eitaa logo
🌷سی‌ روز سی‌ شهید ۱۴🌷
2.7هزار دنبال‌کننده
588 عکس
127 ویدیو
2 فایل
برای چهاردهمین سال متوالیِ که هرروز از 🌙ماه رمضان رو با یاد یک شهید سپری می‌کنیم و ثواب هر عمل مستحبی که انجام می‌دیم به روح آن شهید هدیه می‌کنیم. 📽️🎭کلیپ جذاب روزانه ما رو از دست نده. سایتمون👇🏻 http://emamzadeganeshgh.ir ارتباط با ادمین 👇🏻 @Rzvndk
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🇮🇷 زهرا رکن‌آبادی فرزند شهید 🎤 آخرین باری که تلفنی با پدرم صحبت کردم، شب عید قربان بود. تبریک گفتم و کمی صحبت کردیم. گفت می‌خواهد موهای سرش را بتراشد. من به او گفتم: «این حج اول تو نیست و دیگر بر تو واجب نیست! چرا می‌خواهی این کار را بکنی؟! تو استاد دانشگاهی! وقتی برگردی دانشجویانت به تو می‌خندند.» قبول کرد. بعدا موهایش یکی از چیزهایی بود که از روی آن جسد پدرم در عربستان را شناسایی کردم. بدترین شایعه‌ای که شنیدم این بود که پدرم را به تل‌آویو برده‌اند و آنجا شکنجه کرده‌اند. من نمی‌دانم این اصلا درست است یا نه، شکنجه شده یا نه اما من این دروغ را باور نمی‌کنم که وی در حادثه منا شهید شده است... مدتی پیش پدرم را در خواب دیدم. موها و محاسنش همه سفید شده بود و به من گفت: «من محبوس هستم. بیا و مرا آزاد کن.» من معنای این خواب را نفهمیدم. بعد از اینکه قبرش را دیدم فهمیدم که او محبوس است. یعنی دفن نشده بلکه محبوسش کرده‌اند. بدون احترام، بدون آداب و بدون احترام به میت. بدون کفن. مثل امام حسین علیه‌السلام. وقتی به تهران بازگشتیم جسد را به پزشکی قانونی دادیم و به ما اطلاع دادند که همه اعضای پدرم را از جسدش گرفته بودند. همه اعضا. مثل مغز، قلب، کلیه، کبد، و هر عضو مهمی که علت مرگ را نشان می‌داد، سرقت کرده بودند. برای همین ما علت مرگ را متوجه نشدیم. خیلی دروغ گفتند. گذشت اما ما می‌دانیم که خدا می‌بیند و همه چیز را می‌داند. 🕋📿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
مزار شهید غضنفر رکن آبادی در امامزاده پنج تن لویزان. 🇮🇷🕊 🕋📿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
📡سیدحسن نصرالله در مراسم خداحافظی او در شورای حزب‌الله گفته بود: «طی ۳۰ سال گذشته كه ما با ركن‌آبادی آشنایی داریم او همواره حامی حزب‌الله بوده است و ما او را عضو حزب‌الله می‌دانیم.» 🇮🇷🕊 🕋📿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🕊 🕋📿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
أَیْنَ بَقِیَّهُ اللَّهِ... خدایا منتقم خون به ناحق ریخته شده شهدای منا را برسان.🤲🏻 🇮🇷🕊 🕋📿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای مطالعه بیشتر در مورد این شهید به وبلاگ امامزادگان عشق (شهید غضنفر رکن آبادی) مراجعه بفرمائید👇 https://b2n.ir/w28953
در راه شکوه قدس کوشید این مرد احرام به قصد رزم پوشید این مرد فریاد شد و صدای مظلومان شد چون قطره خون سرخ جوشید این مرد ✍🏻ملیحه بلندیان 🕋📿🕊🇮🇷 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 نام و نام خانوادگی شهید: مصطفی چگینی تولد: ۱۳۵۵/۸/۲، استان مرکزی، شهرستان خنداب. شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۱، خانطومان، سوریه. رجعت: ۱۳۹۹/۱۰/۲۱. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها، قطعه ۵۰، ردیف ۱۱۵، شماره ۲۵. 🌿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🎥 📚 به آرزوهاش رسید چهار ماه از عقدمون گذشته بود. گفتی، دوتا آرزو دارم. به یکی از آرزوهام، که تو باشی، رسیدم. به اون یکی هم ان‌شاءالله با همراهی خودت می‌رسم. گفتم: چی؟ گفتی: شهادت. من اما، روزی که اومدی برای گرفتن شناسنامه‌ و رضایت، نتونستم همراهیت کنم. نمی‌خواستم بری. می‌دونستم اگه بری دیگه برنمی‌گردی. برنگشتی. یک سال کنارت بودم و شش سال منتظر بازگشت پیکرت. ‌و همیشه دلخوش به قول شفاعتت. ✍🏻سمیرا اکبری ۱۴۰۱/۱۱/۲۵ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 💻تنظیم و تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: هانیه‌سادات عباسی جعفری 🌿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌼 مصطفی چگینی متولد دوم آبان ۱۳۵۵ در شهرستان خنداب استان مرکزی و ساکن یافت‌آباد تهران بود. از وقتی خودش را شناخت یک پایش در بسیج بود و پای دیگرش در مسجد. ۲۰ سال تلاش بی‌وقفه‌اش در این مسیر از او سرباز جان برکفی ساخت که برای دفاع از حرم عمه سادات هرطور شده خودش را به سوریه برساند. او توسط یگان فاتحین راهی سوریه شد و در عملیات منطقه خان‌طومان شرکت کرد و همراه ۱۲ تن از همرزمان ایرانی‌اش در روز ۲۱ دی ماه ۱۳۹۴ به شهادت رسید. شهید چگینی در بین همرزمان شهید خانطومان کمتر شناخته شده و کمتر از او یاد می‌شود. پیکر مطهرش بعد از گذشت ۶ سال از شهادتش، طی عملیات تفحص در سوریه کشف و هویتش از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.🧬 و درست در ششمین سالگرد شهادتش در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. 🌷 🌿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌼 محمد چگینی برادر بزرگتر شهید🎤 یک هفته قبل از اعزامش تقریبا همه کارهایش را انجام داده بود. من با سوریه رفتنش مخالف بودم به او گفتم: «اگر سوریه هم نروی، کارت را اینجا انجام می‌دهی. فرقی ندارد کجا، مهم این است که راه امام حسین(ع) را ادامه بدهی.» مصطفی گفت: «نه؛ الان وضعیت سوریه به گونه‌ایست که به کمک بچه‌های ما نیاز دارد.» انگار طلبیده شده بود. اربعین آن‌سال اذن میدانش را از اربابش در پیاده‌روی اربعین گرفته بود‌. حتی رفتن آخرش به سوریه را هم به ما اطلاع نداد. ما بعد از پروازش به سوریه مطلع شدیم که بدون خداحافظی رفته است. وقتی با مصطفی تلفنی صحبت کردم ناراحتی‌ام را ابراز کردم که چرا بی‌خداحافظی رفته است گفت: «حلالم کنید.» خیلی به او تأکید کردم که مراقب خودت باش اتفاقی برایت نیفتد. یک هفته‌ای گذشت و دلم خیلی برایش آشوب بود. همه خانواده نگرانش بودند. غروب روز ۲۱ دی ماه بود که دوستانش از مسجد آمدند دم در خانه. مرا خواستند و خبر شهادتش را به من دادند. مانده بودم چگونه این خبر را به خانواده برسانم. پدرم از نگرانی من و رفتار دوستان مصطفی بو برده بود که اتفاقی برای او افتاده است. آمده بود دم در و وقتی خبر شهادت برادرم را شنید همانجا از حال رفت... 🌿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌼 نحوه شهادت از زبان همرزمان شهید🎤 اکیپی شده بودند با فرماندهی شهید مرتضی کریمی که می‌خواستند دژ محکم خانطومان را بشکنند. این مسئله برایشان اهمیت زیادی داشت. آنجا داعش نیروهای زیادی داشت. شب قبل از عملیات بچه‌هایی که راهی منطقه بودند دور هم جمع شدند و به آن‌ها گفته شد که این عملیات سخت و رسیدن به اهداف آن دشوار است. هرکس تمایل دارد بیاید و ما اجباری نمی‌کنیم. خودتان باید انتخاب کنید. مصطفی هم با حدود ۴۰ نفر از دوستان انتخاب کردند که راهی خان‌طومان شوند. آن روز هم هوا بارانی و منطقه مه‌آلود شده و متاسفانه نیروی پشتیبانی کننده این بچه‌ها هم تجهیز نبود و تأخیر داشت. بچه‌ها به پیشروی در منطقه‌ای که برای آزادسازی آن عملیات کرده بودند اقدام کردند. داعش در آن منطقه هم تجیهزاتشان بیشتر بود و هم نفرات بیشتری داشت و همچنین بر وضعیت آب و هوای منطقه آشنایی و تسلط بیشتری داشت. بچه‌های ما غافلگیر شدند. آنقدر شدت آتش دشمن زیاد بود که بچه‌ها نتوانستند زیاد پیشروی کنند. مرتضی کریمی که فرمانده بود به سمت قله رفت و مصطفی که جلوی سایر بچه‌ها حرکت می‌کرد، از جانب تک تیرانداز مورد اصابت گلوله به پیشانی قرار گرفت و همانجا به شهادت رسید. 🕊 🌿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌼 از شهید مصطفی چگینی، حدود ۱۰ روز قبل از شهادتش عکسی به یادگار مانده که روی تخته‌ای نوشته است: «هر کس مهر امام خمینی‌(ره) و مقام معظم رهبری را در دل نداشته باشد مطمئن باشد اگر در زمان یکی از امامان معصوم هم باشد مهر آنها را در دل نخواهد داشت.» 🌿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌼 همسر شهید🎤 بچه‌ی یک محله بوديم. من بسيجی همان پايگاهی بودم كه آقا مصطفی فرماندهی‌اش را برعهده داشت. صرفاً نامی از او شنيده و ايشان را نديده بودم. سال ۹۲ وقتی قرار شد آقا مصطفی خانه يكی از همسايه‌های ما را در كوچه‌ بسازد، همانجا من و خواهر كوچک‌ترم را در مسير مسجد دیده و از طريق همان همسايه‌مان پيام فرستاد كه می‌خواهد به خواستگاری من بيايد. اولین بار که او را ديدم، احساس كردم برایم مورد مناسبی نيست. چرا که خیلی بزرگ‌تر از من نشان می‌داد. پيش خودم گفتم حتما نظرم منفی است. پدرم شغلش بنايی بود و از اين طريق با آقا مصطفی كه در كار ساخت‌ و ساز بود، كمی گرم گرفت. بعد گفتند ما با هم حرف بزنيم. زمانی كه به اتاق ديگری رفتيم تا صحبت‌ كنيم، پيش خودم گفتم من كه پاسخم منفی است كمی حرف می‌زنيم و بعد جواب منفی را می‌دهم. كمی كه حرف زديم ديدم او اعتقاداتش خيلی به من نزديک است. همان چيزی است كه می‌خواستم. از حضرت آقا و تبعيت از ولايت فقيه گفت. از اينكه دوست دارد يک زندگی ساده داشته باشيم و مراسم عقد و عروسی‌مان هم ساده و بدون تجملات باشد و... 🌿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌼 پس از عقدمان یک روز آقامصطفی به من گفت: «دوست دارم به عنوان شريک زندگی‌ام تفكرات دنيايی نداشته باشی. منظورم اين است كه خيلی در بند اين دنيا نباشی. مثلاً اينطور نباشد كه بخواهی مرتب كاسه و بشقاب خانه‌مان را عوض كنی يا تجملات را وارد زندگی كنی.» كمی كه فكر كردم ديدم حرفش خيلی هم بد نيست. ما شايد نتوانيم مثل معصومين(ع) باشيم، ولی مثل شهدا كه می‌توانيم زندگی كنيم. آنروز برای اولين بار بحث رفتن به سوريه را مطرح كرد. من اصلاً نمی‌دانستم آنجا چه خبر است! گفتم خب من هم می‌آيم. با تعجب گفت: «كجا می‌آيی؟‌ آنجا كه جنگ است.» شرايط منطقه را توضيح داد و گفت: «ما به آنجا می‌رويم تا به امر ولی زمان لبيک بگوييم.» حرف آقا و ولايت فقيه را كه پيش كشيد ديگر نتوانستم چيزی بگويم. ولی همچنان ته دلم موافق رفتنش نبود. دو روز به رفتنش خيلی جدی مخالفت كردم؛ ولی وقتی گفت آن دنيا جواب حضرت زينب(س)‌ را چه می‌دهی؟ ديگر نتوانستم حرفی بزنم. گفتم: «تو بروی ديگر برنمی‌گردی. مطمئنم كه شهيد می‌شوی. شفاعتم کن.» انگار هاله‌ای از نورانيت شهدا در چهره‌اش بود... و رفت. برای همیشه... 🌿 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid