی رو بگه اما…. اما….موافقید به جای عروسی بریم…… کربلا؟؟؟؟
امیرحسین _ شما امر بفرما.
یکم خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین.
امیرحسین _ فکر کنم به هم محرمیم.نه؟ پس خجالت نداره بانو.
با لفظ بانو کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد. دلم میخواست همونجا سجده شکر برم برای این عشق، برای این مرد، برای این آرامش…..
ادامه دارد... .
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🇮🇷الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الفَرَج🇮🇷✨
@razmandegan_eslam_kerman
'
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_پنجم
در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و بهجای همسر و برادرم، #تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم :«حتماً دوباره #انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
از #خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد :«الان ما از #حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که #مظلومانه التماسم میکرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم #حرم!»
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که #تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به #مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم #زینبیه افتاده بود.
دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش #نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف #حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد...
#ادامه_دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@razmandegan_eslam_kerman
'
#قسمت_چهل_و_پنجم
" من زنده ام "
... ماجرا را برایشان تعریف کردیم.
گفتند موش ها معمولاً نقب می زنند. سوراخ آنها را پیدا کنید و با وسیله ای بپوشانید اینطوری مسیر حرکتشان به سمت شما مسدود می شود و سر از سلول ما در می آورند. آن وقت ما می دانیم و آنها!
آنهایی را هم که بیرون از سوراخ می مانند محاصره اقتصادی کنید. گفتیم چطوری؟ گفتند هرچیزی را که می تواند غذای آنها باشد از دسترس شان دور کنید. حتی صابون و کفش هایتان را توی دست بگیرید.
سوراخ آنها را پیدا کردیم و با خمیر آن را پر کردیم. اما فایده ای نداشت. نان را جویدند اما پیش مهندس ها نرفتند. در فاصله ی کوتاهی آنقدر زاد و ولد کرده بودند که تعدادشان زیاد و ریز و چندش آور و مایه ی سلب آسایش مان شده بود.
موقع خواب بیرون می آمدند و روی پتو و سرو کله مان راه می رفتند. تصمیم گرفتیم برای رئیس زندان هدیه بفرستیم. تکه نانی را روی پتو داخل لنگ کفش قرار داده و به محض اینکه موش آمد چهار گوشه ی پتو را به هم رسانده و موش را بگیریم.
از شانس ما یک موش چاق و چله بیرون آمد و بعد از مدتی گشت و گذار در سلول، سراغ طعمه رفت. سخت سرگرم جویدن بود که نقشه را عملی کردیم.
.... از بس موش و کفش و پتو را به دیوار کوبیدیم از کت و کول افتادیم. مطمئن بودیم موش را ضربه مغزی کرده ایم.
ساکنان همه ی سلول ها فهمیده بودند که این چند وقت با نگهبان ها مشغول جروبحث سر موش ها هستیم. هربار که در می زدیم همه می آمدند پشت درها فالگوش می ایستادند تا بفهمند پایان قصه ی موش ها چه می شود.
در را زدیم، کشیک نکبت بود. دریچه را باز کرد.
فاطمه بلافاصله موش مرده ای را که در دست داشت به بیرون پرتاب کرد و گفت این هم موشی که می خواستید. حکمت(نکبت) با آن هیکل گنده اش ناگهان شش متر بالا پرید و جیغش به هوا رفت و صدای خنده ی بچه ها که از ته دل بود پیچید.
راهرو خیلی شلوع بود. فکر می کردند برای مچل شدن آنها برنامه ریزی و هماهنگی کرده ایم. آن روز به ما ناهار و شام ندادند. شب هنگام هم دکتر آمد و سهمیه ی بهداشتی ما را قطع کرد.
مشغول نماز مغرب و عشا بودیم که دوباره صدای دلخراش چرخش کلیدها در قفل آهنی به صدا درآمد و در باز شد. سلول آنقدر تاریک بود که باید مدتی خیره می شدند تا بتوانند ما را ببینند.
همچنان ایستاده بودند و نماز ما را تماشا می کردند. بعد از نماز متوجه شدیم رئیس زندان و معاونش(داوود) و چند سرباز نگهبان بالای سر ما ایستاده اند.
رئیس زندان پرسید چرا موش ها را کشتید؟ داوود هم گفت چرا آن را به صورت نگهبان پرتاب کردید؟ جواب دادیم خود شما گفتید موش را نشان مان بدهید. با چند فحش و بد و بیراه از سلول مان بیرون رفتند.
بدون هیچ گونه دستور و اقدامی وضع به همان منوال که بود، ادامه یافت. از آن به بعد تصمیم گرفتیم دوستی مسالمت آمیزی را با موش ها آغاز کنیم. بخشی از نان را می خوردیم و خمیرش را برای موش ها می گذاشتیم.
نتیجه ی بازدید رئیس زندان این شد که یک هفته بعد نگهبان ها با ماسک هایی که به بینی زده بودند، مقداری مواد ضدعفونی به همه ی سلول ها دادند. با دستمال جلوی بینی خود را می گرفتند و ناسزا می گفتند و بالگد به درها می کوبیدند و هر دری که می کوبیدند اسم حیوانی را می آوردند.
طبیعی ترین نیازهای ما برای نگهبانان عراقی ، سوژه ی خنده و تمسخر می شد.
▫▫▫▫▫▫
⬅ پانوشت:
سال ۱۳۷۰ کنار همسرم ایستاده بودم.
... یکی از برادران آزاده گریه می کرد و می گفت: من نظامی هستم. دوران اسارت شکنجه های مختلف شدم، اما هیچوقت عراقی ها نتوانستند اشک مرا ببینند.
فقط یکبار ، روزی که شما موش را کشتید و بیرون انداختید. بعد از یکسال دوباره مرا برای بازجویی بردند.
همه ی سؤالات آن روز درباره ی شماها بود. چرا این دخترها اخلاق و خصوصیات زنانه ندارند؟ چرا موش را گرفته اند و به یقه ی نگهبان انداخته اند تا او را مضحکه ی بقیه ی زندانی ها کنند؟
چرا کارهای ممنوعه انجام می دهند؟ چرا از چیزی نمی ترسند؟ و ... در آخر هم پرسید همه ی زن های شما این گونه اند؟
آن لحظه زدم زیر گریه و احساس غرور کردم و گفتم به خدا همه ی زن های ما این طوری هستند. ما بمیریم و زنده نباشیم که ببینیم دخترهای ما اینجا در مقابل شما از خود ضعف نشان دهند.
#من_زنده_ام
#خاطرات_دوران_اسارت
#باقلم_معصومه_آباد
@razmandegan_eslam_kerman