eitaa logo
هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان
634 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
30 فایل
🔸️کانال رسمی اطلاع رسانی و تولیدات هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان 🌐مارا در فضای مجازی دنبال کنید : https://zil.ink/eheyat_kerman 📱ارتباط با ما @Markaz_Heit_stad
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سیصد و دوم : 🔷 دوشنبه نوزده شهریور1369 ، رمادیه، اردوگاه13 غروب روز قبل که مأموران سازمان صلیب سرخ به اردوگاه آمدند، از یکی شان پرسیدم رئیس سازمان صلیب سرخ جهانی کیه؟ او که سوئدی بود، گفت آقای کور نیلیو سومارو. شب، با کمک محمدکاظم بابایی و لطیف دهقان به دور از چشم نگهبان ها شروع به نوشتن نامه ای به آقای کور نیلیو سومارو کردم. می خواستیم با این کار صدای مظلومیت اسرای مفقودالاثر را به گوششان رسانده باشیم. متن نامه تا آنجا که حافظه ام یاری می دهد از این قرار بود: جناب آقای کور نیلیو سومارو، رئیس سازمان صلیب سرخ جهانی با سلام. این نامه ، صدای تعدادی از اسرای مجروحدایرانی است که تا امروز در اردوگاه های تکریت انتظار شما را می کشیدند، اما به قول شهریار، شاعر معروف کشورمان، آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟... سازمان شما بعد از خدا تنها فریاد رس اسرای جنگی بود. در بین اسرای جنگی کشورهای دنیا، شما هیچ وقت صدای ما را نشنیدید. چون ایرانی بودیم و از کشورمان در برابر اربابان شما دفاع می کرده بودیم. شما از اسرای عراقی در ایران خیلی دفاع می کردید. مبادا کیفیت غذایشان کم شود. اما عراقی ها به ما جوری غذا می دادند که فقط زنده بمانیم. ما فقط نفس می کشیدیم... دفاعِ شما از اسرای عراقی گوش عالم را کر می کرد. کاش شما ما را هم آدم به حساب می آوردید. ما از بعثی ها به شما شکایت می کنیم، اما نمی دانیم از شما به کی شکایت کنیم. ما از شما به خدای عادل شکایت می کنیم. هرچند از بعثی ها هم اگر شکایت کنیم، شما کاری به کارشان ندارید. کونیلیور نیلیو سومارو! آنچه در پشت میله های زندان دیده نشد انسانیت و جان انسان ها بود. فقط در اردوگاه 16 تکریت بیش از هشتاد و پنج اسیر بی گناه بر اثر اسهال خونی و دیگر امراض ناشناخته در دیار غربت جان سپردند و هنوز هم خانواده هایشان هیچ اطلاعی از وضعیت آنان ندارند. ما نمی دانیم چه کسانی باید جواب خون اسرایی چون علی شاه آوریده، محمد بخرد، حسین مروانی، علی لشکری، محمدصابری و دهقان منشادی را بدهند. آنچه زندگی در زندان های عراق را بر ما آسان می کرد، ایمان به خدا و صبر و استقامت بچه ها بود. اکنون که از اسرای جنگی نام نویسی می کنید و عراقی ها مجبورند همه را به شما نشان بدهند، چرا نمی پرسید پیرمرد دامدار هفتاد ساله ی غیرنظامی به نام عموابراهیم و یک بچه ی نه ساله ی غیرنظامی به نام امیر با برادرش ، در اردوگاه اسرای نظامی در تکریت چه می کنند. الان که می توانید دولت عراق را زیر سؤال ببرید چرا این کار را نمی کنید؟ البته واضح است، چون اربابان شما نمی خواهند... ادامه دارد... . ----------------------- @razmandegan_eslam_kerman
