eitaa logo
🌷سی‌ روز سی‌ شهید ۱۴🌷
3.3هزار دنبال‌کننده
588 عکس
127 ویدیو
2 فایل
برای چهاردهمین سال متوالیِ که هرروز از 🌙ماه رمضان رو با یاد یک شهید سپری می‌کنیم و ثواب هر عمل مستحبی که انجام می‌دیم به روح آن شهید هدیه می‌کنیم. 📽️🎭کلیپ جذاب روزانه ما رو از دست نده. سایتمون👇🏻 http://emamzadeganeshgh.ir ارتباط با ادمین 👇🏻 @Rzvndk
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🎥 📚 آرام در آغوش مادر صدای کوبیده شدن ماشین به در خانه، در کوچه‌ پیچید. حمید ایستاد و از موتور پیاده شد. لیدرهایی که اغتشاشات امشب را هدایت می‌کردند وارد خانه شدند؛ به پشت سر نگاه کرد تا ببیند همراهانش رسیده‌اند یا نه! ثانیه‌ها انگار سینه‌خیز حرکت می‌کردند؛ تمام اتفاقات این چند سال اخیر در سرش با سرعت مرور شدند. مبارزه‌اش با پژاک، کمک به کادر درمان در کرونا، دفاع از حرم بی‌بی زینب و حالا هم اینجا میان خیابان‌های ملتهب شهر لاهیجان... صدای جیغ پیرزن را که شنید تاب نیاورد. آخرحمید روی ناموس حساس بود... برای کمک به داخل خانه رفت، بی‌رحمی سر و شکل ندارد زن و مرد و نوجوان و جوان نمی‌شناسد، بی‌رحمان هر کدام به شکلی به او حمله کردند... آن شب، پیکر غرق خون و غریب حمید پورنوروز با زمزمه‌های یا زهرایش در گوشه‌ای از شهر آرام گرفت... ✍🏻زهرا فرح‌پور ۱۴۰۱/۱۱/۷ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: رضوانه دقیقی 🌹 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🕊 روضه‌خوان می‌خواند «غریب گیر آوردنت» و حاضران ناله می‌زنند؛ اما این بار برای شهدای مدافع امنیتی که علی‌اکبرهای زمانه خویش شدند و روضه مجسم گودال قتلگاه. شهید «حمید پورنوروز» یک بسیجی بود که درآمد خودش را از طریق کارگری و جوشکاری به دست می‌آورد اما مشکلات و گرفتاری‌های زندگی، او را از زندگی واقعی غافل نکرده بود؛ لذا هرجا که مشکلی پدید می‌آمد، او برای حل آن مشکل پای کار بود. در صحنه‌هایی مانند درگیری با گروه تروریستی پژاک در شمال غرب کشور، حضور در بیمارستان‌ها در زمان کرونا و کمک به کادر درمان، حضور در سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) و دفاع از ناموس شیعه حضور داشت. ظهر روز شهادتش، قبل از رفتن به خیابان‌های شهر به دوستانش گفته بود «به روضه‌خوان بگویید برای ما چند خطی روضه بخواند.» انگار می‌دانست خبرهایی در راه است! ۱۲ آبان ماه ۱۴۰۱ دقیقاً ۲ روز بعد از عروسی دخترش، آشوبگران برای تجمع، فراخوان‌ها داده بودند و مدافعان امنیت مردم هم در مقرّ نشسته و آماده‌باش بودند تا اینکه یکی از آن‌ها به شوخی گفته بود: «امشب شب شهادت است یکی از ما شهید می‌شود.» آقا حمید در حال چای ریختن برای دوستانش بود؛ همان شخص رو به حمید گفته بود: «امشب نور بالا می‌زنی‌‌ها! امشب شب توست!» همه خندیده بودند چون کسی انتظار نداشت حمید به این زودی آن‌ها را ترک کند و به درجه رفیع شهادت برسد و آن‌شب واقعاً شب او باشد. 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🕊 ساعت حدود ۱۸:۴۵ بود که صدای بی‌سیم بلند شد. فرمانده گفت: «بچه‌ها بیایید! آشوبگران در حال بستن خیابان‌ها و آتش زدن سطل آشغال‌ها هستند، خودتان را برسانید.» حمید پورنوروز که عضو تیم موتوری بود، به سمت خیابان کاشف حرکت کرد. آشوبگران با شنیدن صدای موتور بچه‌های گردان فرار کردند؛ لیدرهای اصلی به سمت یک کوچه فرار کردند اما وقتی متوجه بن‌بست بودن کوچه شدند و دیدند راه فراری ندارند، درب یک منزل را شکسته و وارد آن منزل شدند. موتور حمید زودتر از بقیه دوستانش به آن کوچه رسید. حمید با شنیدن صدای پیرزنِ صاحب‌خانه که از ترس فریاد می‌زد نمی‌توانست منتظر بماند تا بقیه دوستانش برسند؛ از موتور پیاده و وارد منزل ‌شد. تعدادی از آشوبگران پشت درب منزل ایستاده‌ و نمی‌گذاشتند رفقای حمید وارد منزل شوند. اینجا بود که حمید تنهای تنها ماند بین یک عده آدم بی‌رحم... با هرچه که در دست‌شان بود حمید را زدند. یکی با سنگ به سرش و دیگری با چاقو به گردنش و چند نفری هم به جان پهلویش افتادند... آنجا بود که ندای «سلام بر مادر» بلند شد و حمید که آن شب دنبال روضه‌خوان سرور زنان دوعالم بود، خودش روضه مجسم مادر شد؛ روضه‌ی «غریب گیر آوردنت!» کسانی که حمید را به بیمارستان رساندند می‌گفتند او مدام زیر لب «یا زهرا» را زمزمه می‌کرد تا به شهادت رسید. البته عده‌ای بی‌رحم‌، بعد از شهادتش هم به او رحم نکردند و هرچه خواستند راجع به او گفتند اما شهید مظلوم حمید پورنوروز جاودانه شد و خودش را به صف یاران امام حسین(علیه‌السلام) رساند و قطعاً خداوند انتقام خون او و امثال او را خواهد گرفت. 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🕊 متاسفانه در زمان شهادت شهید حمید پورنوروز و درمورد نحوه شهادت ایشان در فضای مجازی، تحریفاتی صورت گرفت؛ مبنی بر اینکه منزل مذکور، منزل این شهید بزرگوار بوده و اینکه همسر و فرزندشان در زمان و مکان مجروح و شهید شدنِ ایشان حضور داشته‌اند، اما این خلاف واقعیت است و اساساً محل زندگی شهید با محل شهادتشان فاصله زیادی دارد. 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
https://telewebion.com/episode/0x529a58b 🎞مستند حیاط خون. 🎥روایتی از زندگی و شهادت شهید حمید پورنوروز 📺پخش از شبکه استانی باران 🗓۲۴ آذر ۱۴۰۱ 🇮🇷🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
حاج قاسم سلیمانی که شهید شد من حامل خبر شهادتش برای حمید بودم. نیم ساعت نشست توی ماشین و گریه کرد. آرزو داشت یک روز هم مردم، همان‌طور با غرور، زیر تابوت او را بگیرند. می‌گفت: «یعنی می‌شود یک روز عکس مرا هم کنار عکس حاج قاسم بگذارند؟!» راوی: برادر شهید🎤 🇮🇷🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای مطالعه بیشتر در مورد این شهید به وبلاگ امامزادگان عشق (شهید حمید پورنوروز) مراجعه بفرمائید👇 https://b2n.ir/q93614
از کوچه آمد ناله‌ی زهرای اطهر پهلوی خونین تو در دامان مادر با هرچه سنگ و دشنه بی‌رحمان دریدند پشت دری جسم تو را از پای تا سر ✍🏻ملیحه بلندیان 🇮🇷🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛅️ نام و نام خانوادگی شهید: مرتضی سلیمانی تولد: آذر ۱۳۴۵، تهران. شهادت: ۱۳۶۲/۸/۱۲، پنجوین عراق، عملیات والفجر ۴. رجعت: ۱۳۷۲/۷/۲۸. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله علیها، قطعه ۴۴، ردیف ۱۱۵، شماره ۲۰. 🍁🍂 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌥🎥 📚 سپیده زد نسیم سحرگاه پاییز، قطرات آب وضو را از روی گونه‌ها به سمت محاسنش غلطاند. پیرمرد چشم‌ها را بست و دست‌هایش را بالا آورد. الله اکبر. بعد از سلام نماز میان سجاده نشسته بود؛ قلبش عجیب سنگینی می‌کرد... بالاخره سپیده زد. این طلوع پایان ده سال چشم انتظاریش بود. صدای صلوات‌ها که از کوچه آمد، برخاست و به سمت حیاط رفت. مرتضی آمده بود با تابوتی پرچم‌پیچ شده. نوجوان هفده ساله‌اش که حالا قدش کوتاه‌تر از قبل به نظر می‌رسید. پلاک گداخته و استخوان‌های سوخته، غم جانکاه پدری مظلوم را برایش تداعی کرد. با تمام توان ذکر مصیبت اربابش سیدالشهدا علیه‌السلام را دم گرفت: «جوانان بنی هاشم بیایید علی را بر در خیمه رسانید خدا داند که من طاقت ندارم علی را بر در خیمه رسانم...» ✍🏻فاطمه رضاپور ۱۴۰۱/۱۲/۴ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: هانیه‌سادات عباسی جعفری 🍂🍁 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
⛅️ شهید مرتضی سلیمانی در آذرماه سال ۱۳۴۵ در تهران محله نظام‌آباد، دیده به جهان گشود. مرتضی تحصیلات خود را در مقطع دبستان و راهنمایی در مدارس همان محل گذراند و از حدود سن ۱۵ سالگی برای اولین بار به جبهه اعزام شد. پس از آن در دوره‌های آموزش نظامی مختلف شرکت کرد و مرتباً در مناطق عملیاتی حاضر شد. سرانجام در دوازدهم آبان ماه ۱۳۶۲ طی عملیات والفجر ۴ که در منطقه غرب کشور و در خاک عراق، در شمال شهرهای سلیمانیه و پنجوین انجام شد، به فیض شهادت نائل آمد. به دلیل محاصره نیروها و صعب‌العبور بودن منطقه، پیکر شهید در همان محل باقی ماند. سرانجام پس از ده سال، در تاریخ ۲۸ مهر ۱۳۷۲ پیکر تفحص شده شهید مرتضی سلیمانی به آغوش خانواده بازگشت و در قطعه ۴۴ بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد. 🍂🍁 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
⛅️ مرتضی فرزند هفتم خانواده حاج نصرالله و صفیه خانم بود. دردانه‌ای دوست‌داشتنی که از همان زمان تولد، جایگاه خاصی نزد پدر و مادرش داشت. در آذر ماه ۱۳۴۵ که هوا سرد و زمستانی به نظر می‌رسید حاج نصرالله مشغول جمع‌آوری خانه بعد از زایمان همسرش در منزل بود. وقتی که کارهایش به پایان رسید وارد اتاق شد و نگاهی به صفیه خانم و نوزاد نورسیده‌اش که زیر کرسی به خواب رفته بودند انداخت. سمت دیگر نشست و پاهایش را وارد گرمای دلپذیر زیر لحاف کرسی کرد. کمی آرام گرفت و از خستگی و هیجانی که سپری کرده بود کم‌کم چشمانش گرم شد و به خواب فرو رفت. در خواب دید که قنداق سفید نوزادش را باشکوهی خاص به آسمان می برند؛ بالای بالا، جایی که دیگر دیده نمی‌شد. اینقدر سرشار از شعف و تعجب شده بود که وقتی بیدار شد هم هنوز انگار صحنه جلوی چشمانش بود. به همسرش گفت: «خانم اگر اشتباه نکنم این فرزند به مقام بالایی خواهد رسید» و خوابش را برای او تعریف کرد. مادر مرتضی می‌گفت: «آن زمان همیشه فکر می‌کردم این فرزندم از لحاظ علمی یا سیاسی یا نظامی به درجه بالایی خواهد رسید هیچ وقت گمان نمی‌کردم جنگی در راه باشد و فرزندم چنین رو سفید شود.» 🍁🍂 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
⛅️ خاطرات شهید از زبان خواهرش 🎤 مرتضی بسیار صبور و مهربان بود. با اینکه نوجوان بود بعضی از خصوصیاتش همیشه برایمان جالب بود. خیلی دوست داشت مستقل باشد و به اصطلاح دستش در جیب خودش باشد؛ به همین خاطر از سن ۱۰ سالگی همیشه تابستان‌ها در یکی از بقالی‌های محل کار می‌کرد و درآمد داشت. با اینکه نوجوان‌ها به تیپ و قیافه‌شان خیلی اهمیت می‌دادند ولی مرتضی در خرید کفش و لباس بسیار قانع بود و سعی می‌کرد هزینه‌ای به خانواده تحمیل نکند. به همین خاطر همیشه تا جایی که امکان داشت از لباس‌هایش استفاده می‌کرد. بعضی مواقع ما به او اعتراض می کردیم که کفش‌هایت دیگر خیلی کهنه شده و مجبورش می‌کردیم کفشی جدید بخرد. عاشق فوتبال بود. تفریحش بازی با بچه‌های محل و تیم فوتبال‌شان بود. خاطرم هست یک بار وارد اتاق منزل مادرم شدم. مرتضی آن موقع سن کمی داشت و هنوز به جبهه اعزام نشده بود. دفتر مشقش باز بود و از راه دور می‌دیدم که با خودکار قرمز چیزهایی می‌نویسد. جلوتر آمدم و دیدم در وسط یکی از صفحه‌ها چند خط مساوی که انگار جمله مشابهی بود نوشته شده. دقت کردم دیدم خوش‌خط و منظم در چند خط نوشته «شهید گمنام مرتضی سلیمانی» وقتی از او سوال کردم که: «چه نوشته‌ای؟!» جواب خاصی نداد و دفتر را بست. ولی بعد از اینکه ده سال پیکر پاکش مفقود و گمنام بود سوال بزرگی در ذهنم به وجود آمد که مرتضی از کجا می‌دانست؟ چیزی که هنوز هم برایم جای تعجب دارد! 🍁🍂 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid