🍃🍃
داستان زندگی
عشق_اول
قسمت سی
بادستم، روی شونه شایان زدم وگفتم:
ای بد جنس،یادم باشه یه روز تلافی کنم.
به خانه زنعمو که رسیدیم.
زنعمو سفره را پهن کرده بود وصبحانه مفصل چیده بود. البته شانس با من یار بود .چون مجبور بودم که از اول تا اخر فقط خوردن کله پاچه بقیه را تماشا کنم.
بعد از صبحانه خوردن، شایان به شرکت رفت ومن موندم وشقایق،ویک عالمه حرف های ناگفته. من وشقایق گرم صحبت بودیم،که گفت:-راستی میدونی؟مامان قراره بیست وپنج مرداد ماه بره لندن.
با تعجب گفتم نه. پس چرا شایان به من حرفی نزده؟
شقایق خیاری از ظرف میوه برداشت وگاز زد وگفت:-نمیدونم یقین ترسیده ناراحت بشی. سرم را به نشانه بی خبر بودن تکان دادم، وگفتم:-اخه عروسی ما سی مرداد شد. پس چرا مامانت صبر نمیکنه بعد از عروسی بره. اینطور ما مجبوریم عروسیمون را عقب بندازیم.
شقایق گفت: اونقدرنمیمونه. پاسپورت وویزاش را خیلی وقته زده. نهایت ده روزه میره. میخواهد بره یه سری به خاله ام بزنه. طفلی خیلی زنگ میزنه وسراغ مامان را میگیره.
با شنیدن اسم خاله شقایق ابروهام تو هم رفت. تکیه به مبل دادم وتو فکر رفتم. هیچ وقت از خاله شایان خوشم نمی اومد. بعد از اون اتفاقات دیگه دوست نداشتم؛ در موردشون صحبت کنم. با این حساب، حس کنجکاوی نگذاشت ساکت بمونم وگفتم:
-تنها میره لندن؟؟
شقایق باوتعجب نگاهم کرد وبا لکنت گفت :
-ا... ا ...ن ...ن... نمیدونم . مگه شایان برات توضیح نداده. از رفتار شقایق تعحب زده شدم. و گفتم: -به هرحال باید برای عروسیمون، برنامه ریزی کرد. یا جلو بندازیم، ویا بزاریم برای اخر تابستان.
زن عمو با یک سینی چایی اومد وتعارف کرد ونشست. بعد نگاهی به ما انداخت وگفت:
-خب مژگان جان جهیزیت کامل شد؟سرم را تکون دادم وگفتم :
-یکمیش را خریدیم. بقیه اش هم طی این چند روز میخریم. چیزی که الان باید تاریخش مشخص بشه عروسیه. برای رزرو سالن واتلیه وآرایشگاه نیازه بدونیم که چه تاریخی عروسیمونه.
زن عمو مکث کوتاهی کرد وگفت:زیاد عجله نکنید. من یک مسافرت اورژانسی برام پیش اومد. باید برم خارج از کشور. شاید مجبورم بشم شایان راهم با خودم ببرم. چون تنها نمیتونم برم وباید یک نفرهمراه من باشه.
از حرف مامان شایان شوکه شدم و گفتم:
-چرا شایان؟ما الان خیلی کار داریم. همه کارها و مقدمات عروسی مونده. اونوقت شما قصد دارید با شایان برید سفر؟؟؟
زنعمو سگرمه هاش را تو هم کرد، وگفت:
-بلاخره شایان پسره بزرگمه. من اونو بزرگش کردم و براش زحمت کشیدم. الان قراره برم مسافرت. حق ندارم اونو باخودم ببرم. باید ازتون اجازه بگیرم؟
از حرف زنعمو دلخور شدم. همش به فکر شایان بودم. از دستش ناراحت بودم که بدون مشورت با من قصد سفر به خارج را داره. اونم لندن. شهری که خاله ودخترخاله اش زندگی می کنند.این موضوع منو حساستر کرده بود.
