─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲
* تا آخر کلاس با اخم بهش نگاه می کردم و به حرفاش گوش می دادم و گه گاهی متوجه نگاهش به خودم می شدم، اما توجه نمی کردم.
کلاس که تموم شد بچه ها وسایلشون رو برداشتن و از کلاس خارج می شدن. منم به همراه شیدا و سمیرا داشتیم میرفتیم که احمدیان گفت:
_ خانم احدی؟
با بی میلی به طرفش چرخیدم.
_ فکر کنم می خواستیم در مورد تأخیرتون با من صحبت کنید، نه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ بله
شیدا و سمیرا هم سریع از کلاس خارج شدن و در رو بستن، احمدیان با خیالی آسوده روی صندلی لم داده بود و دستاشو گذاشته بود زیر چونه ش و زیر چشمی به من نگاه میکرد. آروم رفتم طرف میزش و خونسرد گفتم:
_ استاد ما مثل همیشه سر ساعت راه افتادیم، اما به دلیل تصادفی که پیش اومده بود راه بند اومده بود ، برای همین دیر رسیدم. من به مامانم گفتم که بیاد باهاتون صحبت کنه.
خیلی عادی و بی توجه به حرفام گفت:
_ خانم احدی می دونم شما درست میگید، خانم ذاکری برای ما بسیار مورد احترام و عزیز هستن، اما شما برای هر کاری حق ندارید از ایشون استفاده کنید. برای من همه ی دانشجوهام برابرند، چه درس خون و چه تنبل، چه پول دار و چه بی پول، و چه آدمی که پارتی داره و چه نداره، برای من همه یکی اند. شما دانشجو هستی و موظف هستید تا سر وقت سر کلاس هاتون حاضر باشید و درست درس بخونید . می فهمی چی میگم، یا نه؟
حرفاش برام مثل پتکی بود که کوبیده می شد تو فرق سرم، داشتم آتیش میگرفتم. با اخم و عصبانیت به پایین نگاه می کردم، و هیچ نگفتم تا اینکه گفت:
_ خانم احدی!! متوجه حرفام شدین؟
سرم رو بالا گرفتم و با قیافه ای حق به جانب گفتم:
_ بله، شدم. اما من هرگز از مادرم سوء استفاده نکردم، بعد هم استاد، من که با میل خودم دیر نکردم، علتش رو هم براتون توضیح دادم، اگر متوجه شده باشید.
_ به هر حال من حرفامو زدم، امیدوارم که دفعه دیگه دیر کردنتون تکرار نشه.
با کمال پر رویی و خونسردی کیفشو برداشت و از کلاس خارج شد. از شدت عصبانیت دستم رو محکم زدم به میز و گفت: ا َا َا َﻩ ﻩ لــــعنــتـــــــی ...
ثانیه ای نگذشته بود ک در باز شد ، سریع به سمت در چرخیدم و چهره متعجب اقا احمدیانو دیدم ، چند ثانیه مات هم بودیم ک گفت :
- خانم احدی خودتونو کنترل کنید .
و با پوزخندی ک سعی در کنترلش داشت ک به خنده تبدیل نشه در رو بست و رفت .
از اینکه جلوی این مردک مغرور ، متکبر واکنش نشون داده بودم از خودم بدم میومد ، میخواستم سرمو بکوبم به دیوار ،،، وااای خدا چرا همش من باید جلوی این انقد ضایع بشم . چقد امروز بد اورده بودم من .
چند دقیقه ک گزشت وسایلمو برداشتم از کلاس زدم بیرون ؛ بچه ها یه گوشه منتظرم بودن به سمتشون رفتم ، از قیافم مشخص بود ک شدید عصبانیم خون خونمو میخورد ، سمیرا با نگرانی پرسید :
- مانا چیشده ؟؟؟ چرا قیافت اینطوریه ؟؟
با همون عصبانیتم گفتم :
- مردک مزخرف ، حالم ازش بهم میخوره ، بیشعور ، بی لیاقت
با لحن احمدیان گفتم : ( شما حق ندارین از مادرتون سو استفاده کنید ، همه دانشجوها برای من یکی اند ...) اَه اَه اَه
بچه ها از اینطور صحبت کردن من خندشون گرفته بود اما من هنوز شاکی بودم از این اتفاقا .
کلاس بعدی با استاد فتحی داشتیم ، برعکس کلاس قبل این کلاس خیلی بهتر بود ، گرچه بخاطر حرفا و اتفاقای کلاس قبلی و احمدیان (...) زیاد حواسم جمع نبود و ذهنم درگیر بود ..
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۶
* صبح روز بعد از مامان شماره اقای شریفی رو گرفتم تا برای شب ک جشن عروسی بود بیاد دنبالم و منو ببره ، شمارشو گرفتم و بعد چند بوق جواب داد :
- الو بفرماید ..
- سلام ، اقای شریفی؟؟
- سلام ، بله خودم هستم بفرماید .
- احدی هستم ، مانا احدی .
یکم مکث کرد و لحنش ایندفعه عوض شد و گفت :
- خوب هستین خانم احدی ؟ عذر میخوام بجا نیاوردم . درخدمتم
- خواهش میکنم ... حدود ساعت ۷/۳۰ میتونید بیاید دنبالم ؟
- بله حتما ، بیام کجا دنبالتون؟
- خونمون
- چشم ، سر ساعت حاضرم
- خیلی ممنونم
- خواهش میکنم .
- خب پس تا شب ، خدافظ
- خدانگهدار
لباسم ک قرار بود بپوشم یه پیرهن زرشکی رنگ ک تا یکم پایین زانوهام بود ، چند گل درشت و ریز به همون رنگ هم روش با مهره کار شده بود . در کل ساده اما زیبایش تو ساده ایش بود . با یه شال مشکی و ساپورت مشکی انتخاب کردم .
یه ارایش ساده و ملایم ، هماهنگ با رنگ لباسم زدم . تو ایینه نگاهی به خودم انداختم تا ببینم مشکلی نداشته باشم . اما مثل همیشه زیبا اراسه . بله کم کسی ک نیستم . سرکار خانم مانا احدی ،،، خدای جذابیت و خود شیفته ای .
از تعریف خودم خندم گرفته بود .
یه مانتو سفید مجلسی رو لباس پوشیدم و به ساعت نگاه انداختم . ۷/۲۵ بود ک شریفی زنگ زد به گوشیم .
- الو
- سلام خانم . من دم در هستم .
- ممنون الن میام .
گوشی و قطع کردم و با مامانم خدافظی کردم . از خونه خارج شدم . به اطراف نگاهی انداختم و چشمم به اقای شریفی افتاد ک دست به سینه به صمند سفیدش تکیه داده بود و منتظر منو نگاه میکرد . الن ک دقت میکردم دیدم واقعا پسر جذابیه . هیکل ورزشکاری و قیافه ای مردونه و زیبا .
وقتی نزدیکش شدم با دقت بیشتری به صورت و لباسام نگاه میکرد . با لبخندی خودشو جابه جا کرد و درو واسم باز کرد و گفت :
-بفرماید
واااایی چ جنتلمنانه . خخخخ
منم با لبخندی کمرنگی تشکر کردم و نشستم . پرسید :
- کجا باید ببرمتون !!
- تالار لاله
ابروهاشو داد بالا و گفت :
- اهان
الن متوجه شد این طرز لباس و صورتم برا چیه .
به راه ک افتادیم ، از سکوت ماشین خسته شدم . گفتم :
- میشه یه اهنگ شاد بزارید !!؟؟
با تعجب از ایینه نگاهم کرد و گفت :
- روز اول گفتین قطع کنم . فکر میکردم از اهنگ خوشتون نمیاد .
- نه دوست دارم . ولی بستگی ب شرایطم داره ک حوصلشو داشته باشم یا ن .
- بله . چشم الن میزارم .
نیم ساعتی بخاطر ترافیک تو راه بودیم . دقیق ساعت ۸ رسیدیم ، تا پیاده شدم گفت :
- شب خوبی داشته باشید ، امیدوارم بهتون خوش بگذره .
- ممنونم ازتون .
- عذر میخوام ،،، ساعت چند بیام دنبالتون ؟؟
- نمیدونم ، هر وقت خواستم برگردم زنگ میزنم بهتون .
- باشه ، پس فعلا خدانگهدار .
- خداحافظ .
بعد از چند قدمی ک به سمت در تالار رفتم ب شیدا زنگ زدم ک بیاد دم در تا با هم بریم داخل .
تالار بزرگ و شیکی بود . با وجود انبوه زیاد ماشین مطمعنن مهمون زیاد دعوت داشتن و مختلط بود جشنشون . بعد از چند دقیقه شیدا اومد و با هم وارد شدیم . اونم لباس شیک و قشنگی به رنگ طلایی پوشیده بود با شال همرنگ و ساپورت مشکی . ارایششم عالی بود . در کل دختر زیبایی بود از هر نظر .
بهم گفت :
- سلام . چرا انقد دیر کردی ؟؟
- چنانم دیر نکردم ک ، هنوز ساعت ۸ . تو زود اومدی خب ب من چ .
- نخیرم منم یک بیست دقیقس ک اومدم . اما همین بیست دقیقه خیلی بهم سخت گذشت .
- اااا چرا ؟؟
- بس شلوغه و هیچ کسیو نمیشناسم یکه و تنهام . سمیرا هم بس سرش شلوغه همون اول بهم خوش امد گفت و رفت دیگ ندیدمش
- اها . خب عروسی تک ابحیشه دیگ . نمیتونه ور دلت باشه ک . پس خیلی شلوغه اره !!!
- اره بابا . کسی به کسی نی ک .
وقتی وارد سالن اصلی شدیم با اونهمه ادم و رنگ و وارنگایی ک دیدم هنگ کردم . شیدا دستمو گرفت و منو برد طرف صندلیایی ک انتخاب کرده بود و نشستیم .
#ادامه_دارد
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۷
* رو صندلی نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم ک شیدا گفت :
- مانا !!
-جانم
- نمیخوایی مانتوتو در بیاری ؟
بس ک شلوغ و پر سر صدا بود و محو اطراف شده بودم کلا یادم رفته بود ، خندیدم و دراوردمش و کنارم گذاشتم .
دختر پسرای جوون با لباسای زیبا و البته باز داشتن وسط میرقصیدن ، عروس دامادم تو جایگاهشون بودن و با لبخند مهموناشونو نگاه میکردن . سهیلا واقعا تو اون لباس میدرخشید و زیبا شده بود با اون ارایش و یاسر هم کت و شلوار سورمه ای با پیرهن سفید و موهایی جذاب کم از سهیلا نداشت و هر دو واقعا بینظیر شده بودن و بهم خیلی میومدن . هر چی اطرافو نگا میکردم ک سمیرا رو پیدا کنم ندیدمش . بعد ده دقیقه دیدمش ک با لباس قرمز بلند و زیبایی ک روش کار شده بود و ارایش صورت و موهای عالی ک مث فرشته ها شده بود داشت با مامانش صحبت میکرد ، با لبخندم تحسینش کردم چون خیلی قشنگ شده زود . وسایل پذیرایی رو برامون اوردن و مشغول خوردن و صحبت با شیدا بودم ک متوجه سنگینی نگاهی رو خودم شدم .
سرمو دادم بالا و نگاه پسر قد بلند با کت شلوار قهوای و بلوز کرمی ، کراوات قهوای ، موهایی با حالت زیبا شدم ک جلوم ولی کمی دور وایساده و خیره نگاهم میکنه .
خیلی عادی چشم ازش گرفتم و مشغول خوردن شربتم شدم ، با برخورد دستم با بچه ای ک از کنارم رد میشد کمی از شربتم ریخت رو دستم و چن قطره هم رو لباسم . اخمی کردم و اون بچه رو زیر زبون یه چی نثارش کردم . بلند شدم تا دستمو بشورم . اخه از چسبناکی بدم میومد .. کارم ک تموم شد و داشتم میرفتم پیش شیدا از پشت سرم یکی گفت :
- خانم !!!
سرمو برگردوندم طرفش ،،، دقیقا همون پسره ک اونجا بهم خیره شده بودش ، حالا با لبخند پشت سرم و نزدیک بهم وایساده بود . خیلی عادی گفتم :
- با منید؟؟
- بله با شما بودم . خوب هستین ؟؟
- بله ممنون .
- اون موقع داشتم بهتون نگاه میکردم
- بله متوجه شدم
- و دیدم شما واقعا خانم زیبایی هستین .
اخمی رو صورتم نشست ولی چیزی نگفتم ، اما اون ادامه داد :
- میتونم اسمتونو بدونم !!!
من اصلا نمیشناختمش و لزومی نمیدیم بخوام اسممو بهش بگم ، خیلی جدی گفتم :
-نه
از جوابم خیلی جا خورد و با کمی مکث گفت :
- فکر نمیکنم سوالم خیلی سخت باشه . . .
-شما سوال پرسیدین و من جواب دادم .
- بله ولی مگه مشکلی داره من اسمتونو بدونم ؟؟
- من میلی ندارم به اینکه اسممو بگم .
با پوزخندی گفت :
- مگه خوراکی تعارف کردم!!!
از حرفش ناراحت شدم و گفتم :
- هه هه بامزه . . .
- چقد شما زبون تندی دارین
خیلی سریع و پرو گفتم :
- مگه چشیدی ؟؟
از جوابم غافل گیر شده بود ، اما بعد از مکثی کوتاه با لبخندی شیطانی و چشمانی تنگ شده گفت :
- اگ بزاری بچشم . بله میشه گفت چشیدم .
عصبانی گفتم :
- میشه دهنتو ببندی !!!
از جوابم لبخند رو صورتش یخ کرد و جدی گفت :
- ای ای ای ، خانم کوچولو حرف دهنتو بفهم!!!
- من میفهمم این تویی ک خودتو زدی ب نفهمی .
دیگ معلوم بود کلافه و حرصی شده بود . برا همین با عصبانیت موهایی ک رو شونم ریخته بود و با دست گرفت و پرت کرد پشت سرم و عصبی گفت :
- ببند دهنتووو
و پوزخندی زد و از کنارم رد شد . بخاطر این کارش خون تو مغزم از عصبانیت میجوشید و چرخیدم سمتش و بلند گفتم :
- احمق روانی . مگه حیووونی !!؟؟
اما اون بدون واکنش به راهش ادامه داد و رفت و این من بودم ک داشتم از عصبانیت منفجر میشدم ، پسره بیشعور ،بی شخصیت ، سادیسمی . . . .
#ادامه_دارد
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۸
* سریع و کلافه رفتم پیش شیدا ، هر کار میکردم تا بتونم خودمو اروم کنم و به اون پسره احمق فکر نکنم نمیشد ، اخرم شیدا این حالمو ک دید پرسید :
- چیزی شده مانا؟؟
- ن چ چیزی !!
- یه جوری شدی ، بهم ریختی انگار .
- ن خوبم ، فقط اینجا یکم زیادی شلوغه ...
- خب عروسیه دیگ ، چیز عادیه شلوغی و صداهاش .
- اره ،،، میگم سمیرا رو ندیدی؟؟
- ن نمیدونم کجا واسه خودش میچرخه .
چند دقیقه ک گذشت و همینطور به تماشا رقاص ها و بقیه میگذروندم همون پسره بی شخصیتو دیدم ک داره با یکی دیگ صحبت میکنه و شربت کوفت مکنه . همینطور ک غضبناک بهش نگاه میکردم یه فکری بسرم زد ، رو ب شیدا گفتم :
- شیدا اون پسره رو میبینی ؟؟
بهش اشاره کردم . شیدا هم جایی ک دستم ب طرفش بود و نگاه کرد و دیدش .
- خب ک چی !! خوشگله نه ؟؟
- برو ازش ساعتو بپرس .
شیدا با تعجب بهم خیره شده .
- وااا مگه ساعت نداری ، خو از گوشیت ببین
- دارم بابا ، میخوام یه کاری کنم .
- چیکار ؟؟
- اااا انقد سوال نپرس ، برو جون مانا انجام بده اینی ک بهت گفتم .
- اخه نمیگه دختره چرا اومده از من ساعت میپرسه ، اونم با وجود اینهمه ساعت و گوشی و ادم .
- تو کاری ب اینا داشته باش . برو دیگگگگه ، خواهشششش
- از دست تو مانا ... باشه
- مرسی عشقمممم .
ی چشمک زدم بهش و راهیش کردم تا بره . خیلی عادی به پسره نزدیک شد و خیلی ریلکس ازش ساعتو پرسید ، اونم دستشو برگردوند تا ساعتشو ببینه و جواب شیدا رو بده کهههههههه .......
تمام شربتی ک تو لیوان بود ریخت رو لباس گرون قیمت و شیکش .
اخیشششششش دلم خنک شد ...
وقتی اینطور شد شیدا حسابی شرمنده شد و ترسیده بود ، پسره با عصبانیت رو به شیدا بلند شد ، اما چیزی بهش نگفت ، منم سریع رفتم طرفشونو دست شیدا رو گرفتم و اوردم سمت میزمون و یه پوزخند بهش زدم و به گند رو لباسش اشاره کردم و زدم به خنده . اما فقط اتیشی بهم نگا میکرد و چیزی نگفت و سریع از تالار خارج شد .
شیدا با نگرانی گفت :
- وااای مانا دیدی چیشد؟؟
- بله ، عالی شد .
- چراا ، همش تقصیر توعه ، گفتی ساعتو بپرسم ، اونم شربتا ریخت رو لباسش و نابود شد ،
- حقشه ، هنو کمشه پسره عوضی
- وااا ،،، چرا اینطور میگی ؟؟ مگه چیکارت کرده؟
ماجرا رو براش تعریف کردم تا از همه چی اگاه بشه . اخرم با خنده گفت :
- پس حقشه پسره دیوونه .
- اره ک حقشه
- ولی عجب مارمولکی هستی ها مانا ...
- ب من میگن مانا خانم نه برگ چغندر
با هم زدیم زیر خنده .
مدتی گذشته بود ک سمیرا اومدم پیشمون . با لبخند گفت :
- سلام به دوستای گلم ، خیلی خوش اومدین خوشحالم کردین .
با دلخوری بهش گفتم :
- سلام سمیرا خانم ، نمیومدین دیگ ، مهمونای دیگتون منتطرن بفرماید ، ما ک کسی نیستیم .
خیلی ناراحت و شرمنده گفت :
- وااای ببخشید تو رو خدا ، والا وقت سرخاروندن ندارم ، ول نمیکنن ک ادمو .
شیدا گفت :
- اره دیگ ،،، خواهر عروس بودن هم این سختیا رو داره ،
- اره والا ، به هر حال شما ببخشید منو شرمنده ک نتونستم بیشتر پیشتون باشم . دیگ چخبرا ؟؟
- خبرا ک دست شماست سمیرا خانم .
- ن بابا ، من ک خبری ندارم ...
بعد با ذوق پرسید :
- بچه هااا ... لباسم چطوره ؟؟ ارایشم چی !!
و با نیش باز یه چرخ زد و منتظر بهمون نگاه کرد .
گفتیم نزنیم تو ذوقش و با لبخند گفتم :
- خیلی خوشگل شدی سمیرا ، دفعه اول ک دیدمت همینطور خیرت شده بودم .
ذوق زده گفت :
- وااااقعااا ، وااای میدونستم . معلوم نی امشب چن تا کشته مرده دادم .
- اووووه حالا انقد تحویل نگیر از خودت ی تعریف کردم .
- حقیقته خب . پ خبر کنم اورژانس دم در باشه برا پسرامون .
هر سه تامون از این خودشیفته بودنش خندیدم .
شیدا گفت :
- راستی سمیرا ،،، تو ک انقد از خان داداشت تعریف میکردی چرا معرفیش نکردی بهمون؟؟ نکنه نیومده ؟؟
- ایییی واااای ، کلا یادم رفته بودش . الن بهتون نشونش میدم .
ب اطراف نگاهی انداخت و گفت :
- اااااا کجاست ، همین جا زود ک ، کجا غیبش زده !!!
من گفتم :
- اونم برادر عروسه ، مث تو معلومه سرش خیلی شلوغه دیگه .
- نه بابا از اول برا خودش اینجاست ، هیچ کار نکرده ک .
همینطور ک داشت دنبالش میگشت ب سمت در سالن نگاه کرد و لبخند اومد رو لبش .
- اهاااان ، اقا سهرابمون هم اومد ، اونهاش بچه ها .
سرهامونو به سمت جایی ک سمیرا اشاره کرد برگردوندیم و با گفتن مشخصات پسری ک داشت میومد و ما دنبالش گشتیم و در اخر با دیدنش هم چشم و هم دهن منو شیدا نیم متر باز شد و با هم گفتیم :
- اینههههه ؟؟؟؟
#ادامه_دارد
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۹
* سمیرا لبخندش با دیدن قیافه های ما از صورتش محو شد و با تعجب پرسید :
- خب اره ،،،، چرا شماها قیافه هاتون اینطوری شده؟؟
منم اخم کردم و گفتم :
- اینهمه ازش تعریف میکردی سهرابمون اینطوریه سهرابمون اونطوریه ، این بود داداش خوبت ، خوب خودشو بهمون نشون داد .
تعجب سمیرا ببیشتر شد و گفت :
- یعنی چی !! شما قبلا باهاش برخورد داشتین؟
- بله ، اونم چه برخوردی .
- بگو تا بدونم چیشده .
قضیه رو براش تعریف کردم ، وقتی تموم شد گفت :
- من از طرف داداشم ازت معذرت میخوام ، ولی مانا خانم حالا طوری نمیشد اگ اسمتو میگفتی ، چیزی ازت کم میشد !!! تو هم بی تقصیر نبودی .
- ن چیزی کم نمیشد ، ولی چیکار میکردم وقتی هیچ نمیشناختمش و دلم نمیخواست بگم بهش .
- تو هم حسابی تلافیتو کردی و لباسشو نابود کردی دختر .
- حقشه ، میخواست اون کارو باهام نکنه .
از این طرز حرف زدن و کارامون خندید و گفت :
- بزار برم بهش بگم ببینم اون چی میگه .
بلند ک شد شیدا گفت :
- سمیرا گوشیتو داری؟
- اره ، چطور ؟
- من بهت زنگ میزنم ، گوشیو طوری بگیر ما هم صداشو بشنویم ببینیم چی میگه .
- لازم نکرده ، باز میترسم یه حرف بزنه به خانم بربخوره اوضاع بدتر بشه .
- نه اشکال نداره ، مانا قول میده بهش برنخوره .
منم صورتمو کردم طرف دیگ . یعنی برام مهم نیست و نظری ندارم .
- باشه ولی عواقبش پا خودتون .
بعد زنگ زدن به گوشیش صدا رو گزاشتیم رو بلندگو و گوشامونو بهش نزدیک کردیم تا بشنویم ، با این سر و صداهای تالار زیاد صدا نمیومد ولی بازم یه چی شنیده میشد .
سمیرا ک نزدیک سهراب شد گفت :
- داداش راستی ...
- جانم
- دوستامو دیدی؟
- نه کجان ؟؟
- سمیرا هم به ما اشاره کرد ، ما هم سریع خودمونو عادی گرفتیم و انگار ن انگار ک اتفاقی افتاده ، سهراب تا ما رو دید با تعجب گفت :
- واقعا !!! مگه اونا دوستاتن ؟؟
- اره خودشونن .
- انقد ازشون تعریف میکردی همین بود تعریفت !؟!
- متاسفانه بله ، کاملا تعریفام برا همتون برعکس در اومده . برام تعریف کردن ک چه اتفاقایی افتاده .
- اااا پس شاهکاراشونو بهت گفتن .
- واقعا ک ،،، تو خجالت نمیکشی سهراب !! با ۲۸ سال سن و این جایگاهت تو جامعه اینطور برخورد کردی ،، اینه رسم مهمون نوازیت ؟؟
- واا سمیرا اینا چ ربطی داره ، گفتن یه اسم ساده انقد المشنگه داشت ؟؟ دختره پرو بیشخصیت ، نبودی ببینی چ به روز لباس قشنگم اورد . خوبه لباس تو ماشین داشتم والا ابروم امشب حتما میرفت بین اینهمه مهمون .
- به هر حال تو هم کارت اشتباه بود و اصلا اون واکنشت در شان تو نبود سهواب .
- حقشه دختره دیوونه روانی اصلا ....
دیگ چیزی نشنیدیم . به گوشی ک نگاه کردیم دیدیم سمیرا تماسو قطع کرده . لابد نمیخواست بیشتر از این فحشایی ک بهم میدادو بشنوم .
از قبلام بیشتر عصبانی بودم و خون خونمو میخورد ، عصبی گفتم :
- بره بمیره پسره سادیسمی الاغ ، این مثلا تحصیل کردس و دکتر مملکت ، خاک تو سر کسی ک به این مدرک داده .
شیدا ک حالمو دید با لحن اروم و تسکین دهنده گفت :
-اروم باش عزیزم ، حالا زیاد مهم نیست حرفاش ، ت ک بیشتر فحشش دادی تا الن ، بعدام تلافیشم سرش اوردی ، انقدم خودتو حرص نده ، خودتو بیخیال بگیر بابا ، فدا سرت .دیگ عصبانی نباش باشه ابجی جونم !!
دستمو گرفت و لبخند ارامش بخشی بهم زد .
هیچ نگفتم اما سعی میکردم عصبانیتمو کم کنم . چند دقیقه بعد سمیرا با شرمندگی اومد پیشمونو گفت :
- مانا واقعا ببخشید بخاطر حرفای سهراب اگ ناراحت شدی ، دفعه اولم ک هیچ کدومتون نمیشناختین همو . وگرنه اینطور نمیشد ، حالا تو بخاطر منم ک شده ببخشش ، بزار یه امشبو بهمون زهر نشه ، خب ؟؟
با اینکه هنوزم دلخور بودم ولی سمیرا بدبخت ک تقصیری نداشت این وسط ک بخاطر داداش بی عقلش بهترین شبش خراب بشه .
سعی کردم لبخند بزنم و گفتم :
- باش عزیزم ، بیخیال خودتو درگیر نکن . خوش باش امشبو .
یه چشمک بهش زدم تا حرفی نمونه و خودشو ناراحت نکنه بخاطر حالم . همون موقع کسی صداش کرد ، رو بهم گفت :
- مرسی گلم ، فداتشم ک درک میکنی
- خدانکنه این چ حرفیه .
- بازم مرسی .
اومد نزدیکمو گونمو بوسید و رفت ...
#ادامه_دارد
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۱۰
* ساعتی بعد شام رو اوردن ، زیاد اشتها نداشتم اما کمی خوردم ک ضعف نکنم . بعد جمع کردن ظرفها دوباره اهنگو روشن کردن ، ایندفعه رقص دونفره عروس و داماد بود ، همه برقا رو خاموش کردن و برق های رنگی و متحرک وسط سن رو روشن ، اهنگ اروم و زیبایی شروع ب پخش شد و عروس دامادم ک مطمعنن از قبل تمرین کرده و اماده رقص بودن وسط هنرنمایشونو شروع کردن ، واقعا قشنگ و رمانتیک میرقصیدن ، همه میخکوبشون شده بودن و جوونا هم گاهی سوت میزدن . اهنگ ک تموم شد هر دو همو در اغوش گرفتن و داماد پیشونی عروسو بوسید ، همه به افتخارشون سوت و دست و کل میشیدن اونا هم به طرف همه مهمونا تعظیم کردن .
حالا نوبت رقص تک نفره عروس برای داماد بود ، سهیلا واقعا زیبا و خیره کننده میرقصید ، عشق و میتونستم تو چشمای براق یاسر ببینم ک با شاف به عروسش نگاه میکنه .
امشب بهترین شب اوناست ، شب پیوند دو تا عاشق ، عاشقایی ک امشب پیوندشون تا ملکوت میرسه . و زندگیشونو اغاز میکنن .
بعد اتمام رقصها قبل از عروس کشون برای مهمونا بیرون تالار اتیش بازی داشتن و همه مهمونا رو به بیرون دعوت کردن ، همه اماده رفتن شد و وسایلاشونو برداشتن .
منو شیدا هم به همراه بقیه مهمونا رفتیم بیرون ، اتیش بازی با خروج عروس داماد شروع شد ، ترقه ها به اسمون پرتاب شدن و نورها به اقسام زیادی تو تاریکی اسمون نمایان میشدن ، فش فش های ابشاری بزرگی هم کنار عروس داماد روشن شدن . و دور تا دور ماشین عروس دامادو فش فش های کوچیک ابشاری به صورت قلب روشن کردن و صحنه زیبایی شکل دادن . بعدشم بادکنکایی ک دست عروس داماد به شکل پرنده و قلب بود رها کردن و به اسمون سپردن .
واقعا لذت بخش بود دیدن این برنامه ، همه با ذوق مشغول تماشا بودن .
منم ک داشتم با لبخند بهشون نگاه میکردم یکهو متوجه فشفشه کوچیکی شدم ک به سرعت از کنارم گذشت ، منم وحشتزده با جیغی از ترس خوردنش بهم ، خودمو پرت کردم یه طرف دیگ ، از شانس خوب من همون لحظه پام پیچ خورد و اه از نهانم بیرون اومد ، نزدیک بود ک بیافتم زمین ک کسی منو گرفت ، از شدت درد اه و ناله میکردم و اشکام شروع به باریدن کردن تو اون تاریکی کسیو نمیدیم و نمیدونستم کی منو گرفته تا اینکه صدای مردونه ای نزدیک گوشم گفت :
- خانم چیشد ؟؟ حالتون خوبه؟؟
صداش نگران بود ، سرمو به طرفش چرخوندمو بازوهامو گرفته بود و با نگرانی بهم نگاه میکرد ، با دیدنش هول شدم و عصبانیتم جاشو به درد داد ، اونم وقتی منو شناخت حالت چهرش تغییر کرد اما به روم نیاورد ، میخواستم خودمو جدا کنم ازش ک منو محکم تر گرفت و روی سکوی سنگی ک اون نزدیک بود نشوند .
خوشحال بودم ک کسی حداقل اون نزدیکیا نبود تا این اوضاع ما رو ببینه ، اگ کسیم بود با اونهمه سروصدا صدای جیغ و دادای منو از درد و ترس نشنیده بود .
هر چی دنبال شیدا میگشتم نمیتونستم ببینمش ، از درد ب خودم میچیپیدم و هر چند هم میخواستم جلوی این حیوون گریه نکنم نمیشد اشکام بند نمیومد و هی هم شیدا رو نفرین میکردم ک همین الن کدوم گوری غیبش زده بود ...
سهراب با لحن سرد اما نگران گفت :
- کجای پاتون دقیقا درد میکنه ؟؟
ولی من در مقابل سوالش هیچ نگفتم و اصلا بهش نگاه هم نکردم ، کمی عصبی دوباره پرسید :
- چرا لج میکنی !!! خب بگو کجای پات درد میکنه ؟؟
سرمو به طرف مخالفش برگردوندم و اروم گفتم :
- مچم
مچ پامو گرفت و چند تکون اروم داد ، درد داشتم ، تکوناش باز دردمو بیشترم میکرد ، با خودم گفتم نکنه بخاطر تلافی شربت ک ریختم روش بخواد پامو بشکونه یا بلایی سرم بیاره ، از این پسره سادیسمی هر چیزی برمیاد ک ، بلند باعصبانیت داد زدم :
- چیکار میکنی دیووووونههه !!!
- هیسسسس ، هیچی نگو
و بعدش محکم پامو به سمتی پیچ داد ک جیغ و دادم به اسمون رفت . از شدت دردش دوباره اشکم در اومد ، واااای خدا پامو شکوند رفتتتتت ، دیگ نمیتونم راه برمممم ،،،، مامان کجایی ببینی دخترت پا نداره دیگهههه ، خدا بکشتت پسره احمق ، الاغ ، دیوونه ، روانی ، خررررررر ...
صدام زیادی بلند بود اونم سریع چون ابرو ریزی نشه دستشو گزاشت رو دهنم و گفت :
- ساکتتتت ، چته انقد جیغ میزنی ، ابرومو بردی ک ، اااا
دهنمو گرفته بود و نمیتونستم چیزی بگم ،اخم کردم و اشاره کردم دستشو برداره . گفت :
- برمیدارم ولی قول بده جیغ نزنی ها .
با سر گفتم باشه .
اروم دستشو برداشت . به پام نگاه کردم و با بغض گفتم :
- پامو شکوندی ؟؟
- نه دیوونه . مگه مرض دارم بشکونم !!! حالا اروم پاتو تکون بده .
جرعت این کارو نداشتم با سر گفتم :
- نه ، نمیتونم ، نمیشه .
- چرا میتونی ، اروم تکونش بده ببینم خوب شده یا ن ، فقط اروم
چشمامو بستم و اروم سعی کردم پامو تکونش بدم .
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۱۱
* همونطور ک چشمام بسته بود اروم شروع به حرکت دادن پام کردم ، گرچه میترسیدم درد شدیدی یهو بگیره پام یا ببینم ک شکسته باشه و دیگ نتونم تمونس بدم استرس و ترس داشتم . اما برخلاف تصورم اون درد چند دقیقه پیشو اصلا توش احساس نمیکردم ، فقط یه درد خفیفی حس میکردم ، باورم نمیشد ، سریع چشمامو باز کردم و به پام نگاه کردم ، پرسید :
- درد نداره پات ک ؟؟
با ذوقی ک تو چشام بود بهش گفتم :
- نه
- هیچی ؟؟
- خیلی کم
-حالا بلندشو ببینم میتونی راه بری یا ن ؟
زودتر از من پا شد و دستشو به سمتم دراز کرد تا کمکم کنه بلندشم ، اما بدون توجه بهش خودم سعی کردم بلند شم . اونم کلافه دستشو با مکثی عقب کشید و گفت :
- حالا راه برو .
اروم و یکم با احتیاط و ترس شروع کردم به قدم برداشتن ، هیچ دردی احساس نمیکردم و خیلی خوشحال بودم ک دردی نداشتم . پرسید :
- چطوره ؟؟
- خوبــــــــه
- مشکلی ک نداری؟
- نه
سرشو تکون داد و گفت :
- برای احتیاط پیش دکترم برو ، اما فکر نکنم نیاز باشه چون مشکل خاصی نیست ، اما سعی کن زیاد رو پات فشار نیاری .
- باش
دیگ مهمونا اماده رفتن شده بودن و همه سوار ماشین برای عروس کشون . منم میخواستم به اقای شریفی زنگ بزنم بیاد دنبالم ک از شانس گند من گوشیم خاموش شده بود . سهراب ک کلافگیمو دید ک هی با گوشیم ور میرم و به اطراف نگاه میکنم بلکه شیدا نامردو پدا کنم ، گوشیشو به سمتم گرفت . نگاهی بهش انداختم و گفتم :
- نیازی نیست
- مطمعنی !!!
- بله
- دختر تو چرا انقد یه دنده و لجبازی ، اینهمه غرورو از کجا اوردی !!! خب بگیر دیگ کارتو انجام بده ، ناز میکنی چرا اخه ؟
بازم راضی به گرفتن گوشیش نمیشدم ، اما چاره ای نداشتم به کی رو میزدم !! ناچار گرفتم و به شماره اقای شریفی زنگ زدم .
- الو بله
- سلام اقای شریفی ، احدی هستم ، میشه بیاید دنبالم .
- سلام ، مانا خانم ؟؟
- اره خودمم
- این شماره خودتونه؟
- ن من گوشیم خاموش شده بود
- اها . چشم الن میام
- فقط سریع لطفا
- حتما حتما . خدانگهدار
گوشیو قطع کردم و به طرفش گرفتم . اونم بی حرف گوشیشو گرفت ، خواست بره ک دیدم واقعا کمال بی ادبیه بخاطر اینهمه لطفش گر چ از دستش شاکی بودم اما تشکر نکنم . اروم گفتم :
- راستی
وایساد و سروشو به طرفم چرخوند و سوالی نگاهم کرد .
با من من و مکثی در حالی ک به زمین نگاه میکردم گفتم :
- ااااممم ،،، ممنونم ،،،،، بخاطر همه چیز
منتظر بودم یه چیزی بگه اما هیچی واکنشی نشون نداد ، با کنجکاوی اروم سرمو اوردم بالا تا ببینم زندس یا ن
اولین چیزی ک دیدم لبخند رو لبش بود و بعدم چشمای مهربون شده و شیطونش . گفت :
- مث اینکه تشکرم بلده این خانم پرو لجباز
این قیافشه و حرفشو ک دیدم گفتم این باز پرو شده فکر کرده خبریه ، سریع حالت قبلنمو گرفتم و خیلی جدی وایسادم و ازش چشم گرفتم .
- من باید برم . خدانگهدار .
تک خنده ای کرد و گفت :
- مراقب باش بلایی دیگ سر خودت نیاری .
خیلی جدی و با غضب برگشتم نگاش کردم و به راهم ادامه دادم .
اونطرف تر سمیرا و شیدا احمقو دیدم و رفتم پیششون ، یه عالمه دعواشون کردم ک تنهام گذاشتن ، اونا هم عذرخواهی کردن ، با دیدن شریفی لب خیابون ازشون خدافظی کردم و به سمت ماشین حرکت کردم . شریفی مثل همیشه نگاهی دقیق بهم انداخت و گفت :
- حالتون خوبه خانم ؟؟
- اره
- ولی احساس میکنم امشب اونقدم بهتون خوش نگذشته ، درسته ؟؟
- درسته ، اصلا خوب نبود
- ببخشید ک اینو میپرسم ،، چرا ؟؟
- سوتفاهم و باهای زمینو اسمونی ک به سرم نازل میشه .
- عجب ، حالا ک اتفاق افتاده و گذشته ، ذهنتونو بخاطرشون درگیر نکنید
هیچ نگفتم ، تو راه اهنگ ارومی پخش میشد و من از پنجره به شهر نگاه میکردم ولی فکرم پیش تمام اتفاقات امشب بود ، نفهمیدم کی رسیدیم و از اقا تشکر کردم و رفتم داخل خونه .
#ادامه_دارد . . .
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۱۲
*رفتم داخل خونه با مامان بابا سلام کردم ، داخل اتاقم ک شدم ماهانو دیدم که داره با کامپیوترم کار میکنه .
-سلام
ماهان نگاهی بم کرد و با لبخند گفت :
-سلام آبجی جون چطوری !!
- اااای بد نیستم اینجا چیکار می کنی
- هیچی دلم واسه کامپیوترت تنگ شده بود اومدم یه سری ازش بزنم
بی حوصله با پوزخند زدم و گفتم :
-حالا چیکار داشتی ؟
-لپ تاپم خراب شده بود دادمش تعمیرگاه درستش کنم ، گفتم کارام لنگ نمونه با کامپیوت فعلا کارام راه بندازم.
- رمزشو از کجا آوردی ؟
خندید و گفت :
-استاد رمزا ، اقا مانی ، فکر کردی اون نمیدونه رمزت چیه !!
-واااای اره ، این مانی موزی مگه میشه ندونه .
هر دوتامون زدیم زیر خنده ، داشتم لباسامو عوض میکردم که ماهان پرسید :
-راستی مامانا عروسی چطور بود ؟
- خیلی خوب بود آخرشان یه آتیش بازی تدارک دیده بودن . خیلی خوش گذشت .
- ااوووه چه خوب
رفتن روی تختم خیلی خسته بودم ماهانم بالای سرم سر و صدا میکرد ، برقم که روشن بود بیشتر اذیتم میکرد و نمیزاشت بخوابم ، بهش گفتم :
--ماهان کارت کی تموم میشه ؟
- واسه چی!
- خستم می خوام بخوابم تمومش کن دیگه
- من از تو خسته ترم چیکار کنیم حالا کارام مونده !!
- نمیشه فردا انجامش بدی ؟
- یکم دندون رو جیگر بذار آبجی گلم تموم میشه الان
- خوب مزاحمی نمیزاری بخوابم که
-چشماتو ببند اگه واقعا خسته ای سر پنج دقیقه خوابت می بره اینا بهونست .
- ای بابا اصلا شما همه مردا مثل همین فقط میخواید دق بدینمون با کاراتون
ماهان چشماشو از کامپیوتر برداشت و با دقت بهم نگاه کرد و با مکثی جدی گفت :
- چرا اینطوری میگی چیزی شده !!
منم هول شدم و بعد از مکثی خیلی عادی گفتم :
-نه چی می خواستی بشه میگه ... کلی میگم کار همتون همینه تو با من ، یاسین با یاسمن بدبخت . همش اذیتمون میکنید خب .
ابروهاشو داد بالا و با دقت بهم نگاه کرد
- واقعا چیزی نشده مانا ؟
- نه بابا
سرشو تکون داد و دوباره ادامه کارشو شروع کرد . یه نفس راحت کشیدم ، تا به حال این حالت ماهانو ندیده بودم . نکنه فک کنه واقعا اتفاقی افتاده باشه !!! نه بابا بیخیال مگه میخواد از کجا فهمیده باشه .
خستگی بهم غلبه کرد تا اینکه خوابیدم تا ساعت ۹ صبح دیگ هیچ نفهمیدم ، وقتی بیدار شدم کش و قوسی به خودم دادم و رفتم دستشویی بعدش داخل آشپزخانه شدم و برای خودم چایی ریختم و روی صندلی نشستم مامان هم اومد و گفت :
- به به مانا خانم صبح بخیر عزیزم
- سلام صبح شما هم بخیر مامانی
- چه خبر از دیشب ، خوش گذشته !!
- بله خیلی ، جاتون خالی
کمی درباره دیشب براش گفتم ، خدا رو شکر ک برای پا مشکل خاصی پیش نیامده بود نمی تونستم از سهراب سپاسگزار نباشم ، گر که ازش دل خوشیم ندارم ولی بازم ممنونش بودم.
کل بعدازظهر و مشغول درس خوندن بودم و شبم با کامپیوتر داشتن کارامو انجام می دادم ک در اتاق باز شد و مانی اومد داخل، یه نگاهی بهش انداختم و گفتم :
- به تو یاد ندادن وقتی داخل اتاق کسی میشی اول باید در بزنی !!
- میخوای دوباره برم در بزنم بعد بیام تو؟؟
هرهر لازم نکرده ، ولی دفعه آخرت باشه دوباره بی اجازه میایی تو اتاقم ها مانی .
- چشم خانم معلم
- خب حالا چیکار داشتی ؟
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۱۳
* - خب حالا چی کار داشتی؟
- میخواستم در مورد انتخاب رشته باهات مشورت کنم .
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم
- کسی بهت گفته یا خودت به این نتیجه رسیدی!!
- بابا با از تو و ماهان بپرسم
- اها میگم تو اهل این کارا نیستی .
- ااا مانا !!! واقعا ک ، مردم خواهر دارن ما هم داریم .
- خیلو خوب چقدم تو خواهر شناس شدی .
- بودم خبر نداشتی ،،،، حالا بگو ببینم خانم معلم
- بقیه چه نظری داشتن و چی گفتن ؟
- هر کی نظر خودشو ، مامان بابا گفتن تجربی بهتره ، بازار کارش بالا تر از بقیه اما سخت تر . ماهانم گفت هر شغلی میخوایی برو سراغ همون رشتش .
خندیدم و گفتم :
- واقعا ماهان اینو گفت ؟؟
- اره
- خاک تو مخش نکنم با این مشورت دادناش .
بعد ژست مشاورا رو گرفتم و خیلی جدی گفتم :
- ببین پسرم ، اول باید ببینی علاقت رو چیه ؟؟ به چه رشته ای علاقه داری ؟؟ و ایا میتونی تو اون رشتت موفق بشی یا ن !!! کشش درسیشو داری یا ن !! مشورت خوبه اما علاقه و توانایی و تلاشت از اونا مهمتره .
مانی خیره خیره نگاهم میکرد و اخرش گفت :
- واقعا ممنونم از صحبتای گرانقدرتون خانم معلم.
- خواهش میکنم عزیزم
هر دوتامون زدیم زیر خنده ، مانی داشت از اتاق میرفت بیرون ک از داخل اتاقم به در زد و درو باز کرد .
خندم بیشتر شد و گفتم :
- دیوونه تو وارد بشی در نمیزنی ، باز واسه بیرون رفتنت در میزنی .
- چه فرق میکنه خواهر من . شاید بیرون این اتاق کسی در حالت نامناسب باشه .
خخخخ ، خیلو خوب خوشمزه ، برو بیرون .
- داشتم میرفتم خانممم معلممممم
و رفت بیرون و منم بخاطر این دیوونه بازیاش بیشتر میخندیدم .
روزها گذشت و بهارم از راه رسید ، دید و بازدید ها شروع شد و همه چی از سر نو . این ۱۳ روز بهترین روزا واسم بود و خیلی خوش گذشت . روز ۱۳ بدرم هممون با خانواده دایی و خاله رفتیم باغ بزرگ و قشنگ بابابزرگم .
هفته اول بعد تعطیلی ک دانشگاه تق و لق بود ، ولی هفته دوم احمدیان قرار بود ازمون امتحان بگیره ، برگه ها رو ک توزیع کرد رو به همه گفت :
- بچه ها ۲۰ سواله ، نیم ساعت فرصت دارین . سوالیم همین اول ازم نپرسید فقط یم رب اخر میام بالا سرتون و به سوالاتتون جواب میدم .
بیشتر بچه ها غر میزدن ک ( وقت کمه ، سوالا خیلی زیاده ، نمیشه ، سخته و ...)
احمدیانم بی توجه بهشون نگاهی به ساعتش کرد و گفت شروع کنید .
امتحان آسون بود همشو جواب داده بودم غیر از یک سال یک و نیم نمره بود .۱۵ دقیقه آخر بچه ها فقط سوال هاشونو می کردن احمدیانم تغیریبا بهشون کمک میکرد ، اما من هیچی ازش سوال نکردم . تا اینکه چنج دقیقه آخر کنار صندلیم وایساد ، من هیچ واکنشی نشون ندادم ، حتی نگاهی هم بهش ننداختم ، خودش بهم گفت :
- سوال ۱۰ رو آخرش اشتباه نوشتی ، سوال شانزدهم اولش یه تغییر کوچولو بوده و چرا این سوالو ننوشتی هنوز !!!؟؟؟
منم خیلی خونسرد و عادی گفتم :
- یادم نمیاد جوابش کجا بود .
نگاهی دقیق بهم کرد و راهنماییم کرد وقتی از کنارم رد شد شروع کردم به نوشتن سوالای غلط و ناقصم . از رو لجم ک شد از راهنمایش هیچ استفاده نکردم برای سوالی ک ننوشته بودم .
یک دقیقه بعد شروع کرد به جمع کردن برگه ها و بعدم همه از کلاس خارج شدن .
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۱۴
*فردای اون روز دوباره با احمدیان کلاس داشتیم ، امتحان دیروز و هم تصحیح کرده بود ، یکی یکی ما رو صدا میزد تا بیایم برگه هامونو بگیریم ، منو ک صدا زد با مکثی رفتم طرف میزش ، یه نگاهی گذرا به من انداخت و گفت :
- اصلا ازتون انتظار این نمره رو نداشتم ، من که بهتون کمک کردم این سوالو چرا ننوشتین !! حتما یادتون نمیاد داره ؟؟ با بی میلی گفتم :
-بله
-پس از این به بعد با دقت بخونید تا یادتون بمونه ...
هیچ نگفتم ، این احمدیانم هر دفعه فقط میخواستم منو زجز بده با حرفاش ، نمیدونم چه پدر کشتگی با من داشت ، موقع دادن برگه بهم گفت :
- به هر حال بازم با این نمره بالاترین نمره کلاس رو گرفتین بفرمایید .
بخاطر اونهمه تهریف بدش استرس داشتم فکر می کردم خیلی نمرم اومده پایین . برگه رو گرفتم بهش نگاهی انداختم ببینم نمرم چند شده هفده نیم شده بودم ، انچنان ک احمدیان گفت فکر کردم تک گرفته باشم ، رفتم و سر جام نشستم ، کلاس که تمام شد و همه در حال خارج شد از کلاس بودن ، یکی از پسرای قلدر و مزخرف کلاس بلند گفت :
-ما هم اگ پارتی میداشتیم نمره بالای کلاسو میگرفتیم .
بی توجه به حرفش به کتابامو جمع کردم ک دوباره گفت :
- معلوم نیست چند میگیره که استاد بهش نمره بالا میدن .
دوستش بهش گفت :
- بابک ولش کن بیخیال بیا بریم
اما اون عصبانی تر گفت :
-چی چی و ولش کنم ، چرا باید حق ما رو بخوره و ضایع کنه ، مادرش استاد دانشگاه هست که هست واسه خودشه ، به این چه ربطی داره که پارتی بازی میکنن همه واسش ...
دوستش دوباره گفت :
- بسه دیگه میره به مادرش میگه شرم میشه واسمون ها
- برو بابا تو هم ، مثلا مادرش میخواد چه غلطی کنه !!!
سرمو گرفتم بالا با عصبانیت بهش نگاه کردم ، واقعاً داشت دیگه زیادی چرت و پرت میگفت حالا به خودم هر چی گفت اشکال نداره ولی به مامانم حق نداره چیزی بگه .
با عصبانیت گفتم :
- دهنتو ببند پسرای احمق ، اسم مامان منو به دهن کثیفت نیار ...
با پوزخند گفت :
- اوه اوه ترسیدم ، نگو تورو خدا ،،،، مثلا اگه نبندم چی میشه ها !!!! میخوای منو به مامان جونت بگی آره ؟؟
دیگه خیلی رو اعصبانی شده بودم بلند شدم به طرفش رفتم و عصبانیت گفتم :
- بهت گفتم اسم مامان منو به زبوت کثیفت نیار .
- حالا ک اوردم میخوایی چه گوهی میخوای بخوری ؟؟
دیگه تحمل نداشتم ، یکی محکم زدم تو دهنش و گفتم :
- گوهو تو میخوری ن من ، پس طویله رو ببند گوساله ...
همونطور که دستش رو صورتش بود با خشم چشمای سرخ شدع از عصبانیت گفت :
- یادت باشه با کی در افتادی خانم کوچولو ، بد میبینی اینو بدون...
- یادم میمونه ، لازم به ذکر نیست ، هیچ غلطی نمیتونی بکنی د بچه نترسون .
پوزخند زده و گفت :
- خواهی دید ...
و از کلاس خارج شد شیدا هم پشت سرم آمد و با ترس گفت :
دختر تو دیوونه ای اگه بلایی سرت بیاره چی ؟؟
- مثلاً چیکار میخواد بکنه !!؟؟ مگه اینجا بی در و پیکره ک هر سگ و خری هر کار دلش خواست بکنه !! حرفایی میزنی ها .
- وااای از دست تو و این زبونت مانا ...
ظهر که رفتم خونه به مامان جریان صبحو گفتم ، اما مامان برخلاف توقع من گفت :
- این چه کاری بود که کردی مانا ؟؟
- مامان ، داشت به شما بی احترامی میکردم ها ، اونوقت توقع داشتی من هیچی نمیگفتم ؟؟؟
- خوب بکنه ، الان چیزی از من کم شده !! هر کی هر چی گفت مگه باید بپریم بهس ، باید بی تفاوت باشیم دخترم.
- مامان شما دیگ کی هستی !!! واقعا داشت پاشو از گلیمش درازتر میکرد . در حالی ک هیچ پارتی صورت نگرفته بود و من از تلاش خودم نمره گرفتم اون داشت تهمت پارتی به منو شما میزد ، هه ، اونم تو کلاس تنها استاد سختگیر ک پارتی معنا نداره.
- مانا تو حق نداری دیگ از این کار را بکنی ، من تو اون دانشگاه آبرو دارم . نمی خوام برای بچه بازی های تو و حرف های بیخودی بقیه آبروم بره فهمیدی !!
- باورم نمیشه مامان داری چی میگی !! حالا داری منو مقصر می کنی ؟؟ واقعا که متاسفم برات .... از حرفهای مامان واقعا دلخور شده بودم ، دیگ داشت اشکم در میومد ، من برای حمایت از مامان این کارو کرده بودم و مقابل حرفای دروغ پسره وایساد ، حالا مامان من بجای تشکر و حمایت ازم ، داشتم خلاف اونو میگفت ....
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۱۵
*چند روز گذشته بود ، امروز کلاسمون زودتر تموم شده بود ، دم در دانشگاه منتظر آقای شریفی بودم تا بیاد ، یکی از پشت سر گفت : خانوم !!
برگشتم به طرف صدا ، مرد قوی هیکل با چهره خشن دیده می شد ، با یکی دیگه تقریبا مثل خودش کنارش وایساده بود ، سوالی نگاهش کردم و چیزی نگفتم .
اون گفت :
- احدی تویی ؟؟
تعجب کردم این بود که منو میشناخت ولی منو نه ، به سردی گفتم :
-امرتون
- پس توی احدی احدی که میگن !!
- گفتم امرتون !!!
- فکر کردی با پارتی میتونی هر کاری که بخوای رو بکنی ؟؟
خیلی بی تفاوت گفتم :
- چی میگی واسه خودت !!
- فک کردی کی هستی تا هر غلطی که نکردی بکنی ها ؟؟؟ شاخ شدی تو دانشگاه اره !!
- آقا مزاحم نشو ، برو تا همه رو، رو سرت نریختم .
- هه حرف گنده تر از دهنت می زنی بچه ...
کلافه شده بودم بیتفاوت به چرت و پرتاش به راه افتادم تا دست از سرم برداره اما سریع اومد و بازومو گرفت ، برگشتم طرفش و با عصبانیت دستمو کشیدم تا ول کنه ، اما بی فایده بود ، بلند داد زدم :
-کثافت ولمکن بیشور ، مگه از خودت ناموس نداری احمق !! ولم کن گفتم ، دست از سرم بردار ....
بلند داد زد :
-دهنتو ببند بچه
همون لحظه صدای از پشت سرمون اومد که گفت :
-آهای مردک چیکار داری می کنی ؟؟
هردومون برگشتیم سمت صدا ، آقای شریفی رو دیدم که عصبانی با ابروانی گره کرده پشت سرمونه
پشت سرشم اون مرد دیگه وایساده بود .
-تو دیگه کی هستی جوجه ؟؟
شریفی عصبانی گفت :
- دستشو ول کن عوضی
-جنابعالی ؟؟
- ول می کنی یا به حسابتون برسم بی شرف !!
هر دو مرد خنده مستانه کردن و گفتند :
- ببین این داره ما را تهدید میکنه ،،، بیا ببینم چند مرده حلاجی پسر جون ...
مرده دستمو ول کرد و به طرف شریفی رفت . میخواست بزنه تو صورت شریفی که جا خالی داد و ضربه ای تو شکم مرده زد .مرده هم دستش رو به شکمش گرفت . دوباره اون مرد دیگه ک کنار وایساده بود اومد و حمله کرد به طرف شریفی . اما شریف با حرکات رزمی که معلوم بود اموزش دیدست حسابشو رسید . من ک از استرس داشتم میلرزیدم و جرعت کاری نداشتم . در یک لحظه مرد اولی دستهای شریفی رو از پشت گرفت و مرد دوم به شریفی نزدیک شد و بهش چسبید هیچ ندیدم تنها صدای آخ اروم شریفی و شنیدم . مرده ازش جدا شد . حالا تونستم شریفی رو ببینم . خم شده بود و دستش رو شکمش بود . به سرعت بهش نزدیک شدن دیدم رو دستش خونیه و از شکمش داره خون میچکه . بیشتر ترسیدم و هول کردم ، اما بلند داد زدم :
- کثافت روانی نامردا ، خیلی شرفین . چه بلایی سرش اوردین آشغالها .
گریم گرفته بود و بلند جیغ میکشیدم :
- کــــمکـــــــ ، یکی کمک کنــــــــه ، خواهش می کنم ....تو رو خدا یکی بیاد کمک کنه بهمون .
همون لحظه متوجه شدم که نگهبان دانشگاه با چندتا از پسرا دویدم به سمت اون مردا که داشتم فرار میکردند منم بلند گفتم : بگیرد اون بی همه چیزا رو .
رو به شریفی گفتم :
- تو رو خدا تحمل کن الن میرسونمت بیمارستان . دو تا از عابرایی ک داشتن میرفتن اومدن کمک و سوار ماشین کردنش . منم سریع سوار شدم و به طرف بیمارستان به راه افتادم
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۱۶
* تو ماشین آقای شریفی از درد به خودش می پیچید و من با اشک و گریه می گفتم :
- توروخدا تحمل کنید الان میرسیم ، ای خدا کمکمون کن ، چرا باید اینجوری میشد !!
از تو کیفم چند تا دستمال کاغذی برداشتم و گفتم :
- اینو بزارید روی زخمتون و فشار بدید تا خون بند بیاد الان دیگه نزدیکه برسیم بیمارستان .
خدا را شکر بیمارستان بابا نزدیک بود و سریع رسیدیم . تند به طرف اورژانس رفتم و پرستارا رو صدا کردم تا بیام کمک برانکارد رو اوردن و اقای شریفی را روش گذاشتن و بردن تو بخش ، منم سریع با اون وضع از بخش پذیرش پرسیدم :
- خانم !!! دکتر احدی کجاست ؟؟؟
- تو اتاقشون هستند مریض دارن . نمیتونم ببینید شون .
اما من بی توجه سریع رفتم داخل اتاق بابا ، وقتی بابا اون سر و وضعمو دید با حالتی نگران سریع بلند شد و گفت :
- تو اینجا چیکار می کنی مانا !!!
- بابا ،،، توروخدا بیاید کمک ....
بابا خیلی حراسون اومدم به طرفم و گفت :
- چی شده ؟؟ کی نیاز به کمک داره!!!
با لکنت به خاطر سیل اشکام گفتم :
با ... با... اقااا...ی شر...یفی ...حالش..بده ... بیا.. کمکش کننن ...
دست بابا رو گرفتم و بردمش تو اتاق اقای شریفی . بابا که آقای شریفی رو دید روبه پرستارا گفت :
- لباساشو در بیارید و خونای اطراف زخمشو تمیز کنید ، یه عکس از شکمش بگیرید ببینید زخم تا کجا ادامه داره و صدمه ای ک به اعضای داخلیش نرسیده ؟؟
رو به من گفت :
- دخترم تو برو بیرون ، حالش خوب میشه خیالت راحت .
رو به یه پرستار گفت :
- خانم سعیدی دخترمو ببرید بیرون و یه ارامبخش بهش بدین .
بزور پرستار منو برد بیرون . سعی در اروم کردنم داشت اما من همینطور از شدت گریه هق هق میکردم . نیم ساعت بعد بابا اومد پیشم ، دستمو گرفت و کنارم نشست ، با لحنی اروم گفت :
- اروم باش عزیزم ، چیزی نشده ، خداروشکر به اعضای داخلیش ضربه ای وارد نشده ، چند تا بخیه زدیم و یه مسکن زدیم تا دردش بخوابه . تا چند ساعت دیگ بهوش میاد و میتونی بری ببینیش ، پس دیگ نگران نباش گل دختر بابا .
- یعنی حالش خوب میشه ؟؟
- اره عزیزم خوبه خوب میشه . حالا به بابا میگی چرا این اتفاق افتاده ؟؟
تمام ماجرا رو اروم اروم براش تعریف کردم ، وقتی قضیه رو گفتم و حالمم بهتر شده بود بابا گفت :
- خودم با مامان پیگیرش میشم . النم میتونی بری ببینیش
با سر تایید کردم و رفتم تو اتاقش . هنوز خواب بود ، شکمش باند پیچی شده بود ، یه کیسه خون با سِرُم بهش وصل بود . خیلی دلم گرفت ک این بنده خدا بخاطر من جونش به خطر افتاده بود . همینطور ک بهش نگاه میکردم متوجه شش تیکه بودن شکمشم شدم . و این نشونه ورزشکاری و رزمی کاریش بود . همون لحظه گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد . سریع جواب دادم و از اتاق رفتم بیرون تا مزاحم اقای شریفی نشم ...
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۱۷
* تماسو که با مامان قطع کردم رفتم داخل اتاق ، آقای شریفی و دیدم که چشماش بازه ، وقتی وارد شدم سرشو به طرف من چرخوند . با تعجب بهش نگاه کردم و شرمنده گفتم :
- عذر می خوام من بیدارتون کردم ؟؟
دیدم لبخند کمرنگی زد و آروم گفت :
- نه اشکالی نداره .
-حالتون چطوره آقا ؟؟
خوبم ممنون
- من واقعا به خاطر اتفاق امروز شرمندمدتونم .
- این چه حرفیه !! دشمنتون شرمنده ، انجام وظیفه بود
- نه شما هیچ وظیفه نداشتین ، بخاطر من این بلا به سرتون اومد وجونتون رو به خطر انداختین .
-مهم نیست ، فدای سرتون ...
-بازم ممنون به خاطر همه این فداکاری تون ، خوب استراحت کنید من چند دقیقه میرم بیرون بر می گردم .
- باش
از بیمارستان خارج شدم و رفتم براش میوه و کمپوت و آبمیوه گرفتم ، یه پیراهنم خریدم ، پیراهنش هم خونی شده بود هم پاره ، دیگ قابل ایتفاده نبود ،وقتی اومدم دیدم به دیوار روبروش خیره شده و دستشم رو زخمشه . پیراهنو گذاشتم کنار تختش ، بقیه وسایلا رو توی یخچال گذاشتم . آروم گفت :
-چرا خودتون رو بخاطر من اذیت کردین ؟؟ لازم نبود این چیزا رو بخرین خانم .
- شما به خاطر من نزدیک بود جونتونو بدین . اونوقت واسه ۴ تا میوه میخواد منو شرمنده کنید!!
- این چه حرفیه که میزنید ، اختیار دارید خانم .
چند لحظه بعد بابا با لبخند وارد اتاق شد و گفت
- به به اقا فرشاد ،،، چطوری مرد فداکار
پس اسمش فرشاده !! تو این همه مدت حتی اسمشم نمیدونستم . فرشاد لبخند بی جونی زد و گفت :
- ممنونم اقا . خوبم
- واقعا دمت گرم ، خیلی مردی ک جونتو بخاطر دخترم در خطر انداختی . هیچ وقت این لطفتو فراموش نمیکنم ، نمیدونی مانا چقد برات ناراحت بود و حالش بد شده بود
- خواهش میکنم انجام وظیفه بود ، ببخشید ک باعث زحمت شما و نگرانی مانا خانم شدم
این برای اولین بار بود ک اسم کوچیکمو بدون فامیلیم میگفت .
- زنده باشی پسرم
رو به بابا گفتم :
- کی مرخص میشن ؟
- حالش ک خوبه و فردا صبح مرخصه ، یه هفته هم استراحت کنه دیگ خوبه خوبه ، بعد همون یک هفته هم بیا بیخیه هاتو بکش .این چن روزم نباید چیز سنگین برداری و خم و راست بشی یا کار سخت انجام بدی تا زخمت خوب بشه .و حسابی مراقب خودت باشی .
- چشم حتما . ممنونم
- خواهش میکنم وظیفست
رو به من گفت :
- مانا جان بیا بیرون تا اقا فرشاد استراحت کنه . بیا یه چیزیم بخوریم ک ضعف نکنی ، مامانت خیلی سفارش کرده .
- چشم بابا جون .
بعد نهار بابا بهم گفت :
- زنگ بزن ماهان بیاد دنبالت برو خونه
- نه بابا بزارید بمونم . اون بخاطر من الن اینجاست
- خب بودنت لازم نیست دخترم . فردا صبح بیا تا مرخصش کنم
- یعنی نمونم ؟؟
- ن گلم لازم نیست .
- باش
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۱۹
*روز آخری که میخواستم بابکو ببرن ، رفتم جلوش و با پوزخندی رو بهش گفتم :
- فکر کنم فهمیدی که با کی در افتادی نه !!! یه بار بهت گفتم که کاری به کارم نداشته باش و دهنتو ببند ، اما انگاری جدی نگرفتیم ، حالا برو که آب خنکی در انتظارته ...
با چشمانی قرمز از غضب بهم گفت :
- خیلی پستی ،،، تقاض این کارتو پس میدی حالا میبینی
- فعلاً که تو داری تقاصشو پس میدی ، برای جامعه ای متاسفم که میخواست وکیل شیاد و زورگویی مثل تو امثال تو رو داشته باشه ، تو رو چه به وکالت . پست و نامرد تر از تو رو زمین وجود نداره
- حالم ازت بهم میخوره دختر های عوضی ...
با پوزخنده گفتم :
- من بیشتر از تو ، برو که زندان منتظرته آقا .
دیگه خیالم از بابتش راحت شد، این زهر چشمی برای بقیه بچه ها هم بود که اگه میخواستنم برام پاپوش درست کنن یا بلای سرم بیارن درس عبرتی شد و هم خیالم از بابت انتقام آقای شریفی از اونا راحت شده بود . بعد این ماجرا برای خیلی از بچهها عزیزتر شده بودم ، اما بازم خیلیا تو دلشون حسرت می کشیدند حرف بابک می زدند که با پارتی کار را جلو میبرم . اما دیگ جرات بیانش و نداشتند .
یه روز که با سمیرا و شیدا تو سلف دانشگاه نشسته بودیم سمیرا رو بهمون گفت :
- بچه ها امروز میاین باهم بریم دور بزنیم !! خیلی وقت با هم جایی نرفتیم ..
شیدا گفت:
- نظر خوبی من که موافقم ،،، مانا نظر تو چیه؟؟
- چی بگم والا ،،، ببینم چی میشه خبرتون می کنم .
سمیرا گفت :
- باشه پس من بهت زنگ میزنم ، ولی وقتی زنگ زدم باید قبول کنی ها باشه ، بی تو صفا نداره
- خخخ عجب ، باشه سعی می کنم بیام
رفتم خونه و به مامان گفتم .مامانم اجازه داد، ساعت های سه سمیرا زنگ زد :
- الو جانم سمیرا !!!
-چی شد میایی ؟؟
- اررررهههه
- ایولللل ،،، خوب پس من ساعت ۴ میام دنبالت تا ۸ میریم واسه خودمون خوش میگذرونیم ، خوبه ؟؟
- آره خوبه
- کاری نداری فعلا ؟؟
- نه قربونت برم
- پس ساعت ۴ آماده باشی که میام دنبالت خدافظ ..
- باش خداحافظ
لباسامو پوشیدم و آماده شدم ، ساعت ۴ بود ک سمیرا به گوشیم دوباره زنگ زد :
- الو ...
- مانا حاضری ؟؟
- آره کجایین شما !!!
- دم خونتون بیا بیرون
- باشه اومدم ..
از مامان خدافظی کردم ، در حیاطو بستم و به سمت ماشین سمیرا حرکت کردم ، نزدیک ک شدم شیشه ماشین پایین کشیده شد چهره سهراب ک سرشو به طرفم چرخوند و سمیرا ک با لبخند نگاهم میکرد نمایان شد .
واااای اصلا حواسم نبود بپرسم ک با کی میخوایی بریم !!! حالا چیکار کنم من ؟؟
همون وسط وایسادمو و صورتمو ازشون برگردوندم . سمیرا چند بار صدام کرد اما جواب ندادم تا اینکه ....
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۰
* سمیرا از ماشین پیاده شد و به طرفم اومد :
- مانا تو چت شد یهو ؟؟ چرا نمیایی سوارشی !! بیا دیگ ...
بارعصبانیت نگاهی بهش انداختم و گفتم :
- چرا نگفتی ک خان داداشم هست ؟؟
- چون نپرسیده بودی
- من فکر میکردم خودت میایی دنبالمون .
- عزیزم مگه من رانندگی بلدم اخه !!!
- من نمیام پس ، شماها برین ..
- واااا این چه حرفیه دیگ !!! نمیدونستم دیگ تا این حد کینه ای باشی ...
-:به هر حال من ابم با ایشون تو یه جوب نمیره .
- مانا بچه بازی در نیار بیا دیگ بریم دیر شد
- نه سمیرا الکی اصرار نکن ، میترسم دوباره یه اتفاق یا حرفی بینمون زده شه تفریح و خوشی شما ها هم خرابشه .
قیافه سمیرا عصبی و کلافه شده بود بعد از مکثی گفت :
- صبر کن الن میام ، جایی نری ها !!
سمیرا رفت به طرف ماشین و منم پشتمو کردم بهشون ، در ماشین باز و بسته شد و چند لحظه بعد صدای سهراب اومد ک گفت :
- مانا خانم چرا نمیاید سوار شین ؟ دلیلتون چیه ؟؟
هیچی نگفتم بعد از مکثی گفت :
- اخه چرا انقد لجباز و کینه ای هستی دختر !! من ک کلا همه اون جریاناتو فراموش کرده بودم ، باورم نمیشد شما هنوز از من دلخور باشین . ببینید سمیرا از وقتی گفتین نمیایید چقد ناراحت شده ،،، بخاطر دل سمیرا و اینکه بهتون خوش بگذره حداقل بیا و همین امروزو بیخیال گذشته شین . نزارید ناراحت بمونه و برنامه هاش بهم بریزه . بیاین بریم سوارشیم .
بازم هیچ واکنشی نشون ندادم . علاوه بر حرفای قشنگش خیلی پرو بود ک انتظار فراموش کردن اونهمه ماجرا رو ازم داشت درحالی ک یه عذرخواهیم نکرد .
- خانم تا کی میخوایین اینجا وایسید ؟؟
با قیافه ای حق به جانب گفتم :
- من به سمیرا گفتم ک نمیام و شما برید ، حالا هم به شما میگم .برید به تفریحتون برسین ، خوش بگذره ...
- مگه من میخوام برم تفریح ک خوش بگذره یا نه !!! من فقط به عنوان یه راننده سه تا خانمو ک یکیشم ابجیمه میخوام برسونم و برگردونمشون . اگ مشکل منم ک قول میدم همین تو ماشین تا اخر بشینم و جلو چشمتون نباشم .
با دقت به چشماش نگاه کردم و گفتم :
- چرا انقد اصرار میکنید ؟؟
با مکثی گفت :
- چون نمیخوام روز ابجیم خراب بشه
بازم هیچ نگفتم ک کلافه گفت :
- واااای مانا خانم ،،، بخدا دیگ نمیتونم ناز بکشم ، بفرماید سوارشید دیگ ، خواهش میکنم ...
نفسمو به کلافگی دادم بیرون و چشمامو بستم . چ میکردم دیگ حالا میریم ببینیم چی میشه ، بدون توجه بهش به سمت ماشین رفتم ، درو باز کردم و سوار شدم ، سمیرا با حالت جدی و دلخور گفت :
- اصلا نمیدونستم سر یه سوتفاهم کوچیک و چهار تا حرف مفت بخوایی اینطور کینه به دل بکشی و نیایی ، واقعا متاسفم برات مانا ...
- سمیرا دیگ کشش نده ، الن ک اومدم پس کافیه دیگ نمیخوام راجبش بحث کنیم .
کمی بعد سهرابم سوار شد و به طرف خونه سمیرا به راه افتادیم .
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۱
* دم خونه شیدا ک رسیدیم ، اونو منتظر و کلافه دیدیم ک وایساده ، وقتی رسیدیم و اومد سوار شد عصبانی گفت :
- سلام ، معلوم هست شما کجایین !!! سه ساعته من اینجا منتظرتونم
سمیرا جواب داد :
- تقصیر مانا خانمه یه عالمه ما رو کرده بود .
شیدا سوالی نگاهی بهم انداخت و اروم گفت :
- چرا ؟؟
منم با اشاره به سهراب بهش گفتم :
- مار از پونه بدش میاد ، در خونش سبز میشه .
شیدا با به یاد اوری اون اتفاقا اروم خندید و گفت :
- پس موضوع اقا بوده !! ولش کن بابا هنو بیخیالش نشدی ؟؟
- فعلا ک مجبورم بشم
رو به سمیرا پرسید :
- حالا برنامه چیه ؟؟ کجا میخواییم بریم ؟؟
-:اول میریم کافه ، بعدم باغ پرندگان ، هر چی وقت اضاف اوردیم میریم شهربازی و کلی کیف میکنیم . چطوره؟؟
- ایول خیلی خوبه .نظر تو چیه مانا ؟؟
- چی بگم . خوبه
اروم دم گوشم گفت :
- تو رو خدا خودتو اینطوری نگیر والا تا اخر تفریح زهرمون میشه ها
لبخند کم رنگی زدم و بزور گفتم :
- باشه
وقتی به کافی شاپ رسیدیم چهار نفری دور یه میز نشستیم اما برخلاف تصورم سهراب رفت رو یه صندلی دورتر از ما نشست و پشتشو بهمون کرد . مطمعنن بخاطر من بود ک راحت باشم و این تفریح بهمون بد نگذره ، شیدا گفت :
- طفلک چه تنهاست ، گناه داره .
سمیرا گفت :
- چه کنه دیگ بدبخت . مثلا اومده بود بهش خوش بگذره ک . . .
منم بیخیال حرف معنی دارش به مِنو نگاه میکردم . هر کدوممون یه چی سفارش دادیم و بعد اوردن سفارشامون مشغول خوردن بودیم ک شیدا پرسید :
- شماها نمیخواید عروسی کنید ؟
منو سمیرا با تعجب بهش نگاه کردیم و بخاطر این سوال بی مقدمش با هم زدیم زیر خنده . سمیرا گفت :
- چیه !! عجله داری ؟؟
- اره خیلی ، کی دیگ میخواید عروس بشین بلکه از شرتون راحتشم و یکم ادم بشین .
سمیرا با حرص گفت :
- مگه جا تو رو تنگ کردیم ک راحتشی از دستمون . بعدام ادم هستیم فقط مشکل اینجاس ک حیوونا ما رو تشخیص نمیدن با خودشون .
- خیلی بیشعوری سمیرا . من حیوونم؟؟
- نه من حیوونم تو ادمی خوب شد؟
شیدا نیششو باز کرد و گفت :
- اررررههه این شدددد
- زهرمار ، چ خوششم اومده
شیدا خندید و گفت :
- خخخخ حالا دور از شوخی نمیخواید ازدواج کنید؟؟
- اول اینکه باید کیس مناسب باشه تا جواب بدیم دوما اول باید این اقا رو بفرستیم بعد نوبت ما
سوما من تا عروسی شما دوتا رو نبینم عروس بشو نیستم
- اوه اوه . بیگی منوووو
بعدم رو بهم گفت :
- تو چی مانا ؟؟
با جدیت ولی شوخی گفتم :
- به تو چه ، مگه مضولی اااا
- اذیت نکن دیگ بگو جون من
- چیه ؟؟ نکنه کسیو میخوایی بندازی تو پر و پاچمون ؟؟
- واسه شماها ک نه ،،،، راستش میخواستم سر بحثو باز کنم و یه چیزی بگم بهتون .
سمیرا چشماشو تنگ کرد و گفت :
- ای شیدای مارموز ،،،، پس موضوع خودته . حالا اون بدبختی ک میخواد تو رو بگیره کی هست ؟؟
- خیلیم خوشبخته ک همچین خانم باوقار و گل و ملوس و عزیزی و همه چی تمومی مث منو میخواد بگیره .
- اوووووه هندونه ها رو کی جمع کنه . خب بگو حالا ببینیم کیه این شاهزاده خوشبخت ؟؟
- پسر همکار و دوست بابامه . اسمش فرزاده ، ۲۶ سالشه فوق لیسانس دبیری ریاضی داره و النم مشغول بکاره .
بهش گفتم :
- دیدیشم تا حالا؟؟
- اررررهههه ، انقد خوشگل و خوش اندام و شیک پوش هست ک خدا میدونه
- اووووه پس شاهزاده سوار بر اسب سفیدت پیدا شده شیدا جون . سفت بگیرش از دستت در نره
- ااا مانا !!! خودتو مسخره کن . حسودیت شده لابد ک اینطوری میگین .
بعد زبونشو در اوردم و گفت :
- تو خونه مونده هاااا
سمیرا هم گفت :
-عُقده ای !!! واسه ما از بس ک هست در خونمونو از جا در اوردن . انقد تنوع بالاس ک نمیدونیم کیو انتخاب کنیم
منم با خنده گفتم :
- بله سمیرا راست میگه . حالا کی افتخار میده ک اونا رو انتخاب کنه .
شیدا هم با خنده دستاشو برد بالا و گفت :
- باشه باشه ، بابا ما تسلیم ، دیگ حرفی ندارم . انشالله خوبشو انتخاب کنید
- انشالله تو هم با انتخابت خوشبخت بشی خانم خانما
- مرسی گلم
#ادامه_دارد . . .
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۲
* بعد از کلی حرف زدن بلند شدیم و سمیرا سهراب و صدا کرد تا بریم ، وقتی به باغ پرندگان ، رسیدیم اما سهراب با فاصله خیلی زیاد از ما حرکت میکرد ، ما سه تا هم کنار هم بودیم و پرنده های خوشگلو نازو نگاه می کردیم و لذت میبردیم .
یکم زودتر از اونجا اومدیم بیرون تا بیشتر وقتمونو تو شهربازی بگذرونیم ، وقتی رسیدیم اونجا بیشتر وسایل بازیو رو رفتیم امتحان کردیم ، خیلی خوب و هیجان انگیز بود بخصوص با رفقا . سمیرا رو بهمون گفت :
- بچه ها بریم ترن هوایی ؟؟
شیدا و سهراب موافقت کردن و خیلیم خوشحال شدن ، اما من چون خیلی میترسیدم سریع گفتم :
- نه نه نه ،،، من نمیام ها !!!!
سمیرا با ناراحتی گفت :
- ااا ،،،آخه چرا ؟؟
- من نمیام دیگه ، میترسم ،،، بعدشم حالم خیلی بد میشه
- حالا این دفعه رو بیا تو رو خدا ،،، خیلی حال میده ها مانا !!
- نه اصلا شماها بریم
شیدا گفت :
خوب با هم کیف میده بریم و خوش بگذره بهمون ، حالا این یک بار و تحمل کن و بیا بخادر ما ،،، لطفاااا
سهراب که فقط به ما نگاه می کرد و هیچ نمیگفت ، بچه ها هم بعد از کلی ناز کشیدن و دعوا کردنم ، به زور منو راضی کردن و بردن ،
سهرابم رفت و بلیط ها رو گرفت ، ما هم سوار شدیم ، منو شیدا کنار هم بودیم ، سمیرا و سعراب هم صندلی جلوی ما بودن ، اما هنوز سهراب نیامده بود سوارشه ، شیدا یهو بلند شد و رفت کنار سمیرا نشست و تو گوشش شروع به صحبت کردن کرد ، منم با عصبانیت بهش گفتم :
- شیدا همین حالا کجا رفتی!! تو بیا دیگه
- باشه الان میام صبر کن
و دوباره به پچ پچ کردنش ادامه داد ، دیدم سهراب داره میاد ، منم بهش نگاه کردم و سریع شیدا رو سیخ زدم تا بیاد ، ولی اون انگار نه انگار سهرابم وقتی به ما رسید ، یه نگاهی به کل صندلیها کرد که پر بودم ، الا کنار من، همون لحظه مسول ترن گفت :
- همه بشینید و کمربند هاتون رو ببندید الان حرکت میکنیم .
- اونم مجبور شد و سریه کنارم نشست ،شیدا هم که انگار نه انگار ک ترن میخواد حرکت کنه .
حالا شده بود قوز بالا قوز ، از یک طرفی از این پسره دلخوشی نداشتم و اونم اومده بود کنارم از طرفی هم مثل چی می ترسیدم ...
سعی کردم اصلا به پایین نگاه نکنم ، چندتا نفس عمیق کشیدم که سهراب گفت -
- برادرتون چند سالشه ؟؟
بیااالل ،،، حالا وقتی سوال کردن بود اخه ؟؟ این چه سوال بی ربطیه وسط این همه ترس من بدبخت میپرسه این !! رو بهش گفتم :
- ۲۵ سالشه
- آنها مشغول تحصیلن یا سرکار میرن ؟؟
- هر دو
- خیلی هم عالی موفق باشند
- مرسی
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۳
* حس کردم کم کم ترن داره حرکت می کنه ، دستامو به میله جلوم سفت گرفتم و نفس های عمیق می کشیدم ، تا این که سرعتش بیشتر شد ، چشمامو محکم بستنم هی خدا خدا میکردم سالم برسم و طوریم نشه ، صداهای جیغ و واااییی زیادی میشنیدم . اونا هم میترسیدم ولی ذوقشو بیشتر بود ، اما من داشتم این طرف سکته میکردم ، شیدا و سمیرا هم حال میکردم برای خودشون و با ذوق و خوشحالی جیغ میکشیدن و میخندیدن نامردا ، منم اینجا تنها کنار این جناب خان از ترس نزدیک بود سکته کنم .
کم کم سرعت خیلی بیشتر و بیشتر شد و سراشیبی بزرگی جلومون بود من که از شدت ترس بلند جیغ میزدم ، نزدیک بود اشکم دراد ک خودمو پرت کردم تو بغل سهراب ، کمرشو سفت گرفتم ، سرم رو تو سینش فرو کردم و زدم زیر گریه ، یه لحظه فکر کنم هنگ کرد بنده خدا با این واکنش یهویی من . چند ثانیه همینطور بی حرکت بود ، بعد دستش رو دورم حلقه کرد و گفت :
آروم باش مانا خانم ، چیزی نیست که ، من کنارتم و مواظبت هستم ...
منم همینطور با جیغ و گریه می گفتم :
- من میترسم ،،، الان میمیرم دیگه ،،، خدایا کمکم کن ،،، واااااای خداااا ...
اما سهراب منو سفت به خودش چسبوند و گفت :
- هیچی نیست ، الان تموم میشه رسیدیم ، آروم باش عزیزم آروم ،،،، گریه نکن دیگه باشه !!
چند لحظه بعد انگاری ترن داشت وایمیستاد . اما من هنوز تو همون وضع بودم که سهراب آروم تو گوشم گفت :
- رسیدیم چشماتو باز کن ، ببین وایسادیم و هیچ اتفاقیم نیفتاده !!
منو از خودش جدا کرد و بعد از چند لحظه چشمامو با ترس باز کردم ، از بس اشک ریخته بودم و چشمامو بهم فشار داده بودم چشمام درد گرفته بود و مطعن بودم ک قرمز شدن .
سهراب اشکامو پاک کردم و با لبخند گفت :
- حالت خوبه ؟؟
همینطور که نفس نفس میزدم گفتم :
- نه ،،، اصلاً
وقتی به سمیرا و شیدا نگاه کردم دیدم با تعجب بهم نگاه می کنم و بعد با هم زدن زیر خنده ، حالت تهوع هم داشتم ، از این دو تا هم اعصابم داغون بود که مجبورم کردن بیام سوارشم و این اتفاقا بیافته ، واقعا نمیدونستم سرمو بکجا بکوبم ، سهراب رو به اونا گفت :
- کمکش کنید بیاد پایین ، حالش خوب نیست انگار ...
بعد از اینکه پیاده شدیم روی یه صندلی نشستم ،
سرم داشت از درد می ترکید ، حالت تهوع هم بدتر . دیگه مرگمو جلو چشام دیده بودم .
سهراب به سمتم آمد ، تو دستش یه لیوان بود ، گرفت جلوم و گفت :
- بخور ، آب جوش نبات ، حالت بهتر میشه .
گرفتم و یکم بزور خوردم .
بعد از چند لحظه که حالت تهوع بهتر شد اون دوتا رفتم به خوشگذرونی شون ادامه بدن . انگار ن انگار ک من هم هستم . خیلی حرصم گرفته بود از دستشون منو با این حال ول کردن و رفتن . اما سهراب کنارم وایساده بود ، با یه ژست قشنگ دستاش تو جیبش بود و به اطراف نگاه می کرد ، بعد از چند دقیقه رو بهم گفت :
- حالت بهتره؟؟
با سر گفتم :
- آره ،،، راستش ن زیاد
سرشو تکون داد و گفت :
- خوب میشی ، این حال طبیعیه ، فقط رسیدی خونه اگه حالت تهوعت بهتر نشد یکم عرق نعنا بخوره و استراحت کن تا بهتر بشی .
- باشه ، ممنون .
- خواهش میکنم .
دیدم واقعا بی ادبیه دیگ ازش کامل تشکر نکنم برا همین گفتم :
- هر بار ک همو میبینیم باید یه بلایی سرم بیاد و شما تو زحمت بیافتی . بازم ممنونم ازتون .
- انجام وظیفست . کاری نکردم ک
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۴
* نیم ساعت بعد بچه ها اومدن ، سمیرا با خنده گفت :
- چطوری دختر ناز نازی ؟؟
سهراب زودتر از من با لحن جدی گفت :
- اااا سمیرا این چه حرفیه !! جایی اینکه بیایی مراقبش باشیه !!
- واا ، خب چی گفتم مگه ؟ خب بهتری یا ن ؟
با کمی اخم گفتم :
- از صدقه سری شما رفیقای با معرفت خیلیییی خوبم
شیدا با لبخند گفت :
- خب حالا خداروشکر ک بهتری ،، اشکال نداره همشون خاطره میشه .
منم با حرص گفتم :
- و درس عبرت ک دیگه به حرفای شما عمل نکنم و تا عمر دارم سوار تِرن نشم .
سمیرا و شیدا زدن زیر خنده و سهرابم با لبخند به قیافه حرصیم نگاه میکرد .بعد رو بهمون گفت :
- خب دیگه بریم خانما یا ن ؟؟
همه موافقت کردیم ک دیگ برگردیم . راهوافتادیم ، اول شیدا رو روسوندیم بعد هم منو . از ماشین ک پیاده شدم سمیرا و سهرابم پیاده شدن ، سمیرا بهم گفت :
- میخوایی همراهت بیام تا بالا ببرمت ؟؟
با لبخند گفتم :
- ن بابا ،،، چلاق ک نیستم ، بهترم خودم میرم .
رو به هر دوشون گفتم :
- ممنون به خاطر امروز ، خیلی خوب بود مرسی
سهراب با خنده گفت :
- با سانسور اخرش بله .
منم با خنده گفتم :
- دیگ برا من باید هر دفعه یه بلا سرم بیاد
- خدانکنه مراقب خودتون باشید،
- مرسی همچنین . بفرماید خونه
سمیرا گفت :
- نه دیگ مرسی . خوش گذشت انشالله دفعه بعد
- باش . شب بخیر بچه ها . خدافظ
- خدافظ عزیزم
رفتم داخل خونه و با مامان بابا سلام کردم . بعد عوض کردن لباسام رفتم تو اشپزخونه و شیشه عرق نعنا رو برداشتم ، خداروشکر ک داشتیمش بهتر شده بودم ولی برا اینکه خوب خوب بشم یکم خوردم ازش . رفتم پیش بقیه ، ماهانم تازه اومده بود . مامان با دقت بهم نگاه کرد و گفت :
- حالت خوبه مانا؟؟
- اره چطور مگت !!!
- اخه رنگ و روت یه جوریه انگار .
- نه خوبم فقط یکم خستم
- اها . خب برو استراحت کن ، فردا شب خونه دایی دعوتیم بعد مهمونیم میخواییم قضیه یاسمن و ماهانو دیگ رسمی کنیم .
بارخوشحالی گفتم :
- واااقعااا !!! چه خوببب ،، پس دیگ ماهانم داره قاطی مرغا میشه ...
بابا با خنده گفت :
- ااااا ماناااا !!! مگه ماهان زنه ک قاطی مرغا بشه . زشته ، داره قاطی خروسا میشه
منم با خنده گفتم :
- خخخخ اره راست میگین ها .
رو به ماهان گفتم :
- خب چطوری اقا خروس اینده
ماهانم با حرص گفت :
- زهرمار خروس . جوجه جون منو مسخره نکن ها ، یه روز نوبت منم میشه
- خخخخ ، کووووو تا اون روز . فعلا شماها به مرغ و خروس بازیتون برسین
اونم بلند شد و با کوسن های رو مبلها افتاد دنبالم و منم با جیغ جیغ میدویدم اینطرف و اونطرف تا بهم نزنه . مامان بابا هم قش قش بهمون میخندیدن . اخرم مانی نامرد اومد کمک ماهان و منو گرفت و اون اقا خروس بی رحم زد داغونم کرد ...
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۵
* بعد از کمی شلوغ بازی ما شامو خوردیم ، منم رفتم تا استراحت کنم .صب ساعت ۹ از خواب بیدار شدم رفتم تو آشپزخونه ماهانم داشت صبحانه می خورد . رو بهم گفت :
- سلام صبح عالی بخیر ، چقد می خوابی تو دختر ..
-سلام خب تو هم بخواب کی جلوتو گرفته !!
- نه خیلی ممنون . ما تنبل تشریف نداریم
- باشه تو خوب ،، مامان کجاست ؟؟
- مامان رفته دانشگاه گفت جلسه دارم ،،، بیا صبحانتو بخورم ، منم واسه ناهار با دوستام می خوام برم بیرون .
- باش ، واسه شام که میای دیگه !!
- آره بابا ،،، اصل کاری منم ها مگه میشه نیام !!
- آره راست میگی ها یادم رفته بودت آقا خروسه ...
ماهان از سر جاش بلند شد و اومد دماغمو گرفت و گفت :
- باز ک شروع کردی جوجه کوچولو
همونطور که هم دردم و گرفته بود هم می خندیدم و گفتم :
- ببخشید ببخشید دیگه نمیگم
-آفرین دختر خوب بخورد که من دارم میرم خداحافظ
باشه برو داداش خروس گلم
با حرص بهم نگاه کرد و چشماشو تنگ کرد ، اما چیزی نگفت و رفت . صبحانمو خوردم و رفتم اتاق مانی ، در رو که باز کردم دیدم آقا هنوز خوابه ، منم با مشت و لگد افتادم بجونش و بیدارش کردم اونم با حرص بهم گفت:
- مگه مرض داری مانا ولم کن بابا ، حالا یه روز زودتر بلند شده واسه ما .
- بله بله من همیشه زود بلند میشدم و سحر خیز بودم ، بلند شو بچه لنگ ظهر شده .
خیلی خوب حالا که قشنگ خوابمون داغون کردی ، باشه بلند میشم الن .
از اتاقش رفتم بیرون ، چند ساعتی درسامو خوندم ، ناهارو ک خوردیم مامان گفت :
- ساعت ۴ میریم خونه دایی تا کمک زن دایی کنیم .
- باشه مامان جون
وقتی رسیدیم مامان زنگ در خونه داییو زد بعد از چند دقیقه صدای یاسین اومد :
- بله !!
بلند گفتم :
- باز کن
- شما ؟
- مخلص شما پاک شما
- به جا نمیارم ، لطفاً مزاحم نشید خانم
- لوس نشو بابا ، وا کن درو یاسین
- اواااا ،،، مگه خودت خواهر مادر نداری ؟؟ چیکار پسر مردم داری بی ناموس !!
مامان و مانی که از خنده روده بر شده بودن ، آخر مامان گفت :
- درو باز کن پسر جون ، سه ساعته ما رو اینجا علاف خودت کردی
یه یاسین صداش خیلی جدی کرد و مردونه گفت :
- سلام عمه جون بفرمایید تو رو خدا ، نمیدونم یه دختره مزاحم اونجا بود شما ندیدین؟ اگ دیدینش راهش ندین تو ها . شما بفرماید بفرماید...
- نه خیالت راحت ما دختر مزاحم ندیدم . ولی دختر مراحم داریم
- خلاصه مزاحما رو نزارین بیان تو ها !! اسایش نزاشتن واسمون ک
از دست این حرفاش هم حرصم گرفت بود هم خندم . اخه خیلی پسر شوخ طبع ، شاد و روک و راستی بود . در باز شد و همه رفتیم داخل ...
#ادامه_دارد .....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۶
* رفتیم داخل خونه ، یاسین بعد از چند ثانیه اومد به استقبالمون ، دستاشو رو به طرف من باز کرد و گفت :
- بـَـــــــــــههه
ولی سریع چرخید به طرف مامانمو بغلش کرد و گفت :
- خوش اومدی عمه جون ، صفا اوردی ، منور کردی خونمونو ، بفرمایید توروخدا تعارف نکنید ...
دوباره همه زدیم زیر خنده ، مامان بهش گفت :
- انقدر مزه نریز نمکدون ، چطوری تو !!
- خداروشکر نفسی میاد و میره
من با حرص رو بهش گفتم :
- ایشالله بیاد و دیگه نره .
- وااا چرا !!
- که منو راه نمیدی تو ، که من مزاحمم ارهههه !!!!
یاسین کمی اخم به ابروهاش داد و با ژست متفکران گفت :
- من ؟؟ کی ؟؟ تو رو ؟؟؟ اواااا ، این چه حرفیه دختر عمه خلم ؟؟ اختیار داری بابا بفرمایید ، خونه خودتونه ...
- ببند بابا ،،، چاپلوس
خلاصه بعد از خوشمزه بازیهای یاسین همه رفتیم داخل ، با خاله پریوش و زندایی سلام کردم و رفتم پیش یاسمن .
یاسمن بالبخند بلند شد و گفت:
- به به ،،، چه عجب مانا خانوم !! خوش اومدی چطوری ؟؟
رفتم جلو باهاش دست دادم و گفتم :
- از احوال پرسی های شما خوبم ،،، تو چطوری؟؟
- خداروشکر منم خوبم
همون لحظه یکی از پشت محکم زد به پشتم ، من با ترس و حرص برگشتم طرفش ، پریا بود که با لبخند گشادش بهم نگاه میکرد .
با عصبانیت بهش گفتم :
- تو آدم نمیشی نه ؟؟؟ بمیری ایشالله ، دستت بشکنه دختر ، زهر ترک شدن نفهم
همونطوری با نیش باز گفت :
- سلام بر دختر خاله گل منگلم خوبی عزیزم !!
- کوفت مگه این دیوونه بازیای تو خوبی هم میزاره واسمون ، تو ادمی اصن ؟
- پ ت پ تو فقط ادمی . گر چه اره خدا تو رو ادم افریده ما رو فرشته
- ارع تو که راست میگی
یاسمن هم باخنده گفت :
- خیلو خب حالا ادم و فرشته بشینید ببینم .
یاسمن دختر داییمه وخواهر یاسین ، یه سال ازم بزرگتره و پرستاری میخونه . انشالله بزودی زن داداشمم میشه . یاسین هم ۲۴ سالشه و فوق لیسانس مهندسی مکانیک میخونه . تو شرکت دایی به عنوان مهندس و معاونش مشغول بکاره . یه خواهر کوچیکم دارن اسمش یاسمین و ۱۳ سالشه .
خاله پریوش هم دو تا بچه داره ، یکی پریا ک ۱۸ سالشه و یکی پوریا ک ۹ سالشه .
از قضا دل اقا یاسینمونم پی پریا خانم گیر کرده . از رفتارای پریا هم معلومه ک بی میل نیست .
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۷
*مشغول گپ و گفت با هم بودیم ک یاسین اومد پیشمون و گفت :
-ببین توروخدا ، دخترم دخترای قدیم ، به جای کمک اینجا نشستن واسه خودش حرف میزنن!!
گفتم :
- تورو سَنَنَت .تا تو هستی به ما دیگه نیازی نیست ، ماشالله یه پاچه کد بانویی واسه خودت
- اااا که اینطور ، بااااش مانا خانممم
-بله همینطور ، خوش به حال زن آیندت، ماشالله ماشالله چشم نخوری پسر دایی جون ...
با ابرو به طرف پریا اشاره کردم . پریا که سرش پایین بود و یاسمن هم آروم می خندید ، یاسین قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
-اون که بله ، کی بهتر از من !!! پسری به این خوش تیپی ، خوشگلی ، کارییییی ، دیدی تا حالا؟؟ سگ در صد که خوش به حال همسر آیندم ، چی خیال کردی واسه خودت !!
همه زدیم زیر خنده ، دوباره یاسین گفت :
- خوب حالا به روتون دو بار خندیدم پررو نشین ، یالله برین کمک کنید ، مانا !! مامانت گفت بیا باهم بریم خونتون ..
با اخم و تعجب گفتم :
- واسه چی ؟؟
یاسین قیافه شیطون به خودش گرفت و گفت :
-بریم عشق و حال ...
بعد جدی گفت :
- مامانت گفت بریم اون قابلمه بزرگه رو بیاریم تا برنجا رو توش دم کنن .
- اها .باشه بریم
با هم به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم ، حرکت کرد و بعد از چند دقیقه بهم گفت :
- شنیدم تو دانشگاه گرد و خاک به پا کردی ، تو کار اخراج کردن بچه ها افتادی!!
- آره دیگه اونا اضافه بودن ، جاشون همونجا بود ، پاشو زیادی از گلیمشون فراتر گذاشتن .
- بلــــــه صحیـــــــح
- بله به من میگن مانا نه برگ چغندر ، هرکی پاشو به طرف من خطاب برداره آخر عاقبتش همین میشه .
- شما درست می فرمایید خانـــــم . غلط بکنه هرکی بخواد پاشو به طرفت اصن برداره و کاری کنه .
- آرم محض اطلاع بعضیا گفتم ...
-اگه منظورت از بعضیا منم که ، کف بسته من در خدمت شمامو حرفی برای گفتن ندارم ، شما سرور مایین . تاج سرمایی .
- آرهههه از رفتار و حرفای پشت در خونتون معلوم بود .
زد زیر خنده و گفت :
-اونکه اشتباه تایپی بود
باخنده گفتم :
- زهرمار . تایپش کجا بود چاپلوس خان .
-خدا میدونه دیگه ، والا من ک تقصیر نداشتم میدونی که چقدر دوست دارم !!
-اره کاملا واضح و روشن بود واسم
- پس حرفی برای گفتن نمیمونه ، همه سوء تفاهما تموم شد دیگ
-از دست تو یاسین خدا به داد پریا بدبخت برسه از دست ای زبونت
-خیلی هم دلش بخواد ، هم آرزوشونه همچین شوهری مث من داشته باشم .
-سقف ماشین و بگیر نیافته رو سرمون .
-نهههه خیالت راحت اطمینانیه .
خداوکیلی خیلی پسر باحالی بود و روح ادمو کنار اذیت کردناش و حرص دادناش شاد میکرد . میتونستم بگم خوش بحال پریا واقعا .
بعد از برداشتن قابلمه برگشتیم خونه ، رفتم تو آشپزخونه ، دیدم یاسمین گوجه خیارا رو داره میشوره ، یاسمن هم داره کلم ها رو خورد میکنه ، پریا هم گوجه ها رو ، منم رفتم نشستم و یاسمین خیار رو گذاشت جلوم . هممون مشغول خرد کردن سالاد بودیم و از درس و مدرسه و دانشگاه با هم صحبت می کردیم ک ....
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۸
* یاسین اومد داخل اشپزخونه ، دوباره سر و کله این مزاحم پیدا شد ، من نمیدونم چرا این ولمون نمی کنه ، هر جا که میریم راه و بیراه میاد پیشمون . لابد بخاطر حضور عشقش بینمونه . بهمون گفت :
- آفرین به دخترای گل ، ماشالا به کار افتادن انگاری ،"" وقت شوهر کردنتونه دیگ ، حالا صبر کنید یه تست بزنم ببینم چجوری کارتون !!
یاسمین گفت :
- لازم به تست کردن تو نیست . ما کارمون ۲۰ .
-اینکه حتما ، ولی باید آقا مهندس یه چک بکنه ببینه .
با خنده گفتم :
-بفرمایید آقای مهندس فضول و همه چی کار .
- بده میخوام اگ ایرادی بود بگم تا موقع مهمونی عیب نگیرن ازتون .
- ن مرسی کی به بفکری ..
اول رفت پیش یاسمن یکم از کلم ها برداشت و خورد ، یاسمن با چندش و حرص گفت :
-اااهههه ،،، یاسین با دستای کثیفت برداشتی!! برو حداقل بشو بیا کوفت کن.
- برو بابا ، از دهن تو هم تمیزتره
بعد دید زدن و تست کردن گفت :
-خب مزش ک همون کلمه ، ولی درست خورد کن خواهر من ، این چه وضعیه یکی اندازه کله توعه ، یکی اندازه کله مورچه ، مثلا میخوای عروس بشی ها خجالت داره ..
-نخیرم ، از این بهتر نمیشه ، حالا لازم نکرده تو نظر بدی واسمون .
با لبخند اومد پیش من و از خیارا برداشت و بعد گفت :
- نه انگار مانا یه چیزی میشه ، آفرین خوبه ولی کمی بیشتر دقت کن ، نیاز به سعی بیشتر داره.
منم با خنده گفتم :
- چشم آقای معلم . ببخشید از این به بعد درست انجام میدم.
-نه آقا مهندس هستم . افرین دخترم .
- باشه آقای مهندس حالا برو که وقت اضافه نداریم ، ما را از کارمون انداختی .
رفت سراغ پریا که از اون موقع سرش پایین بود و ریز ریز میخنده .
- خبببب و اما گوجه ها ، آفرین پریا خانم خیلی خوب خورد کردی تو نمره ۲۰ و میگیری .
- خخخخ مرسی .
منو یاسمین با لبخند معنی دار بهم نگاه کردیم و به یاسین گفتم :
- خوب یه تست بزن ببین مزش چطوریه !!
یاسین اخماشو تو هم کرده با حالت چندشی گفت :
- وای ننههه من از گوجه متنفرم ، دیگه مزه گوجه میده نیازی به تست نیست .
- نه دیگه باید بخوری حداقل برای دلخوشی پریا که شده ، چون دوسش داری ...
پریا از خجالت سرخ شد یاسین هم با اخم شیرینی گفت :
-اون دیگ بمونه واسه بعد ، انشالله خودشو بعداً تست می کنم ولی گوجه رو عمرا .
ما هم از این حرف یاسین با خنده اونا رو نگاه میکردیم ، ولی پریا که دیگه حرصش گرفته بود از حرفهای ما و یاسین بلند شد و با اخم گفت :
- کوفت این چه حرفایه میزنید ، خجالت بکشید واقعاً که ...
یاسین سر به زیر گفت :
- عذر می خوام دختر عمه جان ، انگار شما هم مزتون تلخه ، نیاز به تست نیست دیگه..
دوباره هممون زدیم زیر خنده ولی پریا عصبانی تر شدو از آشپزخونه رفت بیرون ، یاسمن گفت :
-بفرما آقا یاسین ، حالا برو جمع کن این خرابکاری تو ، تو هم با این تست زدنات ، خجالت داره واقعا .
- واااا !!! چرا انقد زود ناراحت شد ؟؟ من که چیزی نگفتم .
رو بهش گفتم :
-خدا بهت رحم کرده یاسین که همون چاقو رو نکردی تو چشت.
یاسین یه دستشو زد تو صورتشو با حالت دخترانه گفت:
- خدا مرگم تا این حد !!! اینقدرم دیگه دختر وحشی ؟؟ یا خدااا
-حالا برو از دلش درار تا بدتر از این نشده
بعد با لبخندی و از خدا خواسته چشمیییی گفت و سریع از آشپزخونه رفت بیرون تا ناز عشقشو بکشه .
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۹
* کم کم مهمونا دیگ اومدن و بعد از صرف چایی و گپ و گفت سفره رو انداختیم و همه مشغول خوردن شدیم . ساعت ۱۰ بود ک دیگ همه رفتن ، اما تازه مجلس رسمی ما شروع شده بود . بزرگترا تو هال بودن و یاسمن ک از خستگی خوابش برده بود ، منو یاسمنم تو اتاق بودیم .
از حرکات یاسمن مشخص بود ک استرس داره ، برا اینکه ارومش کنم گفتم :
- وااا یاسمن !!! چرا اینجوری شدی دختر ؟ مگه ماهان لولو خورخورست ! بقیه هم ک خودمونیم و مهمونای امشب .
- میدونم ،،، ولی خو دستم نیست . نمیدونم چرا انقد استرس دارم . عادیه ...
- اره دیگ هر دختری شب خواستگاریش استرس داره ولی تو بیش از حدی دیگه . اروم باش .
- سعی میکنم ...
چند دقیقه ای ک گذشت یاسین اومد داخل اتاق و گفت :
- سلام بر عروس های اینده و ابجی نزدیک به عروس . حالت چطوره ؟؟
یاسمن با حرص گفت :
- مرض ،،، باز تو چی میگی همین حالا !!
- اااا دخترای این دوره زمونه رو ببین تو روخدا ،،، یه خجالتیم از برادراشون نمیکشن . دخترم به این پرویی اخه ؟؟
- یاسین بس کن تو رو جدت ای مسخره بازیا رو امشب . بگو چی میخوایی !
یاسینم با حالت قهر صورتشو برگردوند و دست به سینه گفت :
- اصن حالا ک اینطور شد نمیگم ..
من با خنده از این ادا اصولای یاسین گفتم :
- خب بگو دیگ ، چرا اذیت میکنی زن داداشمو ؟؟
- خب حالا ک خواهش میکنید و دارین از فضولی میمیرید میگم .
یاسمن با عصبانیت و حرص گفت :
- بنال بابا اه ...
- هوی هوی باز بی ادبی کردی نمیگم ها .
دیگ داشت یاسمن گریش میگرفت با ناله گفت :
- غلط کردم بگو دیگ جون یاسین .
- خیلو خب .
بعد با حالت جدی گفت :
- بزرگترا امر کردن بری با ماهان صحبتاتونو بکنین .
یاسمن با استرس زیاد گفت :
- واااای نههه . من از استرس قش میکنم اون وسط ها.
- اااا این کارا چیه . قش نکنی یه وقت بگن دختر قشی بهم میخوان بندازن . ابجی گلم بیا برو خانمانه بشین و صحبت کن . من پسره رو میشناسم بچه خوبیه . خوشتیپ و پولداره لامصب . بیا برو سوتی ندی اونجا ، ما رو ضایع کنی از چنگمون بپره ها !!!!
- کوووفتتتت یاسین . الهی نمیری با ای چرتو پرتات .
- الهی امین . حالا بیا برو دیگ دیر شد .
من ک قش کرده بودم از خنده با این طرز حرف زدن یاسین . رو بهم گفت :
- زهرمار . چته تو هی میخندی . نمیری ، یه چی به این بگو بره .
منم اروم رو به یاسمن گفتم :
- بابا خوبه پسر عمه دختر دایی هستین ها . همو میشناسید . برو عزیزم قشنگ صحبتاتونو بکنید . اولش استرس داری ولی کم کم عادی میشه بخدا ـ برو گلم
یاسینم گفت :
- ابجی جون بیا برو ، ماهان بچه خوبیه . انقد گله ک حرف نداره . نگرانم نباش من پشتتم مث شیر .
منم با خنده گفتم :
- شیر پاستوریزه دیگ ....
- تو ببند گلم . حسابتو دارم با ای خنده هات .
یاسمن گفت :
- بس کنید دیگ اه . من رفتم
یاسینم گفت :
- برو بسلامت . خدا پشت و پناهت .
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۳۱
* -سلام خانما
من و سمیرا با هم برگشتیم به سمت عقب ، وای خدای من دشمن منم که اومده . خدایا از دست کارای مامان . با کمی مکث و حالت خیلی عادی و سرد گفتم :
- سلام آقای احمدیان خوش اومدین
سمیرا هم که انگار هول کرده بود گفت :
- س ... سلام استاد .
احمدیان هم عادی ولی با یه لبخند کوچیک رو لبش بود گفت :
-ممنونم مرسی خوبین شما ها ؟؟
-بله مرسی خوبیم .
راهنمایی کردم به داخل ما هم پشت سرش میرفتیم داشتم با خودم غرغر می کردم به خاطر حضور احمدیان ، اخه این چرا آمده بود ؟؟ سمیرا هم سعی در آرام کردنم داشت ، رفتیم تو ، دیدم همه دختر پسرهای جوون وسط سِن دارن میرقصن . بعد از چند دقیقه سمیرا پذیرایی شد منم یه چیزی خوردم و رفتم پیش مامان .
- اههههه مامان چرا اینو دعوت کردیم ؟؟
مامان با تعجب گفت :
-کیو میگی ؟؟
-همین آقای احمدیان دیگه خیلی خوشم میاد ازش که اونم گفتی بیاد !!!
ما با حالت جدی و کمی اخم گفت :
-مانا !!! این چه حرفیه داری میزنی همه همکارامو دعوت کرده بودم ، مگه میشد بگم تو نیا ؟؟ تو هم دیگه خیلی شلوغش کردی ها ،،، حالا هم برو یکم مجلسو گرم کن مثلا شب نامزدی برادرته ها .
- من با اخم با حرص گفتم :
- از دستش مامان ، اههههه
رفتم پیش سمیرا که با چند تا از دخترای فامیل مون در حال گفتوگو بود با لبخند گفتم :
-خوش میگذره سمیرا خانوم ؟؟
سمیرا با خنده گفت :
- واااای آرهههه خیلی خوبه . جات خالی .
- خیلی خوب حالا بیا باهم بریم یه دور برقصیم .
-واااا کجا بیام ؟؟
-مامانم امر کرد که برم مجلس و گرم کنم تنهایم که روم نمیشه تو باید باهام باشی .
- چرا من ؟؟
-کی بهتر از تو مثلا رفیقمی ها!!
- واااای نه من خجالت میکشم اینجا ،،،، استادا هم که هستم دیگه اصلاً .
-لوس نشو دیگه خوب من تنها پس چی کار کنم !! بیا بریم ..
به زودی دستشو کشیدم بلندش کردم تا بریم باهم برقصیم . با اینکه یکم خجالت می کشیدم اما بعد از چند ثانیه ای که گذشت هم من هم سمیرا گرم شدیم و اصلا برام مهم نبود که بقیه دارم نگاه می کنم و چی میگن . ولی نگاه خیره یکی رو روی خودم خیلی حس می کردم ، سرمو ک چرخوندم با نگاه خیره احمدیان تلاقی شد .
هم اعصابم خورد شد به خاطر بودنش ، هم خجالت می کشیدم زیر نگاه خیره اش .
سریع با یه حرکت خودمو از دید نگاهش دور کردم ، سمیرا هم خوش و خرم با پسر عموم صدرا مشغول رقصیدن بود و انگار نه انگار که منم هستم .
بعد از اینکه حسابی انرژی مونو تخلیه کرده بودیم و مجلسو هم گرم کردیم و نشستیم سر جامون . بعد از چند دقیقه ای بابا رفت روی سِن با لبخند و صدای رسا گفت :
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۳۳
* یک هفته از مراسم جشن ماهان گذشته بود و منو شیدا تو پارک نشسته بودیم و بستنی میخوردیم . شیدا هم تازه دیروز از مسافرت اومده بود . کلی هم سر اینکه واسه مراسممون نبود دعواش کردم . اونم گفت ک مقصر نبوده والا خیلی دوست داشت حضور میداشت .
سمیرا رو بهمون گفت :
- راستی بچه ها !! سهرابم امروز رفت .
شیدا گفت :
- ااا پس دلتنگ نباشی .
- مرسی ، دلتنگ ک میشوم ، ولی خب ...
منم تو دلم خداروشکر کردم که رفته . با اینکه بعد اون شب دیگ کاری ب کارم نداشت و حتی همش کمکمم کرد ، ولی نمیدونم چرا اصن خوشم نمیاد ازش و نمیخواستم باهاش اصن رو درو بشم .
+ خب شیدا خانم شما کی میخوایی ما رو شیرینی بدی ؟؟
- انشالله یک ماه دیگه . تا تعطیلی بشه .
+ بهههه مبارکه پس . ایشالله بعدیم نوبت سمیراست
سمیرا با غیض گفت :
- اااا چرا اد من مایه میزاری !! چرا خودت نباشی ؟؟
- من تا شیرین شماها رو نخورم خودمو تو این چاه تنگ و تاریک نمیندازم .
- اووووهوووع ،،، خواهیم دید اون روزم ک با سرم میری تو این چاه تنگ و تاریک .
+ نه نه این اشتباهو نکن . من هرگز ...
- باشه تو خوب . ولی میبینیمممم
+ میبینیییمممممم
اون روز با بچه ها کلی گفتم و خندیدیم . امتحانای اخر ترمونم به خوشی و موفقیت تموم کردیم و تو این مدت کمو بیش اخلاق احمدیان تغیر کرده بود و بهتر شده بود . نمیدونم چرا ؛ شاید از اون روز بابک اینا ک زهر چشمی از همه گرفتم اینم یکم ترسیده و حساب میبره .
راستی یادم رفته بود از حال اقا فرشاد یا همون اقای شریفی بگمتون .
سه چهار روز بعد مرخصیش از بیمارستان با خانواده با میوه و کمپوت و شیرینی رفتیم عیادتش و ازش حسابی تشکر کردیم بخاطر اون جانفشانیش . واقعا ازش ممنون بودم .
یک هفته بعدشم طبق معمول و همیشه منو تا دانشگاه میرسونه و برمیگردونه . به خاطر امتحانام زیاد از خونه نمیرفتم بیرون ک بگم منو جایی ببره . بیشتر اوقات با مامان و ماهان میرفتم بیرون . ماهان و یاسمنم در پی نامزد بازیشون بودن دیگه ، گاهیم منو یاسمینم به جمعشون اضاف میشدیم و میرفتیم دور دور .
دیگ از شر امتحانا که خلاص شده بودم ، تو اتاقم مشغول استراحت بودم ک مامان اومد داخل :
- دخترم چطوره ؟؟
+ مرسی مامان جون . شما خوبی ؟؟
- خداروشکر خوبم .
ساکت نشست کنارم . با تعجب پرسیدم :
+ چیزی شده مامان !!
- نه چه چیزی !
+ نمیدونم والا . اخه سکوتتون معنی داره انگار
مامان یکم این پا و اون پا کرد و گفت :
- خب ،،، راستش اره ..
+ خب چیشده ؟؟
- میخواستم بگم ک ... برات خاستگار اومده
با بی خوصلگی گفتم :
+ مامان جونم لطفا دیگ در مورد این قضیه چیزی نگو . چون واقعا علاقه ای به شنیدنشون ندارم . میدونی ک قصد ازدواجم حالا حالا ها ندارم .
- یعنی چی مانا !! تا کی ؟؟ باید یه روزی تو هم ازدواج کنی ، اینهمه خاستگار داری حتی برای دیدن و اشنایی هم نزاشتی کسی بیاد . تا کی میخوایی این کاراتو ادامه بدی ؟؟
+عزیز دلم من دلم نمیخواد خب ،،، حالا کوووو تا اون روز !! من هنوز ۲۰ سالمه ، اگ شما ازم خسته شدین و میخوایین ردم کنید اره ،،، ولی من واقعا نمیخوام فعلا به این چیزا فکر کنم .
- واااا این چه حرفاییه ک میزنی !!! تو تک دخترمونی و عزیز دل همه . کدوم خانواده ای از بچه هاش سیر و خسته میشه ک ما دومی باشیم . ولی بدور از اینا ، باید دیگه به فکر تو هم شد .
+ ای خداااا از دست شما مامان .
- حداقل بزار بگم این بنده خدا کیه !!
+ نه مامان جون لازم نیست ، چون جواب من از همین الن منفیه ...
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۳۵
* یک هفته ای گذشته بود ، بعد از اینکه از کتابخونه اومدم خونه ، دیدم خونه یکم تغییر کرده . رفتم تو اتاقم ، اونجا هم از همیشه مرتب تر شده بود ، تعجب کردم ک مامان اینهمه اینجا رو تمیز کرده . چون همیشه بر عهده من بوده ، رفتم پیش مامان و گفتم :
+ سلام مامان .
- سلام دخترم . خوبی ؟
+ مرسی خوبم . خسته نباشی .
- ممنونمـ
+ چیشده خونه انقد تغیر کرده ؟؟
مامان با لبخند گفت :
- مهمون داریم . تو هم برو لباساتو عوض کن .
منم با خوشحالی گفتم :
+ جدی !! خب کی هست این مهمونمون ؟؟ نکنه خیلی مهمه ؟
- اره خیلیییی . ولی کنار مهمیش خاصم هست . لطف کن ابرو ریزی نکنی ، باشه دخترم .
با تعجب و ناراحتی گفتم :
- یه جور میگی انگار منبع ابرو ریزیم و همیشه پیش مهموناتون ابرو براتون نزاشتم .
- الهی قربونت بشم . نه عزیزم این منظورم نبود . کلی گفتم رفتارت باهاش خوب باشه .
+ وقتی انقد این مهمون براتون مهمه و عزیز پس برا منم مهمه و حتما بهش احترام میزارم .... ولی نگفتین کیه ؟؟
- مرسی دختر با فهم و شعورم . حالا بماند ک کیه ، میاد و میبینی ، مطمعنن از دیدنش سوپرایز میشی .
+ اینطور ک میگین خیلی کنجکاو شدم بدونم کیه . نمیشت راهنمایی کنید ؟؟
- نه دیگه . اینو شرمندم . به حرفم گوش کن و النم برو اماده شو .
- چشم
خیلی ذهنم درگیر شده بودوکه کیه !!! تا حالا مهمون کم نداشتیم ، ولی خب این لابد خیلی بزرگ و خاص بوده ک مامان اینطور میگه .
رفتم راخل اتاق و یه تونیک سرمه ای سفید با شلوار مشکی و شال سفید پوشیدم . کمی رژ و پنکیکم زدم .
کسی ک خوشگله زیاد نیاز به ارایش نداره که . در اوج سادگی زیبام . ( خودشیفته کی بودم من !!! )
بعد اماده شدنم روی تخت نشستم . یکم خسته بودم و النم ک مهمونا میومدن و وقت استراحت نداشتم . نیم ساعت نگذشته بود ک صدای زنگ در به گوشم رسید .
حوصله بیرون رفتن نداشتم ، اگ لازم بود بیام ، مامان خودش صدام میکرد ، دراز کشیده بودم و داشتم به شیدا پیام میدادم ک صدای خوش امد مامانو شنیدم . صدای تشکر مهمونم اومد . انگاری یه مرد بیشتر بود ، چند دقیقه ای ک گذشت صدای در اتاقم اومد . لابد مامان بود ک میخواست صدام کنه برم پیششون .
+ بله ؟؟
- مانا جان !!
+ جانم مامان
در باز شد ، منم صورتمو به طرف در و مامان کردم ببینم چی میگه اما ،،،،
مامانو ندیدم و بجاش کسیو دیدم ک هیچ انتظار دیدنشو الن و اینجا ، حتی تو خیالمم نداشتم چه برسه تو اتاقم . چشام یه وجب باز شده بود و با تعجب نگاش میکردم . اما اون با لبخند نادرش و تیپ همیشه شیکش وایساده بود و بهم نگاه میکرد .
وااااااییییی ،،،، تازه موقعیتمو فهمیدم ک جلوش دراز کشیدم و شال از رو موهام افتاده . سریع بلند شدم و شالو از رو شونه هام انداختم رو سرم و ، وایسادم .
هم هنوز تو شک بودم ، هم استرسم گرفته بود ، هم حرصم گرفته بود از حضورش چون غیر قابل باورم بود .
- سلام
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+ سلام
- خوب هستین مانا خانم ؟؟
- ممنونم .
به مامان نگاهی انداختم که داشت با چشم و ابروش بهم اشاره میکرد ک یه وقت چیزی نگم و مراعات کنم ،،،،
پس این بود مهمون خاص مامان ک انقد براش مهم بود ابرو ریزی من جلوی ایشون . هر چی میکشیدم از دست این کارای مامان بود . ای خدااااا از دستشوووون من سرمو به کجا بکوبممممم !!!!
با حرص و خشمی ک سعی در کنترلش داشتم گفتم :
+ بفرماید اقای احمدیان ، خوش اومدین .
- ممنونم
مامانم گفت :
- من برم شربت و شیرینی بیارم براتون ک الن حسابی میچسبه . بفرماید اقای احمدیان . خیلی خوش اومدین .
- خیلی ممنونم خانم ذاکری ، راضی به زحمتتون نیستم اصلا .
- خواهش میکنم این چه حرفیه . الن میام ببخشید .
- مرسی ، بفرماید .
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۳۶
* مامان ک رفت من دست ب سینه و با ریتم اروم پامو به زمین میزدم و به جلوم نگاه میکردم . اما احمدیان با کمال خونسردی با دقت داشت کل اتاقمو دید میزد ، بعد از یه دقیقه گفت :
- اتاق قشنگی داری .
فقط ممنون خشک و خالی بهش گفتم و همینطور سرد بهش نگاه میکردم . رو بهم با لبخند گفت :
- ممنون ک اجازه با هم صحبت کنیم .
جااااااااان !!!!! الن چی گفت این ؟؟؟ من اجازه دادممممم !!! کییییی ؟؟ وااااای از دست مامان واااای ... نگاه عادیم باز متعجب شده بود ، اما اون بدون توجه ادامه داد :
- میدونید ک در مورد چی میخوایم صحبت کنیم ؟؟
خیلی عادی گفتم :
+ بله
- خب ،،، میتونم بشینم یا باید سرپا وایسیم !!
واااای خدا ک چقد این پرو بود . من حتی قیافتو نمیخوام ببینم باز بیایی بشینی و صحبت کنیم . اییی خداااا .... از مجبوری گفتم :
+ بفرمایید ...
روی تختم نشست ، منم رفتم روی صندلی کنار کامپیوتر روب روش نشستم . بعد از کمی مکث گفت :
- میشه دلیل مخالفتتونو بدونم مانا خانم ؟؟
+ مامانم بهتون نگفته!!!
- گفتن . ولی من میخوام از زبون خودتون دلیلتونو بشنوم .
حالا من به این زبون نفهم چی بگممممم !!! چطور بفهمونم ک نمیخوام رنگشو هم ببینممممم ...
+ اقای احمدیان ببینید .....
- ارمان .
با تعجب بهش نگاه کردم ک گفت :
- لطفا ارامان صدام کن ، اینطوری راحترم . اقای احمدیان اینجا دیگ خیلی رسمی و سنگینه .
واااااایییی خداااااا . دیگ حرصم گرفته بوددددد . نفس عمیقی کشیدم و جدی گفتم :
+ بله داشتم میگفتم ،،، من کلا تو فاز ازدواج نیستم . یعنی کلا در مورد این موضوع فکر نمیکنم . و به این باورم که باید بین دو طرف یه کشش و علاقه ای باشه ، من هرگز به این وصلت راضی نیستم و نمیشم .
- اخه چرا ؟؟ مگه مشکلی در من هست ک انقد ناراضی هستین . اگ مهم علاقست ک بعد از ازدواجم شکل میگیره و پایدار تره . و اگ بحث زود بودنه ، من هیچ عجله ای ندارم و تا هر زمانی ک بگین صبر میکنم .
+ حالا هر بحثیم میخواد باشه و هر چقدم شما بگید من قبول نمیکنم . ببخشید ک اینو میگم ولی اب منو شما تو یه جوب نمیره . من تا حالا فکر میکردم شما حتی حاضر به دیدن من نمیشید چه برسه اینکه الن به عنوان خواستگار اومدین خونمون . استاد منو شما خیلی تفاوت نظر و سلیقه داریم و اصلا بدرد هم نمیخوریم .
- مانا خانم ....
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۳۷
* صدای تقه در شد و مامان با سینی شربت و ظرف شیرینی اومد داخل . بهمون تعارف کرد و بعد از تشکر احمدیان رفت بیرون .
ادامه داد :
- مگه همه آدمایی که ازدواج کردن همون اول همه چیز جور بود براشون ؟ نه اصلاً ،،، کم کم این اتفاقا میافته ، شاید اوایل همینطور که شما میگید باشه ، ولی عشق که به وجود بیاد به نظرتون همینطور شرایط میمونه !! نه ،،، عشق خیلی چیزا رو تغییر میده ، شاید روزی که عاشق شدین شما هم به این باور من برسید . اما اگه شما از این حرفهایی که اون موقع من بهتون زدم هنوزم ناراحتیم همین الان ازتون عذر خواهی می کنم ، ولی شما هم منطقی فکر کنید لطفاً ، اون حرفا از روی دشمنی یا حرص دادن شما نبود ، بلکه حق بودند به هر حال من یه استاد دانشگاه بودم و شما دانشجو . اونا هم حالا برمیگرده به چند وقت پیش و سوء تفاهمی که پیش آمده بود . بحث الان کاملاً متفاوت و جدا از اوناست و نباید همه رو با هم در نظر گرفت . خواهش می کنم منو به خاطر اون حرفام ببخشید اگه بخاطرش ازم دلخورین .
+بله شما درست میگید ، ولی به زور که نمیشه کسیو وادار به انجام کاری کرد . من وقتی دلم نیخواد که نمیدونم چیزی رو به زور قبول کنم ، اگ قرار هم بود به هر کس دیگه جواب بدم ، اما عذر می خوام که اینطور میگم ولی به شما رو هرگز ... حالا شما هر چقدر میخوای بگید ، ولی من خیلی وقت جوابمو دادم بهتون آقای احمدیان ، بیشتر از این نمی خوام این بحث رو که به نظرم آخرش با اولش تفاوتی نداره رو ادامه بدیم . بهتره تمومش کنیم تا دلخوری بیشتری پیش نیاد با حرفامون .
- همین ؟؟
+بله ، ممنون از اینکه تشریف آوردن اینجا ولی من جوابم تغییر نمیکنه .
معلوم بود حسابی از حرفام ناراحت شدم ولی در عین آرامش بازم گفت :
- اینا حرف های اول و آخرتونه دیگه آره ؟
- دقیقا
با لبخند تلخی گفت :
- ولی من کوتاه نمیام . انقد میام و میرم تا جواب مثبتتو بگیرم و همه چیز درست بشه . تا اون اتفاقی ک دلم میخواد بیافته . کاری میکنم ک دل شما هم راضی بشه ، از سنگ ک نیست ،،، پس روزی نرم میشه ، من از همین لجاجت و اخلاقتون خوشم اومده مانا خانم . پس دست بردار نیستم . اگ یه عاشقم مینجنگم برای عشقم و تسلیم نمیشم . و مطمعن باشید ک تو این جنگ میبرم .
وااای خدااا ، باز که چرت و پرتای دیگ ای رو شروع کرد ... نمیدونستم واقعا چی بگم و چیکار کنم از اینهمه پرویی این مرد .
با عصبانیت بلند شدم و گفتم :
+ لطفا تمومش کنید ، من حرفامو زدم ، شما هر کاری ک دوست دارید و بکنید ولی من ادمی نیستم ک زود وا بدم تا شما به هر چیزی ک مخواید برسید . سر حرفم میمونم ، چون نمیخواممممم ، دلم نمیخوااااددد . لطفا دیگ اینجا نبینمتون . هیچچچ وقتتتت .
باوعصبانیت به روبه روم خیره شدم ، از عصبانیت نفس نفس میزدم . میدونستم خیلی زیاده روی کردم و بی احترامی . ولی دیگه واقعا خونم به جوش اومده بود ... اخه تا چقد اجبار و زور !! تا چقد پرویی !!! اما اون در کمال جدیت و احترام بلند شد و گفت :
- ارو م باش مانا خانم . من که سعی نداشتم عصبانیتون کنم . بازم ممنونم ک بوقتتو در اختیارم گزاشتی . مواظب خودت باش . خدانگهدار ...
و رفت ...
اما من بس که عصبانی بودم ، هیچ جوابشو ندادم ، حتی تو دلم گفتم : هِرررررییییی
ای بری که دیگ بر نگردی من ریختتو نبینم . خدایااا من چیکار کنم ؟؟ کمکم کن ...
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۳۸
* بعد اینکه مامان ارمانو بدرقه کرد ، دلخور اومد تو اتاقم و گفت :
- مانا چی گفتی بهشون ؟؟ مگه بهت نگفتم همین امبارو ملاحظه و ابرو داری کن !!! اخه دختر تو ....
نزاشتم بقیه حرفشو بزنه و با عصبانیت گفتم :
+بسه ماماااان ،،،، اینا یعنی چیییی ؟؟ مگه من ادم نیستم !!! مگه من حق انتخاب برای اینده و زندگیم ندارم !!! اخه چرا شما هیچ وقت حقو بهم نمیدین و برای نظر و حرفام ارزش قائل نیستین ؟؟ چررررااااا ؟؟؟؟
مامان سری از افسوس تکون داد و گفت :
- چرا اینطوری میگی مانا ؟؟ تو دختر و پاره تنمونی . ما جز خوشبختی تو مگه چیز دیگ ای میخوایم ؟؟ حالا مگه چی میشه یکم روش فکر کنی ؟؟ فقط برای اینکه یه روزی بهت گفته بالا چشمت ابرو ، اره !!!!!
+ اره مامان ، چون دوسش ندارم ، چون حالم ازش بهم میخوره ، چون نمیخوام با کسی کهوهیچ کسی بهش ندارم ازدواج کنم ... خیالت راحت مامان خانم ، هنوز انقد از سن ازدواجم نگذشته که غصه بخوری ، یه بار بهتون گفتم مــــــن اینـــــــو نمیــــــخوامـــــــ ... پس تمومش کنید این موضوع حال بهم زنو ک از ظهره اعصابمو ریخته بهم . لطفا تنهام بزارید ، حالم خوب نیست .
- چی بگم به تو دختر ،،، باشه ...
و از اتاق رفت بیرون .
نشیتم رو تخت و با دست سرمو گرفتم . دیگه داشت سرم منفجر میشد . اعصاب نمیزارن که برا ادم . واقعا نمیدونستم کی میخواست این قضیه تموم شه من از دستشون خلاصشم . ای خدااااا
دلم میخواست برم یه جایی و از ته دل داد بزنم بلکه دلم و اعصابم ارومشه .
چند هفته از اون قضیه گذشته بود و حالا شیدا ما رو برا مراسم عقدش دعوت کرده بود ، سمیرا گفته بود برو نراسمش بریم خرید ، من ک چیزی لازم نداشتم ولی با سمیرا همراهی میکردم فقط . خلاصه جشن شیدا هم به خوشی تموم شد ، برای اولین بار نامزدشو دیدیم ، خیلی پسر با ادب و با شخصیت در عین حال خوشگل و خوشتیپم بود ، خیلی خیلی بهم میومدن . منو سمیرا واقعا از این اتفاق که بهترین دوستمون داره ازدواج میکنه خوشحال بودیم . مهمونای زیادی داشتن و مراسمم عالی بود .
اخر شبم با اقا افشین برگشتیم خونه . برای اخر تعطیلیم با خانواده همه یه سفر به جنوب رفتیم . خوب بود و خیلی خوش گذشت بهمون ولی حیف که این سه ماهم زود تموم شد و باز شروع درس و دانشگاه .
از شانس گند من احمدیانم امسال بود ، ولی دلیل رفتار بد همیشگیم با احمدیانو بچه ها همون موضوع پارسال تصور میکردن و از جریان خاستگاریش خبر نداشتن ، اونم خیلی ضایعه رفتار نمیکرد ، اما نگاها و توجه های کمش بازم رو اعصابم بود .
خداروشکر بعد اون روز دیگه خبری ازش نشده بود و منم خیالم راحت ک دیگ از دستش خلاص شدم ....
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