eitaa logo
هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان
532 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
30 فایل
🔸️کانال رسمی اطلاع رسانی و تولیدات هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان 🌐مارا در فضای مجازی دنبال کنید : https://zil.ink/eheyat_kerman 📱ارتباط با ما @Markaz_Heit_stad
مشاهده در ایتا
دانلود
دیدن برادرهایی که از جبهه برای بردن غذا می آمدند سرآسیمه و مضطرب حال همسرانشان را جویا می شدند و بعضی وقت ها به جای خبر سلامتی، خبر شهادت همسرانشان به آنها می رسید. صحنه ها بسیار غم انگیز و ناراحت کننده بود اما بردباری خواهران در برابر حوادث و اخباری که از جبهه می آمد ستودنی بود. .... زندگی خصوصی تعطیل شده و همه چیز از روال طبیعی اش خارج شده بود. به ندرت می توانستم به خانه برگردم و خبر بگیرم. منتظر فرصتی بودم که به خانه بروم و سروگوشی آب بدهم و احوال آقا و بچه ها را بگیرم و به قولی که به سلمان و آقا داده بودم عمل کنم. روی یک تکه کاغذ نوشتم _ من زنده ام _ و راهی خانه شدم. آقا هرچند وقت یکبار به خانه سر می زد. چندتا مرغ داشتیم که تخم دوزرده می گذاشتند. تخم مرغ ها را جمع می کرد و به بیمارستان O.P.D که محل کارش بود می برد و به مجروحان شیر و تخم مرغ دوزرده می داد که تقویت شوند و زودتر بهبود پیدا کنند. بین راه بودم که از رادیو جیبی آژیر وضعیت قرمز اعلام شد و به دنبال آن صدایی نزدیک تر و مهیب تر از همیشه زمین را شکافت. همه در حالی که فرش زمین شده بودیم گوش ها را گرفته و سرها را توی سینه جمع کرده بودیم. بعد از قطع صدای ضدهوایی و فرار میگ ها، دودی سفید رنگ در مسیر کوچه ی ما به هوا برخاست. شتابان و سرآسیمه به سمت خانه دویدم. هرچه می دویدم خانه دورتر می شد. پاهایم کرخت شده بود. چشم هایم را فشار می دادم تا خانه را ببینم اما دیگر خانه ای در کار نبود. خانه نه در داشت و نه دیوار. حیاط خانه به گودالی بزرگ تبدیل شده بود. بوی مرگ تمام کوچه را پر کرده بود. دهنم گس شده بود.حتی آب دهانم را به زور قورت می دادم. خانه ی دوستم زری هم کاملا ویران شده بود. صدای آقا مرا از آن وضع نجات داد. آقا در گوشه ای از آشپزخانه سنگر گرفته بود. باور نمی کردم. پایان قسمت پنجم @razmandegan_eslam_kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⬅ زيارت حضرت رسول(صلّى اللّه عليه و آله) در روز شنبه أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ رَسُولُهُ وَ أَنَّكَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ بَلَّغْتَ رِسَالاَتِ رَبِّكَ وَ نَصَحْتَ لِأُمَّتِكَ وَ جَاهَدْتَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ أَدَّيْتَ الَّذِي عَلَيْكَ مِنَ الْحَقِ وَ أَنَّكَ قَدْ رَؤُفْتَ بِالْمُؤْمِنِينَ وَ غَلُظْتَ عَلَى الْكَافِرِينَ وَ عَبَدْتَ اللَّهَ مُخْلِصاً حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ فَبَلَغَ اللَّهُ بِكَ أَشْرَفَ مَحَلِّ الْمُكَرَّمِينَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي اسْتَنْقَذَنَا بِكَ مِنَ الشِّرْكِ وَ الضَّلاَلِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْ صَلَوَاتِكَ وَ صَلَوَاتِ مَلاَئِكَتِكَ وَ أَنْبِيَائِكَ وَ الْمُرْسَلِينَ وَ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ وَ أَهْلِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ وَ مَنْ سَبَّحَ لَكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَرَسُولِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ أَمِينِكَ وَ نَجِيبِكَ وَ حَبِيبِكَ وَ صَفِيِّكَ وَ صِفْوَتِكَ وَ خَاصَّتِكَ وَ خَالِصَتِكَ وَ خِيَرَتِكَ مِنْ خَلْقِكَ وَ أَعْطِهِ الْفَضْلَ وَ الْفَضِيلَةَ وَ الْوَسِيلَةَ وَ الدَّرَجَةَ الرَّفِيعَةَ وَ ابْعَثْهُ مَقَاماً مَحْمُوداً يَغْبِطُهُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ اللَّهُمَّ إِنَّكَ قُلْتَ وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جَاءُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً إِلَهِي فَقَدْ أَتَيْتُ نَبِيَّكَ مُسْتَغْفِراً تَائِباً مِنْ ذُنُوبِي فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اغْفِرْهَا لِي يَا سَيِّدَنَا أَتَوَجَّهُ بِكَ وَ بِأَهْلِ بَيْتِكَ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى رَبِّكَ وَ رَبِّي لِيَغْفِرَ لِي پس سه مرتبه بگو: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ پس بگو: أُصِبْنَا بِكَ يَا حَبِيبَ قُلُوبِنَا فَمَا أَعْظَمَ الْمُصِيبَةَ بِكَ حَيْثُ انْقَطَعَ عَنَّا الْوَحْيُ وَ حَيْثُ فَقَدْنَاكَ فَإِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ يَا سَيِّدَنَا يَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ (الطَّيِّبِينَ) الطَّاهِرِينَ هَذَا يَوْمُ السَّبْتِ وَ هُوَ يَوْمُكَ وَ أَنَا فِيهِ ضَيْفُكَ وَ جَارُكَ فَأَضِفْنِي وَ أَجِرْنِي فَإِنَّكَ كَرِيمٌ تُحِبُّ الضِّيَافَةَ وَ مَأْمُورٌ بِالْإِجَارَةِ فَأَضِفْنِي وَ أَحْسِنْ ضِيَافَتِي وَ أَجِرْنَا وَ أَحْسِنْ إِجَارَتَنَا بِمَنْزِلَةِ اللَّهِ عِنْدَكَ وَ عِنْدَ آلِ بَيْتِكَ وَ بِمَنْزِلَتِهِمْ عِنْدَهُ وَ بِمَا اسْتَوْدَعَكُمْ مِنْ عِلْمِهِ فَإِنَّهُ أَكْرَمُ الْأَكْرَمِينَ. -------------- @razmandegan_eslam_kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ پيامبر رحمت حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند: 🍃خداى والامرتبه مى فرمايد : اى فرزند آدم! خود را وقف عبادت من كن تا سينه ات را از بى نيازى پر كنم و فقرت را بزدايم . 📖 كنزالعمّال ، ج ۱۵، ص ۷۷۰ @razmandegan_eslam_kerman
بسم الله الرّحمن الرّحیم ••─═इई 🍃🍃🌺🍃🍃ईइ═─•• 🔷 زندگی قرآنی 🔷 🔻آيه🔻 💠مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَأُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كَانَا يَأْكُلَانِ الطَّعَامَ انظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الْأَيَتِ ثُمَّ انظُرْ أَنَّى‏ يُؤْفَكُونَ (۷۵) مائده ‏ 🔻ترجمه🔻 💠مسیح پسر مریم، فرستاده‏ اى بیش نیست كه پیش از او نیز پیامبرانى بودند ومادرش بسیار راستگو و درست كردار بود، آن دو (همچون سایر انسان‏ها) غذا مى‏‌خوردند.(پس هیچ كدام خدا نیستند،) بنگر كه چگونه آیات را براى مردم بیان مى‏‌كنیم، پس بنگر كه این مردم چگونه (از حقّ) روى‏گردان مى‏‌شوند. ••─═इई 🍃🍃🌺🍃🍃ईइ═─•• 🍃در این آیه، خداوند سه دلیل مى ‏آورد كه عیسى علیه السلام خدا نیست: ۱- از مادر متولد شده و پسر مریم است. ۲-پیامبرانى مثل او نیز بوده‏اند و او بى همتا نیست. ۳- او هم مانند دیگران نیاز به غذا داشته و قدرتش را از لقمه نانى به دست می آورده، پس از خود قدرت ندارد تا خدا باشد. 🍃«صدّیق» كسى است كه بسیار راستگو باشد و راستگویى خود را با كردار درستش ثابت كند. 🍃در آیه‏ ى دیگر، صدّیقه بودن حضرت مریم چنین بیان شده است كه او كلمات الهى را تصدیق می كرد و از عابدان بود. «صدقت بكلمات ربّها و كتبه و كانت من القانتین» (سوره تحریم، آیه۱۲) 🍃 داشتن برخى امتیازات و امور استثنایى، دلیل بر الوهیّت نیست. حضرت آدم هم بدون پدر و مادر بود و كسى او را خدا نپنداشت. «قد خلت من قبله الرسل» 🍃 مرگ، براى همه‏ ى انبیا قطعى است. «قد خلت من قبله الرسل» بنابراین عیسى فناپذیر است و خدا نیست. 🍃 اگر عناد به میان آید، روشن‏ ترین برهان‏ ها و دلایل هم كارساز نخواهد بود. «كیف نبیّن ... أنّى یؤفكون» 🍃زن مى‏ تواند به بالاترین درجات معنوى برسد تا آنجا كه خداوند ثناگویش شود. «و اُمّه صدّیقة» 🍃 آشنایى با تاریخ گذشته وریشه‏ یابى آن، براى آیندگان مفید است. «ثمّ انظر...» 🌷أللهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم🌷 @razmandegan_eslam_kerman ••─═इई 🍃🍃🌺🍃🍃ईइ═─••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 اعتراض ضدانقلاب به مسابقه جاسوس‌ها 🎥 بخش‌هایی از مسابقه تلویزیونی رخداد که در فضای مجازی سروصدای زیادی به پا کرده! 🔺این مسابقه که با نام مسابقه شناسایی جاسوس ‌ها شناخته میشه، به شدت فریاد ضدانقلاب و ایادی وطن‌فروش داخلی رو هم درآورده 😉 🔹مسابقه جالب و دیدنی رخداد به تهیه‌کنندگی امیرعلی آزادی و اجرای محمدرضا شهبازی در ۵۲ قسمت، شنبه ‌و یکشنبه شب‌ها از ساعت ۲۱ روی آنتن شبکه افق پخش می‌شود. @razmandegan_eslam_kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 🌺 حکمت‌ ۴۶۳ امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام فرموده‌اند: دنیا برای هدف دیگری (جهان دیگر) آفریده شده است و برای خود خلق نشده است. @razmandegan_eslam_kerman 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
" من زنده ام " .....باور نمی کردم. او را بغل کردم و گفتم آقا توسالمی، جاییت ترکش نخورده؟ خودش هم باورش نمی شد. فکر می کرد حتما ترکش خورده اما بدنش داغ است و متوجه نیست. تمام در و دیوار و کمد و یخچال سوراخ سوراخ شده بود. به سرش دست زدم.خیس بود. بانگرانی به دست هایم نگاه کردم؛ خوشبختانه کف صابون بود. سر و صورتش را که پر از گرد و خاک و کف و صابون بود می بوسیدم و خدا را شکر می کردم. باعصبانیت گفت: خداخیر داده ها هواپیماها می آن و بمباران می کنن و بر می گردن، تازه صدای آژیر قرمزشون بلند میشه! حمام بودم،شامپو به سرم زدم و رفتم زیر دوش که دیدم آب تانکر تموم شد. لباس پوشیدم و یک قابلمه برداشتم که از باغ آب بگیرم و سرم رو بشورم که هواپیماها رو شنیدم. قابلمه رو گذاشتم روی سرم و گوشه ای نشستم. دوترکش جانانه به ته قابلمه اصابت کرده و مانع از این شده بود که ترکش ها به سر آقا بخورند. ترکش از یک طرف قابلمه وارد و از طرف دیگر آن خارج شده بود. ضربه به حدی بود که قابلمه را به گوشه ای پرتاب کرده بود. آقا قابلمه را برداشت و نگاهی به دور و برش کرد و گفت جل الخالق! راست می گن که مرگ دست خداست. نگاه کن! فلک در آسمان سنگ می تراشد ندانم شیشه ی عمر که باشد حمام کاملا تخریب شده بود. داخل باغ کنار فلکه آب هم که محل اصلی بمباران بود،ویران شده بود. هراسان دست مرا گرفت و گفت باید فورا از اینجا دور بشیم چون ده دقیقه ی دیگه به هوای اینکه مردم در اینجا جمع می شن، دوباره اینجا رو می زنن. آسمان شهر از میگ های عراقی خالی نمی شد. آن ها تأسیسات صنعتی و مخازن نفتی و مراکز نظامی را هم زمان زیر آتش گرفته بودند. با میگ های جنگی، مردم بی دفاع را دنبال می کردند. آقا دستم را توی دستش گرفت و با سرعت از این کوچه به آن کوچه می دویدیم اما نمی دانستیم به کدام کوچه و خیابان پناه ببریم و سنگر بگیریم. حتی سنگر ملکه ی بابا هم ناامن شده بود. دستم در دست آقا بود و می دویدم،هرچه التماس می کردم که به خانه برگردیم، من یک کار مهم دارم، آقا قبول نمی کرد و می گفت تا نفس داری بدو. گفتم آقا کارم واجبه. آقاگفت ولی الان احتیاط واجب تره. خونه و این محل زیر آتش عراقیاس. گوشه ای دست در دست هم چمباتمه زده بودیم و دورو برمان را می پائیدیم. آقا با بغض گفت دیشب یکساعت بیشتر نتونستم بخوابم. توی این یک ساعت خواب دیدم، نگین انگشتر شرف الشمسم را گم کردم و هرچی میگردم پیدایش نمی کنم. باخودم گفتم استغفراللّه مگه زمین دهن باز کرده، آخه آدم توی خونه ی خودش چیزی رو گم کنه وپیدا نشه. گفت اگه کارت مهم نیست نریم تا یه چند ساعتی بگذره و محله امن و آروم بشه. گفتم اما من کارم خیلی مهمه. باالتماس و اصرار دوباره بدون اینکه لحظه ای دست هایش را از دستم جدا کند، به سمت خونه رفتیم. ....انگار آقا دست هایم را به دست هایش زنجیر کرده بود.پاورچین پاورچین از کنار دیوارهای آوار شده به سمت خونه ای که زخمش تازه بود راه افتادیم. نمی در این خانه ی زخمی بی در و دیوار چه چیزی را از کجا پیدا کنم اما گوشه ی اتاق پتوهای مهمان خانه را دیدم که مادرم ملافه هایشان را همیشه سنجاق می کرد . گرد و خاکی شده بودند و ترکش خمپاره ها، تکه پاره و سوراخشان کرده بود اما هنوز هم گویی در انتظار میهمان بودند. بلافاصله یکی از آن سنجاق های بزرگ را در آوردم . آقا بیشتر عصبانی شد و گفت کار مهم تو همین بود؟ تو جونت به اندازه ی یه سنجاق قفلی هم ارزش نداره؟ آخه این چه چیز باارزشیه که ما رو به خاطرش دوباره برگردوندی؟ به در و دیوار خراب شده ی خانه، به اثاثیه اش نگاه می کردم. انگار با خانه ای که تکیه گاه و یادگار خاطرات کودکی ام بود بیگانه شده بودم. دلتنگی عجیبی به سراغم آمده بود. می خواستم بنشینم توی خانه که دادو فریاد آقا بلند شد: به این سنجاق قفلی ات محکم بچسب، محکم نگهش دار! آخه این از جونت عزیزتره دیگه! بین راه یاد قولی که به سلمان داده بودم افتادم. نامه ی سوم هنوز توی جیبم بود اما راست دیگر پنجره ای نبود که نامه را به آن بچسبانم و به قولم عمل کنم. گفتم آقا مگه همین الان ندیدی خدا چطور تو رو از حموم بیرون آورد و یه کلاه آهنی سرت گذاشت و جایی که بودی و جایی که می خواستی بری، با خاک یکی شد و تو رو وسط اونا نگه داشت. آقا گفت ولی جان آقا، همیشه اینطوری نیست. بعضی وقتا خدا تو رو از آشپزخونه می بره تو حمام،اونجا نفله می شی. گفتم پس با این حساب، باید تسلیم خواست خدا باشیم. اینجا هرکسی تقدیری داره، تا قسمت ما چی باشه. آقا که با تمام قدرت دستم را گرفته بود و بی اختیار می کشید ، مثل اینکه یکباره تقدیر رو باور کرده باشد، یواش یواش دست هایش را از دست هایم جدا کرد. تا مدتی از فشار دست های آقا انگشت هایم به هم چسبیده بود و درد می کرد. می خواست مرا با خودش به بیمارستان ببرد که محل کار همیشگی اش بود. او می گفت فقط پشت بام بیمارستانo.p.d هس