─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۵
* بعد از کمی شلوغ بازی ما شامو خوردیم ، منم رفتم تا استراحت کنم .صب ساعت ۹ از خواب بیدار شدم رفتم تو آشپزخونه ماهانم داشت صبحانه می خورد . رو بهم گفت :
- سلام صبح عالی بخیر ، چقد می خوابی تو دختر ..
-سلام خب تو هم بخواب کی جلوتو گرفته !!
- نه خیلی ممنون . ما تنبل تشریف نداریم
- باشه تو خوب ،، مامان کجاست ؟؟
- مامان رفته دانشگاه گفت جلسه دارم ،،، بیا صبحانتو بخورم ، منم واسه ناهار با دوستام می خوام برم بیرون .
- باش ، واسه شام که میای دیگه !!
- آره بابا ،،، اصل کاری منم ها مگه میشه نیام !!
- آره راست میگی ها یادم رفته بودت آقا خروسه ...
ماهان از سر جاش بلند شد و اومد دماغمو گرفت و گفت :
- باز ک شروع کردی جوجه کوچولو
همونطور که هم دردم و گرفته بود هم می خندیدم و گفتم :
- ببخشید ببخشید دیگه نمیگم
-آفرین دختر خوب بخورد که من دارم میرم خداحافظ
باشه برو داداش خروس گلم
با حرص بهم نگاه کرد و چشماشو تنگ کرد ، اما چیزی نگفت و رفت . صبحانمو خوردم و رفتم اتاق مانی ، در رو که باز کردم دیدم آقا هنوز خوابه ، منم با مشت و لگد افتادم بجونش و بیدارش کردم اونم با حرص بهم گفت:
- مگه مرض داری مانا ولم کن بابا ، حالا یه روز زودتر بلند شده واسه ما .
- بله بله من همیشه زود بلند میشدم و سحر خیز بودم ، بلند شو بچه لنگ ظهر شده .
خیلی خوب حالا که قشنگ خوابمون داغون کردی ، باشه بلند میشم الن .
از اتاقش رفتم بیرون ، چند ساعتی درسامو خوندم ، ناهارو ک خوردیم مامان گفت :
- ساعت ۴ میریم خونه دایی تا کمک زن دایی کنیم .
- باشه مامان جون
وقتی رسیدیم مامان زنگ در خونه داییو زد بعد از چند دقیقه صدای یاسین اومد :
- بله !!
بلند گفتم :
- باز کن
- شما ؟
- مخلص شما پاک شما
- به جا نمیارم ، لطفاً مزاحم نشید خانم
- لوس نشو بابا ، وا کن درو یاسین
- اواااا ،،، مگه خودت خواهر مادر نداری ؟؟ چیکار پسر مردم داری بی ناموس !!
مامان و مانی که از خنده روده بر شده بودن ، آخر مامان گفت :
- درو باز کن پسر جون ، سه ساعته ما رو اینجا علاف خودت کردی
یه یاسین صداش خیلی جدی کرد و مردونه گفت :
- سلام عمه جون بفرمایید تو رو خدا ، نمیدونم یه دختره مزاحم اونجا بود شما ندیدین؟ اگ دیدینش راهش ندین تو ها . شما بفرماید بفرماید...
- نه خیالت راحت ما دختر مزاحم ندیدم . ولی دختر مراحم داریم
- خلاصه مزاحما رو نزارین بیان تو ها !! اسایش نزاشتن واسمون ک
از دست این حرفاش هم حرصم گرفت بود هم خندم . اخه خیلی پسر شوخ طبع ، شاد و روک و راستی بود . در باز شد و همه رفتیم داخل ...
#ادامه_دارد .....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۶
* رفتیم داخل خونه ، یاسین بعد از چند ثانیه اومد به استقبالمون ، دستاشو رو به طرف من باز کرد و گفت :
- بـَـــــــــــههه
ولی سریع چرخید به طرف مامانمو بغلش کرد و گفت :
- خوش اومدی عمه جون ، صفا اوردی ، منور کردی خونمونو ، بفرمایید توروخدا تعارف نکنید ...
دوباره همه زدیم زیر خنده ، مامان بهش گفت :
- انقدر مزه نریز نمکدون ، چطوری تو !!
- خداروشکر نفسی میاد و میره
من با حرص رو بهش گفتم :
- ایشالله بیاد و دیگه نره .
- وااا چرا !!
- که منو راه نمیدی تو ، که من مزاحمم ارهههه !!!!
یاسین کمی اخم به ابروهاش داد و با ژست متفکران گفت :
- من ؟؟ کی ؟؟ تو رو ؟؟؟ اواااا ، این چه حرفیه دختر عمه خلم ؟؟ اختیار داری بابا بفرمایید ، خونه خودتونه ...
- ببند بابا ،،، چاپلوس
خلاصه بعد از خوشمزه بازیهای یاسین همه رفتیم داخل ، با خاله پریوش و زندایی سلام کردم و رفتم پیش یاسمن .
یاسمن بالبخند بلند شد و گفت:
- به به ،،، چه عجب مانا خانوم !! خوش اومدی چطوری ؟؟
رفتم جلو باهاش دست دادم و گفتم :
- از احوال پرسی های شما خوبم ،،، تو چطوری؟؟
- خداروشکر منم خوبم
همون لحظه یکی از پشت محکم زد به پشتم ، من با ترس و حرص برگشتم طرفش ، پریا بود که با لبخند گشادش بهم نگاه میکرد .
با عصبانیت بهش گفتم :
- تو آدم نمیشی نه ؟؟؟ بمیری ایشالله ، دستت بشکنه دختر ، زهر ترک شدن نفهم
همونطوری با نیش باز گفت :
- سلام بر دختر خاله گل منگلم خوبی عزیزم !!
- کوفت مگه این دیوونه بازیای تو خوبی هم میزاره واسمون ، تو ادمی اصن ؟
- پ ت پ تو فقط ادمی . گر چه اره خدا تو رو ادم افریده ما رو فرشته
- ارع تو که راست میگی
یاسمن هم باخنده گفت :
- خیلو خب حالا ادم و فرشته بشینید ببینم .
یاسمن دختر داییمه وخواهر یاسین ، یه سال ازم بزرگتره و پرستاری میخونه . انشالله بزودی زن داداشمم میشه . یاسین هم ۲۴ سالشه و فوق لیسانس مهندسی مکانیک میخونه . تو شرکت دایی به عنوان مهندس و معاونش مشغول بکاره . یه خواهر کوچیکم دارن اسمش یاسمین و ۱۳ سالشه .
خاله پریوش هم دو تا بچه داره ، یکی پریا ک ۱۸ سالشه و یکی پوریا ک ۹ سالشه .
از قضا دل اقا یاسینمونم پی پریا خانم گیر کرده . از رفتارای پریا هم معلومه ک بی میل نیست .
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۷
*مشغول گپ و گفت با هم بودیم ک یاسین اومد پیشمون و گفت :
-ببین توروخدا ، دخترم دخترای قدیم ، به جای کمک اینجا نشستن واسه خودش حرف میزنن!!
گفتم :
- تورو سَنَنَت .تا تو هستی به ما دیگه نیازی نیست ، ماشالله یه پاچه کد بانویی واسه خودت
- اااا که اینطور ، بااااش مانا خانممم
-بله همینطور ، خوش به حال زن آیندت، ماشالله ماشالله چشم نخوری پسر دایی جون ...
با ابرو به طرف پریا اشاره کردم . پریا که سرش پایین بود و یاسمن هم آروم می خندید ، یاسین قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
-اون که بله ، کی بهتر از من !!! پسری به این خوش تیپی ، خوشگلی ، کارییییی ، دیدی تا حالا؟؟ سگ در صد که خوش به حال همسر آیندم ، چی خیال کردی واسه خودت !!
همه زدیم زیر خنده ، دوباره یاسین گفت :
- خوب حالا به روتون دو بار خندیدم پررو نشین ، یالله برین کمک کنید ، مانا !! مامانت گفت بیا باهم بریم خونتون ..
با اخم و تعجب گفتم :
- واسه چی ؟؟
یاسین قیافه شیطون به خودش گرفت و گفت :
-بریم عشق و حال ...
بعد جدی گفت :
- مامانت گفت بریم اون قابلمه بزرگه رو بیاریم تا برنجا رو توش دم کنن .
- اها .باشه بریم
با هم به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم ، حرکت کرد و بعد از چند دقیقه بهم گفت :
- شنیدم تو دانشگاه گرد و خاک به پا کردی ، تو کار اخراج کردن بچه ها افتادی!!
- آره دیگه اونا اضافه بودن ، جاشون همونجا بود ، پاشو زیادی از گلیمشون فراتر گذاشتن .
- بلــــــه صحیـــــــح
- بله به من میگن مانا نه برگ چغندر ، هرکی پاشو به طرف من خطاب برداره آخر عاقبتش همین میشه .
- شما درست می فرمایید خانـــــم . غلط بکنه هرکی بخواد پاشو به طرفت اصن برداره و کاری کنه .
- آرم محض اطلاع بعضیا گفتم ...
-اگه منظورت از بعضیا منم که ، کف بسته من در خدمت شمامو حرفی برای گفتن ندارم ، شما سرور مایین . تاج سرمایی .
- آرهههه از رفتار و حرفای پشت در خونتون معلوم بود .
زد زیر خنده و گفت :
-اونکه اشتباه تایپی بود
باخنده گفتم :
- زهرمار . تایپش کجا بود چاپلوس خان .
-خدا میدونه دیگه ، والا من ک تقصیر نداشتم میدونی که چقدر دوست دارم !!
-اره کاملا واضح و روشن بود واسم
- پس حرفی برای گفتن نمیمونه ، همه سوء تفاهما تموم شد دیگ
-از دست تو یاسین خدا به داد پریا بدبخت برسه از دست ای زبونت
-خیلی هم دلش بخواد ، هم آرزوشونه همچین شوهری مث من داشته باشم .
-سقف ماشین و بگیر نیافته رو سرمون .
-نهههه خیالت راحت اطمینانیه .
خداوکیلی خیلی پسر باحالی بود و روح ادمو کنار اذیت کردناش و حرص دادناش شاد میکرد . میتونستم بگم خوش بحال پریا واقعا .
بعد از برداشتن قابلمه برگشتیم خونه ، رفتم تو آشپزخونه ، دیدم یاسمین گوجه خیارا رو داره میشوره ، یاسمن هم داره کلم ها رو خورد میکنه ، پریا هم گوجه ها رو ، منم رفتم نشستم و یاسمین خیار رو گذاشت جلوم . هممون مشغول خرد کردن سالاد بودیم و از درس و مدرسه و دانشگاه با هم صحبت می کردیم ک ....
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۸
* یاسین اومد داخل اشپزخونه ، دوباره سر و کله این مزاحم پیدا شد ، من نمیدونم چرا این ولمون نمی کنه ، هر جا که میریم راه و بیراه میاد پیشمون . لابد بخاطر حضور عشقش بینمونه . بهمون گفت :
- آفرین به دخترای گل ، ماشالا به کار افتادن انگاری ،"" وقت شوهر کردنتونه دیگ ، حالا صبر کنید یه تست بزنم ببینم چجوری کارتون !!
یاسمین گفت :
- لازم به تست کردن تو نیست . ما کارمون ۲۰ .
-اینکه حتما ، ولی باید آقا مهندس یه چک بکنه ببینه .
با خنده گفتم :
-بفرمایید آقای مهندس فضول و همه چی کار .
- بده میخوام اگ ایرادی بود بگم تا موقع مهمونی عیب نگیرن ازتون .
- ن مرسی کی به بفکری ..
اول رفت پیش یاسمن یکم از کلم ها برداشت و خورد ، یاسمن با چندش و حرص گفت :
-اااهههه ،،، یاسین با دستای کثیفت برداشتی!! برو حداقل بشو بیا کوفت کن.
- برو بابا ، از دهن تو هم تمیزتره
بعد دید زدن و تست کردن گفت :
-خب مزش ک همون کلمه ، ولی درست خورد کن خواهر من ، این چه وضعیه یکی اندازه کله توعه ، یکی اندازه کله مورچه ، مثلا میخوای عروس بشی ها خجالت داره ..
-نخیرم ، از این بهتر نمیشه ، حالا لازم نکرده تو نظر بدی واسمون .
با لبخند اومد پیش من و از خیارا برداشت و بعد گفت :
- نه انگار مانا یه چیزی میشه ، آفرین خوبه ولی کمی بیشتر دقت کن ، نیاز به سعی بیشتر داره.
منم با خنده گفتم :
- چشم آقای معلم . ببخشید از این به بعد درست انجام میدم.
-نه آقا مهندس هستم . افرین دخترم .
- باشه آقای مهندس حالا برو که وقت اضافه نداریم ، ما را از کارمون انداختی .
رفت سراغ پریا که از اون موقع سرش پایین بود و ریز ریز میخنده .
- خبببب و اما گوجه ها ، آفرین پریا خانم خیلی خوب خورد کردی تو نمره ۲۰ و میگیری .
- خخخخ مرسی .
منو یاسمین با لبخند معنی دار بهم نگاه کردیم و به یاسین گفتم :
- خوب یه تست بزن ببین مزش چطوریه !!
یاسین اخماشو تو هم کرده با حالت چندشی گفت :
- وای ننههه من از گوجه متنفرم ، دیگه مزه گوجه میده نیازی به تست نیست .
- نه دیگه باید بخوری حداقل برای دلخوشی پریا که شده ، چون دوسش داری ...
پریا از خجالت سرخ شد یاسین هم با اخم شیرینی گفت :
-اون دیگ بمونه واسه بعد ، انشالله خودشو بعداً تست می کنم ولی گوجه رو عمرا .
ما هم از این حرف یاسین با خنده اونا رو نگاه میکردیم ، ولی پریا که دیگه حرصش گرفته بود از حرفهای ما و یاسین بلند شد و با اخم گفت :
- کوفت این چه حرفایه میزنید ، خجالت بکشید واقعاً که ...
یاسین سر به زیر گفت :
- عذر می خوام دختر عمه جان ، انگار شما هم مزتون تلخه ، نیاز به تست نیست دیگه..
دوباره هممون زدیم زیر خنده ولی پریا عصبانی تر شدو از آشپزخونه رفت بیرون ، یاسمن گفت :
-بفرما آقا یاسین ، حالا برو جمع کن این خرابکاری تو ، تو هم با این تست زدنات ، خجالت داره واقعا .
- واااا !!! چرا انقد زود ناراحت شد ؟؟ من که چیزی نگفتم .
رو بهش گفتم :
-خدا بهت رحم کرده یاسین که همون چاقو رو نکردی تو چشت.
یاسین یه دستشو زد تو صورتشو با حالت دخترانه گفت:
- خدا مرگم تا این حد !!! اینقدرم دیگه دختر وحشی ؟؟ یا خدااا
-حالا برو از دلش درار تا بدتر از این نشده
بعد با لبخندی و از خدا خواسته چشمیییی گفت و سریع از آشپزخونه رفت بیرون تا ناز عشقشو بکشه .
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۹
* کم کم مهمونا دیگ اومدن و بعد از صرف چایی و گپ و گفت سفره رو انداختیم و همه مشغول خوردن شدیم . ساعت ۱۰ بود ک دیگ همه رفتن ، اما تازه مجلس رسمی ما شروع شده بود . بزرگترا تو هال بودن و یاسمن ک از خستگی خوابش برده بود ، منو یاسمنم تو اتاق بودیم .
از حرکات یاسمن مشخص بود ک استرس داره ، برا اینکه ارومش کنم گفتم :
- وااا یاسمن !!! چرا اینجوری شدی دختر ؟ مگه ماهان لولو خورخورست ! بقیه هم ک خودمونیم و مهمونای امشب .
- میدونم ،،، ولی خو دستم نیست . نمیدونم چرا انقد استرس دارم . عادیه ...
- اره دیگ هر دختری شب خواستگاریش استرس داره ولی تو بیش از حدی دیگه . اروم باش .
- سعی میکنم ...
چند دقیقه ای ک گذشت یاسین اومد داخل اتاق و گفت :
- سلام بر عروس های اینده و ابجی نزدیک به عروس . حالت چطوره ؟؟
یاسمن با حرص گفت :
- مرض ،،، باز تو چی میگی همین حالا !!
- اااا دخترای این دوره زمونه رو ببین تو روخدا ،،، یه خجالتیم از برادراشون نمیکشن . دخترم به این پرویی اخه ؟؟
- یاسین بس کن تو رو جدت ای مسخره بازیا رو امشب . بگو چی میخوایی !
یاسینم با حالت قهر صورتشو برگردوند و دست به سینه گفت :
- اصن حالا ک اینطور شد نمیگم ..
من با خنده از این ادا اصولای یاسین گفتم :
- خب بگو دیگ ، چرا اذیت میکنی زن داداشمو ؟؟
- خب حالا ک خواهش میکنید و دارین از فضولی میمیرید میگم .
یاسمن با عصبانیت و حرص گفت :
- بنال بابا اه ...
- هوی هوی باز بی ادبی کردی نمیگم ها .
دیگ داشت یاسمن گریش میگرفت با ناله گفت :
- غلط کردم بگو دیگ جون یاسین .
- خیلو خب .
بعد با حالت جدی گفت :
- بزرگترا امر کردن بری با ماهان صحبتاتونو بکنین .
یاسمن با استرس زیاد گفت :
- واااای نههه . من از استرس قش میکنم اون وسط ها.
- اااا این کارا چیه . قش نکنی یه وقت بگن دختر قشی بهم میخوان بندازن . ابجی گلم بیا برو خانمانه بشین و صحبت کن . من پسره رو میشناسم بچه خوبیه . خوشتیپ و پولداره لامصب . بیا برو سوتی ندی اونجا ، ما رو ضایع کنی از چنگمون بپره ها !!!!
- کوووفتتتت یاسین . الهی نمیری با ای چرتو پرتات .
- الهی امین . حالا بیا برو دیگ دیر شد .
من ک قش کرده بودم از خنده با این طرز حرف زدن یاسین . رو بهم گفت :
- زهرمار . چته تو هی میخندی . نمیری ، یه چی به این بگو بره .
منم اروم رو به یاسمن گفتم :
- بابا خوبه پسر عمه دختر دایی هستین ها . همو میشناسید . برو عزیزم قشنگ صحبتاتونو بکنید . اولش استرس داری ولی کم کم عادی میشه بخدا ـ برو گلم
یاسینم گفت :
- ابجی جون بیا برو ، ماهان بچه خوبیه . انقد گله ک حرف نداره . نگرانم نباش من پشتتم مث شیر .
منم با خنده گفتم :
- شیر پاستوریزه دیگ ....
- تو ببند گلم . حسابتو دارم با ای خنده هات .
یاسمن گفت :
- بس کنید دیگ اه . من رفتم
یاسینم گفت :
- برو بسلامت . خدا پشت و پناهت .
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۳۱
* -سلام خانما
من و سمیرا با هم برگشتیم به سمت عقب ، وای خدای من دشمن منم که اومده . خدایا از دست کارای مامان . با کمی مکث و حالت خیلی عادی و سرد گفتم :
- سلام آقای احمدیان خوش اومدین
سمیرا هم که انگار هول کرده بود گفت :
- س ... سلام استاد .
احمدیان هم عادی ولی با یه لبخند کوچیک رو لبش بود گفت :
-ممنونم مرسی خوبین شما ها ؟؟
-بله مرسی خوبیم .
راهنمایی کردم به داخل ما هم پشت سرش میرفتیم داشتم با خودم غرغر می کردم به خاطر حضور احمدیان ، اخه این چرا آمده بود ؟؟ سمیرا هم سعی در آرام کردنم داشت ، رفتیم تو ، دیدم همه دختر پسرهای جوون وسط سِن دارن میرقصن . بعد از چند دقیقه سمیرا پذیرایی شد منم یه چیزی خوردم و رفتم پیش مامان .
- اههههه مامان چرا اینو دعوت کردیم ؟؟
مامان با تعجب گفت :
-کیو میگی ؟؟
-همین آقای احمدیان دیگه خیلی خوشم میاد ازش که اونم گفتی بیاد !!!
ما با حالت جدی و کمی اخم گفت :
-مانا !!! این چه حرفیه داری میزنی همه همکارامو دعوت کرده بودم ، مگه میشد بگم تو نیا ؟؟ تو هم دیگه خیلی شلوغش کردی ها ،،، حالا هم برو یکم مجلسو گرم کن مثلا شب نامزدی برادرته ها .
- من با اخم با حرص گفتم :
- از دستش مامان ، اههههه
رفتم پیش سمیرا که با چند تا از دخترای فامیل مون در حال گفتوگو بود با لبخند گفتم :
-خوش میگذره سمیرا خانوم ؟؟
سمیرا با خنده گفت :
- واااای آرهههه خیلی خوبه . جات خالی .
- خیلی خوب حالا بیا باهم بریم یه دور برقصیم .
-واااا کجا بیام ؟؟
-مامانم امر کرد که برم مجلس و گرم کنم تنهایم که روم نمیشه تو باید باهام باشی .
- چرا من ؟؟
-کی بهتر از تو مثلا رفیقمی ها!!
- واااای نه من خجالت میکشم اینجا ،،،، استادا هم که هستم دیگه اصلاً .
-لوس نشو دیگه خوب من تنها پس چی کار کنم !! بیا بریم ..
به زودی دستشو کشیدم بلندش کردم تا بریم باهم برقصیم . با اینکه یکم خجالت می کشیدم اما بعد از چند ثانیه ای که گذشت هم من هم سمیرا گرم شدیم و اصلا برام مهم نبود که بقیه دارم نگاه می کنم و چی میگن . ولی نگاه خیره یکی رو روی خودم خیلی حس می کردم ، سرمو ک چرخوندم با نگاه خیره احمدیان تلاقی شد .
هم اعصابم خورد شد به خاطر بودنش ، هم خجالت می کشیدم زیر نگاه خیره اش .
سریع با یه حرکت خودمو از دید نگاهش دور کردم ، سمیرا هم خوش و خرم با پسر عموم صدرا مشغول رقصیدن بود و انگار نه انگار که منم هستم .
بعد از اینکه حسابی انرژی مونو تخلیه کرده بودیم و مجلسو هم گرم کردیم و نشستیم سر جامون . بعد از چند دقیقه ای بابا رفت روی سِن با لبخند و صدای رسا گفت :
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۳۳
* یک هفته از مراسم جشن ماهان گذشته بود و منو شیدا تو پارک نشسته بودیم و بستنی میخوردیم . شیدا هم تازه دیروز از مسافرت اومده بود . کلی هم سر اینکه واسه مراسممون نبود دعواش کردم . اونم گفت ک مقصر نبوده والا خیلی دوست داشت حضور میداشت .
سمیرا رو بهمون گفت :
- راستی بچه ها !! سهرابم امروز رفت .
شیدا گفت :
- ااا پس دلتنگ نباشی .
- مرسی ، دلتنگ ک میشوم ، ولی خب ...
منم تو دلم خداروشکر کردم که رفته . با اینکه بعد اون شب دیگ کاری ب کارم نداشت و حتی همش کمکمم کرد ، ولی نمیدونم چرا اصن خوشم نمیاد ازش و نمیخواستم باهاش اصن رو درو بشم .
+ خب شیدا خانم شما کی میخوایی ما رو شیرینی بدی ؟؟
- انشالله یک ماه دیگه . تا تعطیلی بشه .
+ بهههه مبارکه پس . ایشالله بعدیم نوبت سمیراست
سمیرا با غیض گفت :
- اااا چرا اد من مایه میزاری !! چرا خودت نباشی ؟؟
- من تا شیرین شماها رو نخورم خودمو تو این چاه تنگ و تاریک نمیندازم .
- اووووهوووع ،،، خواهیم دید اون روزم ک با سرم میری تو این چاه تنگ و تاریک .
+ نه نه این اشتباهو نکن . من هرگز ...
- باشه تو خوب . ولی میبینیمممم
+ میبینیییمممممم
اون روز با بچه ها کلی گفتم و خندیدیم . امتحانای اخر ترمونم به خوشی و موفقیت تموم کردیم و تو این مدت کمو بیش اخلاق احمدیان تغیر کرده بود و بهتر شده بود . نمیدونم چرا ؛ شاید از اون روز بابک اینا ک زهر چشمی از همه گرفتم اینم یکم ترسیده و حساب میبره .
راستی یادم رفته بود از حال اقا فرشاد یا همون اقای شریفی بگمتون .
سه چهار روز بعد مرخصیش از بیمارستان با خانواده با میوه و کمپوت و شیرینی رفتیم عیادتش و ازش حسابی تشکر کردیم بخاطر اون جانفشانیش . واقعا ازش ممنون بودم .
یک هفته بعدشم طبق معمول و همیشه منو تا دانشگاه میرسونه و برمیگردونه . به خاطر امتحانام زیاد از خونه نمیرفتم بیرون ک بگم منو جایی ببره . بیشتر اوقات با مامان و ماهان میرفتم بیرون . ماهان و یاسمنم در پی نامزد بازیشون بودن دیگه ، گاهیم منو یاسمینم به جمعشون اضاف میشدیم و میرفتیم دور دور .
دیگ از شر امتحانا که خلاص شده بودم ، تو اتاقم مشغول استراحت بودم ک مامان اومد داخل :
- دخترم چطوره ؟؟
+ مرسی مامان جون . شما خوبی ؟؟
- خداروشکر خوبم .
ساکت نشست کنارم . با تعجب پرسیدم :
+ چیزی شده مامان !!
- نه چه چیزی !
+ نمیدونم والا . اخه سکوتتون معنی داره انگار
مامان یکم این پا و اون پا کرد و گفت :
- خب ،،، راستش اره ..
+ خب چیشده ؟؟
- میخواستم بگم ک ... برات خاستگار اومده
با بی خوصلگی گفتم :
+ مامان جونم لطفا دیگ در مورد این قضیه چیزی نگو . چون واقعا علاقه ای به شنیدنشون ندارم . میدونی ک قصد ازدواجم حالا حالا ها ندارم .
- یعنی چی مانا !! تا کی ؟؟ باید یه روزی تو هم ازدواج کنی ، اینهمه خاستگار داری حتی برای دیدن و اشنایی هم نزاشتی کسی بیاد . تا کی میخوایی این کاراتو ادامه بدی ؟؟
+عزیز دلم من دلم نمیخواد خب ،،، حالا کوووو تا اون روز !! من هنوز ۲۰ سالمه ، اگ شما ازم خسته شدین و میخوایین ردم کنید اره ،،، ولی من واقعا نمیخوام فعلا به این چیزا فکر کنم .
- واااا این چه حرفاییه ک میزنی !!! تو تک دخترمونی و عزیز دل همه . کدوم خانواده ای از بچه هاش سیر و خسته میشه ک ما دومی باشیم . ولی بدور از اینا ، باید دیگه به فکر تو هم شد .
+ ای خداااا از دست شما مامان .
- حداقل بزار بگم این بنده خدا کیه !!
+ نه مامان جون لازم نیست ، چون جواب من از همین الن منفیه ...
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۳۵
* یک هفته ای گذشته بود ، بعد از اینکه از کتابخونه اومدم خونه ، دیدم خونه یکم تغییر کرده . رفتم تو اتاقم ، اونجا هم از همیشه مرتب تر شده بود ، تعجب کردم ک مامان اینهمه اینجا رو تمیز کرده . چون همیشه بر عهده من بوده ، رفتم پیش مامان و گفتم :
+ سلام مامان .
- سلام دخترم . خوبی ؟
+ مرسی خوبم . خسته نباشی .
- ممنونمـ
+ چیشده خونه انقد تغیر کرده ؟؟
مامان با لبخند گفت :
- مهمون داریم . تو هم برو لباساتو عوض کن .
منم با خوشحالی گفتم :
+ جدی !! خب کی هست این مهمونمون ؟؟ نکنه خیلی مهمه ؟
- اره خیلیییی . ولی کنار مهمیش خاصم هست . لطف کن ابرو ریزی نکنی ، باشه دخترم .
با تعجب و ناراحتی گفتم :
- یه جور میگی انگار منبع ابرو ریزیم و همیشه پیش مهموناتون ابرو براتون نزاشتم .
- الهی قربونت بشم . نه عزیزم این منظورم نبود . کلی گفتم رفتارت باهاش خوب باشه .
+ وقتی انقد این مهمون براتون مهمه و عزیز پس برا منم مهمه و حتما بهش احترام میزارم .... ولی نگفتین کیه ؟؟
- مرسی دختر با فهم و شعورم . حالا بماند ک کیه ، میاد و میبینی ، مطمعنن از دیدنش سوپرایز میشی .
+ اینطور ک میگین خیلی کنجکاو شدم بدونم کیه . نمیشت راهنمایی کنید ؟؟
- نه دیگه . اینو شرمندم . به حرفم گوش کن و النم برو اماده شو .
- چشم
خیلی ذهنم درگیر شده بودوکه کیه !!! تا حالا مهمون کم نداشتیم ، ولی خب این لابد خیلی بزرگ و خاص بوده ک مامان اینطور میگه .
رفتم راخل اتاق و یه تونیک سرمه ای سفید با شلوار مشکی و شال سفید پوشیدم . کمی رژ و پنکیکم زدم .
کسی ک خوشگله زیاد نیاز به ارایش نداره که . در اوج سادگی زیبام . ( خودشیفته کی بودم من !!! )
بعد اماده شدنم روی تخت نشستم . یکم خسته بودم و النم ک مهمونا میومدن و وقت استراحت نداشتم . نیم ساعت نگذشته بود ک صدای زنگ در به گوشم رسید .
حوصله بیرون رفتن نداشتم ، اگ لازم بود بیام ، مامان خودش صدام میکرد ، دراز کشیده بودم و داشتم به شیدا پیام میدادم ک صدای خوش امد مامانو شنیدم . صدای تشکر مهمونم اومد . انگاری یه مرد بیشتر بود ، چند دقیقه ای ک گذشت صدای در اتاقم اومد . لابد مامان بود ک میخواست صدام کنه برم پیششون .
+ بله ؟؟
- مانا جان !!
+ جانم مامان
در باز شد ، منم صورتمو به طرف در و مامان کردم ببینم چی میگه اما ،،،،
مامانو ندیدم و بجاش کسیو دیدم ک هیچ انتظار دیدنشو الن و اینجا ، حتی تو خیالمم نداشتم چه برسه تو اتاقم . چشام یه وجب باز شده بود و با تعجب نگاش میکردم . اما اون با لبخند نادرش و تیپ همیشه شیکش وایساده بود و بهم نگاه میکرد .
وااااااییییی ،،،، تازه موقعیتمو فهمیدم ک جلوش دراز کشیدم و شال از رو موهام افتاده . سریع بلند شدم و شالو از رو شونه هام انداختم رو سرم و ، وایسادم .
هم هنوز تو شک بودم ، هم استرسم گرفته بود ، هم حرصم گرفته بود از حضورش چون غیر قابل باورم بود .
- سلام
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+ سلام
- خوب هستین مانا خانم ؟؟
- ممنونم .
به مامان نگاهی انداختم که داشت با چشم و ابروش بهم اشاره میکرد ک یه وقت چیزی نگم و مراعات کنم ،،،،
پس این بود مهمون خاص مامان ک انقد براش مهم بود ابرو ریزی من جلوی ایشون . هر چی میکشیدم از دست این کارای مامان بود . ای خدااااا از دستشوووون من سرمو به کجا بکوبممممم !!!!
با حرص و خشمی ک سعی در کنترلش داشتم گفتم :
+ بفرماید اقای احمدیان ، خوش اومدین .
- ممنونم
مامانم گفت :
- من برم شربت و شیرینی بیارم براتون ک الن حسابی میچسبه . بفرماید اقای احمدیان . خیلی خوش اومدین .
- خیلی ممنونم خانم ذاکری ، راضی به زحمتتون نیستم اصلا .
- خواهش میکنم این چه حرفیه . الن میام ببخشید .
- مرسی ، بفرماید .
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۳۶
* مامان ک رفت من دست ب سینه و با ریتم اروم پامو به زمین میزدم و به جلوم نگاه میکردم . اما احمدیان با کمال خونسردی با دقت داشت کل اتاقمو دید میزد ، بعد از یه دقیقه گفت :
- اتاق قشنگی داری .
فقط ممنون خشک و خالی بهش گفتم و همینطور سرد بهش نگاه میکردم . رو بهم با لبخند گفت :
- ممنون ک اجازه با هم صحبت کنیم .
جااااااااان !!!!! الن چی گفت این ؟؟؟ من اجازه دادممممم !!! کییییی ؟؟ وااااای از دست مامان واااای ... نگاه عادیم باز متعجب شده بود ، اما اون بدون توجه ادامه داد :
- میدونید ک در مورد چی میخوایم صحبت کنیم ؟؟
خیلی عادی گفتم :
+ بله
- خب ،،، میتونم بشینم یا باید سرپا وایسیم !!
واااای خدا ک چقد این پرو بود . من حتی قیافتو نمیخوام ببینم باز بیایی بشینی و صحبت کنیم . اییی خداااا .... از مجبوری گفتم :
+ بفرمایید ...
روی تختم نشست ، منم رفتم روی صندلی کنار کامپیوتر روب روش نشستم . بعد از کمی مکث گفت :
- میشه دلیل مخالفتتونو بدونم مانا خانم ؟؟
+ مامانم بهتون نگفته!!!
- گفتن . ولی من میخوام از زبون خودتون دلیلتونو بشنوم .
حالا من به این زبون نفهم چی بگممممم !!! چطور بفهمونم ک نمیخوام رنگشو هم ببینممممم ...
+ اقای احمدیان ببینید .....
- ارمان .
با تعجب بهش نگاه کردم ک گفت :
- لطفا ارامان صدام کن ، اینطوری راحترم . اقای احمدیان اینجا دیگ خیلی رسمی و سنگینه .
واااااایییی خداااااا . دیگ حرصم گرفته بوددددد . نفس عمیقی کشیدم و جدی گفتم :
+ بله داشتم میگفتم ،،، من کلا تو فاز ازدواج نیستم . یعنی کلا در مورد این موضوع فکر نمیکنم . و به این باورم که باید بین دو طرف یه کشش و علاقه ای باشه ، من هرگز به این وصلت راضی نیستم و نمیشم .
- اخه چرا ؟؟ مگه مشکلی در من هست ک انقد ناراضی هستین . اگ مهم علاقست ک بعد از ازدواجم شکل میگیره و پایدار تره . و اگ بحث زود بودنه ، من هیچ عجله ای ندارم و تا هر زمانی ک بگین صبر میکنم .
+ حالا هر بحثیم میخواد باشه و هر چقدم شما بگید من قبول نمیکنم . ببخشید ک اینو میگم ولی اب منو شما تو یه جوب نمیره . من تا حالا فکر میکردم شما حتی حاضر به دیدن من نمیشید چه برسه اینکه الن به عنوان خواستگار اومدین خونمون . استاد منو شما خیلی تفاوت نظر و سلیقه داریم و اصلا بدرد هم نمیخوریم .
- مانا خانم ....
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۳۷
* صدای تقه در شد و مامان با سینی شربت و ظرف شیرینی اومد داخل . بهمون تعارف کرد و بعد از تشکر احمدیان رفت بیرون .
ادامه داد :
- مگه همه آدمایی که ازدواج کردن همون اول همه چیز جور بود براشون ؟ نه اصلاً ،،، کم کم این اتفاقا میافته ، شاید اوایل همینطور که شما میگید باشه ، ولی عشق که به وجود بیاد به نظرتون همینطور شرایط میمونه !! نه ،،، عشق خیلی چیزا رو تغییر میده ، شاید روزی که عاشق شدین شما هم به این باور من برسید . اما اگه شما از این حرفهایی که اون موقع من بهتون زدم هنوزم ناراحتیم همین الان ازتون عذر خواهی می کنم ، ولی شما هم منطقی فکر کنید لطفاً ، اون حرفا از روی دشمنی یا حرص دادن شما نبود ، بلکه حق بودند به هر حال من یه استاد دانشگاه بودم و شما دانشجو . اونا هم حالا برمیگرده به چند وقت پیش و سوء تفاهمی که پیش آمده بود . بحث الان کاملاً متفاوت و جدا از اوناست و نباید همه رو با هم در نظر گرفت . خواهش می کنم منو به خاطر اون حرفام ببخشید اگه بخاطرش ازم دلخورین .
+بله شما درست میگید ، ولی به زور که نمیشه کسیو وادار به انجام کاری کرد . من وقتی دلم نیخواد که نمیدونم چیزی رو به زور قبول کنم ، اگ قرار هم بود به هر کس دیگه جواب بدم ، اما عذر می خوام که اینطور میگم ولی به شما رو هرگز ... حالا شما هر چقدر میخوای بگید ، ولی من خیلی وقت جوابمو دادم بهتون آقای احمدیان ، بیشتر از این نمی خوام این بحث رو که به نظرم آخرش با اولش تفاوتی نداره رو ادامه بدیم . بهتره تمومش کنیم تا دلخوری بیشتری پیش نیاد با حرفامون .
- همین ؟؟
+بله ، ممنون از اینکه تشریف آوردن اینجا ولی من جوابم تغییر نمیکنه .
معلوم بود حسابی از حرفام ناراحت شدم ولی در عین آرامش بازم گفت :
- اینا حرف های اول و آخرتونه دیگه آره ؟
- دقیقا
با لبخند تلخی گفت :
- ولی من کوتاه نمیام . انقد میام و میرم تا جواب مثبتتو بگیرم و همه چیز درست بشه . تا اون اتفاقی ک دلم میخواد بیافته . کاری میکنم ک دل شما هم راضی بشه ، از سنگ ک نیست ،،، پس روزی نرم میشه ، من از همین لجاجت و اخلاقتون خوشم اومده مانا خانم . پس دست بردار نیستم . اگ یه عاشقم مینجنگم برای عشقم و تسلیم نمیشم . و مطمعن باشید ک تو این جنگ میبرم .
وااای خدااا ، باز که چرت و پرتای دیگ ای رو شروع کرد ... نمیدونستم واقعا چی بگم و چیکار کنم از اینهمه پرویی این مرد .
با عصبانیت بلند شدم و گفتم :
+ لطفا تمومش کنید ، من حرفامو زدم ، شما هر کاری ک دوست دارید و بکنید ولی من ادمی نیستم ک زود وا بدم تا شما به هر چیزی ک مخواید برسید . سر حرفم میمونم ، چون نمیخواممممم ، دلم نمیخوااااددد . لطفا دیگ اینجا نبینمتون . هیچچچ وقتتتت .
باوعصبانیت به روبه روم خیره شدم ، از عصبانیت نفس نفس میزدم . میدونستم خیلی زیاده روی کردم و بی احترامی . ولی دیگه واقعا خونم به جوش اومده بود ... اخه تا چقد اجبار و زور !! تا چقد پرویی !!! اما اون در کمال جدیت و احترام بلند شد و گفت :
- ارو م باش مانا خانم . من که سعی نداشتم عصبانیتون کنم . بازم ممنونم ک بوقتتو در اختیارم گزاشتی . مواظب خودت باش . خدانگهدار ...
و رفت ...
اما من بس که عصبانی بودم ، هیچ جوابشو ندادم ، حتی تو دلم گفتم : هِرررررییییی
ای بری که دیگ بر نگردی من ریختتو نبینم . خدایااا من چیکار کنم ؟؟ کمکم کن ...
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۳۸
* بعد اینکه مامان ارمانو بدرقه کرد ، دلخور اومد تو اتاقم و گفت :
- مانا چی گفتی بهشون ؟؟ مگه بهت نگفتم همین امبارو ملاحظه و ابرو داری کن !!! اخه دختر تو ....
نزاشتم بقیه حرفشو بزنه و با عصبانیت گفتم :
+بسه ماماااان ،،،، اینا یعنی چیییی ؟؟ مگه من ادم نیستم !!! مگه من حق انتخاب برای اینده و زندگیم ندارم !!! اخه چرا شما هیچ وقت حقو بهم نمیدین و برای نظر و حرفام ارزش قائل نیستین ؟؟ چررررااااا ؟؟؟؟
مامان سری از افسوس تکون داد و گفت :
- چرا اینطوری میگی مانا ؟؟ تو دختر و پاره تنمونی . ما جز خوشبختی تو مگه چیز دیگ ای میخوایم ؟؟ حالا مگه چی میشه یکم روش فکر کنی ؟؟ فقط برای اینکه یه روزی بهت گفته بالا چشمت ابرو ، اره !!!!!
+ اره مامان ، چون دوسش ندارم ، چون حالم ازش بهم میخوره ، چون نمیخوام با کسی کهوهیچ کسی بهش ندارم ازدواج کنم ... خیالت راحت مامان خانم ، هنوز انقد از سن ازدواجم نگذشته که غصه بخوری ، یه بار بهتون گفتم مــــــن اینـــــــو نمیــــــخوامـــــــ ... پس تمومش کنید این موضوع حال بهم زنو ک از ظهره اعصابمو ریخته بهم . لطفا تنهام بزارید ، حالم خوب نیست .
- چی بگم به تو دختر ،،، باشه ...
و از اتاق رفت بیرون .
نشیتم رو تخت و با دست سرمو گرفتم . دیگه داشت سرم منفجر میشد . اعصاب نمیزارن که برا ادم . واقعا نمیدونستم کی میخواست این قضیه تموم شه من از دستشون خلاصشم . ای خدااااا
دلم میخواست برم یه جایی و از ته دل داد بزنم بلکه دلم و اعصابم ارومشه .
چند هفته از اون قضیه گذشته بود و حالا شیدا ما رو برا مراسم عقدش دعوت کرده بود ، سمیرا گفته بود برو نراسمش بریم خرید ، من ک چیزی لازم نداشتم ولی با سمیرا همراهی میکردم فقط . خلاصه جشن شیدا هم به خوشی تموم شد ، برای اولین بار نامزدشو دیدیم ، خیلی پسر با ادب و با شخصیت در عین حال خوشگل و خوشتیپم بود ، خیلی خیلی بهم میومدن . منو سمیرا واقعا از این اتفاق که بهترین دوستمون داره ازدواج میکنه خوشحال بودیم . مهمونای زیادی داشتن و مراسمم عالی بود .
اخر شبم با اقا افشین برگشتیم خونه . برای اخر تعطیلیم با خانواده همه یه سفر به جنوب رفتیم . خوب بود و خیلی خوش گذشت بهمون ولی حیف که این سه ماهم زود تموم شد و باز شروع درس و دانشگاه .
از شانس گند من احمدیانم امسال بود ، ولی دلیل رفتار بد همیشگیم با احمدیانو بچه ها همون موضوع پارسال تصور میکردن و از جریان خاستگاریش خبر نداشتن ، اونم خیلی ضایعه رفتار نمیکرد ، اما نگاها و توجه های کمش بازم رو اعصابم بود .
خداروشکر بعد اون روز دیگه خبری ازش نشده بود و منم خیالم راحت ک دیگ از دستش خلاص شدم ....
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