eitaa logo
اِحیاء
1.2هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
6هزار ویدیو
146 فایل
[بسم‌رب‌الحسین..🫀] ꧇ السلآم‌علیڪ‌یاابا‌عَبداللّٰه🖐🏻..! باحُسیـن‹؏› می‌شَودتـا‌آسمـان بی‌بـٰال،پروآز‌کـرد(:🤍🕊 ꧇ بھ‌وقتِ1401/06/31⏳ ꧇ ﴿ڪانال‌وقف‌ِمادرمون‌زهراۜسٺ🫀🙂﴾ . خادمان الزهرا👇 @yafatemehzahra_313 آدمین تبادل @Azadehgholami
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیدت فقط به خدا باشه🌼🌼🌼🌼 سلام صبح بخیر ||↬🌼 @𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313 ||
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و  بیست و یکم ساعت از هفت گذشته بود که بلاخره انتظارم به سر رسید و مجید وارد خانه شد. برای مراسم امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا جشن ساده و خودمانی‌مان چیزی کم نداشته باشد و نمی‌دانستم که هدیه سالگرد ازدواج را در کیفش پنهان کرده و می‌خواهد در حضور امواج دریا تقدیمم کند که با این وضعیت نامساعد اقتصادی، اصلاً توقع نداشتم برایم هدیه‌ای خریده باشد. نماز مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب خاطره‌انگیز، به میهمانی دامان دریا رفتیم. دیگر نمی‌توانستم مثل گذشته پیاده به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز بیشتر آزارم می‌داد، تاکسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به ساحل را پیاده پیمودیم. جایی دور از ازدحام جمعیت، در روشنایی چراغ‌های لب دریا، روی ماسه‌های نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل شب دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در خلوت دونفری‌مان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش می‌کردیم که شب‌های بندر در این هوای خوش بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش را باز کرد و همانطور که بسته کادو پیچ شده‌ای را از کیفش بیرون می‌آورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: «شرمنده الهه جان! می‌خواستم اولین سالگرد ازدواجمون برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد.» سپس در برابر نگاه منتظر و مشتاقم، بسته را به دستم داد و با لبخندی لبریز حیا زمزمه کرد: «اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه هدیه خیلی ناقابله! ان شاءالله جبران می‌کنم!» و دلم نیامد بیش از این شاهد شرمندگی‌اش باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی برایم خریده، پاسخش را به مهربانی دادم: «مجید! اینجوری نگو! هر چی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!» می‌دیدم نگاهش از اضطراب واکنشم به تپش افتاده که سریعتر کاغذ کادو را باز کردم تا خیالش راحت شود که دیدم برایم چادر بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای پارچه کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم رقصید تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از هیجان پُر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: «وای مجید! خیلی قشنگه!» باورش نمی‌شد و خیال کرد می‌خواهم دلش را خوش کنم که گوشه‌ای از چادر را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا می‌شوم و با خوشحالی ادامه دادم: «ببین چقدر قشنگه!» و تازه از ترکیب صورت خندانم کنار پارچه چادری، خاطرش جمع شد و با لبخندی شیرین تأیید کرد: «خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!» چادر را روی دستم مرتب کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایش زمزمه کرد: «الهه! خیلی دوستت دارم!» سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان خلیج فارس ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریایی‌اش را تعبیر کرد: «نمی‌دونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط می‌دونم بهترین نعمت زندگی‌ام تویی!» و شاید نتوانستم هجوم بی‌پروای احساسش را تحمل کنم که سر به شوخی گذاشتم: «وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفه‌ای هستم؟!!!» و همین شیطنت زنانه هم واکنشی عاشقانه بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید: «تحفه؟!!! تو همه زندگی مَنی الهه! نمی‌تونم برات توضیح بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی هزار بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!» و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین عاشقانه حمایتم می‌کرد و همین چند جمله کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن اولین سالگرد ازدواج مان کافی بود. ||↬🌼 @𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313 ||
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز ۲۱۱(تلنگر آمیز) روایت استاد عالی از عظمت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ||↬🌼 @𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313 ||
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"صوت الشهدا ۱۷۶ در محضر شهدا🕊 صوت شنیده نشده شهید حاج قاسم سلیمانی: ما به مردم قول دادیم ببریمشان کربلا. ولو اینکه... ↳﹝@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313 🌱﹞
اعمال‌قبل‌از‌خواب☝️🏻🌸 شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃 التماس‌دعا✋🏻 ♥️⃟؎•° 『 ➼••@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313
24.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷قرار شبانه با به یاد همه ی شــهدا🌷 «اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک» ♡خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.‏♡ شبتون شهدایی ♥️⃟؎•° 『 ➼••@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام روز تون بخیر ونیکبختی خدایاشکرت برای این داشتنت و بودن هر لحظه ات. من می‌دانم که مهربان خدایم بهترین ها را برایم می‌خواهد و همواره آنچه را که صلاح دین و دنیای من است را برایم مهیا میکند. پس من با شکر گزاری و تلاش وظیفه بندگی خود را انجام میدهم بقیه اش با اوست. سلام صبح بخیر ||↬🌼 @𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313 ||
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا صاحب الزمان💚 🌼عمریست که ✨جنس آه مان هجرانی ست 🌼درد دل ما ✨همان که تو میدانی ست 🌼با یادِ تو ✨جمکران دل ابری شد 🌼هر هفته ✨جمعه های ما بارانی ست الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَـــرَج🌼 سلام امام زمانم ||↬🌼 @𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313 ||
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دوباره صبح شد یک شروع تازه 🌺زمانی برای با هم بودن 🌼مهرورزی را دوره کردن 🌸از زندگی لذت بردن گل 🌺خنده به یکدیگر هدیه دادن ||↬🌼 @𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313 ||
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و  بیست و دوم شام را که خوردیم، دیگر توان نشستن نداشتم که تخته کمرم از درد خشک شده و خجالت می‌کشیدم دراز بکشم. هر چند این سمت ساحل به نسبت خلوت بود، ولی باز هم از بیم نگاه نامحرم، دلم نمی‌خواست بخوابم و دلم نمی‌آمد به این زودی از میهمانی با شکوه دریا دل بکنم که رو به مجید کردم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم: «این دخترت خیلی اذیت می‌کنه! یه لحظه آروم نمی‌گیره! یا لگد می‌زنه یا میگه خسته شدم بریم خونه!» و در برابر نگاه ناباورش، خندیدم و گفتم: «مستقیم که نمی‌گه بریم خونه! ولی انقدر کمرم درد می‌گیره که می‌فهمم باید برم خونه!» از لحن شرارت بارم خودم خندیدم و مجید را نگران کردم که با قاطعیت پیشنهاد داد: «خُب بلند شو بریم. تو همینجا وایسا، من میرم ماشین می‌گیرم.» و من دلم نمی‌خواست این شب زیبا به آخر برسد که دستپاچه پاسخ دادم: «نه! نمی‌خواد بری! حالا یخورده دیگه بشینیم، بعد میریم.» از دستی که به کمر و پهلویم گرفته بودم، متوجه حالم شد و باز با دلواپسی اصرار کرد: «خیلی وقته نشستی، کمرت خشک شده. ای کاش دیگه بریم خونه استراحت کنی.» نگاهش کردم و با لحنی کودکانه خواهش کردم: «نمیشه یه کم دیگه بشینیم؟» و دیگر نتوانست مقاومت کند که خندید و گفت: «چرا نمیشه الهه جان؟ تا هر وقت دوست داشته باشی، می‌شینیم.» و من که خیالم برای ماندن راحت شده بود، نگاهش کردم و به نیت شیطنتی دیگر، شروع کردم: «فکر کنم حوریه به تو رفته که انقدر اذیت می‌کنه!» چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و فهمید می‌خواهم سر به سرش بگذارم که با خنده‌ای که صورتش را پُر کرده بود، منتظر شد تا نقشه‌ام را عملی کنم که برایش پشت چشم نازک کردم و گفتم: «مگه دروغ میگم؟ مگه تو منو کم اذیت می‌کنی؟» و نتوانستم شیطنتم را تمام کنم که حوریه خودش را در بدنم کشید و لگدی به سرِ دلم زد که خندیدم و با لحنی هیجان‌زده ادامه دادم: «بفرما! شاهد از غیب رسید! خودشم داره لگد می‌زنه که بگه به بابام رفتم!» از جمله آخرم با صدای بلند خندید و میان خنده شادش پرسید: «مگه من لگد می‌زنم که لگد زدن این فسقلی به من بره؟» و تا خواستم پاسخی سرِ هم کنم، خودش با حاضر جوابی پیش دستی کرد: «داره لگد می‌زنه که بگه من به بابام نرفتم، به مامانم رفتم!» و مسابقه داشت هیجانی می‌شد که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: «شرط می‌بندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!» که باز خندید و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می‌آمد، جواب شرط بندی‌ام را داد: «اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط می‌بندی که به من میره، ولی به خودت میره، مطمئنم!» و درست دست روی نقطه‌ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه شکست خورده‌ام، چشمانش آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد: «من مطمئنم که حوریه به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به دنیا اومد خودت می‌بینی!» و ترانه خنده شیرینش با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل گم شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار دغدغه اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و می‌ترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید شیعه متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته‌ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟ حالت خوب نیس؟» و درد من چیز دیگری بود و حیا می‌کردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید: «می‌خوای بریم خونه؟» نمی‌توانستم درد دلم را پیش محرم غم‌هایم رو نکنم و نمی‌خواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم: «مجید! برای تو مهمه که حوریه شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش ایراد می‌گیری؟» که بی‌معطلی پاسخم را به صداقتی ساده داد: «مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟» همانطور که گوشه چادر بندری را با سرانگشتان عصبی‌ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: «یعنی واقعاً دلت نمی‌خواد حوریه شیعه بشه؟» ↳﹝@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313 🌱﹞
اعمال‌قبل‌از‌خواب☝️🏻🌸 شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃 التماس‌دعا✋🏻 ♥️⃟؎•° 『 ➼••@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313
24.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷قرار شبانه با به یاد همه ی شــهدا🌷 «اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک» ♡خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.‏♡ شبتون شهدایی ♥️⃟؎•° 『 ➼••@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و  بیست و سوم نمی‌توانستم درد دلم را پیش محرم غم‌هایم رو نکنم و نمی‌خواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم: «مجید! برای تو مهمه که حوریه شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش ایراد می‌گیری؟» که بی‌معطلی پاسخم را به صداقتی ساده داد: «مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟» همانطور که گوشه چادر بندری را با سرانگشتان عصبی‌ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم: «یعنی واقعاً دلت نمی‌خواد حوریه شیعه بشه؟» موهای مشکی‌اش در دل باد لب ساحل، می‌رقصیدند که سرش را کج کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت: «مگه من تا حالا از تو خواستم شیعه بشی؟» درد کمرم شدت گرفته و تا پهلویم می‌پیچید و نمی‌خواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای مذهب دخترم در میان بود. می‌دانستم همچنانکه من لحظه‌ای از اندیشه هدایتش به مذهب تسنن کوتاه نیامده‌ام، او هم حتماً هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش داشته و شاید نجابتش اجازه نمی‌داده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم: «یعنی هیچ وقت دلت نمی‌خواست منم مثل خودت شیعه باشم؟» سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی عجیب فرو رفت و دل من بی‌قرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همانطور که سرش پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد: «نه!» و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه متحیرم، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. سرش را بالا آورد و با چشمانی که زیر نور چراغ‌های زرد حاشیه ساحل، روشن‌تر از همیشه به نظرم می‌آمد، پاسخ کوتاهش را تفسیر کرد: «الهه! روزی که من عاشق تو شدم و از ته دلم از خدا می‌خواستم که منو بهت برسونه، می‌دونستم تو یه دختر سُنی هستی! هیچ وقت هم پیش خودم نگفتم ای کاش این کسی که من عاشقش شدم، شیعه بود! هیچ وقت! چون من از تو خوشم اومده بود! با همه خصوصیاتی که داشتی! اینجوری نبود که بگم از یه چیزت خوشم اومد، از یه چیز دیگه راضی نبودم! نه! من تو رو همینجوری که هستی، دوست دارم!» جملاتش هر چند صادقانه بود و عاشقانه، ولی پاسخ بیتابی دل من نمی‌شد که مستقیم نگاهش کردم و از راه دیگری وارد شدم: «ولی مطمئناً حساب من با حوریه فرق می‌کنه. به قول خودت منو همینجوری که هستم دوست داری، ولی حوریه دخترته! شاید دلت بخواد براش یه تصمیم دیگه‌ای بگیری! وقتی به دنیا بیاد، شیعه و سُنی نیس و شاید بخوای...» که اجازه نداد قضاوتم را تمام کنم و با لحنی مؤمنانه حکم داد: «حوریه وقتی به دنیا بیاد، یه بچه مسلمونه! همین کافیه الهه جان!» و برای من کافی نبود که من هنوز امیدم را برای تسنن مجید از دست نداده و نمی‌توانستم تصور کنم پاره تن خودم و دست پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سُنی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتی‌ام را پنهان کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم: «ولی برای من خیلی مهمه که دخترم سُنی باشه!» حالا نخستین باری بود که در برابر شوهر شیعه‌ام، حکم به ارجحیت مذهب اهل تسنن می دادم و نمی‌دانستم چه واکنشی نشان می‌دهد که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد با متانت همیشگی‌اش سؤال کرد: «مگه شیعه بودن چه عیبی داره؟» می‌خواستم شیرازه استدلالم را محکم ببندم و قاطعانه وارد بحث شوم که شاید خدا امشب به برکت کودک معصومم، می‌خواست معجزه‌ای کند و نمی‌دانستم همین مکث کوتاهم، دلش را می‌لرزاند که نگاهش پیش از دلش شکست و با غبار غربتی که نفسش را گرفته بود، پرسید: «نکنه تو هم دیگه شیعه رو قبول نداری؟ نکنه تو هم فکر می‌کنی شیعه...» و نمی‌خواستم جمله‌اش را تمام کند که با دلخوری کلامش را قطع کردم: «مجید! من چند بار گفتم حساب اهل سنت رو از وهابیت جدا کن؟... ↳﹝@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313 🌱﹞
اعمال‌قبل‌از‌خواب☝️🏻🌸 شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃 التماس‌دعا✋🏻 ♥️⃟؎•° 『 ➼••@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313
24.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷قرار شبانه با به یاد همه ی شــهدا🌷 «اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک» ♡خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.‏♡ شبتون شهدایی ♥️⃟؎•° 『 ➼••@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا