🍃🌷
#ریشه_ی_ضرب_المثل
👞👞ریگی به کفش داشتن
ریشه این ضرب المثل برمی گردد به اینکه در قدیم یکی از جاها برای پنهان کردن سلاح برای مواقع دفاع از خود و حمله به دشمن ساقه کفش بود. در ساقه پوتین یا چکمه شمشیر و خنجر و سنگ و ریگ می توان پنهان کرد که دیده نشود و موجب بدگمانی نشود ولی در موقع مقتضی از آن استفاده کرد.
وقتی می گویند فلانی ریگی به کفش دارد یعنی ظاهرا شخص سالم و بی خطری به نظر می آید اما در موقع مناسب باطن بد خود را ظاهر می کند و خطر می آفریند.
روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام سنجر زندگی می کردو او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.
روزی حاکم به او گفت: قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.
سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند. اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد.
درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند. سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت: حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ شد. یکی از آن ها بهانه آورد: ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم.
سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه هایتان را درآورید.
آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه های خود بیرون آوردند. آن ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، باشجاعت با آن ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد.
حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد. از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می گویند: حتماً ریگی به کفشش دارد.
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
#ریشه_ی_ضرب_المثل
🐪شتر دیدی، ندیدی!
مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟
مرد گفت: بله.
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله، بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است، چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است...
قاضی از هوش پسرک خوش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد، پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی...
و آن پسر کسی نبود جز سعدی علیه الرحمه
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
#ریشه_ی_ضرب_المثل
🚪به تخته زدن
در گذشته در بسیاری از مناطق دنیا مردم بر این اعتقاد بودند که خداوند درون درخت زندگی میکند. با این وصف درخت برای آنها از ارزش بالایی برخوردار بود. به همین خاطر بتهای خود را چوبی میساختند و وقتی که به مشکلی بر میخوردند، به آن درخت دست میزدند و یا به بتهای چوبیشان ضربه میزدند تا به قول خودشان خدا را بیدار کنند و از او بخواهند تا ایشان را در برابر سختیها و مشکلات و بلایا مراقبت نماید.
از این رو امروز هم مردم به شکلی خرافی برای دورماندن از اتفاقات بد و چشمزخم، به چوب و تختهای میزنند تا به این طریق آن بلا را از خود دور کنند.
این اتفاق در برخی از کشورها هم رایج است، از جمله در اسپانیا که مردم وقتی با یک گربه سیاه و یا عدد سیزده روبرو میشوند، قطعه چوبی را لمس میکنند تا نگرانیها و شومیها از آنها دور شود.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💎به جای گفتن بزنم به تخته
بگوئیم
📿ماشاءالله
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
#ریشه_ی_ضرب_المثل
💫نه خانی اومده و نه خانی رفته!
مردي بود که خيلي دلش ميخواست مثل اعيان و اشراف و خانها زندگي کند. اما نه پول و پلهي زيادي داشت، نه گاو و گوسفند و نوکر و کلفتي. آن مرد، با صرفه جويي زياد زندگي ميکرد تا شايد پولي پس انداز کند،. از قضاي روزگار، يک روز اين مرد روستايي به شهر رفته بود تا چيزي بفروشد.
جنس هايش را فروخت. ميخواست به روستاي خودش بر گردد که چشمش به دکان ميوه فروشي افتاد. خربزهاي چشمش را گرفت و با خودش گفت: «کاش پول زيادي داشتم و يک خربزه ميخريدم. اما همين که ناهار مختصري بخرم که از گرسنگي نميرم، کافي است. نبايد ولخرجي بکنم.»
مرد روستايي از جلو دکان ميوه فروشي رد شد و چند قدمي دور شد. اما ميل به خوردن خربزه نگذاشت جلوتر برود. با خودش گفت: «چطور است به جاي ناهار، يک خربزه بخرم و بخورم؟ با خوردن خربزه، سير ميشوم و ديگر نيازي به خريد ناهار ندارم.»
با اين فکر برگشت و خربزهاي خريد و راه افتاد از شهر خارج شد، درختي پيدا کرد و زير سايه ي درخت نشست. وقتي که خربزه را ميخورد، گفت: «پوست خربزه را نميتراشم تا هر کس از اينجا عبور کند و پوست خربزه را ببيند،بگويد که يک خان از اينجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را رها کرده.»
تصميم گرفت مثل خان ها بلند شود و به راهش ادامه دهد. اما هنوز گرسنه بود و ميل به خوردن خربزه آزارش ميداد. با خودش گفت: «پوست خربزه را هم ميتراشم و ميخورم. پوست و تخمه هايش را ميگذارم همين جا بماند. آن وقت، هر کس از اينجا عبور کند، ميگويد که يک خان از اينجا گذشته، خربزه را خورده و پوستش را هم به نوکرش داده تا بتراشد و بخورد.»
مرد روستايي با اين فکر، پوست خربزه را هم تراشيد و خورد. اما باز هم سير نشد. با اين که دلش نميخواست خود پوست خربزه را هم بخورد، دلش نميآمد از خوردن آن چشم بپوشد. نشست و مشغول خوردن پوست خربزه شد و با خودش گفت: «همين که تخمههاي خربزه بر جا بماند، کافيست.هر کس از اينجا عبور کند، ميگويد که يک خان ثروتمند از اينجا گذشته است. خربزه را خودش خورده، ته خربزه را نوکرش تراشيده و خورده و پوست خربزه را هم داده به الاغش!»
خوردن پوست خربزه هم تمام شد. خان خيالي مانده بود و تخمههاي خربزه، اما هر کاري ميکرد،نميتوانست از تخمههاي خربزه هم دل بکند. براي خوردن تخمههاي خربزه هيچ بهانهاي نداشت. با بي ميلي بلند شد و راه افتاد. چند قدمي که رفت، دوباره برگشت و گفت: «نه! از تخمههاي خربزه هم نميتوانم بگذرم. اما آن ها را هم نميتوانم بخورم. مردم چه ميگويند؟ نميگويند اين چه خاني بوده که از تخمه ي خربزه هم چشم پوشي نکرده است؟!»
مرد روستايي چند قدم از جايي که خربزه را خورده بود، فاصله گرفت. به نظرش، گذشتن از تخمههاي خربزه، کار مهمي بود بادي به غبغب انداخت و مثل خان ها قدم برداشت. در اين حال، احساس ميکرد که پياده نيست و بر الاغي که پوست خربزه را خورده سوار شده است و نوکري که پوست خربزه را تراشيده، دهنه ي الاغش را به دست دارد.
اين فکرها مدت زيادي ادامه پيدا نکرد. يک باره مرد روستايي از خر شيطان پياده شد و با عجله به طرف تخمههاي خربزه اش دويد. خيلي زود تخمههاي خربزه را برداشت و با ميل زياد مشغول خوردن آن ها شد.
تخمههاي خربزه را هم که خورد، گفت: «آخيش! راحت شدم. حالا انگار نه خاني آمده، نه خاني رفته. اصلاً هيچ خاني از اينجا عبور نکرده و خربزهاي هم نداشته که بخورد.»
😂
💂♀
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
#ریشه_ی_ضرب_المثل
"پنبه دزد، دست به ریشش میکشد"
پنبههای تاجر را دزد برد. تاجر پیش قاضی رفت و شکایت کرد و چند نفر را که به آنها شک داشت، معرفی کرد. قاضی آنها را حاضر کرد و گفت: "میخواستم بازجویی کنم و دزد پنبه را تشخیص دهم ولی نیازی نیست چون آنکه پنبه به ریشش چسبیده حتما دزد پنبههاست."
دزد در میان چند نفری که در آنجا حاضر بودند، بود و ناخودآگاه دستی به ریشش که پنبهای هم به آن چسبیده بود کشید که مطمئن شود. قاضی به این نیرنگ دزد را شناخت.
⭕️👈این مثل وقتی به کار میرود که آدم خطاکار خودش را لو میدهد و یا ردپایی از خودش به جا میگذارد.
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
#ریشه_ی_ضرب_المثل
💢سبیل چرب کردن
در قدیم کسانی که سبیل های بلند و چخماق داشتند ناگزیر بودند همه روزه چند بار به نظافت و آرایش آن بپردازند، سبیل پر پشت و متراکم وقتی به هم پیوسته می شد و جلا پیدا می کرد که آن را چرب می کردند و با دست مالش می دادند.
آنهایی که قدرت و تمکن کافی نداشتند خود به این کار می پرداختند ولی سران و ثروتمندان افرادی را برای سبیل چرب کردن داشتند.اگر سبیل خوب چرب میشد سبیل چرب کن هرچه میخواست از فرد سبیلو میخواست انجام میداد براش
به این ترتیب بود که اصطلاحات سبیلش را چرب کن ، سبیل کسی را چرب کردن، سبیل چرب شده و امثال آن مرسوم شد و کم کم رایج گردید.
البته امروزه این عبارت به نوعی
حکم رشوه دادن را هم دارد.
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
#ریشه_ی_ضرب_المثل
💫از این ستون به اون ستون فرج است...
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود، او به فرماندار شهر گفت :
واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید، به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم .
من قول می دهم بازگردم .
فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست .
با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟
ولی کسی را یارای ضمانت نبود .
مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم، یک نفر برای خشنودی خدا ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .
ناگه یکی از میان مردمان گفت : من ضامن می شوم . اگر نیامد به جای او مرا بكشید .
فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت.
ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت، روز موعود رسید و محكوم نیامد.
ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند.
مرد ضامن درخواست كرد:
مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید .
گفتند: چرا ؟
گفت: از این ستون به آن ستون فرج است .
پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند، که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.
محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت.
فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت .
👈 از آن پس به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود می گویند :
از این ستون به آن ستون فرج است، یعنی تو کاری انجام بده هر چند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود.
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
#ریشه_ی_ضرب_المثل
🍢🍢نه سیخ بسوزه، نه کباب
شجاعالسلطنه، پسر فتحعلیشاه، یک وقتی حاکم کرمان بود. اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود. او در کرمان تجربه کرده بود و متوجه شده بود که ترکههای نازک انار میتواند کار سیخ کباب را بکند و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزهتر هم میشود.
برای همین پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به کباب حسنی معروف شد و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها میگفت: طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.
این دستور او به صورت ضربالمثل درآمد و برای بیان و توصیه میانهروی و اعتدال در کارها توسط مردم به کار میرود.
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
#ریشه_ی_ضرب_المثل
ضرب المثل قوز بالاقوز🔆
هنگامی که یک نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم کاری مصیبت تازه ای هم برای خودش فراهم می کند این مثل را می گویند.
فردی به خاطر قوزی که بر پشتش بود خیلی غصه می خورد. یک شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال کرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نکرد و رفت تو. سر بینه که داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نکرد و ملتفت نشد که سر بینه نشسته. وارد گرمخانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل اینکه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند. او هم بنا کرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی کردن. درضمن اینکه می رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید که آنها از ما بهتران هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
از ما بهتران هم که داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند که او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش که او هم قوزی بر پشتش داشت، از او پرسید: «تو چکار کردی که قوزت صاف شد؟» او هم ما وقع آن شب را تعریف کرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده اند خیال کرد که همین که برقصد از ما بهتران خوششان می آید. وقتی که او شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی کردن، از ما بهتران که آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود که فهمید کار بی مورد کرده، گفت: «ای وای دیدی که چه به روزم شد ـ قوزی بالای قوزم شد!»
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
#ریشه_ی_ضرب_المثل
از چشمم بدی دیدم از شما ندیدم 🔆
در زمانهای قدیم یک روستائی جل و پلاسش را برداشت و به ده همسایه رفت و مهمان دوستش شد.
نه یک روز نه دو روز نه سه روز بلکه چند هفته ای آنجا ماند. یک روز زن صاحبخانه که از پذیرائی او خسته شده بود به شوهرش گفت:
بیا یک فکری کنیم شاید بتوانیم این مهمان سمج ر ا از اینجا بیرون کنیم. با همدیگر مشورت کردند دست آخر زن گفت امروز تو که از بیرون آمدی بنا کن به کتک زدن من و بگو چرا به کارهای خانه نمی رسی و هرچه میگویم گوش نمیکنی و من با گریه و زاری میروم پیش مهمان میگویم شما که چند هفته است منزل ما هستی و امروز هم میخواهی بروی آیا در این مدت از من بدی دیدی؟
شاید به این وسیله خجالت بکشد و برود.
مرد قبول کرد و روز بعد که از سرکار به خانه آمد بنا کرد با زنش اوقات تلخی کردن و دست به چوب برد و بنا کرد به کتک زدن زن.
زن گفت چرا مرا میزنی؟
شوهر گفت نافرمانی میکنی. زن گریه کنان به مهمان پناه برد و گفت ای برادر تو که چند هفته است منزل ما هستی و امروز دیگر میخواهی بروی آیا از من نافرمانی دیده ای؟
مهمان با خونسردی گفت:
من که چند هفته است اینجا هستم و چند هفته دیگه هم خواهم ماند، از چشمم بدی دیدم از شما ندیدم...
🙂😉
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
﷽
#ریشه_ی_ضرب_المثل
🐔مرغ یک پا داره!
بازرگانی میخواست نظر قاضی شهر را بنفع خود تغییر دهد. ازاینرو مرغی پخته را به نوکرش داد و گفت که آن را برای قاضی ببرد. بوی مرغ پخته نوکر گرسنه شکم را به هوس انداخت. گوشهای نشست و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد. سپس با خود گفت: اگر قاضی از من پرسید پای مرغ چه شده، می گویم مرغ های محلۀ ما یک پا دارند.
نوکر مرغ را به خانه قاضی برد. قاضی به او گفت: پس یک پای دیگر مرغ کجاست؟ نوکر گفت: سرورم، مرغ های ما یک پا دارند. قاضی دستور داد تا نوکر را کتک بزنند تا به حقیقت اعتراف کند. نوکر کتک میخورد و میگفت: مرغ یک پا دارد. سرانجام قاضی تسلیم حرف او شد و با خود گفت: شاید راست میگوید و مرغ های محله شان واقعاً یک پا دارند.
از آن زمان به بعد این مثل به کسی گفته میشود که لجباز است و بر حرف خود پافشاری میکند و به هیچ عنوان حاضر نیست از حرف خود برگردد."
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
﷽
#ریشه_ی_ضرب_المثل
♦️دوقورت و نیمش باقی است
حضرت سلیمان از خدا خواست تا اجازه دهد یک روز تمام مخلوقات خدا را برای صرف ناهار دعوت کند. سلیمان به کلیه، پیروان دستور داد هر چه توانند غذا جمع آوری کنند.
پس از طی چندین ماه مقدار زیادی از هر نوع غذا در ساحل دریا جمع آوری شد و در روزی تعیین شده بود حضرت سلیمان کلیه ی جانداران را به ساحل دعوت کرد و همین که تمام آنها آمدند ناگهان ماهی بزرگی سرش را از آب بیرون آورد و گفت: یا سلیمان صبحانه ی مرا زود بیاور که خیلی گرسنه هستم.
حضرت سلیمان دستور داد تا مقداری غذا در دهان او انداختند، ولی ماهی دهانش همچنان باز بود. دوباره مقداری غذا ریختند اما ماهی همچنان گرسنه بود به ناچار هر چه غذا تهیه کرده بودند در دهان ماهی ریختند، اما همچنان دهانش باز بود. حضرت سلیمان از آن ماهی پرسید:مگر تو در روز چقدر غذا می خوری؟ عرض کرد: هر روز سه قورت، آن چه تو به من دادی نیم قورتش بود و اینک دو قورت و نیم دیگرش باقی است.
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
﷽
#ریشه_ی_ضرب_المثل
⚜از ماست که برماست
آوردهاند که...
مردم شهری بودند که هرگاه پادشاهشان میمرد، بازی شکاری را به پرواز درمیآوردند و آن باز بر شانه هرکس مینشست او میشد، پادشاه. از قضا این بار قرعه فال و همای سعادت بر شانه «بختالنصر» نشست.
حال این بختالنصر که بود؟ او جوانی بود که در کودکی پدر و مادر از دست و گرگ مادهای او را شیر داده بود، از همین رو پیران شهر و مردان دانا او را فردی ظالم و بدذات میدانستند و موافق شاهی او نبودند.
اما چه میشود کرد که این یک رسم میان عامه مردم بود. بختالنصر شد شاه و تا میتوانست ظلم و ستم میکرد و دارایی مردم غارت میکرد. به شهرهای اطراف حمله میکرد و از قضا هربار از مردم شهر میپرسید که چه کسی ظالم است من یا خدا؟ من به شما بیشتر ظلم میکنم یا خدا که چون منی را نصیب شما کرده است؟ طبیعی بود بیان هر پاسخی اهانت محسوب میشد و آن فرد و اعوان و انصارش کشته میشدند.
نوبت حمله به شهر هگمتانه رسید که همدان امروزی است. جوانی از مردم هگمتانه شتر و بزی را با خود همراه کرد و قبل از لشکرکشی بختالنصر به شهر به نزد او رفت. به او گفت: «مردم شهر ریشسفید و بزرگ خود را فرستادهاند تا جواب پرسشهایتان را بدهند.» بختالنصر تعجب میکند و جوان در پاسخ به این تعجب میگوید: ما بزرگتر از شتر و ریشسفیدتر از بز را در شهرمان پیدا نکردیم. شما اما زبان آنها را نمیفهمید. من حرفهای آنها را برای شما نقل خواهم کرد.
بختالنصر مسخرهکنان گفت: «خوب، از آنها بپرس که من ظالمم یا خدا؟»
جوان رو کرد به بز و شتر. صداهای عجیب و غریبی از خودش در آورد و بعد گوشش را برد جلو دهان بز و شتر و طوری وانمود کرد که دارد جوابشان را میشنود و میگوید: «قربان! بزرگ و ریشسفید شهر ما میگویند که نه شما ظالمید نه خدا، ما خودمان ظالمیم که این بلاها سرمان میآید. میگویند از ماست که بر ماست. اگر ما عقلمان را به پرواز یک باز شکاری نمیسپردیم و با شور و مشورت شاه انتخاب میکردیم، حالا اسیر یک چنین بدبختی و حال و روزی نبودیم.»
بختالنصر که فهمید با مردم این شهر نمی تواند مثل مرد شهرهای دیگر رفتار کند از جمله به آنجا چشم پوشید و گفت: «پس مردم این شهر، همه دانا هستند.» و اسم همه دانا یا همدان روی آن شهر ماند.
از آن به بعد، هر وقت مردم بخواهند به این مطلب اشاره کنند که دلیل همه اتفاقهای خوب و بد، رفتار خودمان است، می گویند: «از ماست که بر ماست.»
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
﷽
#ریشه_ی_ضرب_المثل
🤐جواب ابلهان خاموشی است
نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد ، روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید
از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند ....
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند!
روستایی آن سخن را نشنیده گرفت ، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت . ناگاه اسب لگدی زد . روستایی گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد!
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود! روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد . قاضی از حال سوال کرد ، شیخ هم چنان خاموش بود . قاضی به روستایی گفت : این مرد لال است؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد . پیش از این با من سخن گفته ،
قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟
او جواب داد که : گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند . قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت ...
شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت :
"جواب ابلهان خاموشی است"
📚امثال و حکم
👤علی اکبر دهخدا
👇
💖 @eightparadise