eitaa logo
🌺ــهـشـتـــ❤️ـــبــهـشــتـــ🌺
479 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
ادبی، مذهبی، تاریخی، شهدا و... ادمین کانال @seyyed_shiraz آیدی 👆جهت انتقادات و پیشنهادات، سوالات شرعی، اعتقادی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷 ﷽ 🔴توی مدارس چه خبره؟ هی وقتشه بدی لبِ رو بیبی بدو بدو بگیر کمر و قر هی بیا بیاقرش بده #........ واسه همه زنگ زدنات مرسی واسه همه پیگیریات مرسی واسه همه ی کادوهات مرسی وای بدن و ببین جوون بابا خودتو بلرزون بابا همه میگن ساسی پاشو همه رو برقصون دادا آقامون جنتلمنه جنتلمنه این خانومم عشق منه عشق منه آقامون جنتلمنه جنتلمنه این خانومم عشق منه عشق منه! این کثافات،متن مبتذل ترانه‌های خواننده خارج نشین،ساسان حيدری معروف به است! این ترانه بسیار زننده ومبتذل طی چند روزگذشته به صورت علنی در چندین مدرسه دخترانه وپسرانه از طرف مدیران مدارس پخش شد و دانش آموزان دختر و پسر، دسته جمعی آن را خواندند و رقصیدند!! چند وقت پیش نیز در یک مدرسه ابتدایی دخترانه، سگی را آوردند تا دختران معصوم کلاس، راه های انس گرفتن با را آموزش ببینند! ◀️اجرای ۲۰۳۰ در مدارس کشور،از حالت مخفیانه به حالت علنی رسیده است و علی رغم اینکه مسئولان آموزش و پرورش منکر اجرای سند ۲۰۳۰درمدارس کشور هستند ولی در عمل شاهد هستیم مدیران بعضی از مدارس مخصوصا مدارس در حال اجرای این سند ننگین در مدارس خود هستند! ✍خدا بهمون رحم کنه 🌺چی به سر بچه هامون میاد😔 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ 💧شلوار لــــ👖ــی را برایمان فرستادند.. اول زیاد هم بــــد نبود!!! بعد شد آفـــــــــت غیرت و حیا!!!  اش از بالا کوتاه شـــد!!! و...  اش از پایین!!! چادر شــد...  های بلند... مانتو ها ذره ذره آب رفت!!! حالا دیگر باید آن را 👚ـــوز نامید!!! چادر  ها هم کم کم تبدیل به شنــــــل شده!!! یا آنقــــــدر  که... بودنش  ایست به نبودنش!!! حالا که دیگر شلـــــوار جایش را به ساپـــورت داده!!! روسری ها هم که از عقب و جلو آب رفته!!! مانده ام از فردا ؟ ‍😔 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ ✍به فاصله ای کوتاه،زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در گلدارش به سمت در دوید. خوب شد قرصهای تجویزی یان،مادر را به خوابی زمستانی فرو می برد. چشمانم تارِ تار بود،آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم. مردی جوان با همان قد و هیکل حسام آموزشگاه،هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد - خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدین؟من الان تماس میگیرم پیرزن به سمت لباسهایم رفت - نه مادر تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته،منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت. بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم خودت ببرش جوان با پتو بلندم کرد،بدون حتی کوچکترین تماسِ دست. انگار از وجودم میترسید. مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود پروین شال را روی سرم گذاشت و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد. همان عطر بود! عطر دانیال، عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد حالا دیگر مطمئن بودم خودش است، همان حسام امروزی همان قاتل خوشبختی! در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سرم بند،مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم. تمام اتاق را از نظر گذراندم. حسام نبود،آن مُخِّل آسایش و مسلمان وحشی نبود. لابد در پی طعمه ای جدید،‌برادر معامله میکرد با خدایش خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد. بی قرار چشم به در دوختم چند ساعتی گذشت،نیامد اما باید می آمد،من کارها داشتم با او خسته بودم. بیشتر از تنم،ذهنم درد میکرد. حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ‌ فکریم. حسام،‌همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد. اما حالا در ایران،در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد، در خانه ی ما چه میکرد؟ پروین از کجا او را میشناخت؟ دوست ایرانی یان چه کسی بود؟ ترسیدم با تک تک سلولهایم ترس را لمس کردم. اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت میرسید. نمیدانم به لطف مسکنهای سنگین پرستار چند ساعت در کمای تزریقی فرو رفتم؟ اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ‌ خواب نما ترجیح میدادم. بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستان خونی این جوان مسلمان،چیزی در آن نبود. گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ای از نور نمیدید. صدای مسن دکتر و آن جوان حسام نام را شنیدم از جایی درست کنار تخت - دکتر یعنی شرایطش خوب نیست؟ و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست - نه متاسفانه ها تمام سطح معده اش را پوشوندن. خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده، امید چندانی وجود نداره اما بازم خدا بزرگه. ما رو به درخواست شما شروع میکنیم، نمیخوام نا امیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه. شیمی درمانی مساوی بود با ! سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا ریختن مو،ناپدید شدن ابرو و مژه ها، دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوت منتظر بیمارستان و من لرزیدم. کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید. - دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین من قول دادم قول؟ قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان؟ لابد به سفارش دانیال،چوب حراج زده بود به هایم محض قربانی در راه خدای قصی القلبشان. اما من هانیه،صوفی،یا هر زن دیگری نبودم من سارا بودم... ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ ✍چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش،چیزی متوجه نشد و حسام بی سرو صدا، جان سالم به در برد. مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق می نوشیدم و سجده سجده حظ میبرم از مهری که نه “به” آن، بلکه “روی” اش تمرینِ بندگی میکردم.❤️❤️ مُهری که امیر مهدی، دست و دلبازانه هدیه داد و من غنیمت گرفتمش از دالانِ تنهایی هایم. روزها دوید و فاطمه خانم لحظه شماری کرد دیدار پسرش را. روزها لِی لِی کرد و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را... و چقدر هوای زمستان، گرم میشود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند❄️ دیگر میدانستم که حسام به خانه برگشته و گواهش تماسهایِ تلفنی دانیال و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود. حالا بهار سراغی هم از من گرفته بود و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم، در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم. کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان می آمد و دیده تازه میکردم. هر روز منتظر بودم و خبری از قدمهایش نمیرسید و من خجالت میکشیدم از این همه انتظار... نمیداند چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته،پا به حریممان گذاشت و من برق آمدنِ جگر گوشه را در چشمانش دیدم و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را... اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهار دیواریمان نبود...😔 چقدر این مرد بی عاطفگی داشت. یعنی دلتنگ پروین نمیشد؟؟ شاید باز هم باید دانیال دور میشد تا احساس مردانگی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن ، خرید و انجام بعضی کارها... کلافگی از بودن و ندیدنش چنگ میشد بر پیکره ی روحم... روحی که خطی بر آن، تیغ می کشید بر دیواره ی معده ی زده ام. حال خوشی نداشتم. جسم و روحم یک جا درد میکرد. واقعا چه میخواستم؟؟ بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسیم؟؟ در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف میزدمو سنگهایم را وا میکندم. دل بستنی به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود، اما... امایی بزرگ این وسط تاب میخورد. و آن اینکه، اما برایِ من نه.. منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه میشد به نفسهایی که با حسرت می کشیدمش برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اسراف شود... این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم. و حسامی که جوان بود.. سالم بود.. مذهبی و متدین بود.. و منِ ثانیه شماری برایِ مرگ را ندیده بودم... اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن..؟ خیلی هنر به خرج دهند، عاشقی دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان میشوند آنهم بعد از عقد رسمی. دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را. و چقدر سخت بود و ناممکن جمله ای که هرشب اعترافش میکردم رویِ سجاده و هنگام خواب. دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان، شیره ی هستی ام را می مکید و من گاهی میخندیدم به علاقه ای که روزی انتقام و تنفرِ بود در گذشته ام. ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