eitaa logo
اِحیاء
1.2هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
6هزار ویدیو
145 فایل
[بسم‌رب‌الحسین..🫀] ꧇ السلآم‌علیڪ‌یاابا‌عَبداللّٰه🖐🏻..! باحُسیـن‹؏› می‌شَودتـا‌آسمـان بی‌بـٰال،پروآز‌کـرد(:🤍🕊 ꧇ بھ‌وقتِ1401/06/31⏳ ꧇ ﴿ڪانال‌وقف‌ِمادرمون‌زهراۜسٺ🫀🙂﴾ . خادمان الزهرا👇 @yafatemehzahra_313 آدمین تبادل @Azadehgholami
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیدی خدا وقتی میخواد از کاراش حرف بزنه میگه اَنزلنا👈 نازل کردیم اَرسلنا👈 فرستادیم بَشّرناو.... مژده دادیم ✅ همیشه واسطه ها رو در نظر میگیره اما من 🔰بعد سالها تلاش دانشگاه قبول میشم 🚫میام میگم خب بالاخره قبول شدم ✍آخه بی معرفت واسه این قبولی تو 🔹ی پدر و مادر از جون مایه گذاشتن 🔸معلمانی برات زحمت کشیدن 🔹دوستانی همراهیت کردن 🔸بالاتر از همه خدا بهت هوش و توان و توفیق داد ✴️اقلا اگه نمیگی «به لطف خدا و زحمت دیگران، من هم قبول شدم» لااقل قدردانشون باش تو ذهنت. ❥︎➪@azghadirtazohor_313
تندخوانی جزءیک.mp3
4.2M
جزء اول قرآن 🎙 استاد معتز آقایی ❥︎➪@azghadirtazohor_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎 بخش سوم: از اهمیت قرآن مجید وعمق تعلیمات اسلام، فلسفه واسرار احکام، و پند و اندرزهایی دراین رابطه سخن می گوید. دربخش چهارم: بانوی اسلام علیها السلام ضمن معرفی خویش، خدمات پدرش رسول الله صلی الله علیه و آله را به این امت بازگو می کند، و در اینجا بانوی اسلام علیه السلام دست آنها را گرفته و به گذشته نزدیک جاهلی خود، برای دیدار عبرت انگیز، و مقایسه با وضعشان بعد از اسلام، و گرفتن درس از این دگرگونی، رهنمون می شود. در بخش پنجم: حوادث و رویدادهای بعد از رحلت پیامبر صلی الله علیه وآله و حرکت و تلاش حزب منافقین را برای محو اسلام بازگو کرده است. بخش ششم: از غصب فدک و بهانه های واهی که در این زمینه داشتند، و پاسخ به این بهانه ها سخن می گوید. و سرانجام در بخش هفتم : عنوان یک اتمام حجت از گروه انصار و اصحاب راستین پیامبرصلی الله علیه وآله استمداد می کند و گفتار خود را با تهدید به عذاب الهی پایان می دهد. ادامه دارد... ❥︎➪@azghadirtazohor_313
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و سوم عبدالله بود که هراسان به در می‌کوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!» نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پله‌ها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله می‌زند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش می‌کردم که عبدالله گفت: «من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار!» مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانه‌اش مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط می‌بُرد، دویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بی‌حال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله می‌کرد. به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنانکه در حیاط را باز می‌کردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود و تمام بدنم می‌لرزید. عبدالله ماشین را به سرعت می‌راند و از مادر می‌گفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن «یه خبر به بابا بدم.» با پدر تماس گرفت. دست داغ از تبِ مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: «چیزی نیس مادر جون... حالم خوبه...» صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن «الحمدالله!» گشود. به چشمان بی‌رنگش خیره شدم و آهسته پرسیدم: «مامان خوبی؟» لبخندی بی‌رمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد. نمی‌دانم چقدر در ترافیک سر شبِ خیابان‌ها معطل شدیم تا بلآخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر مادر بی‌تابی می‌کردم و عبدالله و مجید به هر سو می‌رفتند و با هر پرستاری بحث می‌کردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سِرُم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه ناله‌هایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایش‌ها مؤثر نیفتاد و مادر می‌خواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بی‌حال از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمی‌زد. شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود. ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق خارج شدم. عبدالله کلافه در میان کتاب‌هایش دنبال چیزی می‌گشت و تا مرا دید، با نگرانی سؤال کرد: «خوابش برد؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که پدر همچنانکه به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد، صدایم زد :«الهه! شام چی داریم؟» با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر چیزی نخورده‌اند. مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چاره‌ای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهی‌ها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم. پدر خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بی‌معطلی مشغول شد. از اینهمه بی‌خیالی‌اش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: «الهه جان! ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم.» همچنانکه در اتاق را باز می‌کردم، گفتم: «قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم.» و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تأکید کردم: «اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن!» و عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خیالم را راحت کرد و رفتم. ❥︎➪@azghadirtazohor_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 صفحه ۷۳قرآن کریم ❥︎➪@azghadirtazohor_313
ترتیل ۷۳.mp3
2.96M
🔸ترتیل صفحه ۷۳قرآن کریم ❥︎➪@azghadirtazohor_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 توفیق بده تا که در این ماه مبارک 🔺 جز ذکر تو چیزی نشود ورد زبانم 🔺من آرزویم کرب و بلا در شب قدر است 🔺بگذار خودم را به ضریح اش برسانم 🎤 حجت ‌الاسلام ❥︎➪@azghadirtazohor_313
‏این جناب که الان شیر شده و اینطور خط و نشون میکشه، سال۱۹۹۶ در قمارخانه عمرلطفی توپال استانبول نیم میلیون دلار باخت، چون پولی نداشت پیشنهاد کرد سند ملکش در باکو رو گرو بذاره که عمرلطفی قبول نکرد، برای همین همسرش مهربان آوا رو ۱۰روز نزد عمرلطفی گرو گذاشت تا با پول نقد برگرده!!! ‏دست آخر با وساطت ایران، حیدر علیف پدر الهام با پرداخت این مبلغ سنگین، مهربان آوا رو از عمرلطفی پس گرفت، بعدها عمرلطفی توپال به طرز مشکوکی به قتل رسید که کارشناسان عوامل اطلاعاتی جمهوری باکو را متهم میدانند... ❥︎➪@azghadirtazohor_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز ۱۰۲(تلنگر آمیز) داستان تکان دهنده از استاد عالی ❥︎➪@azghadirtazohor_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تعارف که نداریم... 🎬 نوشتن وصیت نامه و احکام مرتبط با وصیت کردن ❥︎➪@azghadirtazohor_313
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
️🍀🍃🍂🌺🍃 🍃🍂🌺🍃 🍂🌺🍃 🌺🍃 🍃 تم رنگی ❥︎➪@azghadirtazohor_313
مادرم ڪرده سفارش ڪہ بگو اول ماه❣️ بـاَبے اَنٺَ وَ اُمّــے یا اَباعَبدِاللہ❣️ ❤️ 💐 صدقہ اول فراموش نشود🌺 ❥︎➪@azghadirtazohor_313