ساعت نزدیک دوازده بود که از زنعمو وشقایق خداحافظی کردم و تاکسی گرفتم و به طرفه خونه رفتم. زنعمو که فهمید از تصمیمشون ناراحت شدم،اصرار به ماندن نکرد. من هم فرصت راغنیمت شمردم.توی تاکسی سریع به شایان زنگ زدم. شایان جواب که داد. بدون هیچ معطلی گفتم:
-شایان تو قراره بری انگلیس؟
شایان با شنیدن این جمله دیگه حرفی نزد. دوباره سوالم را پرسیدم. شایان با صدایی ارام گفت:
-خیلی یدفعه و اتفاقی شد. باور کن چند وقتی بود که پی فرصت می گشتم. فقط بخاطر مامانم باید برم. اینکار را به خاطر تو هم میکنم. باور کن می خواستم بهت بگم. حالا هم چیزی نشده اگه بگی نرو نمیرم. فدای سرت. الوو مژگان....الو باتوم، مژگان جواب بده... گوشی را قطع کردم. و در حالی که چشمانم پر از اشک بود از پنجره اتومبیل،بیرون راتماشا کردم.
وقتی رسیدم به خانه، خوشبختانه کسی نبود. به اتاقم رفتم و گریستم. از پنهان کاری شایان، ناراحت شده بودم. اصلا ازش توقع نداشتم که بخواهد بدون اطلاع من ،با مامانش مسافرت بره. اونم جایی که من همیشه ازش هراس داشتم. بعداز مدتی گریه همانطور که صورتم خیس از اشک بود خوابم برد...
با صدای زنگ گوشی، از خواب بیدار شدم. ساعت حدود یک ظهر بود. شایان بود.موبایلم را خاموش کردم. پایین رفتم. مامان اومده بود. و مشغول پاک کردن سبزی خوردن. منو که دید گفت:
تو اومدی مژگان؟ فکر کردم تا شب را اونجا می مونی.
با ناراحتی سرم را تکون دادم وگفتم:
-نه ترجیح دادم برگردم.
مامان که از رفتار من متعجب زده شد گفت:
-چیزی شده مژگان؟ با شایان حرفت شده؟
سرم را به نشانه انکار تکون دادم. همون لحظه بود که تلفن زنگ خورد. من که روی مبل نشسته بودم، از جایم تکان نخوردم. مامان بلند شد، وتلفن راجواب داد. حدس میزدم شایان باشه.
مامان بعد از سلام واحوال پرسی،منو صدا زد وگفت:
- شایان کارت داره. تصمیم گرفتم که جواب بدم.
ادامه دارد .....
🆔 @Ehsas_e_Vazheha
🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق تعالی
التماس دعا 🤲
🆔 @Ehsas_e_Vazheha
🍃🍃
🍃🍃
❇️سخن بزرگان
هنگامی که در زندگی اوج میگیری
دوستانت میفهمند
تو چه کسی بودی
اما هنگامی که در زندگی
زمین میخوری
آنوقت تو میفهمی،
که دوستانت چه کسانی بودند!
✍سقراط
🆔 @Ehsas_e_Vazheha
🍃🍃
امشب آرزو دارم
فاصله نباشد میان شما
و تمام احساس های خوبتان
شما باشید و عشق باشد
و یک دنیا سلامتی !
و امضای خدا پای تمام آرزوهایتان…....
شبتون بخیر…..
🆔 @Ehsas_e_Vazheha
🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام خوبان همراه
صبحتون بخیر
پیشکش اول صبح،
یک سلام گرم با
عطر گلهای بهشتی
از باغ آرامش و پر مهر خداست
امروزتان متبسم به
نگاه مهربان خداوند
🆔 @Ehsas_e_Vazheha
🍃🍃
🍃🍃
❇️دلنوشته
خوب یا بد هرچه که بود گذشت!
