#شعر_و_شعور
🌺🍃ما در این انبار، گندم میکنیم
گندم جمعآمده، گم میکنیم
مینیاندیشیم آخر ما به هوش
کهاین خلل در گندم است از مکرِ موش
موش تا انبار ما حفره زده است
وز فَناش، انبار ما ویران شده است
اول ای جان دفع شرِ موش کن
وانگهان در جمع گندم، جوش کن
#مولانا
@eitaagarde ❤👈
[ٌ مُیَدًوَنّیّ جّهٌنْمُ چًیّهَ؟؟
ّبَهّ فًاًصَلٌهَ بِیٍنٌ اّدّمِاٍیَیٍ کَهَ هُمٌدِیْگِرُوٌ دَوٌسٍتٌ دِاٍرًنِ مًیٌگّنْ جًهّنٌمِ :]🔥🖤✨
{__❣__•_🎶_•__❣__}
@eitaagarde
چیست در فلسفه عشق
که دور از درک است
یک نظر دیدن و یک عمر
به فکرش بودن..
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@eitaagarde
مثلا موقع شب بخیر بگه:
راستی ,یادت نره خیلی دوستت دارم..
♪ « @eitaagarde » ♪
.
یِ مریضی هم هست . . .
اصلا نمی خوای کسی ازت خبر بگیره . . .
بهت زنگ بزنه و یا پیام بده . . .
جز ی نفر . . .
♪ « @eitaagarde » ♪
.
خیلیا میگن اینقد سرتون تو گوشی نباشه . . .
چرا کسی درک نمی کنه . . .
اونی که ما دوست داریم کنارمون باشه . . .
تو گوشیه . . .
♪ « @eitaagarde » ♪
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۴
* نیم ساعت بعد بچه ها اومدن ، سمیرا با خنده گفت :
- چطوری دختر ناز نازی ؟؟
سهراب زودتر از من با لحن جدی گفت :
- اااا سمیرا این چه حرفیه !! جایی اینکه بیایی مراقبش باشیه !!
- واا ، خب چی گفتم مگه ؟ خب بهتری یا ن ؟
با کمی اخم گفتم :
- از صدقه سری شما رفیقای با معرفت خیلیییی خوبم
شیدا با لبخند گفت :
- خب حالا خداروشکر ک بهتری ،، اشکال نداره همشون خاطره میشه .
منم با حرص گفتم :
- و درس عبرت ک دیگه به حرفای شما عمل نکنم و تا عمر دارم سوار تِرن نشم .
سمیرا و شیدا زدن زیر خنده و سهرابم با لبخند به قیافه حرصیم نگاه میکرد .بعد رو بهمون گفت :
- خب دیگه بریم خانما یا ن ؟؟
همه موافقت کردیم ک دیگ برگردیم . راهوافتادیم ، اول شیدا رو روسوندیم بعد هم منو . از ماشین ک پیاده شدم سمیرا و سهرابم پیاده شدن ، سمیرا بهم گفت :
- میخوایی همراهت بیام تا بالا ببرمت ؟؟
با لبخند گفتم :
- ن بابا ،،، چلاق ک نیستم ، بهترم خودم میرم .
رو به هر دوشون گفتم :
- ممنون به خاطر امروز ، خیلی خوب بود مرسی
سهراب با خنده گفت :
- با سانسور اخرش بله .
منم با خنده گفتم :
- دیگ برا من باید هر دفعه یه بلا سرم بیاد
- خدانکنه مراقب خودتون باشید،
- مرسی همچنین . بفرماید خونه
سمیرا گفت :
- نه دیگ مرسی . خوش گذشت انشالله دفعه بعد
- باش . شب بخیر بچه ها . خدافظ
- خدافظ عزیزم
رفتم داخل خونه و با مامان بابا سلام کردم . بعد عوض کردن لباسام رفتم تو اشپزخونه و شیشه عرق نعنا رو برداشتم ، خداروشکر ک داشتیمش بهتر شده بودم ولی برا اینکه خوب خوب بشم یکم خوردم ازش . رفتم پیش بقیه ، ماهانم تازه اومده بود . مامان با دقت بهم نگاه کرد و گفت :
- حالت خوبه مانا؟؟
- اره چطور مگت !!!
- اخه رنگ و روت یه جوریه انگار .
- نه خوبم فقط یکم خستم
- اها . خب برو استراحت کن ، فردا شب خونه دایی دعوتیم بعد مهمونیم میخواییم قضیه یاسمن و ماهانو دیگ رسمی کنیم .
بارخوشحالی گفتم :
- واااقعااا !!! چه خوببب ،، پس دیگ ماهانم داره قاطی مرغا میشه ...
بابا با خنده گفت :
- ااااا ماناااا !!! مگه ماهان زنه ک قاطی مرغا بشه . زشته ، داره قاطی خروسا میشه
منم با خنده گفتم :
- خخخخ اره راست میگین ها .
رو به ماهان گفتم :
- خب چطوری اقا خروس اینده
ماهانم با حرص گفت :
- زهرمار خروس . جوجه جون منو مسخره نکن ها ، یه روز نوبت منم میشه
- خخخخ ، کووووو تا اون روز . فعلا شماها به مرغ و خروس بازیتون برسین
اونم بلند شد و با کوسن های رو مبلها افتاد دنبالم و منم با جیغ جیغ میدویدم اینطرف و اونطرف تا بهم نزنه . مامان بابا هم قش قش بهمون میخندیدن . اخرم مانی نامرد اومد کمک ماهان و منو گرفت و اون اقا خروس بی رحم زد داغونم کرد ...
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
آشپزی؛ ترفند
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۲۳ * حس کردم کم کم ترن داره حرکت می کنه ، دستامو به میله جلوم
📚پارت بیستم و سوم رمان « قسمت من » 👆🌺
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۲۵
* بعد از کمی شلوغ بازی ما شامو خوردیم ، منم رفتم تا استراحت کنم .صب ساعت ۹ از خواب بیدار شدم رفتم تو آشپزخونه ماهانم داشت صبحانه می خورد . رو بهم گفت :
- سلام صبح عالی بخیر ، چقد می خوابی تو دختر ..
-سلام خب تو هم بخواب کی جلوتو گرفته !!
- نه خیلی ممنون . ما تنبل تشریف نداریم
- باشه تو خوب ،، مامان کجاست ؟؟
- مامان رفته دانشگاه گفت جلسه دارم ،،، بیا صبحانتو بخورم ، منم واسه ناهار با دوستام می خوام برم بیرون .
- باش ، واسه شام که میای دیگه !!
- آره بابا ،،، اصل کاری منم ها مگه میشه نیام !!
- آره راست میگی ها یادم رفته بودت آقا خروسه ...
ماهان از سر جاش بلند شد و اومد دماغمو گرفت و گفت :
- باز ک شروع کردی جوجه کوچولو
همونطور که هم دردم و گرفته بود هم می خندیدم و گفتم :
- ببخشید ببخشید دیگه نمیگم
-آفرین دختر خوب بخورد که من دارم میرم خداحافظ
باشه برو داداش خروس گلم
با حرص بهم نگاه کرد و چشماشو تنگ کرد ، اما چیزی نگفت و رفت . صبحانمو خوردم و رفتم اتاق مانی ، در رو که باز کردم دیدم آقا هنوز خوابه ، منم با مشت و لگد افتادم بجونش و بیدارش کردم اونم با حرص بهم گفت:
- مگه مرض داری مانا ولم کن بابا ، حالا یه روز زودتر بلند شده واسه ما .
- بله بله من همیشه زود بلند میشدم و سحر خیز بودم ، بلند شو بچه لنگ ظهر شده .
خیلی خوب حالا که قشنگ خوابمون داغون کردی ، باشه بلند میشم الن .
از اتاقش رفتم بیرون ، چند ساعتی درسامو خوندم ، ناهارو ک خوردیم مامان گفت :
- ساعت ۴ میریم خونه دایی تا کمک زن دایی کنیم .
- باشه مامان جون
وقتی رسیدیم مامان زنگ در خونه داییو زد بعد از چند دقیقه صدای یاسین اومد :
- بله !!
بلند گفتم :
- باز کن
- شما ؟
- مخلص شما پاک شما
- به جا نمیارم ، لطفاً مزاحم نشید خانم
- لوس نشو بابا ، وا کن درو یاسین
- اواااا ،،، مگه خودت خواهر مادر نداری ؟؟ چیکار پسر مردم داری بی ناموس !!
مامان و مانی که از خنده روده بر شده بودن ، آخر مامان گفت :
- درو باز کن پسر جون ، سه ساعته ما رو اینجا علاف خودت کردی
یه یاسین صداش خیلی جدی کرد و مردونه گفت :
- سلام عمه جون بفرمایید تو رو خدا ، نمیدونم یه دختره مزاحم اونجا بود شما ندیدین؟ اگ دیدینش راهش ندین تو ها . شما بفرماید بفرماید...
- نه خیالت راحت ما دختر مزاحم ندیدم . ولی دختر مراحم داریم
- خلاصه مزاحما رو نزارین بیان تو ها !! اسایش نزاشتن واسمون ک
از دست این حرفاش هم حرصم گرفت بود هم خندم . اخه خیلی پسر شوخ طبع ، شاد و روک و راستی بود . در باز شد و همه رفتیم داخل ...
#ادامه_دارد .....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
آشپزی؛ ترفند
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۲۴ * نیم ساعت بعد بچه ها اومدن ، سمیرا با خنده گفت : - چطوری دخت
📚پارت بیستم و چهارم رمان « قسمت من » 👆🌺
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨🍃
✿↶ #حـــسآرامـــشنـــــابــــــ ↷✿
❀✵نـیــایـــش بــا خــ♡ــدا✵❀
🍃🌸 مهـرآفرینا
سجادهام را بہ سمت قبلهٔ نیاز میگشایم
تا ذره ذره وجودم را بہ معـراج نگاهت
پـرواز دهم
میایستم بہ قامت در برابرت
تا عظمتت را سپـاس گویم
بہ رکوع میروم تا بزرگیات را بیاد بیاورم
و بہ سجده میافتم
تا بر بنـدگیام مُهـر عشـق بزنـم
چه آرامش پایان ناپذیری در نگاه توست
چه لحظههای مهرافروزی در ذکر یادت
🍃🌸 الهـی ...
ای زیبـای زیبـا دوسـت!
ای دلربـای دلکش آفـرين!
ای معبـودم!...
چه لذتبخش است گذر نسيم ياد تو بر دلها
چه زيباست پرواز خاطر تو بر قلبها
ای يگانه محبوب بی ريا
در کنارمان گير
و دامنت را پناه جاودانهمان ساز
🍃🌸 پـروردگارا
دستان دعـای من خالی
و دستان تو پر از هر چه بخواهم
تو را سوگند بہ رحمت بیمنتهايت
اجابت کن دعاهای بنـدگانت
#آمیـنیـاربالـعـالـمیـن
─┅─═इई❄️🌨❄️ईइ═─┅─
@eitaagarde ❤👈
حماقت یعنی اینکه
اون دور از تو
داره عشق و حال میکنه
و تو دیونه هم داری بهش فکر میکنی ...!
ツ @eitaagarde ♡•●○
#انگیزشی 🇦🇷🌸^-^
𝚃𝚛𝚢 𝚑𝚊𝚛𝚍 𝚎𝚗𝚘𝚞𝚐𝚑 𝚝𝚘 𝚑𝚎𝚊𝚛 𝚠𝚑𝚊𝚝 𝚢𝚘𝚞 𝚠𝚊𝚗𝚝 𝚒𝚗 𝚢𝚘𝚞𝚛 𝚕𝚒𝚏𝚎. . .♥️🍭*-*
اینقد تلاش کن تا خواسته هات بشن داشته های زندگیت(:🍊🦋•.•
══════°✦ ❃ ✦°══════
« @eitaagarde »
#شرافت
💢 کریسمس و مسیح!
کریسمس یا نوئل یک جشن #مسیحی است که غربی ها آن را پاس میدارند و تعصب شدیدی نسبت به این #عید_دینی دارند!
ایام دوازده روزه کریسمس با سالروز میلاد مسیح در ۲۵ دسامبر آغاز میشود.
غربی ها خودشان به دین و فرهنگ سنتی خودشان می بالند، آیینی که از آسیا به سمت اروپا حرکت کرد(از فلسطین) و کل #اروپا را فراگرفت، اما مقلدین #روشنفکر غرب در ایران که شبانه روز به این قبلگاه خود سجده میکنند تا می توانند به دین و آیین خود ناسزا میگویند! تحقیر میکنند!
آنها میلاد پیامبر خود را جشن میگیرند کسی نمیگوید مسیح از ما و همزبان با ما نبود، کسی نمیگوید او از فلسطین برخاسته و ما قوم برتر عالم هستیم!!!
اما به میلاد پیامبر ما که میرسد دعوای #عرب و #عجم راه می اندازند، به قربانی گوسفند و نذری گیر میدهند و کسی هم نیست به قطع درختان در کریسمس و حفظ محیط زیست چیزی بگوید.
روشنفکر ایرانی از روز تولد در گوشش خوانده اند راه توسعه و روشنفکری فحش به دین و سنت خود است و این درس را به خوبی پاس کرده اند!
#مباهله_قرن_21
@eitaagarde ❤👈
...oooO............
...(....)…Oooo….
….\..(…..(…..)…
…..\_)……)../…..
...………..(_/…...
...oooO............
...(....)…Oooo….
….\..(…..(…..)…
…..\_)……)../…..
...………..(_/…...
...oooO............
...(....)…Oooo….
….\..(…..(…..)…
…..\_)……)../…..
...………..(_/…...
بیکار بودم گفتم یه قدمی بزنم توی گروه
الحمد لله همه خوبن؟
از هیشکی صدا در نمیاد☺️😂
🌹بر 🥳 تـریـن 🥳 هـا🌹
《👉 @eitaagarde👈》