اِحیاء
https://eitaa.com/joinchat/741474514Cbfbf02485a بسم الله النور السلام علیک یابقیت الله الاعظم باسل
باسلام وصبح بخیرخدمت شمابزرگواران
این پیام مدیرگروه ختم وچله هست
کسانی که دوست دارن وتمایل تشریف ببرن گروهشون
عاقبتتون بخیر ان شاءالله
زندگی با سه چیز زیبا می شود
صبر ، شکر. ، دعا
صبر زمان می گذرد
شکر رزق را زیاد می کند
دعا سر نوشت را زیبا می کند .
🪄★᭄ꦿ↬@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313
.
#عشق_جانم
مرحوم #آیتالله_میلانی می فرمودند:
هر روز بنشینید یک مقدار با امام زمان درد و دل کنید. #خوب_نیست شیعه روزش شب شود و شبش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد.
بنشینید چند دقیقه ولو آدم حال هم نداشته باشد مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند؛ با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند.
با حضرت درد و دلی کند.
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🍃
🪄★᭄ꦿ↬@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313
میگفت وقتای تنهاییت، وقت غم و شادیت، اونجا ها که نیاز داری با کسی صحبت کنی با امام زمانت در دلت نجوا کن... معجزه میکنه.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و پنجم
با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سد سنگین ناراحتی بالا میآمد، سؤال کرد: «الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟» نگاهم را از صورتش برداشتم و همانطور که با سرانگشتم با گوشه ملحفه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: «چرا بهش نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟» که مردانه نگاهم کرد و قاطعانه پاسخ داد: «مگه دورغ میگفت؟ راست میگه! اگه غیرت داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون جهنم نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!» که باز صدای کفش پاشنه بلندی، حرفش را نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سِرُم خالیام، لبخندی زد و پرسید: «بهتری؟» که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، پاسخ داد: «خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، دستش هم سرده!» دکتر با صورت مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سرِ حوصله توضیح داد: «شنیدم خانمتون بیست وچهار ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که اینطوری باشه! حالا ما بهشون یه سِرُم زدیم، ولی باید خودتون هم حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!» سپس صدایش را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: «ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین تأثیر میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچهات مثل سم میمونه! پس سعی کن آروم باشی! رژیم غذاییات هم به دقت رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد.» که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سِرُم را باز کرد. دکتر نسخه داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست مجید داد و با گفتن «شما میتونید برید.» از اتاق بیرون رفت.
ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول حیاط درمانگاه را طی کردم، نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در حاشیه پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیهفروشی میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: «من الان نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی...» و تازه به خودم آمدم که امشب دیگر سرپناهی ندارم که با ناامیدی پرسیدم: «باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟» ولی مجید فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیدهام، لبخندی زد و با محبت همیشگیاش پاسخ داد: «نه الهه جان! پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچههای پالایشگاه همین دیروز رفت تهران، کلید خونهاش رو داده به من، میریم اونجا.» و باز به انتهای خیابان نگاهی کرد و ادامه داد: «ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم جون بگیری، بعد بریم.» و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم: «نه! من چیزی نمیخوام! زودتر بریم!» و باید به هر حال فکری برای شام میکردیم که از سوپر گوشتی که چند قدم پایینتر بود، مقداری گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول یک آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بیآنکه بخواهم حسرت زندگی از دست رفتهام را به رخم میکشید. مجید با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: «مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم.» و با همه ناتوانی به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت :«تا تو نماز بخونی، منم شام رو درست میکنم.» و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار سجاده روی زمین دراز کشیدم. بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمیآوردم که نمیخواستم بیش از این مجیدم را آزار دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به خرج میداد و با اضافه کردن فلفل دلمهای و لیمو ترشی که از یخچال صاحبخانه برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد.
#رمان
✒️ ★᭄ꦿ↬@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313
اگهکسی تو کُما باشه؛
خانوادش همه منتظرن ڪهبرگرده...
خیلیامون توکمای گناه رفتیم؛
اَهل بِیت منتظرمونند...
شُهَدا منتظرمونند...
وقتشنشدهڪہ برگردیم؟!
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ🗯
✒️ ★᭄ꦿ↬@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313
گاه شاد بودن و آرامش داشتن می تواند کاری بس دشوار باشد
لازمه شاد زیستن ، جستجوی زیبائیها و خوبیهاست ؛
یکی زیبائی منظره را میبیند ، دیگری کثیفی پنجره را ؛
این شما هستید ک انتخاب میکنید چه چیز را ببینید و به چه چیز بیندیشید ؛
کازانتزا کیس گفته است :
" قلم و رنگ در اختیار شماست بهشت را نقاشی کنید و بعد ، وارد آن شوید".
ویا....
*🍃🍃
چه خوب میشد ..
افتخار آدما به ایننباشه که
هیچکس حریف زبون من نمیشه
کاش به این افتخار می کردن که
هیچکس حریف شخصیت من نمیشه...
👤الهی قمشه ای*
✒️ ★᭄ꦿ↬@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313
🌿🌺﷽🌿🌺
هر آنچه به زندگی دهید، همان را به شما باز خواهد داد.
عشق بی نهایت را نثار خود و همه آنچه در زندگیتان قرار میگیرد کنید.
به هر آنچه مینگرید نکته ای برای لذت بردن از آن بیابید
و بگویید
دوستت دارم
دوستت دارم...
این چنین است که امواج عشق رامی پراکنید و عشق بیشتری دریافت میکنید.
و از حسِ آن عشق و سپاسگزاری لذت میبرید.
خداوند، مردمِ. سپاسگزار را دوست دارد.
هر چه بیشتر سپاس گزار باشیم چیزهای بیشتری را برای سپاس گزاری در اختیارمان قرار میدهد.
زندگی را سخت نگیرید.
رها کنید و رها شوید.
ببخشید و بخشیده شوید.
زلال و پاک شوید و به پیامهای درونیتان ایمان داشته باشید و برای همه آنچه در زندگیتان رخ میدهد سپاس گزار باشید.
به هر اتفاق و موقعیتی بگویید
متشکرم.
حتی اگر در نظر شما خوب نیست، این قضاوت شماست، ایمان داشته باشید که در دل هر اتفاقی حتماً خیری هست.
معجزه_شکرگزاری*
✒️ ★᭄ꦿ↬@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313