دل ها را بتکانید؛
مبادا گوشه و کنار قلبتان
ناخواه دردی، غمی،
غصهای جا مانده باشد
بگذارید دلتان توان هضم
خوشبختی را داشته باشد
اسفند، رخت سفر بسته
دلواپسی ها را کنار بزنید
شکوفه های عشق را،
وصله بزنید به چین های
دامن روزگار که وقتی میچرخد،
در دنیایتان، عشق بروید و
لبریز از عطر عاشقی شود!
نگاهتان را گره بزنید به هرچیزی که
حالتان را خوب میکند
مبادا چشم هایتان عادت کند
به ناخوشی...
خودتان را دوست داشته باشید!
باور کنید هیچکس به اندازه ی
خود شما، نمیتواند خودتان را درک کند
و دوست داشته باشد!
همه چیز برای زندگی کردن مهیاست
اسفند دود کنید...
بهار در راه است ...
🆔 @Ehsas_e_Vazheha
🍃🍃
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاران جانـــــــــــــــــــــــــــم
قدر دور هم بودن ها رو بدونید
واقعا پای عمر حساب نمی شود 😍
🆔 @Ehsas_e_Vazheha
🍃🍃
🍃🍃
❇️آموزنده
سال دارد تمام میشود و دارم مرور میکنم:
امسال سال سختی برای من بود، من امسال، مشقت و مرارت بسیار کشیدم و با حرارت بسیار به سمت آرزوهام دویدم، زمین خوردم، زخمی شدم، بهبود یافتم، اما با تمام وجود میگویم که ارزشش را داشت.
امسال، به قدر ده سال بزرگتر شدم، به قدر ده سال تلاش کردم، به قدر ده سال امید داشتم و به قدر ده سال ناامید شدم، اما با تمام وجود میگویم که ارزشش را داشت.
امسال آدمهای زیادی را از دست دادم و آدمهای بسیاری را به واسطهی دور بودن جهان فکریشان، بوسیدم و گذاشتم کنار و با آدمحسابیهای نازنینی هم آشنا شدم و از تفکرات عمیق و قدرشناسی و مناعت طبعشان، جانی دوباره یافتم و با تمام وجود میگویم که ارزشش را داشت، واقعا ارزشش را داشت که در معاشرتهای جهانم محتاط باشم و محتاطانه آدمها را دوست داشته باشم و زمانم را صرف همنشینیهای مفیدتری کنم.
امسال، آستانهی پذیرشم وسیعتر بود و مسئولیتپذیرتر بودم و بیشتر تلاش کردم و کمتر توقع داشتم. امسال تفاوتهای میان خودم با آدمها و آدمها با آدمها را پذیرفتهبودم و تقریبا کاری به کار هیچکس نداشتم و آنقدر سرم به جهان خودم گرم بود که تا این لحظهای که سال رو به پایان است، نمیدانم بقیه داشتند چهکار میکردند و اطرافم دقیقا چهها گذشت و چه اتفاقاتی، خارج از مرزهای جهان من افتاد.
سال دارد تمام میشود و من از خودم بابت تمام مسیر سختی که آمدهام و صبری که داشتهام و متانتی که به خرج دادهام و طاقتی که آوردهام، تشکر میکنم و امیدوارم سال جدید، برایم اتفاقات و آدمها و مسیرها و هدفهایی نابتر به ارمغان بیاورد و از همه مهمتر: بیشتر از هرسال دیگری، ارزشش را داشته باشد...
نرگس_صرافیان_طوفان
🆔 @Ehsas_Vazheha
🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه فرقی میکند
رمضان باشد یا شعبان
اسفند باشد یا فروردین....
هر روز که دستی را گرفتی،
دلی را بدست آوردی
یا اشکی را پاک کردی ،انسانی
🆔 @Ehsas_e_Vazheha
🍃🍃
🍃🍃
داستان زندگی
عشق اول
قسمت سی و یک
چون اینطور مامان به دعوای من وشایان شک میکرد واونوقت بود که هزار ویک دلیل برای مخالفتش با ازدواجم می اورد.
گوشی را که جواب دادم، شایان مثل همیشه با صدای دلنشینش گفت:
-سلام عسلم.چرا گوشی را جواب نمیدی. چرا اینقدرعصبانی شدی.
با متانت وسنگینی تمام گفتم:-سلام... بگو ... عجله دارم باید برم.
شایان گفت:-قهری عزیزم...؟نبینم مژگان با من قهر کنه. مژگان یه چیزی بگو...
صدام را صاف کردم وگفتم:-چی بگم؟من حرفی ندارم بزنم. تو باید برای کارت توضیح بدی...
شایان گفت:-ساعت سه میام دنبالت بعد از شرکت. تو آماده شو. باید بریم بیرون تا برات توضیح بدم.اخه از پشت تلفن که نمیشه.
با لحن تند گفتم:-من هیچ جا نمی یام...
شایان این بار با عصبانیت گفت:
-می آم دنبالت. آماده باش.
با صدای ضعیف گفتم:-خیلی خب...
نفسه عمیقی کشیدم واز شایان خداحافظی کردم. گرچه دوست نداشتم امروز شایان را ببینم. ولی به خاطر کنجکاوی، بعد از خوردن ناهار آماده شدم. یکم به خودم رسیدم . وکمی عطر زدم. گوشی ام زنگ خورد. شایان بود که منتظر بود. سریع پایین رفتم. مامان که پای تلویزیون نشسته بود منو که دید گفت:
-کجا میری مژگان؟ در حالی که به طرف مامان رفتم وصورتش را بوسیدم گفتم:
-قراره با شایان بریم بیرون.
از مامان خداحافظی کردم. و در خونه را که باز کردم شایان را با یک هدیه کوچک جلوی چشمانم یافتم. هدیه را به طرفم گرفت وگفت:-تقدیم به عشقم. به دختری زیبا با چشم های مشکی و جذاب وکمی بداخلاق.
با اخم هدیه را گرفتم و سوار ماشین شدم. شایان هم سوار شد و همانطور که به چشمانم زل زده بود گفت:
-چرا نگاهم نمی کنی. مگه همیشه نمیگفتی عاشقمی پس چی شد؟ اینقدر زود فراموش کردی. ما تازه اول راهیم. وتو همه چی را رها کردی.
آرام نگاهی به شایان کردم. وقتی شایان را دیدم دلتنگش شدم،وای که چقدر عاشقش بودم. اصلا کی میگه وقتی به عشقت میرسی دیگه عاشقی معنا نداره، وهمه چی میشه عادت...همانطور که مجذوب چشمان شایان شدم گفتم:-چرا بمن نگفتی؟
شایان ماشین را روشن کرد وحرکت کرد. بعد گفت:-چون ناراحت میشدی. چاره ایی نداشتم. تو اگه می فهمیدی من قصد دارم برم لندن عصبانی نمی شدی؟
قطره ی اشکی از چشمام سرازیر شد وگفتم:
-اخه چرا تو باید بری...؟ من دلیلی نمی بینم. تو دیگه زن داری ومتعهدی.
شایان وسط حرفم پرید وگفت:
تو به من شک داری مژگان؟ هااان. بگو تو به من شک داری...؟اگه شک داری بگو...
اخه من تو این شهر به این بزرگی چشمام فقط تو وزیبایی تو را می بینه. تو این شهری که اطرافم پر از دخترهای رنگارنگه. فقط تو برام قشنگی... تو برام خانومی...تو زن منی.....تو همه چیز منی... زندگی بدون تو برام فقط بوی مرگ را میده. نمی دونم مشکل تو با رفتنم چیه؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-دلیل رفتن تو چیه...؟تو جواب منو بده تا بدونم برای چی می خواهی بری؟؟؟
شایان گفت:
-خیلی خب میگم. فقط اینجا نمی شه. بریم خونه .همه چی را برات میگم...
نگاهی به شایان انداختم. احساس کردم پشت این چند جمله، رازی نهفته است که باید خودم را آماده شنیدن می کردم.