قسمت سیصد و سوم : ...واضح است، چون اربابان شما نمی خواهند. جناب آقای کور نیلیو سومارو! در این مدت چند سال ، نه تنها بر اسرای ایرانی بلکه بارها و بارها در جاهای مختلف از زبان برادران شیعه ی عراقی شنیدیم که از زمان کودتای نظامی حزب بعث و روی کار آمدن صدام، رژیم بعثی شیعیان عراق را با سخت ترین شکنجه ها به شهادت رسانده، و آنها هم که از زندان ها جان سالم به در برده اند بر اثر شکنجه های روحی و جسمی، قدرت تکلّم، شنوایی، بینایی، و حتی روحی روانی خود را از دست داده اند. آیا شما می دانید که حزب بعث در عراق، مخالفین صدام را در زندان ها به زور مجبور می کنند تا در رادیو اعتراف کنند که جاسوس بیگانه اند، تا بااین بهانه آنها را بکشند و سر و صدای کسی هم در نیاید. من از زبان کسانی شنیدم که صدام مخالفان خود را با باتوم، عصای برقی و میله های آهنی ، شکنجه می کرد.ناخن هایشان را از ریشه می کشید، چشم هایشان را از حدقه در می آورد. اسیدهای غلیظ سوزنده بر بدن زندانیان شیعه می پاشید. مردان را عقیم می کرد. با تزریق هورمون ها و پاشیدن قیر داغ بر بدن زنان و مردان شیعه، آنها را شکنجه می داد. یکی از شیعیان عراقی به ما گفت وقتی هیأت اعزامی سازمان ملل متحد از زندان ابوغریب بازدید کرد، حزب بعث عراق زندانیان سیاسی شیعه را از آن زندان خارج و به جای آنها تعدادی از زندانیان عادی و عوامل خودفروخته ی خود را درلباس زندانیان سیاسی وارد زندان می کرد و این گونه أدم های دیگری را به هیأت اعزامی سازمان ملل متحد نشان می داد. آیا شما در مقابل این همه ظلم ها و جنایت ها احساس مسئولیت نمی کنید؟ چه پاسخی برای ما و زندانیان شیعه ی عراق و از همه مهم تر برای تاریخ و وجدان خودتان دارید؟ ادامه دارد.... ------------------ @razmandegan_eslam_kerman
قسمت سیصد و چهارم : 🔷 سه شنبه بیستم شهریور1369،اردوگاه13، رمادیه امروز، اعضای صلیب سرخ برای تکمیل اطلاعاتشان به اردوگاه آمدند.یکی از مجروحان سراغشان رفت و نامه ای به آنها داد. بازرسان که رفتند، نگهبان ها سراغش آمدند و با لگد به جانش افتادند. دژبان ها می خواستند بدانند در نامه اش چه نوشته است. او که حسن نام داشت از بچه های اردوگاه 18 بعقوبه بود. هرچه کتکش زدند چیزی نگفت. وقتی دژبان ها رفتند حقیقت را به ما گفت. به او گفتم نباید جلوی عراقی ها نامه رابه صلیب سرخی ها می دادی! گفت راهی نداشتم. موضوع مهم بودباید قضیه را برایشان می نوشتم. قضیه این بوده که عراقی ها حسین پیراینده بچه ی سراب را در روزهایی که اسرای دو کشور مبادله می شدند، هدف گلوله قرار داده و شهیدکردند. حسن می گفت شهید پیراینده خوشحال بود که اسرای ایران و عراق آزاد می شوند. آنطور که می گفت شهید پیراینده نذر کرده بود أزاد که شد از شهرستان سراب تا مشهد مقدس را پیاده به زیارت آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام برود. مجروح دیگری که از اردوگاه 17 تکریت آمده بود، قضیه ی محمود امجدیان را نوشته بود و منتظر فرصتی بود تا نامه اش را به اعضای صلیب سرخ جهانی برساند. محمود امجدیان کرد کرمانشاه بود. اواخر تیرماه 1369 در اردوگاه به شهادت رسیده بود. اردوگاه 17 در فاصله ی سیصد متری اردوگاه ما بود. حاج آقا ابوترابی شاهد شهادت مظلومانه ی او بود. 🔷 چهارشنبه بیست ویکم شهریور یکی از نگهبان ها که آدم خوش اخلاقی بود گفت این چند روز هرچه اسیر وارد خاک عراق می شود در خرمشهر اسیر شده اند. نگهبان که آدم با جنبه و آگاهی بودگفت شما ایرانی ها در عملیات فتح خرمشهر به اندازه ی همه ی دوران جنگ از ما اسیر گرفتید، هفده هزار نفر آمار کمی نیست! به حرف هایش که فکر می کردم به عظمت و بزرگی عملیات بیت المقدس بیشتر پی می بردم. او گفت می دونی چرا این همه عراقی به اسارت شما در اومدن؟ بعد ادامه داد عراقی ها به خوبی می دونستند اگر مقاومت کنند کشته می شوند و اگر عقب نشینی کنند تیرباران می شوند، پس تنها راهی که زنده بمانند اسارت بود! او وقتی دید عراقی ها اطرافش نیستند ادای فرماندهان عراقی را در آورد و گفت بروید جلو... مقاومت کنید... عقب نشینی نکنید و... که نتیجه این فرمان دادن شد هفده هزار اسیر توی عملیات خرمشهر! او گفت این جنگ ، خیلی از فرماندهان ارشد عراق را به جوخه ی اعدام سپرد! ادامه دارد... . -------------------- @razmandegan_eslam_kerman
قسمت سیصد و پنجم : ...خیلی از فرماندهان ارشد عراق را به جوخه ی اعدام سپرد. نگهبان عراقی از اعدام شدن سرتیپ ستاد، شوکت احمد عطاء، فرمانده ی سپاه هفتم عراق به خاطر عقب نشینی از فاو در عملیات والفجر هشت، و سرتیپ ستاد ، ضیاء توفیق ابراهیم، فرمانده ی سپاه دم عراق به خاطر باز پس گیری مهران توسط ایرانی ها در سال 1365 و ... برلیمان صحبت کرد. در بین فرماندهان لشکرهای ما سه نفر را می شناخت. قاسم سلیمانی، مرتضی قربانی، احمدکاظمی. می گفت بیشتر نظامیان عراقی نام این سه فرمانده لشکر ایرانی را می دانند و از آنها می ترسند. وقتی حرف هایش تمام شد پرسید توی مدت هشت سال جنگ، خمینی چند نفر از فرماندهان لشکر شما رو تیرباران کرد؟! خنده ام گرفت. حق داشت فرماندهان دو کشور را این گونه مقایسه کند.اطلاعاتی از این طرف خاکریز نداشت. از روحیه ی جهادی و اطاعت پذیری بچه های ارتش، سپاه و بسیج چیزی نمی دانست. وقتی از تفاوت بین فرماندهان ایران و عراق برایش می گفتیم، تعجب می کرد. حرف هایمان را که با دقت گوش کرد ، گفت شما دروغ می گید اگه راست می گید، پس چرا این همه فرمانده از شما توی جنگ کته شدن؟! با توضیحاتی به او گفتم فرماند هان ما همه شون توی خط شهید شدند! گفت یعنی میخوای بگی وقتی ما مهران و خرمشهر را از شما گرفتیم، خمینی هیچ فرمانده لشکری رو اعدام نکرد؟ گفتم مگه عراقه، توی ایران هرکس تا پای جان می جنگید! گفت ولی توی عراق قضیه فرق می کنه، اینجا خیلی ها اعدام شدن. گفتم بالاخره باید یه تفاوتی بین ما و شما باشه. محمدکاظم بابایی به او گفت جنگ تموم شده، اسرای هر دو کشور دارن بر می گردن کشورشون، اما شما آخر این کلید بصره رو به ما ندادید! ادامه دارد... . ------------------- @razmandegan_eslam_kerman
قسمت سیصد و ششم : ... شما آخر این کلید بصره روبه ما ندادید! نگهبان عراقی که نمی دانست قضیه ی کلید بصرهچیست در فکر فرو رفت. در حالیکه با تعجب به ما خیره شده بود، با تعجب پرسید کلید بصره چیه؟ محمدکاظم گفت مگه صدام نگفت اگه ایرانی ها خرمشهر رو پس گرفتند ، من کلیدبصره روبه اونها می دم!؟ 🔷 پنجشنبه بیست و دوم شهریور1369 ، ذمادیه، اردوگاه13 آخرین روز اسارت را در عراق سپری می کنم. شب قبل گفته بودند امروز آزاد می شویم. صبح زود برای بچه ها زیارت عاشورا خواندم. به محض گفتن اللهم العن اباسفیان و معاویه و ... یکی از نگهبان ها پشت پنجره آمد و گفت ممنوع دعا.اینجا محرم نیست. دعا ممنوع است. در جوابش گفتم کل ارض کربلا، کل یوم عاشورا، کل شهر محرم. خیلی بهش برخورد. من هم از اینکه دعایم را قطع کرده بود ناراحت بودم. اما اهمیتی ندادم و دعا را ادامه دادم. آخرهای دعا بود که با پوتین به کمرم کوبید. از بس خوشحال بودم دارم آزاد می شوم دردش را احساس نکردم. گفتم چیزیش باقی نمونده ، بذار تمومش کنم. بهم گفت اگه دعا رو ادامه بدی نمی ذاریم برید کربلا! اهمیتی ندادم. این حرف او را جدی نگرفتم. اگر می دانستم واقعا قرار است از زیارت کربلا محروم شوم، زیارت عاشورا نمی خواندم. بچه هاگفتندتوی آخرین روز اسارت با عراقی ها جدال نکنیم. نگهبان قضیه ی زیاذت عاشورای مرا به سروان عراقی گزارش داد. سروان عراقی آمد ومترجم را صدا زد. نگاهش را با تعجب ونفرت به من که روبرویش ایستاده بودم دوخت و گفت شما را کربلا نمی بریم. از چند روز قبل گفته بودند قبل از اینکه آزادمان کنند، ما را مثل دیگر اسرای ایرانی برای زیارت مرقد امام حسین علیه السلام به کربلا خواهند برد. همان طوری که برای رفتن به ایران لحظه شماری می کردیم برای زیارت کربلا نیز بی قرار بودیم. از سروان پرسیدم واقعا می خواید ما رو زیارت کربلا نبرید؟! ادامه دارد... . -------------------- @razmandegan_eslam_kerman
قسمت سیصد و هفتم : ...از سروان پرسیدم واقعا می خواید ما رو زیارت کربلا نبرید؟! گفت همین که آزاد می شید، برید به جان رئیس القائد صدام دعا کنید! گفتم شما که همه ی اسرای سالم رو قبل از آزاد شدن ، بردید زیارت کربلا. به ما که رسید می گید نه! گفت دعا بخونید، شما زیارت حسین را به خاطر زیارت عاشورا خواندن به گور خواهید برد! حدود ده صبح بود که دو دستگاه اتوبوس با پلاک نظامی وارد اردوگاه شدند. به دستور عراقی ها در چند ردیف نشستیم. افسر عراقی اسم هایمان را خواند و یکی یکی سوار اتوبوس ها شدیم. فکر می کردم می خ،اهند از طریق مرز خسروی آزادمان کنند. اتوبوس ها پس از خروج از دژبانی وارد فرودگاه بین المللی بغداد شدند. دو ساعتی در فرودگاه معطل شدیم. نظامیان عراقی و بارزسان صلیب سرخ در فرودگاه مقدمه ی مبادله ی مجروحان را فراهم می کردند. فرودگاه پر از نظامیان عراقی به خصوص افسران بود. در سالن انتظار به ردیف نشسته بودیم. بیشتر بچه ها عصا داشتند. آرزو می کردم عصایم را از دستم نگیرند و باند روی عضو قطع شده ام را وارسی نکنند. دفترچه ی کوچک بیست برگی را لای بانداژ پای مجروحم قایم کرده بودم. روز شمار و در حقیقت شناسنامه ی خاطرات اسارتم بود. سرهنگ عراقی یکی یکی اسم هایمان را خواند و یکی یکی از سالن فرودگاه به محوطه ی پرواز رفتیم. صدای ضربان قلبم را می شنیدم. دنبال فرصتی بودم تا نامه ای را که چندشب قبل به آقای کورنیلیو سومارو نوشته بودم تحویل بازرسان سازمان صلیب سرخ دهم. بازرسان صلیب سرخ همراهمان بودند. یکی از آنها اسم هایمان را کنترل می کرد. فرصت را غنیمت شمردم وبه دور از چشم افسران عراقی نامه را به او دادم. قبل از اینکه سوار هواپیما شویم، سرهنگ عراقی که مرد مُسن و سبزه ای بود به همراه چند نفر از مأموران سازمان مجاهدین خلق سر وکله شان پیدا شد. سرهنگ باملایمت ومهربانی شروع به صحبت کرد وگفت هرکی بخواد می تونه پناهنده ی دولت عراق بشه، شما می تونید زندگی خوب و راحتی در عراق داشته باشید، اگه بخواید می تونید به سازمان مجاهدین خلق بپیوندید، بچه ها به حرف های سرهنگ اهمیتی ندادند و فرم های پناهندگی را پاره کردند. فقط به ایران فکر می کردیم. ثانیه ها چقدر دیر می گذشت. آنها به هر کداممان یک جلد قرآن که آخر آن نام نامبارک صدام نوشته شده بود، هدیه دادند و سوار هواپیما شدیم. حاج سعداللّه گل محمدی گفت ای کاش این قرآن ها را در اردوگاه به ما می دادید! تعدادی از بازرسان صلیب سرخ، از جمله مأموری که نامه ام را به او داده بودم تا ایران همراهمان آمدند. دلم مانند کویر تفتیده و خشکیده، تشنه ی دیدار کشورم بود. بچا ها از شدت خوشحالی اشک می ریختند. هنوز هم باورم نمی شد آزاد می شوم. به همه چیز فکر می کردم. به اینکه آزاد شدم چه کار کنم. لحظه ها و ثانیه ها چه دیر می گذشت. به خانوا ه ام فکر می کردم. بیشتر به پدر و خواهرانم. در این فکر بودم وقتی اولین بار آنها را که می بینم چه حالی خواهم داشت. احساس می کردم برای دیدنشان اصلا آمادگی ندارم. بعضی وقت ها فکرهای جورواجوری می کردم که نکندعراقی ها پشیمان شوند و دستور دهند هواپیما برگردد و ما را دوباره به اردوگاه برگردانند. حدود ساعت سه بعدازظهر بود که هواپیما واردخاک ایران شد ودر فرودگاه مهرآبادبه زمین نشست. باورم شدآزادشده ام. از پلکان هواپیما پیاده شدیم. گروه موزیک سرود جمهوری اسلامی را نواختند. همه بر آسفالت فرودگاه بوسه زدیم ودو رکعت نماز شکر به جای آوردیم. یادگار امام (ره) حاج احمدآقا، و تعدادی از مسئولان کشور به استقبالمان آمده بودند. چشمم که به عکس حضرت امام خمینی (ره) در ورودی سالن فرودگاه افتاد، دلم گرفت. زیر عکس امام (ره) نوشته بود اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود. این جمله را که دیدم زیاد گریه کردم. ادامه دارد... . -------------------- @razmandegan_eslam_kerman
قسمت سیصد و هشتم : 🌷 ایران 🌷 🔷 جمعه بیست و سوم شهریور1369، تهران، پادگان لشکرک شب برای شام وارد سالن غذاخوری پادگان شدیم. شام برنج با مرغ بود. وقتی برایم غذا ریخت، گفتم اگه سیر نشدم یه پرس دیگه بهم می دید؟ گفت آره پسرم، غذا خیلی زیاده. من که سال ها معده ام کوچک شده بود و به غذای کم عادت کرده بود، فقط نصف غذا را خوردم. شکمم ظاهرا سیر شده بود ، اما چشم هایم گرسنه بود. برایم جالب بودکه در نشریات و صدا و سیما به اسرا می گفتند آزادگان. اولین بار بود این اصطلاح را می شنیدم. 🔷 شنبه بیست و چهارم شهریور _تهران ما را به فرودگاه مهرآباد بردند. در فرودگاه با حاج سعدالله و محمدکاظم خداحافظی کردم. بغضم ترکید و زدم زیر گریه. هر دوی آنها برایم پدری کرده بودند. با هواپیما عازم شیراز شدم. 🔷 یکشنبه بیست و پنجم شهریور 1369 - یاسوج، گچساران در مهمانسرای یکی از ادارات شیراز استراحت کردیم. بعد از نماز صبح به اتفاق سیدمحمد شفاعت منش و محمد باقرپور عازم یاسوج شدیم. تا این لحظه هیچ یک از خانواده ام نمی دانستند زنده هستم. در مهمانسرا ، رهام حبیبی مرا دید و باور نمی کرد زنده باشم. برای ساعتی بیرون رفت و با خواهرم که خانه شان یاسوج بود تماس گرفت و خبر آزادی ام را به او داد. خواهرم که باورش نمی شد زنده باشم، چه برسد به اینکه در یاسوج باشم. پدر و برادرانم از تمام اسرایی که از عراق برگشته بودند سراغم را گرفته بودند، آنها اظهار بی اطلاعی کرده بودند. گویا خیلی از بچه های پد خندق که مرا در زندان الرشید دیده بودند به خانواده ام گفته بودند که دیده اند شهید شده ام. ده دقیقه بعد آقای حبیبی بهم گفت خواهرت بی بی ماهتاب ، توی حیاط مهمانسرا منتظرته! صدای ضربان قلبم را می شنیدم. دیدارش برایم غیرمنتظره بود. باورم نمی شد الان ایران باشم و خواهرم توی حیاط منتظرم باشد. بیرون که رفتم ، بی بی ماهتاب به طرفم دوید و مرا در آغوش گرفت. احساس کردم بوی مادرم را می دهد. بیش از بیست دقیقه دستش دور گردنم بود و مرا می بوسید و گریه می کرد. خودم هم خیلی گریه کردم. آقای حبیبی بهش گفت مثل اینکه