'
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_سی_و_یکم
* ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب *
ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب ﺟﺎﻥ . ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺰﺍﺭ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺮﺳﻦ .
_ ﺍﻭﻣﺪﻡ.
ﻇﺮﻑ ﻣﯿﻮﻩ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻨﻢ ﺑﺮﻡ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ:ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻧﺮﻓﺘﯽ . ﺍﻻﻧﻢ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺍﯾﻦ ﺣﺠﻢ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ ﺑﻮﺩ . ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻋﻤﻮ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺣﺠﺎﺑﻢ .
ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ .
_ ﺑﻠﻪ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻡ ﺧﺎﻧﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻡ . ﺳﺎﻝ ﻧﻮ ﻣﺒﺎﺭﮎ .
_ ﺳﻼﻡ ﻧﻔﺴﺴﺴﺴﺴﻢ . ﻋﯿﺪﺕ ﻣﺒﺎﺍﺍﺍﺍﺭﮎ . ﺧﻮﺑﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺗﻮﺧﻮﺑﯽ؟
_ ﻧﻪ.
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﭼﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ؟
_ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ . ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻋﻤﻮ.
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻣﮕﻪ ﺭﺍﻩ ﻏﻠﻂ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﻣﮕﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﯾﺪ بترسه ﮐﻪ ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺗﺤﻮﯾﻠﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
_ آﺭﻩ . ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﺭﺍﻫﻢ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭﻟﯽ ﻋﻤﻮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻪ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﻬﻢ ﯾﺎ ﺧﺪﺍ؟
ﺻﺪﺍﯼ ﺁﯾﻔﻮﻥ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻋﻤﻮ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻮﺩ .
_ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ . ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﯼ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ.
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ.
ﻋﻤﻮ ﺑﻬﻢ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﻮﺩ، ﭘﺲ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﻋﯿﺪ ﻧﻮﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻋﻤﻮﺍﯾﻨﺎ . ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﯿﺎﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ . ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻭﺭﻭﺩ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺯﻥ ﻋﻤﻮﯼ ﺟﺪﯾﺪﻡ ﯾﻌﻨﯽ ﻃﻨﺎﺯ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﻡ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺭﻭﺑﻮﺳﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩ ، ﺩﺭ ﺣﺪ ﯾﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺸﻮﻥ ﻭ ﻋﻘﺎﯾﺪﺷﻮﻥ ﺑﻬﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻧﻮﺑﺖ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩ . ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺎ ﻣﺬﻫﺒﯿﻦ ﺍﻣﺎ ﺷﺎﻝ ﻭ ﻣﺎﻧﺘﻮکوتاه ﮐﻪ ﭼﻪ ﻋﺮﺽ ﮐﻨﻢ ﺑﻠﯿﺰﺵ ﺭﻭ ﺩﺭآﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺁﻭﯾﺰﻭﻥ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﺵ ﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﻨﺪ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺒﻮﺩ .
ﻋﻤﻮ :ﻣﺎ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﺸﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺗﺎﻧﯿﺎﺟﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ . ﺩﯾﮕﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﺭﻓﻊ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ .
ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻋﻤﻮ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﮐﻼ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺼﺪﺍﻕ ﺩﯾﻨﺪﺍﺭﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺫﯾﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺯﺣﻤﺖ ﭼﯿﻪ . ﻣﺮﺍﺣﻤﯿﺪ . ﻣﺎﺭﻭ ﻗﺎﺑﻞ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯿﺪ؟
ﻋﻤﻮ : ﻫﻪ . ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺧﻢ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﻧﺸﺪﻥ ﻣﺎ ﺍﺫﯾﺘﺘﻮﻥ ﮐﻨﻪ .
ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮﮐﺲ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺩﺍﺭﻩ .
ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺑﺎﺑﺎ جا خورده بود گفت ولی در هر صورت ما فردا میریم هتل و تانیا رو هم میبریم با خودمون.
نمیدونم چرا ولی خدا خدا میکردم بابا اجازه نده و من مجبور نشم باهاشون برم.
_خودش میدونه.
وای حالا من جواب عمو رو چی بدم تو فکر بودم که صدای اذان بلند شد.امیر علی با اجازه ای گفت و بلند شد ومنم بلند شدم.
عمو: تانیا تو کجا؟
_میام الان.
وضو داشتم سریع رفتم تو اتاق در رو بستم و شروع به نماز خوندن کردم.باصدای در استرس گرفتم که نکنه عمو باشه ولی بعد گفتم حتما مامانه یا شایدم امیر علی...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
وقتی سرم رو برگردوندم با عمو مواجه شدم که دست به سینه دم در وایساده بود و با یه پوزخند عجیب و چهره ای که عصبانیت توش موج میزد به من زل زده بود.
وقتی دید نمازم تموم شد اعضای صورتشو کمی جمع کرد و بعد انگار داره در مورد چیز چندش آوری صحبت میکنه گفت:تو نماز میخونی؟
نماز رو با یه غلظت خاصی گفت.
_من من ... راستش....
مغزم از کار افتاده بود و نمیدونستم باید چه جوابی بدم که براش قانع کننده باشه.
عمو:تو چی؟اینا مجبورت کردن نه؟سریع حاضر شو سریع.
در رو باز کرد بره بیرون که سریع مغزم بهم فرمان داد:نخیر.اینا محبورم نکردن خودم انتخاب کردم.
عمو: چی؟!!خودت انتخاب کردی؟چی میگی تو؟
_فهمیدم همه چیزایی که میگفتید غلط بوده.همه چیش.من به وجود خدا ایمان دارم به نماز ،به روزه،به حجاب و هزار تا چیز دیگه.
پوزخندی زد که کفریم کرد بعد هم رفت بیرون و درو محکم بست و بعدش هم فقط صدای فریاد های عمو می اومد که خطاب به مامان و بابا و امیر علی بود:آره این جهالت خودتونو تو مغز این بچه هم کردید ولی من نمیزارم نمیزارم که اینو مثل خودتون خرافاتی کنید.باید همون موقع میبردمش با خودم ولی هنوزم دیر نشده آره؟بریم طناز...
وبعد سکوت مطلق و ترسی که همه وجودمو گرفته بود.هنوزم دیر نشده؟میبردمش؟اصلا چرا آنقدر اعتقادات من براش مهمه؟یا دوستیم یا ....
شاید لازم باشه برگردم به دوسال پیش زمانی که فقط یه دختر ۱۷ ساله بودم...
ادامه دارد....
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🏴✨
@razmandegan_eslam_kerman