eitaa logo
آشپزی؛ ترفند
20.7هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
10.4هزار ویدیو
69 فایل
❎️مسئولیت قانونی آگهی با آگهی دهنده است و کانال هیچ مسئولیتی ندارد. آی دی مدیر جهت تبلیغ👇🏻 @hasan401 تعرفه تبلیغات و رضایت مشتری👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/756744541Cd11803932b کانال اهنگامون👇 @bartarinhax
مشاهده در ایتا
دانلود
•• چـرا قــرآن عربـے اســت❓❗️ در بیمـ🏥ـارستان شــوروی سـابق مریضے روے تخت بیـمارستان مشغول خوانــدن قــرآن کریـ📖ـم بود ←دکتـر که مسلمـان نبود آمـد و به او گفـت : "اینـها که عربـیست تو هـم عربے نمی فهمے،پـس بـراے تو فایـده ای ندارد❗️" 🌡مریــض گفـت : "همانطـور که شما •• نسـخه به زبان انگلیسـےمینویسے و ما نمےفهمـیم •• ولے چون به آن عمـل میکنـیم براے ما فایـده دارد قرآن کـریـم هم همینطــور است " و دکتر ساکــت شد. 👤بعضیـها مریـض هستند مثلـا میگویند : چرا نـماز را باید به زبان عربـے خـواند❓ تو چـرا به دکتر نمیگویـے چرا نسخه را به زبان انگلیــسے مینویسـے❓❗️✋🏻😏 -------------------------- @eitaagarde ❤👈
پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معده‌اش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد. جوان می‌ترسید باز از خوردن عسل دچار دل‌پیچه شود لذا نمی‌خورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معده‌اش عسل را پذیرفت. حکیم گفت: می‌دانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟ جوان گفت: نمی‌دانم. حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک‌بار در معده زنبور هضم شده است. پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر می‌خواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معده‌اش هضم می‌کند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور! @eitaagarde
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۸ * سریع و کلافه رفتم پیش شیدا ، هر کار میکردم تا بتونم خودمو اروم کنم و به اون پسره احمق فکر نکنم نمیشد ، اخرم شیدا این حالمو ک دید پرسید : - چیزی شده مانا؟؟ - ن چ چیزی !! - یه جوری شدی ، بهم ریختی انگار . - ن خوبم ، فقط اینجا یکم زیادی شلوغه ... - خب عروسیه دیگ ، چیز عادیه شلوغی و صداهاش . - اره ،،، میگم سمیرا رو ندیدی؟؟ - ن نمیدونم کجا واسه خودش میچرخه . چند دقیقه ک گذشت و همینطور به تماشا رقاص ها و بقیه میگذروندم همون پسره بی شخصیتو دیدم ک داره با یکی دیگ صحبت میکنه و شربت کوفت مکنه . همینطور ک غضبناک بهش نگاه میکردم یه فکری بسرم زد ، رو ب شیدا گفتم : - شیدا اون پسره رو میبینی ؟؟ بهش اشاره کردم . شیدا هم جایی ک دستم ب طرفش بود و نگاه کرد و دیدش . - خب ک چی !! خوشگله نه ؟؟ - برو ازش ساعتو بپرس . شیدا با تعجب بهم خیره شده . - وااا مگه ساعت نداری ، خو از گوشیت ببین - دارم بابا ، میخوام یه کاری کنم . - چیکار ؟؟ - اااا انقد سوال نپرس ، برو جون مانا انجام بده اینی ک بهت گفتم . - اخه نمیگه دختره چرا اومده از من ساعت میپرسه ، اونم با وجود اینهمه ساعت و گوشی و ادم . - تو کاری ب اینا داشته باش . برو دیگگگگه ، خواهشششش - از دست تو مانا ‌... باشه - مرسی عشقمممم . ی چشمک زدم بهش و راهیش کردم تا بره . خیلی عادی به پسره نزدیک شد و خیلی ریلکس ازش ساعتو پرسید ، اونم دستشو برگردوند تا ساعتشو ببینه و جواب شیدا رو بده کهههههههه ....... تمام شربتی ک تو لیوان بود ریخت رو لباس گرون قیمت و شیکش . اخیشششششش دلم خنک شد ... وقتی اینطور شد شیدا حسابی شرمنده شد و ترسیده بود ، پسره با عصبانیت رو به شیدا بلند شد ، اما چیزی بهش نگفت ، منم سریع رفتم طرفشونو دست شیدا رو گرفتم و اوردم سمت میزمون و یه پوزخند بهش زدم و به گند رو لباسش اشاره کردم و زدم به خنده . اما فقط اتیشی بهم نگا میکرد و چیزی نگفت و سریع از تالار خارج شد . شیدا با نگرانی گفت : - وااای مانا دیدی چیشد؟؟ - بله ، عالی شد . - چراا ، همش تقصیر توعه ، گفتی ساعتو بپرسم ، اونم شربتا ریخت رو لباسش و نابود شد ، - حقشه ، هنو کمشه پسره عوضی - وااا ،،، چرا اینطور میگی ؟؟ مگه چیکارت کرده؟ ماجرا رو براش تعریف کردم تا از همه چی اگاه بشه . اخرم با خنده گفت : - پس حقشه پسره دیوونه . - اره ک حقشه - ولی عجب مارمولکی هستی ها مانا ... - ب من میگن مانا خانم نه برگ چغندر با هم زدیم زیر خنده . مدتی گذشته بود ک سمیرا اومدم پیشمون . با لبخند گفت : - سلام به دوستای گلم ، خیلی خوش اومدین خوشحالم کردین . با دلخوری بهش گفتم : - سلام سمیرا خانم ، نمیومدین دیگ ، مهمونای دیگتون منتطرن بفرماید ، ما ک کسی نیستیم . خیلی ناراحت و شرمنده گفت : - وااای ببخشید تو رو خدا ، والا وقت سرخاروندن ندارم ، ول نمیکنن ک ادمو . شیدا گفت : - اره دیگ ،،، خواهر عروس بودن هم این سختیا رو داره ، - اره والا ، به هر حال شما ببخشید منو شرمنده ک نتونستم بیشتر پیشتون باشم . دیگ چخبرا ؟؟ - خبرا ک دست شماست سمیرا خانم . - ن بابا ، من ک خبری ندارم ... بعد با ذوق پرسید : - بچه هااا ... لباسم چطوره ؟؟ ارایشم چی !! و با نیش باز یه چرخ زد و منتظر بهمون نگاه کرد . گفتیم نزنیم تو ذوقش و با لبخند گفتم : - خیلی خوشگل شدی سمیرا ، دفعه اول ک دیدمت همینطور خیرت شده بودم . ذوق زده گفت : - وااااقعااا ، وااای میدونستم . معلوم نی امشب چن تا کشته مرده دادم . - اووووه حالا انقد تحویل نگیر از خودت ی تعریف کردم . - حقیقته خب . پ خبر کنم اورژانس دم در باشه برا پسرامون . هر سه تامون از این خودشیفته بودنش خندیدم . شیدا گفت : - راستی سمیرا ،،، تو ک انقد از خان داداشت تعریف میکردی چرا معرفیش نکردی بهمون؟؟ نکنه نیومده ؟؟ - ایییی واااای ، کلا یادم رفته بودش . الن بهتون نشونش میدم . ب اطراف نگاهی انداخت و گفت : - اااااا کجاست ، همین جا زود ک ، کجا غیبش زده !!! من گفتم : - اونم برادر عروسه ، مث تو معلومه سرش خیلی شلوغه دیگه . - نه بابا از اول برا خودش اینجاست ، هیچ کار نکرده ک . همینطور ک داشت دنبالش میگشت ب سمت در سالن نگاه کرد و لبخند اومد رو لبش . - اهاااان ، اقا سهرابمون هم اومد ، اونهاش بچه ها . سرهامونو به سمت جایی ک سمیرا اشاره کرد برگردوندیم و با گفتن مشخصات پسری ک داشت میومد و ما دنبالش گشتیم و در اخر با دیدنش هم چشم و هم دهن منو شیدا نیم متر باز شد و با هم گفتیم : - اینههههه ؟؟؟؟ نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
📚پارت هفتم رمان « قسمت من » 👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟ برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم، انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ..زندگی کوتاه است ..پس به زندگی ات عشق بورز .. خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و .. قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن قبل از اینکه بنویسی » فکر کن قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش قبل از اینکه دعا کنی » ببخش قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن قبل از تنفر » عشق بورز زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر.. @eitaagarde
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش میشد خانه ای آباد کرد مردم این سرزمین را یاد کرد کاش میشد زندگی از سر گرفت بی گناهی را زبند آزاد کرد کاش میشد حق مظلومی گرفت این جهان را پر ز عدل و داد کرد کاش میشد خنده بر لبها نشاند کودک غمدیده را شاد کرد کاش میشد همنوا با دیگران بانگ شادی در جهان فریاد کرد کاش درد و رنج ملت کم شود آرزوهاشان چرا بر باد کرد ــــــــــــــــ🌷🌿🌷ــــــــــــــــــ به برترینها بپیوندید: @eitaagarde
01 Ay Eshgh.mp3
14.99M
عشق ب شکل پرواز پرندس🕊 @eitaagarde🎺
. ڪاش! ڪه براے گفتن " " نیازے به قسم خوردن نبود...!!! @eitaagarde🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️باورم ڪن ڪه اگر منصب شاهے دارم دشمن دوست‌نما هرچه بخواهے دارم سالیانی‌ست ڪه‌من سنگِ‌صبور خودمم این چه خوب‌ است ڪه‌‌ من پشت و پناهے دارم •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @eitaagarde
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ گوشه چادر مادرم را می‌گرفتم با هم می‌رفتیم مخابرات نبش کوچه ششم می‌گفتند مخابرات! اما اسمش اصلاً مخابرات نبود که همیشهٔ خدا هم شلوغ بود نوبت می‌گرفتیم و می‌نشستیم بعد از چند دقیقه صدا می‌زدند و می‌گفتند خانم فلانی کابین شمارهٔ سه یک اتاقک چوبی نیم در نیم یک تلفن قدیمی و کثیف روی دیوار و بوی عرق نفر قبلی اما چه ذوقی داشتیم تقریباً هر دو روز یک بار می‌آمدیم تلفن می‌زدیم و چند دقیقه‌ای با پدربزرگ و مادربزرگم حرف می‌زدیم محل ما سیم‌کشی تلفن نداشت آنها هم که داشتند وضعشان تقریباً همین بود حرف زیاد داشتیم اما مجبور بودیم زود قطع کنیم قطع نمی‌کردیم خودش قطع می‌شد ارتباط‌ها کم بود اما با جان و دل با ذوق و شوق حرف‌ها هیچ‌وقت تکراری نمی‌شد همه برای هم وقت داشتند هیچکس تیک دوم تلفنش را برنمی‌داشت که مثلاً صدایت را هنوز نشنیده‌ام! هیچکس حرف‌هایش را ادیت نمی‌کرد دوستت‌دارم هایش را پاک نمی‌کرد جایش نقطه بگذارد وقتی می‌گفت دلم برایت تنگ شده شک نداشت که می‌گفت صدا را که نمی‌شد پاک کرد می‌رسید گروه هم نداشتیم اما هر وقت تلفن می‌زدیم حتماً یکی بود که آنلاین باشد و جوابمان را بدهد آن روزها یک مخابرات نبش کوچهٔ ششم بود و یک دنیا عشق که همه را از سیم‌های تلفنش رد می‌کردیم اما امروز یک دنیا وسیلهٔ ارتباطی‌ که یک "دلم برایت تنگ شده" از امواجشان رد نمی‌شود اگر هم رد شود، می‌شود پاکش کرد می‌ترسم در بروز رسانی بعدی همدیگر را هم بتوانیم پاک کنیم ... ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @eitaagarde ❤👈
🌟•••🕊❣ ❣🕊•••🌟 گفته بودم شعرتوشوق من است گفته ها و مهر تو ذوق من است گفته بودم با توپروین میشوم هرچه هستم بهترازاین میشوم گفته بودم زهره کوتاه است مرا روی زیبای توچون ماه است مرا گفته بودم شعرتسکین من است زندگی برکام و مسکین من است گفته بودم واژه ها جان منند سینه پردرداست ودرمان منند گفته بودم بیتو می میرددلم از زمان از عشق می گیرددلم گفته بودم نیست تنهایی چومن همچومجنون نیست شیدایی چومن گفته بودم گفته ی نا گفته ام دیده بودی تاسحرنا خفته ام گفتم وگفتم ازاین گفتن چسود جزتو کس دراوج بشکفتن نبود..✌️❤️ ❤️ @eitaagarde ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتی: ما به هم نمی خوریم اما هرگز ندانستی که من تو را برای دردهایم نمی خواستم. •┈••✾🍃🍇🍃✾••┈• @eitaagarde ❤👈
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۹ * سمیرا لبخندش با دیدن قیافه های ما از صورتش محو شد و با تعجب پرسید : - خب اره ،،،، چرا شماها قیافه هاتون اینطوری شده؟؟ منم اخم کردم و گفتم : - اینهمه ازش تعریف میکردی سهرابمون اینطوریه سهرابمون اونطوریه ، این بود داداش خوبت ، خوب خودشو بهمون نشون داد . تعجب سمیرا ببیشتر شد و گفت : - یعنی چی !! شما قبلا باهاش برخورد داشتین؟ - بله ، اونم چه برخوردی . - بگو تا بدونم چیشده . قضیه رو براش تعریف کردم ، وقتی تموم شد گفت : - من از طرف داداشم ازت معذرت میخوام ، ولی مانا خانم حالا طوری نمیشد اگ اسمتو میگفتی ، چیزی ازت کم میشد !!! تو هم بی تقصیر نبودی . - ن چیزی کم نمیشد ، ولی چیکار میکردم وقتی هیچ نمیشناختمش و دلم نمیخواست بگم بهش . - تو هم حسابی تلافیتو کردی و لباسشو نابود کردی دختر . - حقشه ، میخواست اون کارو باهام نکنه . از این طرز حرف زدن و کارامون خندید و گفت : - بزار برم بهش بگم ببینم اون چی میگه . بلند ک شد شیدا گفت : - سمیرا گوشیتو داری؟ - اره ، چطور ؟ - من بهت زنگ میزنم ، گوشیو طوری بگیر ما هم صداشو بشنویم ببینیم چی میگه . - لازم نکرده ، باز میترسم یه حرف بزنه به خانم بربخوره اوضاع بدتر بشه . - نه اشکال نداره ، مانا قول میده بهش برنخوره . منم صورتمو کردم طرف دیگ . یعنی برام مهم نیست و نظری ندارم . - باشه ولی عواقبش پا خودتون . بعد زنگ زدن به گوشیش صدا رو گزاشتیم رو بلندگو و گوشامونو بهش نزدیک کردیم تا بشنویم ، با این سر و صداهای تالار زیاد صدا نمیومد ولی بازم یه چی شنیده میشد . سمیرا ک نزدیک سهراب شد گفت : - داداش راستی ... - جانم - دوستامو دیدی؟ - نه کجان ؟؟ - سمیرا هم به ما اشاره کرد ، ما هم سریع خودمونو عادی گرفتیم و انگار ن انگار ک اتفاقی افتاده ، سهراب تا ما رو دید با تعجب گفت : - واقعا !!! مگه اونا دوستاتن ؟؟ - اره خودشونن . - انقد ازشون تعریف میکردی همین بود تعریفت !؟! - متاسفانه بله ، کاملا تعریفام برا همتون برعکس در اومده . برام تعریف کردن ک چه اتفاقایی افتاده . - اااا پس شاهکاراشونو بهت گفتن . - واقعا ک ،،، تو خجالت نمیکشی سهراب !! با ۲۸ سال سن و این جایگاهت تو جامعه اینطور برخورد کردی ،، اینه رسم مهمون نوازیت ؟؟ - واا سمیرا اینا چ ربطی داره ، گفتن یه اسم ساده انقد المشنگه داشت ؟؟ دختره پرو بیشخصیت ، نبودی ببینی چ به روز لباس قشنگم اورد . خوبه لباس تو ماشین داشتم والا ابروم امشب حتما میرفت بین اینهمه مهمون . - به هر حال تو هم کارت اشتباه بود و اصلا اون واکنشت در شان تو نبود سهواب . - حقشه دختره دیوونه روانی اصلا .... دیگ چیزی نشنیدیم . به گوشی ک نگاه کردیم دیدیم سمیرا تماسو قطع کرده . لابد نمیخواست بیشتر از این فحشایی ک بهم میدادو بشنوم . از قبلام بیشتر عصبانی بودم و خون خونمو میخورد ، عصبی گفتم : - بره بمیره پسره سادیسمی الاغ ، این مثلا تحصیل کردس و دکتر مملکت ، خاک تو سر کسی ک به این مدرک داده . شیدا ک حالمو دید با لحن اروم و تسکین دهنده گفت : -اروم باش عزیزم ، حالا زیاد مهم نیست حرفاش ، ت ک بیشتر فحشش دادی تا الن ، بعدام تلافیشم سرش اوردی ، انقدم خودتو حرص نده ، خودتو بیخیال بگیر بابا ، فدا سرت .دیگ عصبانی نباش باشه ابجی جونم !! دستمو گرفت و لبخند ارامش بخشی بهم زد . هیچ نگفتم اما سعی میکردم عصبانیتمو کم کنم . چند دقیقه بعد سمیرا با شرمندگی اومد پیشمونو گفت : - مانا واقعا ببخشید بخاطر حرفای سهراب اگ ناراحت شدی ، دفعه اولم ک هیچ کدومتون نمیشناختین همو . وگرنه اینطور نمیشد ، حالا تو بخاطر منم ک شده ببخشش ، بزار یه امشبو بهمون زهر نشه ، خب ؟؟ با اینکه هنوزم دلخور بودم ولی سمیرا بدبخت ک تقصیری نداشت این وسط ک بخاطر داداش بی عقلش بهترین شبش خراب بشه . سعی کردم لبخند بزنم و گفتم : - باش عزیزم ، بیخیال خودتو درگیر نکن . خوش باش امشبو . یه چشمک بهش زدم تا حرفی نمونه و خودشو ناراحت نکنه بخاطر حالم . همون موقع کسی صداش کرد ، رو بهم گفت : - مرسی گلم ، فداتشم ک درک میکنی - خدانکنه این چ حرفیه . - بازم مرسی . اومد نزدیکمو گونمو بوسید و رفت ... نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
📚پارت هشتم رمان « قسمت من » 👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا