کاش میشد قلبامون #سند📃 داشته باشن... مثل خونه هامون! 🏡
اونجوری میرفتیم بنگاه میزدیم به نام #امام_زمان و با خیالمون تخت میشد...🙃
اما نمیشه! این خاصیت قلبه که میره... 🏃🏻♂️به #ادعا و #حرف تو کاری نداره...✋🏼 نمیتونی بگی زدم به نام مولام دیگه تموم شد رفت...
نه رفیق! نمیتونی به این سادگی کل مالکیت قلبتو بدی به مولات!💖(هرچند بیای تو وادیش🌁 خودشون راه رو نشونت میدن)
چون یه مستاجر سمج 😤به نام هوی، همراه یارش #شیطان تو قلبت لونه کردن...😬
اول باید قلبت رو خالص کنی تا در شان #مهدی_فاطمه بشه...🌫️ (نه اینکه مولا نیاد تو قلبت با این وضعیت... نه مولا مهربون تر از این حرفاست!
همیشه به #دل بچه هاش سرمیزنه و حتی گاهی گرد و غبارهای دلشونم پام می کنه...🧹 اما اگه بخوای شش دنگ #خالصانه قلبت بشه خونه اقا...🕯️ باید زحمت بکشی و خودتو ثابت کنی تا وسط راه اقارو تک و تنها ول نکنی...😟 )
-بعدشم فک نکنی خالص شدی تموم شد...
تازه ماجرا شروع شده...😁
#باید_بجنگی تا خلوصت رو حفظ کنی😇
#همیشه خوش باش و بخند و بچگی کن..
خوش گذرونی #اصلا ربطی به سن نداره
برگرد به دورانِ کودکیت
سرسره و تاب سوار شو
بلند و از ته دل قهقهه بزن
#دل زنده باش
نزار سنِت و مشغله هات تو رو دور کنه از خوشی های روزگار
اگه میخوای دلت جوون بمونه
#مثلِ یک #کودک باش
مثلِ یک کودک بازی کن
آخرش قراره هممون این دنیا رو با همه جزئیاتش بزاریم و بریم..
پس اونطور که میخوای لذت ببر ازش..
*
✒️ ★᭄ꦿ↬@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۵۴
کسی به در اتاقش میزد.
در رو باز کرد.مسئول پذیرش بود.یه پلاستیک بزرگ و یه پلاستیک کوچک سمت افشین گرفت و گفت:
_اینا رو همون خانمی که پول اتاقتو حساب کرد،برات آورده.
پلاستیک ها رو گرفت و تشکر کرد.تو پلاستیک بزرگ رو نگاه کرد.یه پرس چلو کباب و یه پاکت پول بود.
به پلاستیک کوچکتر نگاه کرد؛مهر و جانماز و قرآن اندازه متوسط بود.. شرمنده تر شد.
روز بعد تو خیابان دنبال کار میگشت،
ولی همه ازش ضامن میخواستن.متوجه شد حتی کارهایی که در شان خودش نمیدید هم نمیتونه انجام بده.
فاطمه میخواست بره بیرون.زهره خانوم گفت:
_منم تا یه جایی برسون.
-چشم مامان گلم.حالا کجا میخوای بری؟
-مغازه آقای معتمد.
آقای معتمد،شوهرخاله ی فاطمه بود که مغازه پارچه فروشی داشت. زهره خانوم و فاطمه باهم رفتن تو مغازه.نسبتا شلوغ بود.چون آقای معتمد،آدم منصفی بود، همیشه مغازه ش شلوغ بود.
فاطمه و مادرش صبر کردن تا یه کم خلوت شد.آقای معتمد متوجه زهره خانوم و فاطمه شد،بعد احوالپرسی عذرخواهی کرد که زودتر متوجه نشد.
زهره خانوم گفت:
_اینجوری خیلی خسته میشید.کسی رو استخدام کنید،کمکتون باشه.
-مدتی هست دنبال کسی میگردم ولی به هرکسی نمیشه اعتماد کرد.چون کار من بیشتر با خانم هاست،باید آدم چشم پاکی باشه.
-درسته،حق با شماست.
فاطمه یاد افشین افتاد.
با خودش گفت نه،آقای معتمد دنبال آدم چشم پاک میگرده ولی افشین... فاطمه، افشین تغییر کرده،اون اصلا به تو نگاه نکرد.
چیزی که میخواستن خریدن و رفتن. فاطمه فکر میکرد که چکار کنه بهتره. نمیخواست خودش افشین رو به آقای معتمد معرفی کنه،از طرفی هم مطمئن نبود افشین اونقدر تغییر کرده باشه.
وقتی مادرشو به خونه رسوند با حاج آقا تماس گرفت.
-سلام حاج آقا
-سلام،بفرمایید
-وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟
-الان نه.
-بعد از ظهر مؤسسه هستید؟
-بله.اون موقع تشریف بیارید مؤسسه.
-بسیار خب،خدانگهدار.
-خداحافظ.
عصر به مؤسسه رفت.بعد احوالپرسی گفت:
_آقای مشرقی باهاتون تماس گرفتن؟
-نه،چطور مگه؟ چیزی شده؟
حاج آقا نگران بود.
-شما چرا نگرانشون هستید؟!
-چند روز پیش موضوعی پیش اومد. سوالهای زیادی پرسید و رفت.دیگه خبری ازش نشد.
-درمورد روزی حلال؟
حاج آقا تعجب کرد.
-درسته،شما از کجا میدونید؟!
-من دیشب اتفاقی دیدمشون.
جریان رو مختصر برای حاج آقا تعریف کرد و بعد گفت:
_آقای معتمد،همسر خاله نرگس،دنبال همکار میگردن ولی براشون مهمه آدم #چشم و #دل پاکی باشه.به نظر شما آقای مشرقی اونقدر تغییر کردن.
-آره،افشین خیلی مراقب نگاه هاش هست.
-یعنی شما پیش آقای معتمد ضمانت میکنید؟
حاج آقا یه کم فکر کرد و گفت:...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #سرباز
✍ نویسنده ؛ بانو «مهدییارمنتظر قائم»
【@EHYYA313••】