💗خدایا !
درسته که تنها دری که همیشه صاحبخانه با مهربانی می گشاید،خانه ی توست ...
اما ما را ببخشا ، اگر فقط وقتی درمانده ایم
سراغت می آییم...
💗بارالها
توفیق بده در همه احوالات ذکرت ،
در دل و جانمان شوری ببخشد ،
تا قوت بگیریم ، ما حواسمان نیست،
تو مراقب قلبمان باش.
💗‹ اللهُمَّ یَسِّر لَنا بُلوغَ ما نَتَمَنّی ›
خدایا رسیدن به آنچه آرزومندیم
را برای ما آسان کن.
💗الهی آمیـن
⭐️شبتون بخیر⭐️
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
بزرگی را گفتند🍂🌸
راز همیشه شاد بودنت چیست؟
گفت
دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم
فردا یک راز است، نگرانش نیستم
دیروز یک خاطره بود
حسرتش را نمیخورم🍂🌸
وامروز یک هدیه است قدرش را میدانم
سلام صبح بخیر
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
سلام امام زمانم
🔅 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُؤَمَّلُ لِإِحْیَاءِ الدَّوْلَةِ الشَّرِیفَةِ...
🌱سلام بر تو و بر امید فرح بخش آمدنت،
آنگاه که حکومت خدا را نشانمان میدهی و خشکسال آرزوهای ما را با باران مهربانی ات سیراب میکنی؛
آنگونه که بعد از آن هیچ عطشی، هرگز بی تابمان نکند.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#امام_زمان
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
#تلاوت_قرآن_کریم
📖 صفحه ۱۷۶قرآن کریم
🔸 سوره مبارکه اعراف
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
ترتیل ۱۷۶.mp3
1.33M
#تلاوت_قرآن_کریم
🔸ترتیل صفحه ۱۷۶قرآن کریم
🔸 سوره مبارکه اعراف
🎙استادپرهیزگار
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز ۲۱۶(تلنگر آمیز)
داستان اولین مکاشفه سیدهاشم حداد
🎙استاد عالی
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"صوت الشهدا ۱۸۲
در محضر شهدا🕊
چگونه شهید شویم؟
🎙شهید حاج قاسم سلیمانی
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
#پنجشنبههاویادشهدا
🍂رفتند که این نام سرافراز بماند
بر مأذنهها نام علی باز بماند...
🍂رفتند که دراین قفستنگ، دراین شهر
یک پنجرۀ رو به خدا باز بماند...
🍂گفتند که اعجاز حسین است شهادت
رفتند که این راهِ پُر اعجاز بماند....
🍃 پنجشنبه و یاد شهدا با ذکر صلوات🍃
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و شصت و پنجم
نسیم خنکی به صورتم دست میکشید و باز دلم نمیآمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم میخواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلکهایم را نوازش میداد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم. میان اتاق خواب بزرگ و دلبازی و در بستر نرم و سپیدی که دیشب حاج خانم برای من و مجید تدارک دیده بود، دراز کشیده و احساس خوب یک خواب راحت را خمیازه میکشیدم. دستی به چشمان خوابآلودهام کشیدم و سرم را روی بالشت چرخاندم که دیدم جای مجید خالی مانده و در اتاق همچنان بسته است. روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید مجید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش چشمانم نمایان شد! حالا در روشنی روز و درخشش طلایی آفتاب، زیباییِ دلانگیز حیاط این خانه بیشتر خودنمایی میکرد. باغچه میان حیاط با سلیقه کَرتبندی شده و در هر قسمت، سبزی مخصوصی کاشته بودند. از همان پشت پنجره با نگاه مشتاقم از ایوان پایین رفتم و پای نخلهای کوتاهی که به ترتیب دور حیاط صف کشیده بودند، چرخی زدم، ولی خبری از مجید نبود. روانداز سبکی را که از خنکای فنکوئل روی خودم کشیده بودم، کنار زدم و خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با مهربانی صدایم کرد: «الهه خانم! بیداری دخترم؟» صدای حاج خانم بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم. با سینی بزرگی که در دستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد: «ببخشید بیدارت کردم!» سپس قدم به اتاق گذاشت و با لحنی مادرانه ادامه داد: «الان خستهای، همش میخوابی. ولی بدنت ضعف میکنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن!» و من پیش از آنکه از صبحانه لذیذش نوش جان کنم، از طعم شیرین کلامش لذت بُردم و دوباره روی تشک نشستم تا باز هم برایم مادری کند. مقابلم روی زمین نشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت. در یک طرف سینی کاسه بلوری از کاچی مخصوص پُر کرده و در بشقاب کوچکی تخممرغ آبپَز برایم آورده بود. بوی نان تازه و رنگ هوسانگیز شربت آلبالو هم حسابی اشتهایم را تحریک کرده بود که لبخندی زدم و از تهِ دل تشکر کردم: «دست شما درد نکنه حاج خانم!» کاسه کاچی را به سمتم هُل داد و با صمیمیتی سرشار از محبت تعارفم کرد: «بخور مادرجون! بخور نوش جونت!» و برای اینکه با خیالی راحت مشغول خوردن شوم، به بهانه کاری از جایش بلند شد و گفت: «ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، راحت باش!» ولی دلم پیش مجید بود که نگاهش کردم و پرسیدم: «شما میدونید همسرم کجا رفته؟» از لحن عاشقانه و نگرانم، صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و پاسخ داد: «نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن اسباب بیارن.» سپس به آرامی خندید و گفت: «اتفاقاً اونم خیلی نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره!»
#رمان
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰احڪـ🔎ــام وســـ🔥ـــواس
⛔️وسواس در امور شرعی و راهکار عملی ترک آن
وسواس به چه کسی می گویند و اگر برای کسی پیش آمد چه وظیفه ای دارد؟🧐
🔸️ اینکه در روایت گفته شده است لااعتبار بیقین الوسواسی یعنی چه؟
#احکام
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