مردم کشور من
دیگر گرسنه نیستند؛
آنها روزی چند وعده گول میخورند!
@eitaagarde🌹
animation.gif
237K
ســـــلام
🌸یك صبـح دل انگيـز
☕️يك صبـح آرام
🌸يك صبـح لطيـف
☕️يك صبـح پر از آرزو
🌸یك صبـح پر از شـادی
☕️يك صبـح پر از مؤفقیت
🌸يك صبـح پر از اميـد به فـردا
☕️يك صبـح پر از محبـت
🌸برای شمـا آرزو میکنـم
☕️صبحتـون پر از خبـرهای خوب
@eitaagarde ❤👆
تو
میخوای بدونی من عاشق کیم؟؟؟
خب اولین کلمه رو یه باردیگه بخون❤️😍
╭─┅═♥️═┅╮
@eitaagarde
╰─┅═♥️═┅╯
خوشگلا دو تا خصوصیت اصلی دارند✌️
.
.
.
.
.
.
.
۱.فراموشکارند
.
۲. اه دوميش چي بود ؟؟؟🤔 😕
🌹بر 🥳 تـریـن 🥳 هـا🌹
《👉 @eitaagarde👈》
#اندازه هات رو که بدونی
همیشه محترمی؛
اندازه "گلیمت"!
اندازه "دهنت"!
اندازه "جيبت"!
اندازه "محبت كردنت"!👌🏻
•┈••✾🍃🍇🍃✾••┈•
@eitaagarde ❤👈
عالمی از کوچه ای میگذشت
در راه #گنجشک مرده ای را دید با صدای کیش گنجشک زنده شد و به پرواز در آمد و رفت.
مردم که صحنه را دیده بودند، پریدند و عالم را در بغل گرفته، دیده بوسی میکردند و از وی طلب حاجت و تبرکی می کردند.
به علت فشار جمعیت عالم خودش را خیس کرد.
مردم با تیکه کلام و متلک های ناجور او را ترک کرده و از او دور شدند.
در این هنگام عالم گفت:
پیروانی را که با یک #کیش بیایند، با یک #جیش میروند.
@eitaagarde ❤👈
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۰
* سمیرا از ماشین پیاده شد و به طرفم اومد :
- مانا تو چت شد یهو ؟؟ چرا نمیایی سوارشی !! بیا دیگ ...
بارعصبانیت نگاهی بهش انداختم و گفتم :
- چرا نگفتی ک خان داداشم هست ؟؟
- چون نپرسیده بودی
- من فکر میکردم خودت میایی دنبالمون .
- عزیزم مگه من رانندگی بلدم اخه !!!
- من نمیام پس ، شماها برین ..
- واااا این چه حرفیه دیگ !!! نمیدونستم دیگ تا این حد کینه ای باشی ...
-:به هر حال من ابم با ایشون تو یه جوب نمیره .
- مانا بچه بازی در نیار بیا دیگ بریم دیر شد
- نه سمیرا الکی اصرار نکن ، میترسم دوباره یه اتفاق یا حرفی بینمون زده شه تفریح و خوشی شما ها هم خرابشه .
قیافه سمیرا عصبی و کلافه شده بود بعد از مکثی گفت :
- صبر کن الن میام ، جایی نری ها !!
سمیرا رفت به طرف ماشین و منم پشتمو کردم بهشون ، در ماشین باز و بسته شد و چند لحظه بعد صدای سهراب اومد ک گفت :
- مانا خانم چرا نمیاید سوار شین ؟ دلیلتون چیه ؟؟
هیچی نگفتم بعد از مکثی گفت :
- اخه چرا انقد لجباز و کینه ای هستی دختر !! من ک کلا همه اون جریاناتو فراموش کرده بودم ، باورم نمیشد شما هنوز از من دلخور باشین . ببینید سمیرا از وقتی گفتین نمیایید چقد ناراحت شده ،،، بخاطر دل سمیرا و اینکه بهتون خوش بگذره حداقل بیا و همین امروزو بیخیال گذشته شین . نزارید ناراحت بمونه و برنامه هاش بهم بریزه . بیاین بریم سوارشیم .
بازم هیچ واکنشی نشون ندادم . علاوه بر حرفای قشنگش خیلی پرو بود ک انتظار فراموش کردن اونهمه ماجرا رو ازم داشت درحالی ک یه عذرخواهیم نکرد .
- خانم تا کی میخوایین اینجا وایسید ؟؟
با قیافه ای حق به جانب گفتم :
- من به سمیرا گفتم ک نمیام و شما برید ، حالا هم به شما میگم .برید به تفریحتون برسین ، خوش بگذره ...
- مگه من میخوام برم تفریح ک خوش بگذره یا نه !!! من فقط به عنوان یه راننده سه تا خانمو ک یکیشم ابجیمه میخوام برسونم و برگردونمشون . اگ مشکل منم ک قول میدم همین تو ماشین تا اخر بشینم و جلو چشمتون نباشم .
با دقت به چشماش نگاه کردم و گفتم :
- چرا انقد اصرار میکنید ؟؟
با مکثی گفت :
- چون نمیخوام روز ابجیم خراب بشه
بازم هیچ نگفتم ک کلافه گفت :
- واااای مانا خانم ،،، بخدا دیگ نمیتونم ناز بکشم ، بفرماید سوارشید دیگ ، خواهش میکنم ...
نفسمو به کلافگی دادم بیرون و چشمامو بستم . چ میکردم دیگ حالا میریم ببینیم چی میشه ، بدون توجه بهش به سمت ماشین رفتم ، درو باز کردم و سوار شدم ، سمیرا با حالت جدی و دلخور گفت :
- اصلا نمیدونستم سر یه سوتفاهم کوچیک و چهار تا حرف مفت بخوایی اینطور کینه به دل بکشی و نیایی ، واقعا متاسفم برات مانا ...
- سمیرا دیگ کشش نده ، الن ک اومدم پس کافیه دیگ نمیخوام راجبش بحث کنیم .
کمی بعد سهرابم سوار شد و به طرف خونه سمیرا به راه افتادیم .
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
آشپزی؛ ترفند
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۱۹ *روز آخری که میخواستم بابکو ببرن ، رفتم جلوش و با پوزخندی رو
📚پارت نوزدهم رمان « قسمت من » 👆🌺
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨🍃
✿↶ #حـــسآرامـــشنـــــابــــــ ↷✿
❀✵نـیــایـــش بــا خــ♡ــدا✵❀
🍃🍁 الهـی
ای خالق بی مدد و ای واحد بی عدد
ای اول بی هدایت و ای آخر بینهایت
ای ظاهر بیصورت و ای باطن بیسیرت
ای حیّ بیذلت و ای بخشنده بیمنت
امروز دست دعا بسوی تو برمیداریم
و آرزومند آرزوهای عزیزان هستیم
ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ
ﺧـﺪﺍ ﻫﺴـﺖ
ﻧﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻭ ﻧﻪ ﺩﻩ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺻﺪ ﺑﺎﺭ
ﺑﻪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ
ﺧـﺪﺍ ﻫﺴـﺖ
ﺳﺮ ﺁﻥ ﺳﻔﺮﻩ ﺧﺎﻟﯽ
ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﯾﺘﯿﻢ ﺍﺳﺖ
ﺧـﺪﺍ ﻫﺴـﺖ
ﭘﺸﺖ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮔﻠﯽ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﮔﻔﺖ:
ﺧـﺪﺍ ﻫﺴـﺖ
ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻭ ﺩﺭﺑﻪ ﺩﺭﯾﻬﺎ
ﺳﺮ ﺗﻌﻈﯿﻢ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ:
ﺧـﺪﺍ ﻫﺴـﺖ
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺭﻓﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ .....!
ﮔﻮﺷﻪ ﺗﯿﺮﻩ ﺍﯾﻦ ﺗﺨﺘﻪ ﻧﻮﺷﺖ:
ﺩﺭ ﺩﻝ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻦ ﺩﺭﺩ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺳﺖ
ﻭﻟﯽ یـاد ﺧـﺪﺍ ﻫﺴـﺖ
ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮔﻔﺖ: ﺩﻟﻢ ﻣﯽﻟﺮﺯﺩ
ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﭙﻮﺷﻨﺪ؟
ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﺭﺩ ﺍﺳﺖ
ﭘﺪﺭ ﺍﺯ ﺷﺮﻡ ﺳﺮﺵ ﭘﺎئین ﺑﻮﺩ
ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ
ﺧـﺪﺍ ﻫﺴـﺖ ...
خـدا هسـت ...
خـدا هسـت ...
روزتـون پـر از یـاد خـ♡ــدا
@eitaagarde ❤👈
#دروغ بگو تا باورت کنند
#آب_زیر کاه_باش تا بهت اعتماد کنند
#بی_غیرت باش تا آزادی حس کنند
#خیانت هایشان را نادیده بگیر تا آرام باشند
#کذب بگو تا عاشقت شوند
هرچه نداری بگو دارم
هرچه داری بگو بهترینش را دارم
اگه ساده ای، اگه راستگویی، اگه باوفایی، اگه با غیرتی، اگه یکرنگی
بدان که همیشه تنهایی رفیق…😭
@eitaagarde ❤👈
چه خوش است در فراقی
همه عمـــــــــر صبر کردن
به امــــــــیـد آن که روزی
به کف اوفتد وصــــــــالی
#سعدی
ــــــــــــــــ🌷🌿🌷ــــــــــــــــــ
به برترینها بپیوندید:
@eitaagarde