eitaa logo
| عِینْطاٰء |
524 دنبال‌کننده
262 عکس
165 ویدیو
32 فایل
✍️نویسنده |سیدعباس‌طباطبایی| |چپ‌دستِ‌راست‌اندیش| |بچه کرمون،ساکنِ ساری| @ein_ta1 ناشناس حرفتو بزن:👇 https://daigo.ir/secret/358238343
مشاهده در ایتا
دانلود
میخواست سکانسی کوتاه از دو رخداد را در ذهنش ترسیم نماید روزهای نخستِ محرم صدای اسب های چابکِ سپاه اندکِ حسین در صحرای کربلا میپیچید همین هفتاد و دو نفر آنقدر به چشم می آمد که میتوانست شانه های سپاه چندین هزار‌نفری مقابل را به لرزه در آورد همه ی خوبان آمده بودند عباس و علی اکبر و قاسم و عبدالله و گل سرسبدشان حسین (علیه اسلام) هنوز رباب دستش رغبت تکانه ی گهواره ی علی کوچکش را داشت هنوز رقیه خاتون خنده های خود را با خنده های سکینه تقسیم مینمود هنوز هر آیینه که کسی تشنه اش میشد لبان خود را با تعارفاتِ غلامان کاروان آشِنا میدید خلاصه جمع همه جمع و حسین حرارت این دورهمی عاشقانه را بیشتر می نمود و در گوشه ای دیگر سپاه انگار خواهری محترمه قرار بود که از بلندای اسب نزول نماید و برای اولین بار تربت کربلا را با گام های استوارش متبرک نماید عباس زانو میزند علی بزرگتر جهت ایمن را و قاسم جهت ایسر را میستاند و دیگر محرمی، اطراف را میپاید که کسی نگاهش حتی لحظه ای سمت آن محترمه متمایل نشده باشد تا آن محترمه خاتون هیبت علویِ خود را از مدینه به صحرای کربلا هدیه نماید... هرم آتش آنقدر زیاد بود که همانند بادهای تند،گداخته های خیمه ها را این طرف و آن طرف مینماید زیرصدا را که جستجو میکنی، تنها چیزی که میشنوی،صدای ضجه ی دخترکان فراری است و شاید آن صدای دور ،صدای دخترکی باشد که از ترس،خود را به دور دست ترین جای میدان پناه داده است هرم آتش همه ی علفزار های بیابان را هم به سوختن واداشته حتی هرم آتش بیخیال صورت دخترکان گلاب رو هم نشده آن طرف که نگاهش را متمایل کرد سکینه ای مانده را دید، که زیر لبش هِی میخواند آخر این چه خواسته ای بود که از عمویت کردی؟! ما‌ که آب نداشتیم! حالانه آب داریم و نه عمویی ما که آب نداشتیم حالا‌نه آب داریم نه پشت و پناه حرم اما اینهارا توانست از سر بگذراند که به یکبار نگاهش متوجه میانه بیابان شد درست است همان خانوم محترمی که همین ده روز پیش دور و برش را مردان حرم گرفته بودند به یکباره خود را پر از تنهایی دید هم عباس رفت هم بچه های برادرش و هم بچه های‌خودش و انگار نبودِ حسینش بیشتر کمرش را خرد کرده تا داغ دیگر عزیزانش... آری زینب بود تنهای تنها میان آن همه سروصدا میان آن همه گداخته های واپس زده از خیمه های آتش خورده... اما او تازه رسالتش شروع شده بچه ها را سروسامانی میدهد همه را به خط میکند و خود سرسلسله ی کاروان،قدم های خسته اش را برزمین داغ کربلا به سختی میفشرد تا کسی‌نبود حسین را متوجه نشود،،، انگار حسین بعد ازشهادتش حضورش بیشتر شده بود و این را میتوانی از خطبه های خواهرش در شام و کوفه دریابی... آری زین پس حسینِ کربلا زینب شده بود و قرار است او همه کاره ی همه ی ماجرا باشد... @ein_ta
هدایت شده از | عِینْطاٰء |
میخواست سکانسی کوتاه از دو رخداد را در ذهنش ترسیم نماید روزهای نخستِ محرم صدای اسب های چابکِ سپاه اندکِ حسین در صحرای کربلا میپیچید همین هفتاد و دو نفر آنقدر به چشم می آمد که میتوانست شانه های سپاه چندین هزار‌نفری مقابل را به لرزه در آورد همه ی خوبان آمده بودند عباس و علی اکبر و قاسم و عبدالله و گل سرسبدشان حسین (علیه اسلام) هنوز رباب دستش رغبت تکانه ی گهواره ی علی کوچکش را داشت هنوز رقیه خاتون خنده های خود را با خنده های سکینه تقسیم مینمود هنوز هر آیینه که کسی تشنه اش میشد لبان خود را با تعارفاتِ غلامان کاروان آشِنا میدید خلاصه جمع همه جمع و حسین حرارت این دورهمی عاشقانه را بیشتر می نمود و در گوشه ای دیگر سپاه انگار خواهری محترمه قرار بود که از بلندای اسب نزول نماید و برای اولین بار تربت کربلا را با گام های استوارش متبرک نماید عباس زانو میزند علی بزرگتر جهت ایمن را و قاسم جهت ایسر را میستاند و دیگر محرمی، اطراف را میپاید که کسی نگاهش حتی لحظه ای سمت آن محترمه متمایل نشده باشد تا آن محترمه خاتون هیبت علویِ خود را از مدینه به صحرای کربلا هدیه نماید... هرم آتش آنقدر زیاد بود که همانند بادهای تند،گداخته های خیمه ها را این طرف و آن طرف مینماید زیرصدا را که جستجو میکنی، تنها چیزی که میشنوی،صدای ضجه ی دخترکان فراری است و شاید آن صدای دور ،صدای دخترکی باشد که از ترس،خود را به دور دست ترین جای میدان پناه داده است هرم آتش همه ی علفزار های بیابان را هم به سوختن واداشته حتی هرم آتش بیخیال صورت دخترکان گلاب رو هم نشده آن طرف که نگاهش را متمایل کرد سکینه ای مانده را دید، که زیر لبش هِی میخواند آخر این چه خواسته ای بود که از عمویت کردی؟! ما‌ که آب نداشتیم! حالانه آب داریم و نه عمویی ما که آب نداشتیم حالا‌نه آب داریم نه پشت و پناه حرم اما اینهارا توانست از سر بگذراند که به یکبار نگاهش متوجه میانه بیابان شد درست است همان خانوم محترمی که همین ده روز پیش دور و برش را مردان حرم گرفته بودند به یکباره خود را پر از تنهایی دید هم عباس رفت هم بچه های برادرش و هم بچه های‌خودش و انگار نبودِ حسینش بیشتر کمرش را خرد کرده تا داغ دیگر عزیزانش... آری زینب بود تنهای تنها میان آن همه سروصدا میان آن همه گداخته های واپس زده از خیمه های آتش خورده... اما او تازه رسالتش شروع شده بچه ها را سروسامانی میدهد همه را به خط میکند و خود سرسلسله ی کاروان،قدم های خسته اش را برزمین داغ کربلا به سختی میفشرد تا کسی‌نبود حسین را متوجه نشود،،، انگار حسین بعد ازشهادتش حضورش بیشتر شده بود و این را میتوانی از خطبه های خواهرش در شام و کوفه دریابی... آری زین پس حسینِ کربلا زینب شده بود و قرار است او همه کاره ی همه ی ماجرا باشد... @ein_ta