eitaa logo
🌷سی‌ روز سی‌ شهید ۱۴🌷
2.9هزار دنبال‌کننده
588 عکس
127 ویدیو
2 فایل
برای چهاردهمین سال متوالیِ که هرروز از 🌙ماه رمضان رو با یاد یک شهید سپری می‌کنیم و ثواب هر عمل مستحبی که انجام می‌دیم به روح آن شهید هدیه می‌کنیم. 📽️🎭کلیپ جذاب روزانه ما رو از دست نده. سایتمون👇🏻 http://emamzadeganeshgh.ir ارتباط با ادمین 👇🏻 @Rzvndk
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 مرداد ماه ۱۳۷۰ در تهران به دنیا آمد. تا شش سالگی بچه‌ی پرشیطنتی بود اما همین که به مدرسه رفت ناخواسته خیلی آرام شد. نسبت به سنش دانا بود و هر سال شاگرد ممتاز مدرسه می‌شد. بسیار خلاقیت به‌ خرج می‌داد و با چوب و وسایل در دسترس، برای خودش ابزار کار درست می‌کرد. علاقه‌ی زیادی به برق و برق‌کشی داشت و گاها سیم‌کشی خانه‌های محله را انجام می‌داد. چون خودش زرنگ و درس‌خوان بود برای برادرهایش هم آرزوی موفقیت می‌کرد و پیگیر کار و درس‌ و مشق‌شان می‌شد. همیشه از آنها می‌خواست در هر حال و شرایط شرمنده‌ی نظام نشوند. در امر کاسبی پدر هم حساس بود تا مبادا حق‌الناسی پیش بیاید و حقی از کسی ضایع شود. پدر و مادرش هیچ‌وقت به خاطر ندارند از او ناراحت شده باشند؛ چرا که احترام بسیاری برایشان قائل بود. در زمان کسالت مادر، امیر همه کارهایش را رها می‌کرد و به امورات مادرش می‌پرداخت. او در دانشگاه در رشته مهندسی برق قم قبول شد؛ اما بعد از آن در سپاه استخدام شد و ادامه تحصیل داد. 🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🥀 شهید امیر کمندی از زبان همسرش سرکار خانم پریسا مرادی🎤 «امیر در خانواده‌ای بسیار مذهبی و مؤمن بزرگ شده و پرورش یافته بود. فرزند دوم خانواده بود و دو برادر و یک خواهر داشت. واسطه آشنایی من و امیر رفاقتی بود که بین او و برادرم وجود داشت. به واسطه همین رفاقت، خانواده‌هایمان هم، باهم رفت‌وآمد داشتند و همدیگر را به خوبی می‌شناختیم. امیر با مادرش در مورد علاقه‌اش به من صحبت کرده بود و نهایتا مادر او برای خواستگاری به خانه ما آمد. همان ابتدا مادر امیر، از شغل پسرش و تعهد زیادی که به لباس پاسداری دارد صحبت کرد. خودش هم از مأموریت‌های کاری‌اش گفت. از سختی زندگی با یک فرد نظامی و از شهادت و... صحبت کرد. من شغل پاسداری را دوست داشتم و با توکل به خدا به امیر پاسخ مثبت دادم. از حیا، ایمان و ارادت امیر به اهل‌بیت علیهم‌السلام بسیار خوشم آمد. ما بعد از یک مراسم ساده و سنتی، زندگی‌مان را آغاز کردیم. ثمره زندگی ۶ ساله من و امیر، دو فرزند به نام‌ نازنین‌زهرا و محمد‌حسین است. نازنین‌زهرا حالا ۵ سال و محمدحسین ۲ سال دارد. رشته تحصیلی امیر، برق بود و بعد از اخذ لیسانسش وارد سپاه شد. خیلی کم در خانه حضور داشت. بیشتر اوقات در مأموریت بود. گاهی هم اضافه‌کار می‌ایستاد و پول همان اضافه کاری را برای نیازمندان و افراد کم درآمد هزینه می‌کرد‌. اما وقتی در خانه بود سنگ تمام می‌گذاشت و بچه‌ها را برای تفریح و گردش به بیرون می‌برد. در امور خانه من را همراهی می‌کرد و پدری نمونه برای بچه‌هایش بود. رفتارهای امیر بی‌نظیر بود آنقدر که من، او را به چشم یک شهید زنده می‌دیدم. آخر هفته‌ها اگر می‌فهمید دوستی، آشنایی، کسی برق خانه‌اش دچار مشکل شده و از پس هزینه‌های تعمیر آن برنمی‌آید، در خانه نمی‌ماند و تا مشکل او را حل نمی‌کرد، آرام نمی‌گرفت. امیر ظاهر و باطنی بسیار نورانی داشت. خادم امام حسین علیه‌السلام بود. از همان ۶ سالگی، محرم‌ها به آشپزخانه هیئت می‌رفت و به استکان شستن و کفش جفت کردن مشغول می‌شد. او از بدحجابی به‌شدت بدش می‌آمد و همیشه می‌گفت: «ما که در کشوری انقلابی زندگی می‌کنیم و شهید داده‌ایم چرا باید بازهم بی‌حجابی در کشورمان رواج داشته باشد!» به جرأت می‌توانم بگویم که امیر هر روز از شهادت حرف می‌زد. به هر بهانه‌ای سر صحبت را تا شهادتش پیش می‌برد و تنها چیزی که از من می‌خواست این بود که برای شهادت و تعجیل در آن دعا کنم. وقتی حاج قاسم شهید شد می‌گفت: «همه رفتند و من جا ماندم. خوش به حال حاج قاسم که مردم اینگونه بدرقه‌اش می‌کنند. کاشکی من هم همین گونه بدرقه شوم.» 🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🥀 قرار بود پنجم آبان ماه، برای اولین بار به زیارت امام رضا علیه‌السلام برویم. از صبح همه کارها را انجام داده و چشم انتظار بودم تا خبری از امیرم برسد. ۸شب بود که با من تماس گرفت و گفت: «خیابان‌ها شلوغ شده؛ آشوبگرها به خیابان ریخته‌اند. من باید بیشتر بمانم.» نیمه‌شب شد و خبری از او نشد. با او تماس گرفتم. یکی از همکارانش گوشی را برداشت و گفت: «امیر دو - سه ساعت دیگر باز می‌گردد.» همین که گوشی را قطع کردم، دلشوره گرفتم. دوباره زنگ زدم. همکارش گوشی را برداشت و گفت: «امیر تصادف کرده و زخمی شده. ما او را به بیمارستان می‌بریم. شما نگران نباشید.» ولی هرلحظه نگرانی من بیشتر و بیشتر می‌شد. بار دیگر تماس گرفتم. این بار دیگر گوشی امیر خاموش شده بود. ساعت حدود دو نیمه شب بود. پدرشوهرم به خانه ما آمد. از من خواست آماده شوم و همراه بچه‌ها به خانه‌شان بروم. دلم را به قسم همکار امیر قرص کرده بودم که امیر فقط کمی مجروح شده! اما دلشوره امانم نمی‌داد و زیر لب صلوات می‌فرستادم. هنوز در شوک زخمی شدن امیر بودم. همین که به خانه مادر امیر رسیدیم، دیدم افراد زیادی در خانه‌اند. زمزمه‌ها و اشک‌ها را که می‌دیدم سعی می‌کردم به بقیه تسلی خاطر بدهم. می‌گفتم: «بابا! امیر فقط زخمی شده، شهید نشده نگران نباشید.» برادر امیر آمد و گفت: «قرار است همکاران امیر به خانه ما بیایند.» همانجا بود که دلم لرزید. امیر قبلا به من گفته بود اگر شهید شوم همکارانم خبر شهادتم را برایت می‌آورند. ساعتی گذشت. همکاران امیر به خانه آمدند و با مقدمه‌ای خبر شهادت امیر را به من دادند. صدای گریه‌ها که تا این لحظه آرام و بی‌صدا بود در خانه اوج گرفت. شیرین‌زبانی‌های نازنین‌زهرا نمک بر زخم همه می‌پاشید. همانجا به امیر گفتم: «چقدر زود به آرزوی خودت رسیدی و من را تنها گذاشتی.» آری نارنجک نفاق و کینه آشوبگران همه دارایی مرا به یکباره از من گرفت. وعده دیدار ما با پیکر شهید نزدیک بود اما زمان به کندی می‌گذشت. در معراج شهدا وقتی میان پرچم سه رنگی که برای اعتلا و عزتش، جانش را هدیه کرده بود دیدمش مات ماندم. مات مردی که خیلی زودتر از آن چیزی که من تصورش را می‌کردم به خواسته‌اش رسیده و شهادت نصیبش شده بود. رفتم نزدیک پیکرش؛ سلام کردم و گفتم: «امیر جان شهادتت مبارک.» تشییع او را هرگز از یاد نمی‌برم. او به تشییع حاج قاسم غبطه می‌خورد این همراهی مردم را سعادت می‌دانست و خدا خواست که او در همان حال و هوا تا خانه ابدی‌اش بدرقه شود. امیر طبق وصیت خودش در امام زاده حسن تشییع و تدفین شد. 🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
شیرین زبانی‌های نازنین‌زهرا برای پدر تمامی نداشت؛ حتی روزی که برای وداع با پدر کنار پیکرش نشست و گل های رنگارنگ را روی تابوت بابا چید… 🥀🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏻دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان یادمان شهدای دهلاویه🇮🇷
برای مطالعه بیشتر در مورد این شهید به سایت امامزادگان عشق (شهید امیر کمندی) مراجعه بفرمائید👇 B2n.ir/x85409
ای دوست! بدان که من به یادت هستم من سایه‌ی طوبای سعادت هستم یک عمر در انتظار عطرم بودی من رایحه‌ی خوش شهادت هستم!🌷 ✍🏻سارا رمضانی ۱۴۰۲/۱۲/۲۹ 🥀🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖇 هروقت از کوچه‌شان رد می‌شدم تصویر بزرگش کنار درب خانه‌شان، نظرم را جلب می‌کرد. صورت نورانی و خندانی که زیر آن نوشته بود: «برایم صلوات بر محمد و آل محمد بسیار بفرستید.» آرزویم شده بود یک روز زنگ خانه‌شان را بزنم؛ بروم داخل و با مادرش هم‌صحبت شوم. تا اینکه در اتفاقی غیرمنتظره افتخار دیدار «مادر شهید محمد صالحه» روزی‌ام شد. توی دست‌های لرزانش برگه کاغذی بود که شماره تلفن «خانم ملک‌محمدی» روی آن نوشته شده بود. خوشحال بودم که از خدا چیز دیگری نخواسته‌ام. به خواسته‌ام رسیدم اما شنیدن کی بود مانند دیدن... باید برایش صلوات زیاد بفرستم. شما هم یادتان نرود! امروز، در این اولین روز سال، برای احسن‌الحالتان به روح «شهید محمدجلال ملک‌محمدی» زیاد صلوات بفرستید...
🌻 نام و نام خانوادگی شهید: محمدجلال ملک‌محمدی تولد: ۱۳۶۳/۹/۲۳، تهران. مجروحیت: ۱۳۹۶/۳/۵، موصل، عراق. شهادت: ۱۳۹۶/۴/۱۲، بیمارستان بقیه‌الله (عجل الله تعالی فرجه‌الشریف)، تهران. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها، قطعه ۲۶، ردیف ۷۹، شماره ۱۳. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 📚 آخرین دیدار قبل از مأموریت آمد دیدنم. چای ریختم و مثل همیشه قربان صدقه‌اش رفتم. کمی نشست و رفت. هنوز چند ساعتی نگذشته بود که صدای زنگ خانه بلند شد. دوباره جلال بود. با آن لبخند شیرینی که همیشه روی لبانش داشت، گفت: «سلام مادر! رفتم براتون هندونه خریدم.» هندوانه را برداشتم. خیلی تعجب کردم! نکند چیزی شده باشد! به دلم افتاد که نکند آخرین باری است که جلال را می‌بینم! بوی عطر هندوانه که در آشپزخانه پیچید باعث شد از فکر و خیال در بیایم. یک قاچ برایش بردم؛ داشت سر به سر برادر کوچکش می‌گذاشت. با خودم گفتم من که هر وقت به او زنگ می‌زنم، می‌گوید در منطقه کاری جز حمل و نقل ندارد، پس این نگرانی‌ها نگرانی‌های مادرانه است و نباید بد به دلم راه بدهم. جلال رفت و باز نگرانی‌هایم شروع شد. تا آخر شب قرآن خواندم تا کمی قلبم آرام‌ شود. اما دیگر قلبم آرام نشد... ✍🏻بهار کیانی ۱۶ ساله ۱۴۰۲/۱۱/۶ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎙با صدای: الهام گرجی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌻 حال و هوای خانه‌شان ساده است و صمیمی. تصویر تمام قد شهیدشان، کنار سالن پذیرایی به همه خوشامد می‌گوید. کمی آن طرف‌تر، داخل بوفه‌ای که باید ظروف گران‌قیمت در آن نگهداری شود، از بالا تا پایین، وسایل شهید محمدجلال در آن با عشقی مادرانه و ظرافتی زنانه چیده شده است. از دستبند روز تولدش تا کارت عروسی و انگشتر و نامه‌های میوه دلش. مادر مهربانش، کنارمان می‌نشیند و شروع به گفتگویی می‌کند که روحمان را پرواز می‌دهد. دلتنگی‌اش را از خیسی گوشه‌ی چشمانش که اشک می‌شود و سر می‌خورد روی گونه‌هایش شاهدیم. ما از او بوی شهید را تمنا می‌کنیم چرا که دامن مادران شهدا بوی شهادت می‌دهد. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌻 پای حرف‌های دل مادر🎤 جلال از همان کودکی، عاشق خانواده‌اش بود اما برادر بزرگترش را جور عجیبی دوست داشت. در همه مراحل زندگی پشت و پناه هم بودند. الان که ۶ سال از شهادتش می‌گذرد پنج‌شنبه‌ای نبوده که برادرش سر مزارش نرود و شبی نبوده که خواب راحتی داشته باشد. روزی که جلال می‌رفت، اوج ظلم داعش بود. برادرم می‌گفت: «خواهر! جلوی جلال را بگیر. نگذار برود.» اما من دلم رضا نمی‌داد‌. می‌گفتم: «من بگویم نرو! اگر توی خیابان ماشین به او بزند چه؟! آن موقع جواب خدا را چه بدهم؟! هم پشیمان می‌شوم و هم نگذاشته‌ام پسرم راهی را که دوست دارد برود.» داغ جلال برای همه‌ی ما خیلی سخت بود. تنها کاری که توانستیم بکنیم به خدا پناه بردیم؛ چون شهدا مال خدایند و خدا خودش شهدایش را انتخاب می‌کند. جلال در نیروی قدس فعال بود. برای رسمی شدنش ۴ سال تلاش کرد. همیشه وقت اعزامش به سوریه به من می‌گفت: «مادر! نگران من نباش، من آنجا فقط یک راننده‌ام.» من هم ساده بودم و باور می‌کردم. در جریان آزادسازی موصل، وقتی مجروح شد خیالم راحت بود زود خوب می‌شود؛ چرا که بارها برای پدرش در زمان جنگ، این اتفاق افتاده بود. اما داعشی‌ها ظالم‌تر از این حرف‌هایند! آنها تله‌هایی در بشکه‌های بزرگ مواد منفجره با ساچمه‌هایی زیاد که آلوده به سمی خطرناک شده بود را در مسیرشان گذاشته و منفجر کرده بودند. آن‌روز همراه با سردار «شعبان نصیری» و یک نفر دیگر بودند. سردار نصیری همانجا شهید شد. جلال را برای مداوا به تهران منتقل کردند. بعدا فهمیدم که حدود ۳۰۰ ترکش در بدن او وجود داشته است. وقتی به بیمارستان رسیدم جلال نگذاشت ببینم چه بلایی سرش آمده است! ملحفه‌ای را روی خودش کشیده بود و خوشحال و خندان با همه صحبت می‌کرد. و ما غافل از اینکه سمّ وارد خونش شده و چند روز بعد به بیماری «قارچ سیاه» تبدیل خواهد شد. بعد از آن، برای خروج آن سمّ خطرناک از بدنش، شبانه‌روز در اتاق عمل بود. روزهای آخر به بخش مراقبت‌های ویژه منتقل شد. دیگر نمی‌توانست حرف بزند. با پایش به ما علامت می‌داد. تا اینکه بعد از ۴۰ روز، با آن‌همه درد و جراحت، پسرم به شهادت رسید‌. جلال دوتا دختر داشت که عاشقشان بود. با خودم می‌گفتم به خاطر این دخترها هم که شده شهید نخواهد شد. اما شوقش به شهادت باعث شد به همه عشق‌های دیگرش پشت پا بزند و برود. همیشه می‌گفت: «مادر! تو ۵ فرزند داری. باید خمسش را بدهی!» می‌گفتم: «من راهتان را نمی‌بندم. اما طاقت نبودنتان را هم ندارم.» خب مادر است دیگر! مگر می‌تواند از فرزندش دست بکشد؟! اما انگار حکمت خدا چیز دیگری بود. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌻 «محمدجلال ملک‌محمدی» شیرمرد ۳۳ ساله‌ی خانواده ملک‌محمدی است. جهادش در ایران، رفتن زیر ظلّ آفتاب سوزان، برای فعالیت‌های عمرانی در مناطق محروم کشورش بود و در خارج از ایران، فرمانده خاکی و خاک خورده‌ی سپاهیان اسلام در نبرد با هرچه که در پیکار با اسلام باشد. نیمه شعبان سال ۹۶ دوباره به مناطق جنگی اعزام شد و بعد از جراحات سنگین بر پیکرش به کشور بازگشت. بیش از ۴۰ روز در کنج بیمارستانی در پایتخت با درد خندید و در نهایت دوازدهم تیرماه ۱۳۹۶ به شهادت رسید تا مزد یک عمر جهادش را بگیرد. ساده و آرام بود و هوای خواهر و برادرهایش را داشت. وقتی به راه رفتن افتاد، پدرش از پا مجروح شد تا از همان کودکی جنگ و جبهه را با درد پدر چشیده باشد. برای همین نوجوان که شد پا جای پای پدرش گذاشت تا تفریح و سرگرمی‌اش همیشه بوی خاکریز و سنگر و جبهه بدهد و خلق و خویَش هم همانطور خاکی باشد. تا وقتی وارد جمعی می‌شود، جوّ را حسابی عوض کند. از زندگی چیز زیادی نمی‌خواست که به زبان بیاورد. مادرش می‌گوید: «تنها باری که لب به خواسته باز کرد بعد از ازدواج برادرش بود. گوشه‌ای زد که نمی‌خواهی برای من هم کاری کنی؟! از همان‌جا بود که به فکر ازدواجش افتادیم.» 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌻 جلال از نوجوانی پیگیر اردوهای جهادی بود. به سختی مرخصی می‌گرفت که در مناطق محروم کار کند. برای رسیدگی به مناطق محروم پول جمع می‌کرد تا بتواند در آن‌جا کارهای عمرانی انجام دهد. اهالی روستای پُشَگ کرمان «محمدجلال ملک‌محمدی» را خوب می‌شناسند. همان‌هایی که بعد از شهادتش، نام روستا را به نام «جلال‌آباد» تغییر دادند. محمدجلال کسی بود که توانست برای اهالی روستا نزدیک به ۲۰ کیلومتر لوله‌کشی کند تا بالاخره آب به آنجا برسد. از هیئت‌ها پول جمع می‌کرد تا برای روستاییان مسجد بسازد. حتی در گرمای ۴۵ درجه. اگر کسی کمک نمی‌کرد، خودش تمام کارها را انجام می‌داد و گله‌ای از کسی نداشت. تنها یک گله داشت که چرا نماز را در مسجد به جماعت نمی‌خوانند و بین نماز تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها را نمی‌گویند. شاید این تنها خواسته جلال از همه روزهای سخت کار کردن بود. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌻 شهید از زبان همسرش🎤 «با شلوار چریکی و پلنگی آمد خواستگاری‌‌ام. می‌گفت: «از پایگاه بسیج آمده‌ام.» آن زمان به دیوار اتاقم یک چفیه آویزان کرده بودم که عکس شهدا را روی آن زده بودم. دیوار را که دید گفت: «با دیدن این چفیه خیلی دلگرم شدم.» باهم نشستیم و حرف زدیم. گفت: «من دو خط قرمز دارم. مأموریت‌های من زیاد است و اینکه سؤالات کاری از من نپرسید. اینکه کجا هستم و چه ساعتی می‌آیم. باور کنید اگر کمتر بدانید به نفع خودتان است!» عروسی مجللی نداشتیم. در دو خانه عروسی گرفتیم و سرخانه و زندگی‌ خودمان رفتیم. ماه‌عسل من در اردوی‌ جهادی گذشت. اول خیلی ناراحت بودم و گفتم: «یک سفر مشهد را همه‌ی عروس و دامادها می‌روند.» گفت: «حالا شما بیا! قول می‌دهم بیشتر خوش بگذرد.» به «قلعه‌گنج» استان کرمان رفتیم. امکانات صفر بود. بعد از اردو، با همه سختی‌هایش، روحیه‌ام حسابی تغییر کرده بود. پرسید: «حالا اینطوری خوب بود یا ماه‌عسل معمولی؟!» گفتم: «آن‌قدر خوب بود که اگر از این به بعد خودت هم نخواهی بروی، من می‌روم.» تشویقم می‌کرد تا دکترا ادامه تحصیل بدهم. کارشناسی ارشد را که گرفتم دکترا امتحان دادم و شهرستان قبول شدم. در بیمارستان بستری بود. با همان حال مجروح، وقتی فهمید قبول شده‌ام خیلی خوشحال شد و گفت: «حتما برو ثبت‌نام کن!» گفتم: «کجا بروم؟! شما حداقل دوسال نیاز به درمان داری!» گفت: «شما کاری به این کارها نداشته باش. برو ثبت‌نام کن.» مأموریت‌های جلال از یک هفته بعد از عروسی آغاز شد. یکبار گفت که باید به یک مأموریت چند ماهه برود. خیلی دلم گرفت. تندی کردم. گفتم تا یک هفته دو هفته قبول. اما به خدا دو ماهه و چند ماهه طبیعی نیست. سر نماز مغرب روی سجاده‌اش نشست و گریه کرد و گفت: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک روز روبرویم بایستی و مانعم شوی.» در مأموریت ۶۵ روزه‌ای که رفته بود من هم در اردوی جهادی بودم. یک‌بار تماس گرفت و گفت در یک تونل هستیم که فاصله‌ای با دشمن نداریم و هر لحظه ممکن است همه شهید شویم. قرار شده نوبتی تماس بگیریم و با خانواده‌هایمان خداحافظی کنیم؛ چون ممکن است هر لحظه اتفاقی بیفتد. آن‌ شب تا صبح نتوانستم بخوابم. کمتر کسی عصبانیتش را دیده‌ بود. آن‌قدر شوخ‌طبع و خندان بود که در روزهای مجروحیت، خندیدنش بخیه‌ها را در بدنش می‌شکافت اما هوای تازه‌ای به جمع می‌بخشید. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid