قسمت دوازدهم :
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
...یعنی می دونست دوستش دارم و بازیم می داد😢
یه مدت از خونه بیرون نرفتم...
حتی چادرم رو می دیدم یاد حرفاش می افتادم درباره چادر...😔
درباره اینکه با چادر با وقارترم 😑
#خواستم_چادرمو_بردارم😐
ولی نه... 😔😔
.
اصلا مگه من #بخاطراون چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯
من به خاطر #خدام چادری شدم.😊
به خاطر اینکه #پیش_خدا قشنگ باشم نه پیش #مردم...😕
حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار #جواب_خدا_رو_چی_بدم؟!
خدایا رسمش نبود...😕
من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔
منو چیکار به بسیج؟!😢
اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!😔
اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! 😢
چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟!😢
با ما دیگه چرا 😔
ولی خیلی سخت بود😢
من اصلا نمیتونم فراموشش کنم 😢
هرجا میرم😔
هرکاری میکنم😔
همش یاد اونم😢
یاد لا اله الا الله گفتناش😕
یاد حرفاش😔
یاد اون گریه ی توی سجده نمازش 😢
می خوام فراموشش کنم ولی...😭
هیچی.
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم...
حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم..
چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره می نداخت 😔
تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...😯
-سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا )
.
فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد .
_(ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا می سپارمت)
نمی دونستم برم یانه...😕
اخه برم چی بگم؟!😕
برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔
ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑...
کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه😔 نه من...
اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟!
نمیدونم...😕
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕
راستیتش خیلی نگران شده بودم😨
تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔
کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕
توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐
صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته .
تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😭
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده .
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐
یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😢
-چی شده زهرا؟!😯
-ریحانه 😢...ریحانه 😢
-چی شده؟؟😯
-کجایی تو دختر؟!😢
-چی شده مگه حالا؟!😕
-سید...😢
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯
-سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢 همش ناراحت بود به خاطر تو😢 عذاب وجدان داشت😔
می گفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔 می گفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔😢
-الان مگه نیستن؟!😯
-این نامه رو بخون😢...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی
-کجا رفتن مگه؟؟😯
-یه ماه پیش به عنوان #داوطلب رفت #سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. بعضیا میگن دیدن که #تیر_خورده😢
این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢
_یعنی مگه امکان داره که ایشون😯😢
-هر چیزی ممکنه ریحانه 😢
-گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده
_داداش محمد ؟!😳
_اره...داداش محمد..
ریحانه، ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔
-چیا رو مثلا؟!😢
-اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم.
ولی تو فکر کردی ما...😥
از شدت گریه هیچی نمیدیم😣😭
صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمی شنیدم 😢
فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم می پیچید😢
صدای لا اله الا الله گفتناش 😢
نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
ادامه دارد... .
----------------
@razmandegan_eslam_kerman