ادامه…
و حالا که این یادداشت را می نویسم از یکی دو نفر از اعضای محترم هیئات دولت شنیدم که عملیات بازسازی و ترمیم خانه های آسیب دیده ی مردم در پایتخت را هم شهردار تهران داوطلبانه بر عهده گرفته و بر مدیریت شهری تکلیف کرده!
در تمام این اتفاقات، کسی به این نگاه نکرد که خدمات گیرنده ها، با حجاب اند یا بی حجاب، مسیحی اند یا مسلمان، شیعه هستند یا اهل سنت، از قومیت و دین و مذهب و اعتقادات و آیین انسانها سؤال نشد! خادمین شهرداری تهران همه را در آغوش گرفتند و به عموم مردم خدمت کردند و حتماً مأجورند.
این جنگ تحمیلی و دفاع مقدس، در کنار همه ی ویرانی ها و خسارت ها و داغ ها و از دست دادنِ عزیزانمان، چقدر برکات داشته! چقدر همدلی، چقدر عشق، چقدر مسئولیت پذیری، چقدر دلسوزی، چقدر محبت های برانگیخته شده، چقدر زیبایی… پروردگارا؛ چطور شکرگذاری کنیم اینهمه دست لطف و عنایت تو را بر سر این مردم. و چطور نبینیم این شکوه و زیبایی را از جنس آنچه بانوی مان عقیله بنی هاشم فرمود که «ما رأیتُ إلّا جمیلا»؟ در کنار تشکر از مردم بینظیر و شجاع و فداکار ایران و دولتِ مردمی و حماسه آفرینی نیروهای مسلحِ قهرمان و در رأس همه، رهبر عزیزتر از جانمان، زیبایی های آفریده شده در این نبرد آخرالزمانی را ببینیم و از خالقین مؤمن و خدوم این تصاویرِ به یاد ماندنی قدردانی کنیم. من تمام قد به احترام برادر ارجمندم دکتر زاکانی و یاران و همرزمان عزیز و خط نگهدار و خستگی ناپذیر ایشان در شهرداری تهران می ایستم و به ایمان و تعهد ایشان درود میفرستم و دستمریزاد میگویم و نصرت الهی و لبخند رضایت امام عصر (عج) را برایشان آرزومندم. و در آخر چه زیبا گفت شاعر حماسه سرای انقلاب اسلامی، محمد رسولی عزیز که:
خدا با ماست، او اینجاست، هم مقصود، هم راه است
همیشه نصرتش در باور ِِ إن تَنصرالله است
نجابت، پایمردی، یکدلی، ایمان، امید اینجاست
به هر سو رو کنی، جانی جوان، سَروی رشید اینجاست
به کف پیراهنی خونین، کسی از راه می آید
خدا زنده ست ای مردم، ولیُ الله می آید
کوچکترین سربازِ این میهن خدایی
#احسان_محمدحسنی
مدیر بنیاد دیپلماسی عمومی ایران
🔻 @EhsanHasani_IR
دلنوشتههای احسان محمدحسنی
⬅️ حکایتِ عصر آن روز پاییزی
چند خطی در رثای کابوسِ همیشه زنده ی اهریمنان
اواخر آذرماه سال گذشته بود که خبر رسید آقای «حاج رمضان» به دنبالت می گردد و می خواهد برای دیدار با شما به منزلتان بیاید! با شناختی که از ایشان و تهدیدات و حوادث اطرافشان داشتم، استدعا کردم از آن جایی که جابجایی حاجی برایشان خطرناک است و مصلحت نیست، لذا رخصت دهند تا خودم خدمتشان برسم. مجدد تماس گرفتند و تأکید کردند که حاجی اصرار دارند هرطور هست خودشان بیایند! حرفی باقی نماند جز شکر و افتخار و سپاس من از مهربانی و فهم و فروتنی و تواضع و جوانمردیِ این علمدار سلحشور و گمنام ایران زمین!
فرمانده ظلم ستیزی که بیش از چهل سال، با مسئولیت پرونده فلسطین، خواب را از چشم دشمن صهیونی ربوده، حالا قرار است قدم بر چشم من و خانواده ام بگذارد. دلشوره از سلامتی او، آرام و قرارم را ربوده بود، روی پا بند نبودم! نکند این دیدار باعث به خطر افتادن جانِ نازنین این شیرمرد سپاه اسلام شود! نمی توانستم بنشینم، آمدم پایین و داخل کوچه قدم می زدم تا از راه برسند و البته لازم دانستم درب پارکینگ منزل را با رسیدنشان فوراً باز کنم تا معطل و متوقف نشوند و کسی هم متوجه ترددشان نگردد! در هوای خنک غروب آن روز و حین راه رفتنم روی برگهای خشکیده درختان پاییزی، به خاطرات مشترک با حاج رمضان فکر می کردم. مرد بلند بالا، عاطفی، مهربان و باوقاری که اشبه الناس به فرمانده شهیدش بود! یاد آن شبی افتادم که در هوای شرجی بیروت، بر روی پشت بام منزل «امّ مصطفی» برای جشن عقد ازدواج نوه ی گرانقدر شهید حاج عماد مغنیه کنار هم نشسته بودیم. بعد از احوالپرسی و قدری گپ و گفت، در مورد نگرانی های همیشگی حاج قاسم برای جانِ حاج رمضان، با او حرف میزدم. تأیید می کرد و می خندید و خودش هم چند خاطره از دلواپسی های حاجی نسبت به این موضوع، بیان کرد. به حاج رمضان گفتم مستند ۷۲ ساعت را دیده اید؟ گفت بله، گفتم مصاحبه شهید حجازی در مورد خودتان را هم دیدید؟ گفت در مورد من؟ گفتم بله روایت سردار حجازی از آخرین سفر حاج قاسم به لبنان و آخرین دیدار با #سید_حسن_نصرالله ! و قصه از این قرار بود که گویا بعد از اتمام جلسه و قبل از ترک ساختمان، حاج قاسم در حال سوار شدن به ماشین، رو می کنند به شما و می گویند: « آقای حاج رمضان! هیچ میدونی که خنجر دشمن زیر گلوی توست؟ حواست هست؟» آقای حجازی گفت که شما فوراً جواب دادید که: «آقای حاج قاسم! خبرها و قرائن و شواهد اینطور به نظر می رسد که از قضا خنجر دشمن جنایت سیرت آمریکایی - صهیونیستی زیر گلوی خود شماست! شما باید خیلی بیشتر از من، از خودتان مراقبت کنید» باز هم به آرامی خندید و گفت درسته همینطور بود و شروع کرد اتفاقات قبل و بعد از آن دیدار آخرین را بازگو کردن! به لحظه شنیدن خبر شهادت حاج قاسم که رسید، اشک امان نداد! همه میهمانان شاد بودند اما #حاج_رمضان اشک میریخت و روایت می کرد! خیلی از مهمانان آن شب، دیگر نیستند و به شهادت رسیدند! ابومهدی (حاج علی زاهدی) و خیل زیادی از فرماندهان حزب الله که به جمع شهدا پیوستند!
حالا من توی کوچه و دم درب خانه ام منتظر مردی هستم که حاج قاسم همواره نگران جانِ عزیزش بود! سمند سفید رنگی به سرعت وارد کوچه شد، بی اختیار درب حیاط را باز کردم و راننده سمند با دیدن من یکراست وارد پارکینگ شد. حاجی پیاده شد، آغوش باز کرد، خودم را اشکبار در بغلش رها کردم! محکم در بغلم گرفت و می بوسید و فشارم می داد! او می دانست چرا آمده و چه می کند و من هم …
تعارف و راهنمایی شان کردم تا وارد خانه شوند، با خودشان یک قاب عکس خیلی زیبا از تمثال نورانی سید حسن نصرالله هدیه آوردند، بوسیدم و روی کتابخانه اتاق پذیرایی گذاشتم! سراسر شوق بودم از اینهمه محبت، معرفت و غیرت! حاج رمضان اولین و آخرین فرمانده ای نبود که بعد از خروجم چنین با سخاوت و بزرگی رفتار کرد، اما جزو معدود یاران اصلی #حاج_قاسم بود که نمیخواستم حتی به قیمت تجدید دیدارمان، آب در دلش تکان بخورد. در آن لحظات آسمانی، که قریب به دو ساعت طول کشید، مرا دائم به اتصال محکم به ریسمان ولایت توصیه می کردند. خیالش را راحت کردم و گفتم تا پای جانم بر سر عهدم با سکاندار جانبازِ سفینه عاشورایی انقلاب هستم! حالا حدود یک اربعین از شهادت پر افتخارِ کابوسِ دشمنان اهریمن صفتِ مردمان این سرزمین الهی گذشته است. فرمانده ای که قبل از شهادتش، از دشمن خود انتقام سختی گرفته بود، نه انتقام شهادت خودش را، که انتقام خونهای مظلومان غزه و لبنان و مستضعفین عالم را. جوانمرد سلحشوری که عاشق مبارزه با اسراییل بود و ما را هم دلباخته تر و مصمم تر برای سپری کردن مسیر این مبارزه کرد! چهره معصوم و توصیه های دلسوزانه او همچنان پیش چشمم است…
ادامه دارد…
🔻 @EhsanHasani_IR
دلنوشتههای احسان محمدحسنی
⬅️ حکایتِ عصر آن روز پاییزی چند خطی در رثای کابوسِ همیشه زنده ی اهریمنان اواخر آذرماه سال گذشته بو
ادامه...
...در این ایام سرنوشت ساز تقابل تمامی ایمان با تمامیت کفر، شرط خِرَد و رسم جوانمردی، اطاعت محض از اوامر و نواهی یگانه دوست خیرخواه و خردمند قو خیرخواه و خردمند قوم سلمان پارسی در این فلات اهورایی، حضرت سیدعلی حسینی خامنه ای (حفظه ألمولی تعالی) ست که فرمود: «نه زیر بار جنگ تحمیلی می رویم و نه تن به ننگ صلح تحمیلی می دهیم! دشمن، دین و دانش مردم ایران را هدف گرفته است و از علم و ایمان ما می هراسد …»
در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!
بیا که موسم یاری و فصل بیداری ست
به پای «دوست» نشستن، رسم عیّاری ست
والسلام
کوچکترین سربازِ این میهن خدایی
#احسان_محمدحسنی
مدیر بنیاد دیپلماسی عمومی ایران
🔻 @EhsanHasani_IR
🎵 مجموعه پادکست؛ این جاده بنبست نیست!
تهاجم مشترک آمریکایی-اسرائیلی دوازده روزه، بهانهای شد تا به مرور قطعاتی از کتاب خاطرات در دست نگارشم بپردازم...
این قسمت برشی کوتاه است از روزهای آتش و خون در سرزمین «شام».
پیشکشی ست ناچیز به طبع بلند مردم والا و گرانقدر ایران زمین…
🎶اپیزود ۱؛
پرواز ماهان، ابو وهب، و راز روستای مالکیه…
#احسان_محمدحسنی
#پادکست
🔻 @EhsanHasani_IR
01 - In Jade BonBast Nist.mp3
زمان:
حجم:
44.33M
🎵 مجموعه پادکست؛
این جاده بنبست نیست!
🎶اپیزود ۱؛
پرواز ماهان، ابو وهب، راز روستای مالکیه…
🔻 @EhsanHasani_IR
دلنوشتههای احسان محمدحسنی
📄 یادداشت؛
برای ابوالفضل سپهر و اتل متل های جاودانهاش…
دومین سفری بود که با هم همراه میشدیم. در سفر اول و بنا به دعوت برادر خوبم آقا «رحیم آبفروش» و در رکاب استاد ارجمند «حاجرحیم چهرهخند» برای شرکت در شب خاطره ماهانه بچههای مؤسسه شهید آوینی به قزوین رفتیم.
اما در سفر دوم بود که به دعوت دوست نازنینم «حسین فدوی» برای حضور در اردوی جهادی بچههای دانشگاه تهران و به همراه سردار «حاجسعید قاسمی» - که بعدها از او بیشتر خواهم گفت - اواسط تابستان راهی روستای صعبالعبور، کوهستانی و باصفای «بَلَده» از توابع استان مازندران شدیم. با یک پیکان سفید یخچالی ولی درب و داغون که علاوه بر پنجره، از همه سوراخسُنبههای ماشین، خاک بود که به داخل میآمد.
رفیق خوبم نادر بکایی پشت رل نشسته بود، حاجسعید هم صندلی جلو و من و «ابوالفضل سپهر» روی صندلی عقب لَم داده بودیم. هرازگاهی به آقا نادر سفارش آهنگهای درخواستی میدادیم؛ نوار کاست سرودهای مقاومت لبنان که تمام میشد، نوار ترانههای افغانستانی در نوبت بود و ملودیهای افغانی که به آخر میرسید، سرودهای انقلابی وطنی و همه اینها که به انتها میرسید، تازه نوبت حاجسعید بود که با سرودهای بوسنیایی و مولودیخوانیهای شاد و مجلسیاش، حال و هوای سرنشینان را عوض کند.
