◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۶۳
میخواست بره که افشین گفت:
_تو مرام شما بخشیدن چطوریه؟ باکسی که میبخشین میتونین ازدواج کنین؟
فاطمه عصبانی برگشت،بدون اینکه بهش نزدیک بشه،گفت:
_من از این شیوه ی پیشنهاد ازدواج دادن اصلا خوشم نمیاد..
-ولی من قبلا پیشنهاد ازدواجم رو گفتم. با گل و شیرینی اومده بودم خونه تون...
-پدرم هم جواب تون رو دادن.
افشین با ناراحتی نفس شو بیرون داد.
-اینطوری نمیشه حرف زد،میشه آروم باشید؟
فاطمه محکم تر گفت:
-نه.
در ماشین رو باز کرد که سوار بشه.
-خانم نادری،من میدونم لیاقت شما رو ندارم..اینکه این همه مدت چیزی نگفتم.. بخاطر همین بوده..ولی..حالا که همه چی رو شده،میخوام تا تهش برم..الانم اینجام که یه سوال از شما بپرسم...شما هنوز از من متنفر هستید؟
فاطمه چیزی نگفت.افشین گفت:
_من فقط در یک صورت از اصرار برای این ازدواج منصرف میشم،اونم وقتیه که شما از من متنفر باشید.
فاطمه با مکث گفت:
_من شما رو بخشیدم ولی هر تنفر نداشتنی معنیش رضایت برای ازدواج نیست.
افشین در همین حد هم راضی بود.
-میدونم..رضایت شما مرحله ی بعد از راضی کردن خانواده تون هست..من یاد گرفتم آدم صبوری باشم.
یه پاکت از جیبش بیرون آورد.
چند قدم نزدیک رفت و پاکت رو روی کاپوت ماشین فاطمه گذاشت.
-گفته بودم تمام هزینه هایی که اون شب برای من کردید،بهتون برمیگردونم. عذرخواهی میکنم دیر شد،بازهم تشکر میکنم..خدانگهدار.
و رفت.
فاطمه هم سوار ماشینش شد.
افشینی که این اواخر باهاش رو به رو میشد،با افشینی که قبلا میشناخت،زمین تا آسمون فرق داشت.ولی اونقدر نمیشناختش که مطمئن باشه میخواد باهاش ازدواج کنه.
خیلی فکر کرد که چکار کنه بهتره.
تصمیم گرفت #بیشتربشناستش.تا اگه نخواست باهاش ازدواج کنه،
هم افشین برای راضی کردن حاج محمود و بقیه به زحمت نیفته،
هم خانواده ش بی دلیل از دیدن افشین بیشتر ناراحت نشن.
با حاج آقا موسوی درمورد افشین صحبت میکرد و سوال هاشو جزئی تر میپرسید.حاج آقا هم با دقت و حوصله جواب میداد.
چند بار افشین رو از مغازه تا خونه ش تعقیب کرد.گاهی دخترهایی سعی میکردن بهش نزدیک بشن ولی افشین اصلا بهشون توجه نمیکرد.اگرهم خیلی پیشروی میکردن،قاطع و محکم باهاشون برخورد میکرد.چندبار هم وقتی مغازه بود،از دور رفتار هاشو زیر نظر داشت. حتی وقتی آقای معتمد مغازه نبود هم افشین به خانم ها نگاه نمیکرد و رسمی باهاشون برخورد میکرد.
یه روز وقتی افشین خونه نبود....
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #سرباز
✍ نویسنده ؛ بانو «مهدییارمنتظر قائم»
【@EHYYA313••】