کـــاش ســردیِ هــــــــوا
همینجور ادامــــــه پیدا کنه
تا مـــــن بیـشتـر🍃🌹
گــرمیِ دستاتو حـــــس کـنــم....
♪ « @eitaagarde » ♪
༺🔷🌾══════
مــا سه چهارم
از اصــالت خود را
به قیمت
شبیه شدن به دیگـــران
از دست میدهیم
🖊ارتوراسکوفنور
@eitaagarde ❤👈
🅑🅘🅞
уσυ ѕнσυℓ∂и'т вє уσυяѕєℓf ωιтн ѕσмєσиє ρєσρℓє вυт ℓιкє тнємѕєℓνєѕ 𖠕⚉
براي بعضيا نبايد خودت باشي ،بايد خودش باشي ☻♰
┄┅┄┅┄ ❥❤️❥ ┄┅┄┅┄
« @eitaagarde »
به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است.
فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکانهای شهر سر زد و ماست خواست.
ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی میخواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه !
وی شگفتزده از این دو گونه ماست پرسید.
ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر میگیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه میفروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان میبینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته میفروشیم. تو از کدام میخواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگههای تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آبهایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!
چون دیگر فروشندهها از این داستان آگاه شدند، همگی ماستها را کیسه کردند!
وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين.
@eitaagarde ❤👈
Reza Bahram - Divane 320.mp3
9.97M
دیوانه...
#رضا_بهرام
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@eitaagarde
فرق است بين #دوست_داشتن و #داشتن_دوست
دوست داشتن امري لحظه ايست
ولی داشتن دوست #استمرار لحظه های دوست داشتن است.
•┈••✾🍃🍇🍃✾••┈•
@eitaagarde ❤👈
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۱۵
*چند روز گذشته بود ، امروز کلاسمون زودتر تموم شده بود ، دم در دانشگاه منتظر آقای شریفی بودم تا بیاد ، یکی از پشت سر گفت : خانوم !!
برگشتم به طرف صدا ، مرد قوی هیکل با چهره خشن دیده می شد ، با یکی دیگه تقریبا مثل خودش کنارش وایساده بود ، سوالی نگاهش کردم و چیزی نگفتم .
اون گفت :
- احدی تویی ؟؟
تعجب کردم این بود که منو میشناخت ولی منو نه ، به سردی گفتم :
-امرتون
- پس توی احدی احدی که میگن !!
- گفتم امرتون !!!
- فکر کردی با پارتی میتونی هر کاری که بخوای رو بکنی ؟؟
خیلی بی تفاوت گفتم :
- چی میگی واسه خودت !!
- فک کردی کی هستی تا هر غلطی که نکردی بکنی ها ؟؟؟ شاخ شدی تو دانشگاه اره !!
- آقا مزاحم نشو ، برو تا همه رو، رو سرت نریختم .
- هه حرف گنده تر از دهنت می زنی بچه ...
کلافه شده بودم بیتفاوت به چرت و پرتاش به راه افتادم تا دست از سرم برداره اما سریع اومد و بازومو گرفت ، برگشتم طرفش و با عصبانیت دستمو کشیدم تا ول کنه ، اما بی فایده بود ، بلند داد زدم :
-کثافت ولمکن بیشور ، مگه از خودت ناموس نداری احمق !! ولم کن گفتم ، دست از سرم بردار ....
بلند داد زد :
-دهنتو ببند بچه
همون لحظه صدای از پشت سرمون اومد که گفت :
-آهای مردک چیکار داری می کنی ؟؟
هردومون برگشتیم سمت صدا ، آقای شریفی رو دیدم که عصبانی با ابروانی گره کرده پشت سرمونه
پشت سرشم اون مرد دیگه وایساده بود .
-تو دیگه کی هستی جوجه ؟؟
شریفی عصبانی گفت :
- دستشو ول کن عوضی
-جنابعالی ؟؟
- ول می کنی یا به حسابتون برسم بی شرف !!
هر دو مرد خنده مستانه کردن و گفتند :
- ببین این داره ما را تهدید میکنه ،،، بیا ببینم چند مرده حلاجی پسر جون ...
مرده دستمو ول کرد و به طرف شریفی رفت . میخواست بزنه تو صورت شریفی که جا خالی داد و ضربه ای تو شکم مرده زد .مرده هم دستش رو به شکمش گرفت . دوباره اون مرد دیگه ک کنار وایساده بود اومد و حمله کرد به طرف شریفی . اما شریف با حرکات رزمی که معلوم بود اموزش دیدست حسابشو رسید . من ک از استرس داشتم میلرزیدم و جرعت کاری نداشتم . در یک لحظه مرد اولی دستهای شریفی رو از پشت گرفت و مرد دوم به شریفی نزدیک شد و بهش چسبید هیچ ندیدم تنها صدای آخ اروم شریفی و شنیدم . مرده ازش جدا شد . حالا تونستم شریفی رو ببینم . خم شده بود و دستش رو شکمش بود . به سرعت بهش نزدیک شدن دیدم رو دستش خونیه و از شکمش داره خون میچکه . بیشتر ترسیدم و هول کردم ، اما بلند داد زدم :
- کثافت روانی نامردا ، خیلی شرفین . چه بلایی سرش اوردین آشغالها .
گریم گرفته بود و بلند جیغ میکشیدم :
- کــــمکـــــــ ، یکی کمک کنــــــــه ، خواهش می کنم ....تو رو خدا یکی بیاد کمک کنه بهمون .
همون لحظه متوجه شدم که نگهبان دانشگاه با چندتا از پسرا دویدم به سمت اون مردا که داشتم فرار میکردند منم بلند گفتم : بگیرد اون بی همه چیزا رو .
رو به شریفی گفتم :
- تو رو خدا تحمل کن الن میرسونمت بیمارستان . دو تا از عابرایی ک داشتن میرفتن اومدن کمک و سوار ماشین کردنش . منم سریع سوار شدم و به طرف بیمارستان به راه افتادم
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
آشپزی؛ ترفند
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۱۴ *فردای اون روز دوباره با احمدیان کلاس داشتیم ، امتحان دیروز و
📚پارت چهاردهم رمان « قسمت من » 👆🌺
🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🌹
خداوندا...
امروز را در نام زیبایت
صبح مےڪنم
باشد ڪہ مرا از من رهایے دهے
و در فیض خودت
زندگیم را برڪت ببخشے
تا هرآنچہ
ارادہ و خواست تو
در آن است برایم مقدّر شود.
الهی به امید تو
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@eitaagarde ❤👈
🌺🍃﷽🌺🍃
#تلنگر
✅دزدی فقط بالا رفتن از دیوار مردم نیست
✍وقتی پزشکی برای «نفع رساندن» به همکار و رفیق رادیولوژیست خود، بیمار بی خبر از همه جا را به او حواله میکند،این دزدی است!. وقتی راننده تاکسی مسافر شهرستانی ناآشنا را در شهر دور خودش می چرخاند و دو برابر کرایه میگیرد، این دزدی است!. وقتی تعمیرکار ماشین با دست های چرب و چیلی و درحالیکه عرق پیشانی اش را پاک میکند، برای تعویض یک پیچ از شما دویست هزارتومان میگیرد، شما نمیدانید و تشکر هم میکنید، ولی خودش میداند که حق العمل اش پنج هزار تومان است، این دزدی است! وقتی کارمند مملکت به جای کار، میگوید سیستم قطعه و بازی میکند و فیلم دانلود میکند، این دزدی است! وقتی به جای حل کردن مشکل مردم، مدام وعده میدهید، اعتماد آنها را می دزدید و در ادامه ایمان و دین و باورش هم به خدا کمرنگ میشود، این دزدی است!. وقتی استاد بدون مطالعه وارد کلاس میشود و برای پر کردن وقت کلاس از دانشجوها میخواهد یکی یکی بیایند و کنفرانس! بدهند،این دزدی است!
وقتی کارخانه داری به جای لیمو، اسید سیتریک می ریزد توی شیشه و به اسم آبلمیوی خالص به خلق الله میفروشد،این دزدی است! وقتی مامور بهداشتی اینها را می بیند و صورتش را آنطرف میکند،این دزدی است!. دزدی فقط جیب بُری توی اتوبوس نیست، دزدها هم همیشه روی دست شان خالکوبی های گنده ندارند و کاپشن خلبانی نمی پوشند!
دزدها میتوانند بوی خوش ادکلن بدهند، ساعت گرانقیمت ببندند، میتوانند لباس مارک دار بپوشند و حرفهای قلمبه سلمبه هم پست کنند و بزنند، اما وقت و عمر مردم را بدزدند! دزدهای تابلودار! دزدهایی که دست و پایشان را خالکوبی اژدها میکنند، به مراتب از دزدهای کت و شلوار پوش و ادکلن زده قابل تحمل ترند احساس مسولیت و وجدان داشته باشیم! مطمئن باشیم چوب خدا صدا ندارد دزدی نکنیم تا مملکتمان اصلاح شود
🌺🍃
@eitaagarde ❤👈
#سبک_زندگی
#هنر_شاد_زیستن
🍃🌺عصبهايی در مغز ما وجود دارد كه به عصبهای آينهوار یا نورونهای آينهای معروفند.
وظیفهی این نورونها اين است كه تقلید ناخودآگاه از رفتار ديگران انجام دهد!
مطابق آزمايشاتی كه انجام شده، ديدن حركات ديگران باعث ميشود كه عين همان عمل در مغز ما انجام شود.
نتيجهی مهم اين نكته اين است كه به شدت مراقب انتخاب گروه دوستان اطرافيان و همكاران خود باشيد.
اين نورونهای مغز به صورت دقيق و كاملا ناخودآگاه، شما را مثل و مانند اطرافیانتان میکند...
👤 پرفسور مجید سمیعی
•┈┈••••✾@eitaagarde •✾•••┈┈•
⏰لحظه تحویل سال 1399
ساعت 7 و 30 دقیقه و 30 ثانیه
روز جمعه 1 فروردین 1399 هجری شمسی
بفرست واسه همه
تا اولین نفر باشی !
موش 🐁حيوان سال 1399 🐁
موش سمبل هوش و ذکاوت است
شعار موش : "من فرمانروایی میکنم"
❣
🌹بر 🥳 تـریـن 🥳 هـا🌹
《👉 @eitaagarde👈》
#صداقت در مقابل سیاست دیگران #سادگی ست
و
#سیاست در مقابل صداقت دیگران #خیانت
•┈••✾🍃🍇🍃✾••┈•
@eitaagarde ❤👈
تنها دلخوشیم
تو این گرونی ها
خریدن نازت به قیمت قدیمه...
👤معین قانعی
@eitaagarde ❤👈
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۱۶
* تو ماشین آقای شریفی از درد به خودش می پیچید و من با اشک و گریه می گفتم :
- توروخدا تحمل کنید الان میرسیم ، ای خدا کمکمون کن ، چرا باید اینجوری میشد !!
از تو کیفم چند تا دستمال کاغذی برداشتم و گفتم :
- اینو بزارید روی زخمتون و فشار بدید تا خون بند بیاد الان دیگه نزدیکه برسیم بیمارستان .
خدا را شکر بیمارستان بابا نزدیک بود و سریع رسیدیم . تند به طرف اورژانس رفتم و پرستارا رو صدا کردم تا بیام کمک برانکارد رو اوردن و اقای شریفی را روش گذاشتن و بردن تو بخش ، منم سریع با اون وضع از بخش پذیرش پرسیدم :
- خانم !!! دکتر احدی کجاست ؟؟؟
- تو اتاقشون هستند مریض دارن . نمیتونم ببینید شون .
اما من بی توجه سریع رفتم داخل اتاق بابا ، وقتی بابا اون سر و وضعمو دید با حالتی نگران سریع بلند شد و گفت :
- تو اینجا چیکار می کنی مانا !!!
- بابا ،،، توروخدا بیاید کمک ....
بابا خیلی حراسون اومدم به طرفم و گفت :
- چی شده ؟؟ کی نیاز به کمک داره!!!
با لکنت به خاطر سیل اشکام گفتم :
با ... با... اقااا...ی شر...یفی ...حالش..بده ... بیا.. کمکش کننن ...
دست بابا رو گرفتم و بردمش تو اتاق اقای شریفی . بابا که آقای شریفی رو دید روبه پرستارا گفت :
- لباساشو در بیارید و خونای اطراف زخمشو تمیز کنید ، یه عکس از شکمش بگیرید ببینید زخم تا کجا ادامه داره و صدمه ای ک به اعضای داخلیش نرسیده ؟؟
رو به من گفت :
- دخترم تو برو بیرون ، حالش خوب میشه خیالت راحت .
رو به یه پرستار گفت :
- خانم سعیدی دخترمو ببرید بیرون و یه ارامبخش بهش بدین .
بزور پرستار منو برد بیرون . سعی در اروم کردنم داشت اما من همینطور از شدت گریه هق هق میکردم . نیم ساعت بعد بابا اومد پیشم ، دستمو گرفت و کنارم نشست ، با لحنی اروم گفت :
- اروم باش عزیزم ، چیزی نشده ، خداروشکر به اعضای داخلیش ضربه ای وارد نشده ، چند تا بخیه زدیم و یه مسکن زدیم تا دردش بخوابه . تا چند ساعت دیگ بهوش میاد و میتونی بری ببینیش ، پس دیگ نگران نباش گل دختر بابا .
- یعنی حالش خوب میشه ؟؟
- اره عزیزم خوبه خوب میشه . حالا به بابا میگی چرا این اتفاق افتاده ؟؟
تمام ماجرا رو اروم اروم براش تعریف کردم ، وقتی قضیه رو گفتم و حالمم بهتر شده بود بابا گفت :
- خودم با مامان پیگیرش میشم . النم میتونی بری ببینیش
با سر تایید کردم و رفتم تو اتاقش . هنوز خواب بود ، شکمش باند پیچی شده بود ، یه کیسه خون با سِرُم بهش وصل بود . خیلی دلم گرفت ک این بنده خدا بخاطر من جونش به خطر افتاده بود . همینطور ک بهش نگاه میکردم متوجه شش تیکه بودن شکمشم شدم . و این نشونه ورزشکاری و رزمی کاریش بود . همون لحظه گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد . سریع جواب دادم و از اتاق رفتم بیرون تا مزاحم اقای شریفی نشم ...
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
آشپزی؛ ترفند
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۱۵ *چند روز گذشته بود ، امروز کلاسمون زودتر تموم شده بود ، دم در
📚پارت پانزدهم رمان « قسمت من » 👆🌺