بگذریم! مسیر خستهکننده، طولانی و جاده خاکی و پرپیچ و خم کوهستانی منتهی به بلده، با این تدابیرِ مندرآوردی، کوتاه و قابل تحمل شد. بالاخره با هر والذاریاتی که بود و جوش آوردن چندباره رادیاتور ماشین رسیدیم به روستای سرسبز، خنک و با صفای بلده، با رودخانهای پر آب و هوایی سرد در وسط مردادماه، انگار وارد اقلیم و کشور دیگری شده بودیم از تفاوت آب و هوا!
و اما اصل مطلب! متأسفانه برای حقیر که مثل خیلی از بچههای حزباللهی و انقلابی، هجرت یک بازیگر یا آرتیست از عوالم سینما و تلویزیون به جهان و حال و هوای مکتبی و پر شرّ و شور جهادی، با ابهامات و تردیدها و ناباوریهای متعددی همراه بود، و شاید برای برخی همچنان باشد، شمایل ظاهری و آشفتگیهای سپهر را بعد از این چرخش و تغییر ریل اعتقادی نمیفهمیدم و برایم قابل درک نبود! اینکه چرا محاسنش را مثل قبل اصلاح و مرتّب نمیکند؟ چرا به جای کفش، دمپایی میپوشد؟ چرا پیراهنش گشاد و چروکیده است؟ و چراهای بیشمار دیگر! اما سفر دور و دراز به روستای بلده، گویی محملی بود تا یکییکی همه گرههای ذهنیام باز شود و پاسخ سوالاتم را دریافت کنم. ابوالفضل سپهر، از بیماری شدید قند رنج میبرد تا جایی که بارها در طول سفر میدیدم که با رنج و عذاب الیم و با سُرنگ، انسولین به خودش تزریق میکرد. فهمیدم که چرا باید پیراهن راحت و گشاد بپوشد، رنگ زرد چهرهاش و آشفتگی ظاهریاش هم به خاطر مشکل حاد و از دست دادن هر دو کلیهاش بود و دیالیز میشد که تا موعد کوچ ابدیاش از این عالم، رنگ و روی زرد و آشفتهاش میهمان دائمی سیمای سختی کشیدهاش بود. لذا دیگر حال و رمقی برایش باقی نمانده بود …
در بلده بود که فهمیدم بازیگر توانایی که در سریال «آخرین روز تابستان» و سریالهای موفق گروه کودک و نوجوان تلویزیون در روزگار نوجوانیام به زیبایی نقشآفرینی کرده بود و تُن صدای بَم و متفاوتش و چهره جدی اما مظلومانهاش در ذهنم تا همیشه ماندگار بود، چرا از دنیای بازیگری به یکباره خداحافظی کرد و با تغییر مسیر، مبدل به شاخصترین و بسیجیترین شاعر وادی سراسر شعور و شیدایی شعر پایداری در عصر خود شد. سپهر بهرغم چشیدن طعم تلخ یتیمی و فقر و تنگدستی اما قد کشیده بود؛ تا آنجا که روح آسمانیاش پر کشید و محرم اسرار و راوی قصهها و غصههای حماسهآفرینان پایداری ایمانی ملت ایران شد.
در اردوی جهادی روستای زیبا اما محروم بلده، سپهر را بیشتر شناختم و درک کردم، نه سپهر را، که حاجسعید را، نادر را و همه یاران صفشکن و زخمی خاکریز فرهنگی انقلاب را! یاد گرفتم که باید یکدیگر را درک کنیم و به باورها، اعتقادات و سلیقههای هم احترام بگذاریم. یاد گرفتم که در شرایط بحران که خاکریزهای فرهنگی و اعتقادی، بیسروصدا و پیدرپی فرو میریزند، قدر جماعت قلیل و خاکیپوشان جبهه فرهنگ محکوم به مظلومیت این انقلاب را بیشتر بدانیم.
ابوالفضل سپهر که رفیقهای نازنینش و اساتید باصفای ادبیات پایداری یعنی آقایان گلعلی بابایی، حسین بهزاد و حاجرحیم چهرهخند تا آخرین لحظات کنار بالینش حضور داشتند، در سحرگاه روز دوشنبه چهارم شعبان سال ۸۳ و مصادف با سالروز ولادت حضرت قمر بنیهاشم آقا اباالفضلالعباس(ع)، به سوی قهرمانان واقعی تنها میراث بجا ماندهاش یعنی «دفتر آبی» پر کشید و پیکر بیجانش، در کمال حیرت و اشک و شگفتی یاران و تشییعکنندگانش در قطعه ۴۴ بهشت زهرا (س) یا همان قطعه شهدای گمنام آرام گرفت!
⛓ادامه دارد…
🔻 @EhsanHasani_IR
دلنوشتههای احسان محمدحسنی
📄 یادداشت؛ برای ابوالفضل سپهر و اتل متل های جاودانهاش… دومین سفری بود که با هم همراه میشدیم. در
⛓ادامه…
اگر ابوالفضل سپهر امروز در جمع ما بود، برای ستارگان آسمان شهادت در جنگ تحمیلی دوازده روزه و علمداران آرمیده در قطعه جدید بهشت زهرا(س) چه اشعاری که نسروده و چه قصه ها و اتل متلهای طوفانییی که خلق نمیکرد! جای ابوالفضل و شاعر شیعه نامه، مرحوم آقاسی و امثال ایشان خیلی خالیست.
این روزها چقدر دلم برای ابوالفضل سپهر تنگ شده...
بخشی از خاطرات در حال نگارش احسان محمدحسنی برای کتاب «این جاده بن بست نیست…!»
پی نوشت: بعد از تشییع به یادماندنی ابوالفضل سپهر و تا قبل از چهلمین روز درگذشتش، کتاب «دفتر آبی» او را با زحمات و گردآوری آقای گلعلی بابایی در فرهنگسرای پایداری منتشر کردیم که تا زمان حضورم در آن مجموعه، به چاپ هشتم هم رسید! بعدها هنرمرد توانای عرصه سینما، آقا بهزاد بهزادپور آلبومی به نام «معبری به آسمان» سروده ها و اشعار سپهر را با صدای وحید جلیلوند و موسیقی متن فیلم سینمایی «خداحافظ رفیق» تدوین و تولید کرد که در زمان حضورم در بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس در تیراژ وسیع به بازار عرضه شد.
#احسان_محمدحسنی
#ابوالفضل_سپهر
🔻 @EhsanHasani_IR
اتل متل یه مادر.mp3
زمان:
حجم:
4.93M
🎵 اتل متل یه مادر…
سروده #ابوالفضل_سپهر با صدای وحید جلیلوند و موسیقی متن فیلم سینمایی خداحافظ رفیق به کارگردانی بهزاد بهزادپور را از مجموعه آلبوم معبری به آسمان باهم بشنویم…
🔻 @EhsanHasani_IR
🎵 مجموعه پادکست؛ این جاده بنبست نیست!
دو پروژه راهبردیِ احداث «شهربازی جنگی» و راهاندازی شبکه تلویزیونی «عصر»، علیرغم اینکه با شکست مواجه شدند اما همیشه تلاشم بر این بوده که صبورانه از میان شکستها و ناامیدیها، دست فرو برده و فرصت و امید بیرون بکشم. تولّد و طلوعِ «اوج» از میانهی خاکستر برجای ماندهی این دو ایدهی نافرجام، گویای همین نکته است! اینکه چقدر توانستهام موفق یا ناموفق، پیروز یا ناکام باشم برایم مطرح نبوده! ارادهام بر این بوده که همواره کرامت انسان و ادب و ایمان و محبّت و اخلاق، بر کار و نتایج پروژهها ارجحیّت داشته باشند.
امیدوارم به قدر وسع ناچیزم، کوشش بیهودهای نبوده باشد و در پیشگاه الهی به قدر ران ملخی، پذیرفته شود…
🎶اپیزود ۲؛
طلوع اوج، از میان خاکستر دو ایده سوخته!
#احسان_محمدحسنی
#پادکست
#اوج
✅ بـــله | تلگرام | روبیکا
🔻 @EhsanHasani_IR
02 - In Jade BonBast Nist.mp3
حجم:
41.82M
🎵 مجموعه پادکست؛
این جاده بنبست نیست!
🎶اپیزود ۲؛
طلوع اوج، از میان خاکستر دو ایده سوخته!
✅ بـــله | تلگرام | روبیکا
🔻 @EhsanHasani_IR