به خانه شایان رسیدیم.شایان کلید را تو در چرخاند و وارد خونه شدیم. وارد خانه که شدم، خودم را روی مبل رها کردم وشایان به اشپزخانه رفت ومشغول درست کردن قهوه شد. بعد از چند دقیقه ایی، با دو فنجان قهوه اومد . کنارم نشست.گفت:اماده ایی؟؟
سرم را به نشونه تایید تکون دادم. و بحرفهایش گوش دادم.
شایان گفت:
-یادته مامانم راضی به وصلت مون نبود. حدود یک ماهی بود،که من اصرار میکردم، ومادرم انکار. دیگه خسته شده بودم. چند باری التماس مامانم را هم کشیدم. مامانم خیلی دلش سنگ بود. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش را میکردم. تا روزی هایی که خاله ام بیشتر به ما،زنگ میزد واز مادرم میخواست که بره اونجا. خاله ام متاسفانه،چند ماهی است، سرطان داره.البته من چند وقتیه فهمیدم. بعد از کلی اصرار مامانم قبول کرد که هرطوری هست با هر شرایطی پدرم را راضی کنه. البته خاله ام خواسته بود که من هم حتما به دیدنش برم. چون اون از بچگی، عاشق من بود و می خواست قبل از مرگش حتما منو ببینه. مامان که به من این حرف را زد وازم خواهش کرد که کارهای رفتن را انجام بدم. من مخالفت کردم. و زیر بار اصرارهاش نرفتم. تا اینکه خود مامان بمن گفت که، دوست نداره خاله ام آرزو به دل بمیره. و برای ازدواج من وتو این شرط را گذاشت. من خیلی فکر کردم. دیدم که تنها با قبول کردن این شرط میتونم به تو برسم. من قبول کردم. البته من هم شرط گذاشتم و مادرم هم قبول کرد.
من هم شرط گذاشتم،تو این چند روز که میرم انگلیس اصلا به خانه خاله نروم و تو هتل بمونم. وبرای دیدن خاله یه جایی قرار بزارم. اینطور برای تو هم بهتره. اینطور دیگه دلت قرصه که من سارا را نمیبینم.
ادامه دارد .....
🆔 @Ehsas_e_Vazheha
🍃🍃
❇️ ماه رمضان به سه دهه تقسیم میشه:
✨دهه اول رحــمت
✨دهه دوم مغفــرت
✨دهه سوم اجـابت
☘پس دهه اول را دعا کنیم رحمت خدا نصیب حال ما بشود و کلمه طیبه را زیاد بخوانیم : لا اله الا الله
☘دهه دوم را استغفار بخوانیم تا عفو شویم : استغفرالله و اتوب الیه
☘دهه سوم برای طلب بهشت و رهایی از جهنم دعا کنیم : اللهم اجرنی من النار.اللهم ادخلن الجنت.
عبادات قبول التماس دعا🤲
🆔 @Ehsas_e_Vazheha
🍃🍃
🍃🍃
❇️ عیب جویی
هیچگاه بدنبال عیب جویی ازدیگران
نباشیم
هر آدمی گاهی وقتها دارای عیب و نقص
رفتاری ، گفتاری و .... هست
چشمي که دائم عيبهاي ديگران را ببيند
آن عيب را به ذهن منتقل ميکند
ذهنی که دائما با عيبهای ديگران درگير
است
آرامش ندارد ، درونش متلاطم و آشفته
است
زبانی که دائماً به تهمت زدن ، غیبت و
قضاوت کردن عادت کرده باشد ، سرخورده
و منزوی خواهد شد
در عوض چشمی که ياد گرفته است
هميشه زيباييها را ببيند ، اول از همه
خودش آرامش پيدا می کند
چون چشم زيبا بين عيبهای ديگران را
نمی بيند و دنياي درونش دنيای
قشنگیهاست
و همچنین زبانی که با نیکویی و به حق و
حقیقت سخن گوید در بین همه انسانها
دارای جایگاه خاصی خواهد داشت
عبارت تاکیدی :
گرت عیبجویی بود در سرشت
نبینی ز طاووس جز پای زشت
خدایا سپاسگزارم
🆔 @Ehsas_e_Vazheha
🍃🍃