eitaa logo
🌷سی‌ روز سی‌ شهید ۱۴🌷
2.7هزار دنبال‌کننده
588 عکس
127 ویدیو
2 فایل
برای چهاردهمین سال متوالیِ که هرروز از 🌙ماه رمضان رو با یاد یک شهید سپری می‌کنیم و ثواب هر عمل مستحبی که انجام می‌دیم به روح آن شهید هدیه می‌کنیم. 📽️🎭کلیپ جذاب روزانه ما رو از دست نده. سایتمون👇🏻 http://emamzadeganeshgh.ir ارتباط با ادمین 👇🏻 @Rzvndk
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻 «محمدجلال ملک‌محمدی» شیرمرد ۳۳ ساله‌ی خانواده ملک‌محمدی است. جهادش در ایران، رفتن زیر ظلّ آفتاب سوزان، برای فعالیت‌های عمرانی در مناطق محروم کشورش بود و در خارج از ایران، فرمانده خاکی و خاک خورده‌ی سپاهیان اسلام در نبرد با هرچه که در پیکار با اسلام باشد. نیمه شعبان سال ۹۶ دوباره به مناطق جنگی اعزام شد و بعد از جراحات سنگین بر پیکرش به کشور بازگشت. بیش از ۴۰ روز در کنج بیمارستانی در پایتخت با درد خندید و در نهایت دوازدهم تیرماه ۱۳۹۶ به شهادت رسید تا مزد یک عمر جهادش را بگیرد. ساده و آرام بود و هوای خواهر و برادرهایش را داشت. وقتی به راه رفتن افتاد، پدرش از پا مجروح شد تا از همان کودکی جنگ و جبهه را با درد پدر چشیده باشد. برای همین نوجوان که شد پا جای پای پدرش گذاشت تا تفریح و سرگرمی‌اش همیشه بوی خاکریز و سنگر و جبهه بدهد و خلق و خویَش هم همانطور خاکی باشد. تا وقتی وارد جمعی می‌شود، جوّ را حسابی عوض کند. از زندگی چیز زیادی نمی‌خواست که به زبان بیاورد. مادرش می‌گوید: «تنها باری که لب به خواسته باز کرد بعد از ازدواج برادرش بود. گوشه‌ای زد که نمی‌خواهی برای من هم کاری کنی؟! از همان‌جا بود که به فکر ازدواجش افتادیم.» 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌻 جلال از نوجوانی پیگیر اردوهای جهادی بود. به سختی مرخصی می‌گرفت که در مناطق محروم کار کند. برای رسیدگی به مناطق محروم پول جمع می‌کرد تا بتواند در آن‌جا کارهای عمرانی انجام دهد. اهالی روستای پُشَگ کرمان «محمدجلال ملک‌محمدی» را خوب می‌شناسند. همان‌هایی که بعد از شهادتش، نام روستا را به نام «جلال‌آباد» تغییر دادند. محمدجلال کسی بود که توانست برای اهالی روستا نزدیک به ۲۰ کیلومتر لوله‌کشی کند تا بالاخره آب به آنجا برسد. از هیئت‌ها پول جمع می‌کرد تا برای روستاییان مسجد بسازد. حتی در گرمای ۴۵ درجه. اگر کسی کمک نمی‌کرد، خودش تمام کارها را انجام می‌داد و گله‌ای از کسی نداشت. تنها یک گله داشت که چرا نماز را در مسجد به جماعت نمی‌خوانند و بین نماز تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها را نمی‌گویند. شاید این تنها خواسته جلال از همه روزهای سخت کار کردن بود. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌻 شهید از زبان همسرش🎤 «با شلوار چریکی و پلنگی آمد خواستگاری‌‌ام. می‌گفت: «از پایگاه بسیج آمده‌ام.» آن زمان به دیوار اتاقم یک چفیه آویزان کرده بودم که عکس شهدا را روی آن زده بودم. دیوار را که دید گفت: «با دیدن این چفیه خیلی دلگرم شدم.» باهم نشستیم و حرف زدیم. گفت: «من دو خط قرمز دارم. مأموریت‌های من زیاد است و اینکه سؤالات کاری از من نپرسید. اینکه کجا هستم و چه ساعتی می‌آیم. باور کنید اگر کمتر بدانید به نفع خودتان است!» عروسی مجللی نداشتیم. در دو خانه عروسی گرفتیم و سرخانه و زندگی‌ خودمان رفتیم. ماه‌عسل من در اردوی‌ جهادی گذشت. اول خیلی ناراحت بودم و گفتم: «یک سفر مشهد را همه‌ی عروس و دامادها می‌روند.» گفت: «حالا شما بیا! قول می‌دهم بیشتر خوش بگذرد.» به «قلعه‌گنج» استان کرمان رفتیم. امکانات صفر بود. بعد از اردو، با همه سختی‌هایش، روحیه‌ام حسابی تغییر کرده بود. پرسید: «حالا اینطوری خوب بود یا ماه‌عسل معمولی؟!» گفتم: «آن‌قدر خوب بود که اگر از این به بعد خودت هم نخواهی بروی، من می‌روم.» تشویقم می‌کرد تا دکترا ادامه تحصیل بدهم. کارشناسی ارشد را که گرفتم دکترا امتحان دادم و شهرستان قبول شدم. در بیمارستان بستری بود. با همان حال مجروح، وقتی فهمید قبول شده‌ام خیلی خوشحال شد و گفت: «حتما برو ثبت‌نام کن!» گفتم: «کجا بروم؟! شما حداقل دوسال نیاز به درمان داری!» گفت: «شما کاری به این کارها نداشته باش. برو ثبت‌نام کن.» مأموریت‌های جلال از یک هفته بعد از عروسی آغاز شد. یکبار گفت که باید به یک مأموریت چند ماهه برود. خیلی دلم گرفت. تندی کردم. گفتم تا یک هفته دو هفته قبول. اما به خدا دو ماهه و چند ماهه طبیعی نیست. سر نماز مغرب روی سجاده‌اش نشست و گریه کرد و گفت: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک روز روبرویم بایستی و مانعم شوی.» در مأموریت ۶۵ روزه‌ای که رفته بود من هم در اردوی جهادی بودم. یک‌بار تماس گرفت و گفت در یک تونل هستیم که فاصله‌ای با دشمن نداریم و هر لحظه ممکن است همه شهید شویم. قرار شده نوبتی تماس بگیریم و با خانواده‌هایمان خداحافظی کنیم؛ چون ممکن است هر لحظه اتفاقی بیفتد. آن‌ شب تا صبح نتوانستم بخوابم. کمتر کسی عصبانیتش را دیده‌ بود. آن‌قدر شوخ‌طبع و خندان بود که در روزهای مجروحیت، خندیدنش بخیه‌ها را در بدنش می‌شکافت اما هوای تازه‌ای به جمع می‌بخشید. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌻 شهید جلال ملک‌محمدی دو دختر به نام «ساریه‌زهرا» و «سامیه زینب» دارد. بارها به خانواده گفته‌است هربار دلشان برایش تنگ شد دختر بزرگترش را نگاه کنند که شباهت زیادی به پدر دارد. جلال مأموریت آخر را طور دیگری برگشته‌ است. بدنش پاره‌پاره‌است. اما هنوز هیبت همان جلال گذشته را نگه‌ داشته‌ است. دردهایش استخوان‌سوز است ولی می‌خندد. به تلافی همه دردهایی که می‌کشد، به جای فریاد و ناله می‌خندد و هنگام خواب هذیان می‌گوید. توی خواب دخترش را صدا می‌زند و می‌گوید: «ساریه‌زهرا بیا بابا بهت شکلات بده!» با اینکه درد امان جلال را بریده اما باز بقیه را دلداری می‌دهد. عفونت تیر و ترکش‌هایی که به بدنش خورده او را ۴۰ روز است که در بیمارستان نگه‌داشته است. آنقدر درد می‌کشد که دستانش را بسته‌اند. اما باز از شیشه برای دوستانش زبان دراز می‌کند. یکی از پرستارها می‌گوید: «برای رفع عفونت به‌جان زخم‌هایش می‌افتند. دم نمی‌زند. پرستارها گریه‌شان می‌گیرد.» عفونت تمام بدن جلال را گرفته اما باز می‌گوید خوب می‌شوم. جلال خوب می‌شود. خوب خوب. آن‌قدر خوب که می‌گویند شهید شده است. 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌻 وصیت‌نامه📝  بسم الله الرحمن الرحیم اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد (ص) رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله... الحمدلله رب العالمین. خدا را شکر می‌کنم که بنده را از شیعیان و محبین امیرالمومنین حضرت علی علیه‌السلام قرار داد و خدا را شکر می‌کنم که بنده حقیر را لایق پوشیدن لباس سبز پاسداری از اسلام نمود تا بتوانم دین خود را به اسلام و انقلاب و رهبرم ادا نمایم. همسر عزیزم و پدر و مادر عزیزم و خواهر گلم و برادران گرامی! اکنون که برای دفاع از حریم آل‌الله عازم سفر می‌باشم و این را جز از توفیق الهی نمی‌دانم؛ از شما می‌خواهم پشتیبان ولی‌فقیه باشید و لحظه‌ای از راه رهبری خارج نشوید و گوش به فرمان ایشان باشید؛ و فرامین ایشان را سرلوحه کارهای خود قرار دهید و بنده حقیر را از دعای خیر خویش محروم ننمائید. همسر عزیز و مهربانم از شما متشکرم که در این چند سال زندگی مشترک یار و یاور بنده بودید و با صبر و بردباری همراه بنده حقیر بوده و هم اکنون نیز به تنهایی بار پرورش و تربیت عزیزانمان را به دوش می‌کشید. از شما می‌خواهم فرزندانمان را اهل مسجد و پیرو ولایت تربیت نمائید و به آنها بگویید با تمام علاقه‌ای که به شما داشتم بنا به وظیفه دینی و شرعی خود این راه را انتخاب نمودم. دختر گلم ساریه زهرای عزیز مراقب مادر و خواهر یا برادر خود باش. من همیشه در کنار شما هستم. خانواده عزیزم از شما خواهشی دارم؛ در صورت امکان در دهه دوم ماه محرم مجلس روضه و عزای حضرت اباعبدالله علیه‌السلام را برقرار نمائید. دوستان عزیزم بنده حقیر را حلال کنید و در اردوهای جهادی و مراسمات به یاد بنده حقیر نیز باشید. برایم صلوات بر محمد و آل محمد (ص) بسیار بفرستید. محمدجلال ملک‌محمدی📝۱۳۹۴/۸/۶ 🦋 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏻دعای روز نهم ماه مبارک رمضان یادمان شهدای کانال کمیل🇮🇷
برای مطالعه بیشتر در مورد این شهید به سایت امامزادگان عشق (شهید محمدجلال ملک محمدی) مراجعه بفرمائید👇 B2n.ir/m76349
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از هرچه که داشت بهر معشوق برید در اوج جوانی‌اش به مقصود رسید مخلص شد و این زمین برایش کم بود همسایه‌ی آسمان شد و گشت شهید ✍🏻ملیحه بلندیان ۱۴۰۳/۱/۱ 🦋🌻 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖇 دهم ماه مبارک که می‌رسد زخمی کهنه که سال‌های متمادی است بر دل‌ امت رسول خدا نشسته سر باز می‌کند و در داغ حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها می‌سوزد. 🕯 و ما همه ساله در این روز، میهمان بانوان شهیدیم. برنامه‌مان بود تا جای ممکن از اکثر استان‌های ایران عزیز، شهید داشته باشیم؛ و «شهیده دکتر رضوان نورمند چالشتری» از خطه‌ی مردم خونگرم، مهمان‌نواز و شهیدپرور استان چهارمحال و بختیاری، که مدافع سلامت بود و جانش را فدای مردم دیارش کرد، میزبان امروز ما شد...
🫀🧕🏻 نام و نام خانوادگی شهیده: رضوان نورمند چالشتری تولد: ۱۳۵۳/۶/۱۸، سامان، استان چهارمحال بختیاری. شهادت: ۱۳۹۹/۹/۵، بیمارستان هاجر شهرکرد. گلزار شهید: گلزار شهدای سامان. 🦜 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🫀🧕🏻 📚 روضه‌ی رضوان از لابلای گل‌ها می‌گذرم؛ این همه زیبایی و طراوت را باور نمی‌کنم. دوست دارم سبکبال بدوم و پرواز کنم؛ مانند آن روز که همه‌ی مسیر مدرسه تا خانه را دویدم و با ذوق، کارنامه‌ام را به مادرم نشان دادم و گفتم: «مامان می‌خوام خانم دکتر بشم. دکتر قلب.» بعد دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و گفتم: «همین که داره الان تاپ‌تاپ می‌کنه...» یاد روزهای سختی که گذرانده بودم می‌افتم و دلنوشته‌ی آن روزهایم: «خدایا همه ما را ببخش و از سر تقصیرات ناخواسته ما بگذر؛ خدایا سایه شوم کرونا [را] بردار؛ خدایا بساط خدمت ما را، اگر صلاح می‌دانی طوری دیگر بیارای و اگر لیاقت شهادت داشتیم دریغ مدار...» و چه زیبا آراست. از دور طوطی کوچکم را می‌بینم که به سمتم می‌آید. _ ای بلا! اومدی؟! دلم برات تنگ شده بود. و صدای مادرم را می‌شنوم که با بغض می‌گوید: «رضوان جان! مادر! طوطیت طاقت نیاورد؛ اونو بالای سر مزارت خاک کردیم.» و اشک امانش نمی‌دهد... ✍🏻ملیحه بلندیان ۱۴۰۲/۸/۱۷ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 🎙با صدای: هانیه‌سادات عباسی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🦜 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid