🍃🌷
﷽
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
✍ - اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟
میفهمی خواستگاریِ کی اومدی؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی...
این مسخره بازیا چیه که راه انداختی؟
با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت:
- پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت..
ورزش میکرد.. میخندید.. یه تنِ یه لشگرو آموزش میداد..
اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه.
جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه.. پدرِ سالمم شهید شد..
عمویِ بیمارم، هنوز هم زندست..
خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه...
پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا..
لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود و حرفهایش منطقی و بنده وار..
سر به زیر انداختم..
راست میگفت... خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه بزرگ بود..
نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست و من خوشحالیم در اوجِ بزرگیش، رنگِ غم داشت.
کجا بود پدر تا ببیند.. #مسلمان شدم.. #شیعه شدم..
و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ #علی، فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده...
وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت:
- حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ “بله” اتون بمونم؟
به صورتش نگاه کردم:
- از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟
شما چیزی از گذشته ام میدونید؟
سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد:
- اونقدر که لازم باشه میدونم..
در ضمن گذشته، دیگه گذشته.
مهم حالِ الانتونه که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره.
تعجب کردم:
- از کجا می دونید؟
لبخند زد:
- دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده..
شما جواب ” بله” رو لطف کنید،
بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق تحویلتون میدم.. حله؟
شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم:
- فکرِ همه چیزو کردین؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم...
نگذاشت حرفم تمام شود:
- وجب به وجب حالا دیگه، یا علی؟
خدایا عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم...❤️
خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم:
( یا علی..)💖
❤️ یا علی گفتیم و عشـق آغاز شد ❤️
✍ زهرا اسعد بلند دوست
⏪ #ادامہ_دارد
📝 @eightparadise
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