eitaa logo
🌷سی‌ روز سی‌ شهید ۱۴🌷
3.3هزار دنبال‌کننده
588 عکس
127 ویدیو
2 فایل
برای چهاردهمین سال متوالیِ که هرروز از 🌙ماه رمضان رو با یاد یک شهید سپری می‌کنیم و ثواب هر عمل مستحبی که انجام می‌دیم به روح آن شهید هدیه می‌کنیم. 📽️🎭کلیپ جذاب روزانه ما رو از دست نده. سایتمون👇🏻 http://emamzadeganeshgh.ir ارتباط با ادمین 👇🏻 @Rzvndk
مشاهده در ایتا
دانلود
⛅️ وقتی که دوران راهنمایی را تمام کرد در یک کارگاه تراشکاری در خیابان وحیدیه مشغول به کار شد. یک روز قبل از بار آخری که به جبهه اعزام شد، پیش صاحب کارش اوستا حجت رفته بود برای حلالیت و خداحافظی. استادکارش هم مزدش را همراه با مبلغی کوچک اضافه‌تر که مجموعاً ۶۰۰ تومان می‌شد به مرتضی داده بود. او هم به محض رسیدن به خانه کل پول را به مادرمان داد. هرچه مادر اصرار کرده بود که من لازم ندارم و تو مسافری به دردت می‌خورد، قبول نکرده بود و گفته بود: «ما آنجا به هیچ چیز نیاز نداریم همه چیز هست.» مرتضی عاشق موتور سواری بود. خیلی دوست داشت خودش موتور براند. یک روز از غیبت برادر بزرگترش استفاده کرد و موتور را به خیابان برد. تا انتهای خیابان رفت و برگشت. وقتی برادرمان به خانه برگشت متوجه شد که موتور از جایش تکان خورده است. از او بابت این موضوع سوال کرد. مرتضی بدون پنهان‌کاری، کل قضیه را برایش تعریف کرد. با اینکه سنی نداشت ولی اهل دروغ گفتن نبود حتی از روی ترس. 🍁🍂 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
⛅️ نحوه شهادت شهید از زبان همرزمش علیرضا🎤 در سال ۶۲ برای شرکت در عملیات از لشکر ۲۷ محمد رسول الله به جبهه اعزام شدیم. در گروهان خود با همرزمی به نام مرتضی آشنا شدم که ۱۷ سال بیشتر نداشت. بعدا که با هم صمیمی‌تر شدیم از او سوال کردم: «اولین بار است که به جبهه می‌آیی؟» جواب داد: «اگر خدا قبول کند چندمین بار است.» تا اینکه عملیات والفجر۴ در ارتفاعات غرب آغاز شد و ما هم همراه گروهان خود در این عملیات شرکت کردیم. روز دوم عملیات که دشمن ضربه سختی از نیروهای ما خورده بود اقدام به پاتک کرد که منجر به محاصره شدن بعضی از نیروهای خودی شد. من و مرتضی و تعدادی دیگر از دوستان‌مان نیز در محاصره بودیم. دشمن مانع از رسیدن مهمات و آب و غذا به ما بود ولی بچه‌ها علیرغم تعداد کمشان نبرد جانانه‌ای با آنان کردند. دو شبانه روز از شروع عملیات گذشته بود و من نیز در اثر ترکش خمپاره مجروح شده بودم . نیروهای امدادگر زخمم را پانسمان کردند. مرا در زیر تک درختی قرار دادند و به سراغ دیگر زخمی‌ها رفتند. بعد از ظهر روز دوازدهم آبان‌ماه بود . دو روز بود که بچه‌ها استراحت کافی نکرده بودند و گرسنه و تشنه در زیر آفتاب می‌جنگیدند. درحالی که از فاصله حدود ۵۰ متری نظاره‌گر نبرد مرتضی بودم که به سمت دشمن تیراندازی می‌کرد، ناگهان متوجه شدم که یکی از نیروهای عراقی از سمت راست مرتضی با آرپی جی ۷ او را نشانه گرفته است. هرچه مرتضی را صدا کردم تا او را متوجه دشمن کنم صدای من به او نرسید و آن نانجیب به طرف او شلیک کرد و مرتضی در میان آتش و دود ناپدید شد. پس از ۱۰ سال که باقیمانده پیکرش را آوردند پلاک گداخته و استخوان‌های سوخته مرتضی بر این عروجش گواه بودند. 🍁🍂 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
⛅️ وصیت نامه شهید مرتضی سلیمانی📝 بسم الله الرحمن الرحیم ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون اول درود بر رهبر انقلاب که خدا طول عمر بیشتر به او عنایت کند که ما را از زندگی در لجن‌زار نکبت‌بار نجات داد و به موقع دست ما را گرفت و ما را به راه راست هدایت کرد. و درود به همه خالصین و شهدای راه خدا که می‌جنگند در راه خدا، و به امید خدای متعال پیروز و موفق و موید شوند و من و تمام کسانی که این راه را می‌روند راه حسین(ع) سرور شهدا است می‌روم. و از پدر و مادرم می‌خواهم که در غیاب من خیلی گریه نکنند و با گریه خود من را ناراحت و دشمن و منافق را شاد کند. مرتضی سلیمانی۶۱/۱۱/۳📝 🍁🍂 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای مطالعه بیشتر در مورد این شهید به وبلاگ امامزادگان عشق (شهید مرتضی سلیمانی) مراجعه بفرمائید👇 https://b2n.ir/s59836
در خواب، تو را به آسمان‌ها بردند قنداق تو را ز دست بابا بردند وقتی که شهید گشتی و برگشتی تعبیر شد آنچه را به بالا بردند ✍🏻فاطمه شعرا 🍁🍂⛅️ 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 نام و نام خانوادگی شهید: سجاد مرادی تولد: ۱۳۶۱/۱۰/۲۸، روستای آورگان، شهرستان بلداجی، استان چهارمحال و بختیاری. شهادت: ۱۳۹۴/۹/۱۶، خلصه، حوالی حلب، سوریه. گلزار شهید: اصفهان، گلستان شهدا، قطعه مدافعان حرم. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🎥 📚 یک سؤال ساده روز موعود بود. روز رفتن. وقت خداحافظی، وقت دل کندن... و فقط خدا می‌دانست چه در دلش می‌گذرد. فاطمه مثل یک فرشته خوابیده بود. خوب تماشایش کرد. دستی به موهایش کشید و صورت کوچکش را بوسید. آرام صدایش کرد: «فاطمه جون! باباجونم! پا نمیشی دختر نازم؟!» می‌خواست دخترش را بیدار کند و برای بار آخر برایش پدری کند. چشم از دخترش برنمی‌داشت. زمان زود گذشت و صبحانه تمام شد و فاطمه با روپوش مدرسه و کیفی در دست آماده بود که برود. اما بابا می‌خواست برای چند دقیقه هم که شده بیشتر او را ببیند. سرویس مدرسه که رسید، فرصت تمام شد. دخترکش را سوار ماشین کرد. فاطمه پرسید: «بابا برگشتنی خودت دنبالم میای؟!» صورت بابا پر شد از لبخند؛ لبخندی که سد اشک‌های پدرانه‌اش بود. فاطمه رفت و بغض بابا هم ترکید. بابا باید می‌رفت تا هیچ دختری نترسد و آسیب نبیند. حتی اگر به قیمت یتیمی دخترکش تمام شود. ✍🏻هانیه نوری ۱۴۰۱/۱۱/۳۰ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: فاطمه شعرا 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌺 تولد و کودکی سجاد مرادی متولد ۲۸ دی ماه ۱۳۶۱ در روستای آورگان(سد چغاخور) از توابع بلداجی شهرستان بروجن استان چهارمحال و بختیاری چشم به جهان گشود . آن روز برف شدیدی آمده بود و به دلیل نبود امکانات پزشکی و وسایل نقیله و… سجاد در خانه پدری به دنیا آمد. از همان ابتدا زندگی سجاد با خدا شروع شد؛ به‌طوری که پدر و عموی سجاد که در حال ساخت مسجد امام سجاد(علیه‌السلام) در روستا بودند، اسم بچه را هم سجاد گذاشتند. سجاد تا ۴-۵ سالگی در روستا بزرگ شد و پس از آن با مهاجرت خانواده به شهر اصفهان در محله مفت‌آباد(روبه‌روی گلستان شهدا) ساکن شدند که‌ با توجه به اینکه زمان جنگ بود و شهدای زیادی برای خاکسپاری به آنجا می‌آوردند، سجاد روحیه‌ی خود را با شهدا پرورش داد. پس از آن به محله شمس‌آباد (پل چمران) آمدند و در آنجا سجاد در مدرسه عرفان مشغول تحصیل شد. در همین حین سجاد به واسطه ارتباط عموی خود که‌ با آنها زندگی می‌کرد، با مسجد و بسیج و … آشنا شد. سجاد از همان دوره تا روز خاکسپاری‌اش مسجد را رها نکرد. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌺 نوجوانی و شکوفایی در بسیج سجاد کارهای فرهنگی را در مسجد محل شروع کرد و در گروه‌های تواشیح، جلسات قرآن، کتابخانه‌ی پایگاه و... مسئولیت‌هایی را پذیرفت که به خوبی از عهده همه آنها برآمد. او به عملیات و تیر و تفنگ و جنگ و‌... علاقه‌ی خاصی داشت و عضویت در بسیج فرصت خوبی بود تا استعدادهایش را بارور کرده و به مهارت تبدیل کند. روحیه بسیجی‌اش اکثر شب‌ها او را با رفقایش به گلستان شهدا می‌کشاند تا روحش را با یاد و خاطره آنها صیقل دهد. در اوج جوانی، رفیق صمیمی‌اش، حافظ کل قرآن، مجید امین‌الرعایا را در راه مسابقات قرآن مشهد، در اثر سانحه تصادف از دست داد. همان موقع بود که وصیت‌نامه‌ای نوشت و به دوستانش گفت: «من زیاد زنده نمی‌مانم و در جوانی خواهم رفت»... او در همه مسئولیت‌های نظامی‌اش به خوبی انجام وظیفه می‌کرد و این علاقه خاص سجاد به نظام، انقلاب، امام و شهدا و مهم‌تر از همه رهبر انقلاب، باعث شد تا در سال ۱۳۸۱ جذب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شود. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌺 زندگی با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اول بهمن ۱۳۸۱ بود که لباس سبز پاسداری به تن کرد؛ لباسی که از بچگی عشق و علاقه‌ی خاصی به آن داشت و در آخر مثل دو بال او را به آسمان رساند. با دیپلم وارد دانشگاه افسری امیرالمومنین(علیه‌السلام) اصفهان شد و آنجا دوستان زیادی پیدا کرد. رفقایی که از آنها شهدای زیادی خونشان پای حرم ریخت. مثل شهید محسن حیدری که از رفقای دانشکده‌اش بود و شهید سجاد حبیبی که یک هفته بعد از سجاد به شهادت رسید. مدتی در تهران دوره دید و بعد از آن وارد لشکر عملیاتی ۱۴ امام حسین (علیه‌السلام) شد. همان لشکری که فرمانده‌اش سردار شهید حاج حسین خرازی بود. سجاد در لشکر ۱۴ نیز دوستان زیادی پیدا کرد. دوستانی مثل مسلم خیزاب، علی شاه‌سنایی، سیدیحیی براتی، مرتضی زارع و حسین رضایی که همگی در کنار سجاد و یا با چند روز فاصله به شهادت رسیدند. سجاد مرادی در سپاه مسئولیت‌های زیادی داشت. با این حال، بسیج را رها نکرد و مسئولیت های فراوانی از جمله آموزش حوزه ۷ امام موسی کاظم(علیه‌السلام) را بر عهده گرفت. در سال ۱۳۸۸ با راه افتادن فتنه به قصد براندازی نظام، او عاشقانه همچون دیگر همرزمانش از نظام و رهبری انقلاب دفاع کرد. در سال ۱۳۹۰ با شدت گرفتن حملات ضدانقلاب به خصوص گروهک پژاک به کردستان، برای دفاع از میهن اسلامی عازم کردستان شد. آنجا چندین بار تا مرز شهادت پیش رفت. اما کسی چه می‌دانست سرنوشت شهادت در حلب سوریه برایش نوشته شده نه کردستان ایران… سجاد بسیجیان زیادی را در سطح استان اصفهان آموزش نظامی داده بود و هرجا می‌رفت یا هرکس او را می‌دید می‌شناخت. میان بسیجیان جایی نبود که‌ سجاد مرادی را نشناسند. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌺 تشکیل خانواده سجاد در سال ۱۳۸۴ با دختری مؤمن و مذهبی از بستگان خود ازدواج کرد. در آبان ۱۳۸۵ جشن عروسی ساده‌ای در منزل پدرش برگزار کرد. مجلسی که نه ریخت و پاشی داشت و نه چشم و هم‌چشمی. مجلسی ساده وبی‌ریا و زیبا. همان جا در منزل پدرش ساکن شد و در سال ۱۳۸۷ خداوند دختری به نام «فاطمه‌زهرا» به او داد. دختری که روز جشن تکلیفش با سالگرد تولد پدر شهیدش یکی در آمد… ۲۸ دی ماه ۱۳۹۵ تولد سجاد بود و فاطمه‌زهرا به سن تکلیف رسید. در همین حین ماموریت‌های سجاد به کردستان و… همه ادامه داشت و سجاد با توجه به داشتن دختری کوچک، دلبستگی‌های دنیایی‌اش را زیر پا گذاشت و برای دفاع از دین و میهن رفت. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid