'
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهل_و_چهارم
*به روایت زینب*
وای که چقدر امروز با بچه ها خوش گذشت . این اولین دورهمی بود که فاطمه هم همراهمون بود ، فکر نمیکردم بچه ها به خاطر حجابش آنقدر زود باهاش کنار بیان اما برعکس تصورم خیلی هم باهم صمیمی شدن.
روی تخت میشینم و کتاب زبانم رو باز میکنم، حوصله هرچیزی رو دارم جز زبان . دوباره میبندمش و میرم سراغ گوشی. چند روزی میشه که سری به تلگرام نزدم. داده تلفن رو روشن میکنم و وارد تلگرام میشم، بین این همه پیام نگام که به شماره عمو میفته استرس بدی میاد سراغم، پیامش رو باز میکنم.
عمو_ سلام تانیا جان. خوبی؟ عمو بابت رفتار اون روز و سرد برخورد کردنای بعدش عذر میخوام. راستش نگران شدم که شاید ناراحت شده باشی که سراغی از ما نگرفتی دیگه.
“چی شده که عمو دوباره بهم پیام داده؟ خب شاید دلش تنگ شده ”
سریع براش تایپ میکنم _ سلام عموجون. نه بابا چه ناراحتی.
مردد میمونم که بهش بگم ازدواج کردم یا نه. اما زود پشیمون میشم ، من که هنوز ازدواج نکردم یه محرمیت ساده بود فقط همین. بیخیال بقیه پیاما نتم رو خاموش میکنم و گوشی رو روی میز میزارم. کلا میونه خوبی با گوشی نداشتم و ندارم .
دوباره یاد امیرعلی میوفتم. عه عه چجوری با نامزد بنده رفت بیرون منم نبردن ، مردم تو دوران نامزدیشون چجوری گردش میرن، ما چیکار میکنیم؟
با صدای در سریع از اتاق میرم بیرون. که با چهره خندون امیرعلی مواجه میشم.
_ سلام پسر پرو .
امیرعلی_ سلام خواهر پسر پرو.
_ نامزد بنده رو کجا بردی؟
امیرعلی_ نزار غیرتی بشما?هههه. قبل از اینکه نامزد شما بشه دوست من بوده ، بعدشم شما نامزد بنده رو کجا بردی؟
_ قانع شدم.
امیرعلی_ آفرین. راستی نامزد محترمتون گفتن که از پدر محترممون اجازه میگیرن، فردا تشریف ببرید بیرون ، کارتون دارن. بابت امروز هم که مجبور شد بره عذرش موجه بوده و گفت. بهت بگم پوزش.
دست به سینه به دیوار تکیه میدم و میگم_ خب عذرش چی بوده؟
امیرعلی_ حالا دیگه.
_ عهههه؟؟؟؟
امیرعلی_ آررررره .
مامان_ سلام مادرجان.
امیرعلی_ سلام قوربونت برم.
مامان_ خدانکنه. خسته نباشید مادر
راستی زینب به مادربزرگت زنگ زدی؟
_ برای چی؟
مامان _ من زنگ زدم عذر خواهی کردم که نشد برای محرمیت بیان توهم یه زنگ بزن.
_ باشه حالا.
با صدای زنگ گوشی به اتاق برمیگردم ؛ شماره ناشناس .
_ بله؟
+ سلام عزیزم. پرنیانم
_ سلام پرنیان جان. خوبی؟
+ الحمدلله. ببخشید مزاحمت شدم. راستش داداشم کارت داشت ، گفت من زنگ بزنم بعد گوشی رو بهش بدم.
با تموم شدن جملش ، یه دفعه گوشی از دستم میوفته. وای خاک برسرم. گوشی رو برمیدارم.
_ الو جانم؟ چیزه ببین پرنیان میگم…..
با پیچیدن صدای مردونه تو گوشی دیگه اشهد خودمو خوندم، طبق معمول سوتی + سلام علیکم ببخشید پرنیان فکر کرد باهاش خداحافظی کردید، گوشی رو داد به من رفت بیرون. میخواید صداش کنم؟
فقط تونستم سکوت کنم.
+زینب خانوم.
_ سلام.
+سلام. خوب هستید؟
_ ممنونم شما خوبید؟
+ ممنون باخوبیتون.راستش من با پدر بزرگوارتون تماس گرفتم ، اجازه گرفتم که اگه موافق باشید، فردا بریم بیرون که یه مقدار باهم حرف بزنیم.
_ نههههه؟؟؟؟
+نه؟ نکنه به خاطر امروز ناراحت شدید؟
_ نه یعنی اره .
+ناراحت شدید؟
_نه اون نه اون یکی اره.
+چی نه؟
_نه یعنی ناراحت نشدم. فردا رو بریم.
“گند زدم ”
+بله. ممنونم. پس من فردا ساعت ۱۰ ، دم منزلتون باشم خوبه؟
_ بله. مرسی.
+ پس فعلا با اجازتون سلام. نه یعنی خدافظ.
_ خدانگهدار
گوشی رو که قطع کردم نفس راحتی کشیدم و یه دفعه زدم زیر خنده. خداروشکر یه بار سوتی داد دیگه ابروی من نرفت .
ادامه دارد... .
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🇮🇷الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🇮🇷✨
@razmandegan_eslam_kerman
'
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_چهارم
من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد :«سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش #عشقش فروکش نمیکرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»
به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لبهایم بیاختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، بهجای اشک از روی گونه تا زیر چانهام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»
دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
#ادامه_دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@razmandegan_eslam_kerman
'
#قسمت_چهل_و_چهارم
"من زنده ام "
.... تا سال ۱۳۶۰ صدای قرآن خواندن و شعارها و فریادهایش را می شنیدیم.
ما را به ناحق و غیرقانونی در خاک خودمان دزدیده بودند و در جایی غیرقانونی نگهداری می کردند. خلاف قوانین بین المللی ما را پنهان کرده بودند و به ما می گفتند مفقود الاثر.
بارها این کلمه را پیش خودم تکرار می کردم و می گفتم چطور من مفقودالاثر شده ام؟ پس با این حساب ما مدفون شده ایم. این واژه را چه کسی ابداع کرده؟ از روی چه چیزی آن را ساخته اند؟
یعنی دیگر هیچ نشانی از من نیست؟ یعنی شناسنامه ی من در حالی که زنده ام باطل شده است؟ چگونه من را به خاک سپرده اند؟چه کسی به جای من در زیر خاک خفته است؟
مرگ مرا چه کسی دیده، چه کسی مراشسته، چگونه نشانی خود را از دست داده ام؟ شاید من آدم دیگری شده ام؟ آدمی که هیچ کس نشانی از او ندارد؟ ادامه ی این زندگی بدون هیچ اعتراض و حرکتی به معنای پذیرش ظلم و بی قانونی و مرگ تدریجی و تسلیم به مفقود و مدفون شدن بود.
ماه رمضان آن سال ازراه رسیده بود. مقدار غذایی که دریافت می کردیم به اندازه ای بود که بتوانیم در فاصله ی افطار و سحر آن را تقسیم کنیم و بتوانیم روزه بگیریم.
عموماً غذای ظهر را برای سحر و غذای شام را برای افطار می گذاشتیم و طبق برنامه یک ساعت قبل از افطار دور کاسه ی آب گوجه فرنگی می نشستیم و هرکس به فراخور حالی که داشت دعا می خواند.
گاهی یک ساعت طول می کشید. آن روز نوبت حلیمه بود که دعا بخواند توی حال خودمان رفته بودیم و رو و دستمان به آسمان بود و بی توجه به ناله های معده از ته دل دعا کرده وحاجت می خواستیم. یک لحظه سرم را پائین انداختم.
دیدم جانوری به اندازه ی دو بند انگشت از میان کاسه ی خورش (آب گوجه) بیرون پرید. دلم نیامد فضای روحانی خواهران را بر هم بزنم. آنها چیزی ندیده بودند.
موقع افطار هرچه اصرار کردند گفتم من الان میل ندارم کمی ته آن برای من بگذارید یکی دوساعت دیگر می خورم. اگر چه سر و ته نداشت.
با خودم گفتم خورش که به ته برسد رد پای موش پیدا می شود، بچه ها به تنها چیزی که فکر می کردند این بود که ته ظرفشان فضله موش پیدا شود. هر طور بود از خوردن افطاری طفره رفتم و به تکه نانی که داشتم اکتفا کردم.
بعد از افطار به خواهران گفتم ما از تنهایی درآمده ایم و چند میهمان به ما اضافه شده است. گفتند یعنی چی؟ خواب نما شده ای؟ زن یا مرد؟ عراقی یا ایرانی؟
گفتم عراقی، هم زن هم مرد. خلاصه شده بود سوژه ی بیست سؤالی. وقتی قضیه را گفتم هرکدام چیزی گفتند. گفتند تو باچشمای خودت دیدی؟ آخه موش توی جاهای تاریک و جاهای ساکت عرض اندام می کنه نه اینجا.
شب شد و ما برای دیدن موش ها به کمین نشستیم. دیدیم به به، نه یکی و نه دوتا و نه ده تا! پس اینجا خانه ی موش ها است. موش ها به حضور ما اهمیتی نمی دادند.همه یک اندازه و ریز بودند.
بعضی گوشه ی پتو را می جویدند و بعضی هم گوشه ی کفش هایمان را به دندان گرفته بودند. بی وجدان ها طنابمان را هم جویده بودند.
این که چطوری از آنها در کاسه ی خورش افتاده بود، برایمان زنگ خطر جدی بود. روز بعد در را کوبیدیم و گفتیم اینجا موش داره. نگهبان قراضه با ناباوری و تعجب گفت اینجا مرتب ضدعفونی می شود. در را محکم بست و رفت.
دوباره در زدیم. گفت فقط شما می گویید موش دارید، چرا دیگران موش ندارند؟ این دفعه در را محکم تر زدیم و گفتیم رئیس زندان را می خواهیم. گفتند برای موش که رئیس زندان را خبر نمی کنند.
کمی نگذشت که دوباره خودش در را باز کرد و گفت رئیس زندان گفته است اگر سلول،موش دارد موش را بگیرید و به ما نشان دهید.
به سلول دکترها مورس زدیم. ما موش داریم،شماهم دارید؟ گفتند نه. به سلول مهندسین هم مورس زدیم گفتند نه. ماجرا را برایشان تعریف کردیم.
#من_زنده_ام
#خاطرات_دوران_اسارت
#باقلم_معصومه_آباد
-------------
@razmandegan_eslam_kerman