eitaa logo
هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان
536 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
30 فایل
🔸️کانال رسمی اطلاع رسانی و تولیدات هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان 🌐مارا در فضای مجازی دنبال کنید : https://zil.ink/eheyat_kerman 📱ارتباط با ما @Markaz_Heit_stad
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوازدهم : ...یعنی می دونست دوستش دارم و بازیم می داد😢 یه مدت از خونه بیرون نرفتم... حتی چادرم رو می دیدم یاد حرفاش می افتادم درباره چادر...😔 درباره اینکه با چادر با وقارترم 😑 😐 ولی نه... 😔😔 . اصلا مگه من چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯 من به خاطر چادری شدم.😊 به خاطر اینکه قشنگ باشم نه پیش ...😕 حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار ؟! خدایا رسمش نبود...😕 من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔 منو چیکار به بسیج؟!😢 اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!😔 اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! 😢 چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟!😢 با ما دیگه چرا 😔 ولی خیلی سخت بود😢 من اصلا نمیتونم فراموشش کنم 😢 هرجا میرم😔 هرکاری میکنم😔 همش یاد اونم😢 یاد لا اله الا الله گفتناش😕 یاد حرفاش😔 یاد اون گریه ی توی سجده نمازش 😢 می خوام فراموشش کنم ولی...😭 هیچی. یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم... حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم.. چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره می نداخت 😔 تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...😯 -سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا ) . فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد . _(ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا می سپارمت) نمی دونستم برم یانه...😕 اخه برم چی بگم؟!😕 برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔 ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑... کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه😔 نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمیدونم...😕 دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه😕 راستیتش خیلی نگران شده بودم😨 تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔 کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕 توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐 صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕 وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته . تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😭 -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم😐 یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن😢 -چی شده زهرا؟!😯 -ریحانه 😢...ریحانه 😢 -چی شده؟؟😯 -کجایی تو دختر؟!😢 -چی شده مگه حالا؟!😕 -سید...😢 -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!😯 -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢 همش ناراحت بود به خاطر تو😢 عذاب وجدان داشت😔 می گفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد😔 می گفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه😔😢 -الان مگه نیستن؟!😯 -این نامه رو بخون😢...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی -کجا رفتن مگه؟؟😯 -یه ماه پیش به عنوان رفت و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. بعضیا میگن دیدن که 😢 این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢 _یعنی مگه امکان داره که ایشون😯😢 -هر چیزی ممکنه ریحانه 😢 -گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢 -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده _داداش محمد ؟!😳 _اره...داداش محمد.. ریحانه، ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔 -چیا رو مثلا؟!😢 -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما...😥 از شدت گریه هیچی نمیدیم😣😭 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمی شنیدم 😢 فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم می پیچید😢 صدای لا اله الا الله گفتناش 😢 نویسنده : ادامه دارد... . ---------------- @razmandegan_eslam_kerman