برادرت یه پا بیشتر نداره. خسته اش نکن. از ماهتاب سراغ پدر ، خواهر و برادرانم را گرفتم. می ترسیدم در مدتی که نبودم پدرم را از دست داده باشم. حدود دوازده ظهر وارد گچساران شدیم. سیل عظیمی از جمعیت مردم به استقبال آمده بودند. تصورم از آزادی چیز دیگری بود. فکر می کردم روزی که آزاد شوم، هلال احمر به اندازه ی کرایه ی توراهی مقداری پول به ما می دهند ومی گویند که هرکس برود خانه اش. تصور نمی کردم این طوری باشد. حدود بیست روز قبل از آزادی ام در بیمارستان 17 تموز بخ جعفر دولتی مقدم گفته بودم آزاد که شدم برای مردم شهرم در یکی از مساجد و یا نمازجمعه صحبت می کنم. ادامه دارد ... . --------------------- @razmandegan_eslam_kerman
قسمت سیصد و نهم : ... در یکی از مساجد شهرم و یا نمازجمعه صحبت می کنم. متن و شالوده ی سخنرانی ام را در الرمادیه آماده کرده بودم. می دانستم باید به مردم چه بگویم. امااحساس می کردم در برابر این جمعیت نمی توانم سخنرانی کنم. از اضظراب قلبم تند تند می زد. دردها و حرف های زیادی توی دلم تلنبار بود. دوست داشتم حرف هایم رابا این مردم تقسیم کنم. دوست داشتم به مردم شهر بگویم ما چه کشیدیم. به مردم نگاه می کردم. همه منتظر شنیدن صحبت های یک اسیر آزاد شده از زندان عراق بودند. کم سن و سال بودن و قطع عضو بودن من، انگیزه ی آنها را برای شنیدن بیشتر می کرد. با عصا به پشت تریبون رفتم. این اولین سخنرانی من بود: به نام اللّه ، پاسدار حرمت خون شهیدان. سلام بر امام بت شکن، خمینی عزیز. امامی که آرزو داشتیم وقتی به وطن بر می گردیم برای دیدنش به جماران برویم. ما اومدیم اما امام رفته بود... امام عزیز! من به عنوان یک مسافر جامانده از قافله ی شهدا در حضور این مردم عرض می کنم، فرزندان شما در جزیره ی مجنون تا آخرین گلوله جنگیدند. بچه ها تکه تکه شدند. عراقی ها با ماشین روی جنازه ی شهدای خندق تاختند، درست مثل روز عاشورا. آن روز هم اصحاب یزید بر جنازه ی شهدای کربلا تاختند... فقط خدا می داند چقدر بچه ها را توی زندان الرشید می زدند که به امام توهین کنند اما نکردند. شلاق ها، گرسنگی ها، تشنگی ها، فحش ها و باتوم های دژبانان بعثی ما را از عشق به امام جدا نکرد. ما به امام وفادار ماندیم. من به عنوان یک مسافر جامانده به خانواده های شهدای خندق عرض می کنم ، فرزندان شما تا آخرین گلوله مردانه ایستادند و عاشورای دیگری خلق کردند. جنازه ی شهدا در دست دشمن ماند، تا یک وجب از خاک ایران در دست دشمن نماند. ادامه دارد... . ----------------------- @razmandegan_eslam_kerman
قسمت سیصد و دهم : ... جنازه ی شهدا در عراق ماند ، تا یک وجب از خاک ایران در دست دشمن نماند. این روزای آخر که اسرا به ایران بر می گشتند فرمانده ی اردوگاه ما، سروان عباس، برامون سخنرانی کرد و گفت اگه رفتید ایران دیگه از جنگ چیزی نگید. به خانواده هاتون نگید توی اردوگاه ها چی گذشت. اینجا هرچه بود تموم شد. او می گفت قلب خانواده هاتون رو با حرف های تلخ ناراحت نکنید. حرف های خوب بزنید. شاد باشید و بگید و بخندید. به جان رئیس القائد صدام دعا کنید که شما رو آزاد کرد. سروان عباس می گفت یادآوری خاطرات جنگ ، خوبش هم تلخه! همون موقعی که او این حرفا رو می زد ، با خودم گفتم این هم یک ظلم دیگه است. ظلم اول عراقی ها جنگ هشت ساله ای بود که بر این ملت تحمیل کردند. ظلم دوم بعثی ها همین صحبت های سروان عباس بود که دوست داشت خانواده های اسرای ایرانی و شما مردم عزیز ندانید بر اسرای ایرانی در اردوگاه های تکریت چه گذشت. اونا می خوان مردم ایران ندونن فرزندانشان چقدر زجر کشیدند. سالها ما رو از چشم صلیب سرخ جهانی مخفی کردند. بچه ها توی اسارت به شوخی و جدی می گفتند ما زنده ایم ولی شناسنامه هامون تو ثبت احوال شهرمون باطل شده! خود عراقیا هم می گفتند هیچکس نمی دونه شما زنده هستید، ستوان فاضل می گفت جان شما به اندازه ی یک مرغ هم برای ما ارزش نداره. ولید می گفت ما جوری به شما غذا می دیم که فقط زنده بمونید و نفس بکشید تا در آینده شما روبا اسرای عراقی مبادله کنیم. وقتی خبر مذاکرات آقای ولایتی با طارق عزیز رو در روزنامه های عراق می خوندیم، از ستوان قحطان پرسیدم ستوان! ما کی آزاد می شیم؟ می دانید ستوان قحطان چه گفت؟ گقت هروقت دیدید مردی حامله شد، آن وقت شما هم آزادمی شوید! یعنی هیچ وقت آزاد نمی شوید. دلم می خواست امروز ستوان قحطان صدایم را می شنید تا به او می گفتم ستوان! دیدی بدون اینکه مردی باردار شود ما آزاد شدیم... وقتی ایران قطعنامه ی 598 رو پذیرفت ، بچه ها می گفتند ای کاش می تونستیم یه جوری پیام خودمون رو به ایران برسونیم تا به مسئولان ایرانی بگیم مبادا به خاطر ما اسرا به عراقیا امتیازی بدید، ما راضی نیستیم به خاطر ما به دشمن امتیاز بدید!... بعثی ها می خواستند به کسی نگیم محمد بخردها، علی شاه آوریده ها، حسین مروانی ها، دهقان منشاوی ها وعلی لشکری ها بر اثر امراضی که ناشناخته بودند، توی اردوگاه تکریت شهید شدند و جنازه هاشون در بیابان های کویری تکریت خاک شد. ادامه دارد... . ----------------------- @razmandegan_eslam_kerman
قسمت سیصد و یازدهم : ... شهید شدند و جنازه هاشون در بیابان های کویری تکریت خاک شد. می خوان مردم ندونن در اردوگاه تکریت اسیر نُه ساله داشتیم. امیر، اسیر نُه ساله ای بود که با برادرش ابراهیم، در یکی از روستاهای مرزی ایلام اسیر شدند. چوپان بودند. حتی گوسفندانشون رو بردند و غذای لشکر عراق شد. مردم عزیز گچساران! پایم در بغداد جاماند تا یک وجب از خاک این کشور در دست دشمن نماند. پای مجروحم لگدمال شد تا شرف ما و عزت ما لگدمال نشود. پایم کرم زد تا شرف و غیرتمان کرم نزند. پایم کرم زد تا آبروی ایران کرم نزند. پایم کرم زد تا تعصب و مردانگی کرم نزند. آمریکای جنایتکار و نوکر حلقه به گوشش صدام ، فکر می کردن می تونن این انقلاب رو شکست بدن. آن چیزی که ما را با دست خالی در برابر دشمنانمان پیروز کرد، ایمان و توجه به اهل بیت علیهم السلام بود. خون شهدای مظلوم و بی گناه ما ، صدام رو مجبور کرد قرارداد 1975 الجزایر رو قبول کنه. غرور صدام شکست. صدام دوست نداشت به این راحتی این قرارداد رو قبول کنه. این صدام همون کسی بود که سالها قبل این قرارداد رو در مجلس عراق در برابر خبرنگاران پاره کرده بود. این صدام، همون کسی بود که می گفت اگر ایرانی ها خرمشهر را می خواهند باید بروند کُره ی ماه بگیرند. این صدام همان کسی بود که گفت اگر ایرانی ها خرمشهر را گرفتند ، من کلید بصره را به آنهامی دهم. عصر، بعد از سخنرانی عازم زادگاهم شدم. بیش از سیصد ماشین مرا همراهی می کردند. سیل عظیم مردمی که آمده بودند، درد ورنج ها و خستگی های اسارت و غربت را از تنم زدود. مردم مرا تا دم خانه مان کول کردند. هرکس سعی دلشت خودش را به من برساند و مرا ببوسد. جوانان به سختی توانستند یک کانال انسانی ایجاد کنند تا من و پدرم برای اولین بار همدیگر را در آغوش بگیریم. وقتی رو به روی پدرم قرار گرفتم، برایم لحظه ی زیبایی بود. لحظه ای که سالها آرزویش را داشتم. پدر را در آغوش گرفتم و هر دو زیدیم زیر گریه. همه ی کسانی که اطرافمان ایستاده بودند گریه شان گرفته بود. ادامه دارد... . ----------------------- @razmandegan_eslam_kerman
قسمت سیصد و دوازدهم: 🔷 دوشنبه بیست و ششم شهریور1369 ، باشت در کنار خانواده بهترین روزهای عمرم را سپری می کنم. پدرم وقتی نگاهم می کند گریه اش می گیرد. باور نمی کرد آزاد شده ام. برادرم سیدقدرت اللّه گفت می دونی دیروز پدر چی گفت؟ گفتم نه. گفت دیروز که ماهتاب خبر آمدنت رو بهش داد باورش نمی شد. هرچه ماهتاب قسم می خورد، باز می گفت دروغه که ناصر زنده باشه. آخر سر وقتی داشتیم چادر می زدیم، گوسفندمیکشتیم ومقدمات اومدن شما رو فراهم می کردیم، پدر گفت اگه ناصر اومد، من هم می رم سر قبر سیدمنصور ، می گم تو هم پاشو بیا خونه. 🔶 پاورقی: مرحوم سیدمنصور پدربزرگ من است. از بس زنده بودن من برای پدرم باورنکردنی بود این حرف را زده بود. منظورش این بودکه اگر سیدناصر بیاید ، پدر من هم که سالها قبل مرده، زنده می شودو می آید خانه. 🔷 سه شنبه بیست و هفتم شهریور1369 امشب بعد ازدو سال، ناخن شصت پایم راپانسمان کردم. طی دو سال گذشته عفونت این ناخن بند نیامده بود. در عراق مجبور بودم با خمیر نان آن را پانسمان کنم وبا دردش بسازم. ✅ آشنایی مختصر با سیدناصر حسینی پور اصالتا از سادات بلادی بحرینی هستم که نسبم با بیست و نه واسطه به امام موسی کاظم علیه السلام می رسد. جدّ اعلایم سیدعبداللّه موسوی بلادی بحرینی ، سیصدسال قبل، تحت فشار خوارج حاکم بر بحرین به بهبهانهجرت کرد و یکی از فرزندانش در مسیر سفر به خراسان،در روستای ده بزرگ از توابع باشت گچساران سکنی گزید. سال1350 در روستای ده بزرگ متولد شدم و تا نه سالگی در آنجا زندگی کردم. با حادثه ی جانسوز ده بزرگ، به باشت منتقل شدیم. پس از اتمام پایه ی اول راهنمایی، باپاک کردن شناسنامه وتغییر سال تولدم رهسپار خطوط نبرد حق علیه باطل شدم. به عنوان بسیجی در واحدتخریب تیپ48 فتح آبادان مشغول شدم ودوره های تخصصی وعمومی را طی کردم. در زمستان سال1366 از واحدتخریب به واحد اطلاعات و عملیات مأمور شدم و در تاریخ 1367/4/4 در همان واحد، سرنوشتم به اسارت رقم خورد. بعد از آزادی از زندان های مخوف عراق ، با پای قطع شده به ایران برگشتم. دوسال در پی یافتن شغلی مناسب بودم.نهایتا در سال1372 در اداره برق گچساران مشغول شدم وبعد ازسه سال به اهواز منتقل شدم. در کنار کار، تحصیلاتم را ادامه دادم و در سال1382 دیپلم گرفتم. در خرداد1379 ازدواج کردم که حاصل این ازدواج دو پسر ویک دختر است. در کنکور سراسری سال 1383 به دانشگاه راه پیدا کردم و در مقطع کارشناسی فارغ التحصیل شدم و در بسیج دانشجویی به کارهای فرهنگی ادامه دادم. در سال1389 به عنوان مدیر دفتر ادبیات پایداری استان کهگیلویه و بویراحمد در بخش ادبیات مقاومت به کار فرهنگی ادامه دادم . امیدوارم بتوانم گامی مثبت برای ملت بزرگ ایران خصوصا جوانان عزیزمان بردارم و پاینده ی رضای حق باشم. @razmandegan_eslam_kerman
🍀🌺🌺🍀 سلام و عرض ادب همراهان گرامی از اینکه تا پایان یافتن داستان صبوری و همراهی نمودید تشکر داشته و ان شاءاللّه از امشب جدیدی با عنوان در کنار شما بزرگواران خواهیم بود.🌷 با تشکر و التماس دعای فرج