─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۱۱
* همونطور ک چشمام بسته بود اروم شروع به حرکت دادن پام کردم ، گرچه میترسیدم درد شدیدی یهو بگیره پام یا ببینم ک شکسته باشه و دیگ نتونم تمونس بدم استرس و ترس داشتم . اما برخلاف تصورم اون درد چند دقیقه پیشو اصلا توش احساس نمیکردم ، فقط یه درد خفیفی حس میکردم ، باورم نمیشد ، سریع چشمامو باز کردم و به پام نگاه کردم ، پرسید :
- درد نداره پات ک ؟؟
با ذوقی ک تو چشام بود بهش گفتم :
- نه
- هیچی ؟؟
- خیلی کم
-حالا بلندشو ببینم میتونی راه بری یا ن ؟
زودتر از من پا شد و دستشو به سمتم دراز کرد تا کمکم کنه بلندشم ، اما بدون توجه بهش خودم سعی کردم بلند شم . اونم کلافه دستشو با مکثی عقب کشید و گفت :
- حالا راه برو .
اروم و یکم با احتیاط و ترس شروع کردم به قدم برداشتن ، هیچ دردی احساس نمیکردم و خیلی خوشحال بودم ک دردی نداشتم . پرسید :
- چطوره ؟؟
- خوبــــــــه
- مشکلی ک نداری؟
- نه
سرشو تکون داد و گفت :
- برای احتیاط پیش دکترم برو ، اما فکر نکنم نیاز باشه چون مشکل خاصی نیست ، اما سعی کن زیاد رو پات فشار نیاری .
- باش
دیگ مهمونا اماده رفتن شده بودن و همه سوار ماشین برای عروس کشون . منم میخواستم به اقای شریفی زنگ بزنم بیاد دنبالم ک از شانس گند من گوشیم خاموش شده بود . سهراب ک کلافگیمو دید ک هی با گوشیم ور میرم و به اطراف نگاه میکنم بلکه شیدا نامردو پدا کنم ، گوشیشو به سمتم گرفت . نگاهی بهش انداختم و گفتم :
- نیازی نیست
- مطمعنی !!!
- بله
- دختر تو چرا انقد یه دنده و لجبازی ، اینهمه غرورو از کجا اوردی !!! خب بگیر دیگ کارتو انجام بده ، ناز میکنی چرا اخه ؟
بازم راضی به گرفتن گوشیش نمیشدم ، اما چاره ای نداشتم به کی رو میزدم !! ناچار گرفتم و به شماره اقای شریفی زنگ زدم .
- الو بله
- سلام اقای شریفی ، احدی هستم ، میشه بیاید دنبالم .
- سلام ، مانا خانم ؟؟
- اره خودمم
- این شماره خودتونه؟
- ن من گوشیم خاموش شده بود
- اها . چشم الن میام
- فقط سریع لطفا
- حتما حتما . خدانگهدار
گوشیو قطع کردم و به طرفش گرفتم . اونم بی حرف گوشیشو گرفت ، خواست بره ک دیدم واقعا کمال بی ادبیه بخاطر اینهمه لطفش گر چ از دستش شاکی بودم اما تشکر نکنم . اروم گفتم :
- راستی
وایساد و سروشو به طرفم چرخوند و سوالی نگاهم کرد .
با من من و مکثی در حالی ک به زمین نگاه میکردم گفتم :
- ااااممم ،،، ممنونم ،،،،، بخاطر همه چیز
منتظر بودم یه چیزی بگه اما هیچی واکنشی نشون نداد ، با کنجکاوی اروم سرمو اوردم بالا تا ببینم زندس یا ن
اولین چیزی ک دیدم لبخند رو لبش بود و بعدم چشمای مهربون شده و شیطونش . گفت :
- مث اینکه تشکرم بلده این خانم پرو لجباز
این قیافشه و حرفشو ک دیدم گفتم این باز پرو شده فکر کرده خبریه ، سریع حالت قبلنمو گرفتم و خیلی جدی وایسادم و ازش چشم گرفتم .
- من باید برم . خدانگهدار .
تک خنده ای کرد و گفت :
- مراقب باش بلایی دیگ سر خودت نیاری .
خیلی جدی و با غضب برگشتم نگاش کردم و به راهم ادامه دادم .
اونطرف تر سمیرا و شیدا احمقو دیدم و رفتم پیششون ، یه عالمه دعواشون کردم ک تنهام گذاشتن ، اونا هم عذرخواهی کردن ، با دیدن شریفی لب خیابون ازشون خدافظی کردم و به سمت ماشین حرکت کردم . شریفی مثل همیشه نگاهی دقیق بهم انداخت و گفت :
- حالتون خوبه خانم ؟؟
- اره
- ولی احساس میکنم امشب اونقدم بهتون خوش نگذشته ، درسته ؟؟
- درسته ، اصلا خوب نبود
- ببخشید ک اینو میپرسم ،، چرا ؟؟
- سوتفاهم و باهای زمینو اسمونی ک به سرم نازل میشه .
- عجب ، حالا ک اتفاق افتاده و گذشته ، ذهنتونو بخاطرشون درگیر نکنید
هیچ نگفتم ، تو راه اهنگ ارومی پخش میشد و من از پنجره به شهر نگاه میکردم ولی فکرم پیش تمام اتفاقات امشب بود ، نفهمیدم کی رسیدیم و از اقا تشکر کردم و رفتم داخل خونه .
#ادامه_دارد . . .
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
من تموم لحظه هایی که
میتونستم برای خودم باشم
به تو فکر کردم ...
┄┅┄┅┄ ❥❤️❥ ┄┅┄┅┄
« @eitaagarde »
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظهی غروب، متعلّق به امام زمانت است، برنامهٔ خود را طوری تنظیم کن که چند دقیقه توسل به #امام_زمان ارواحنافداه داشته باشی. همه باهم دعای فرج روزمزمه کنیم
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@eitaagarde
🔹مهم نيست ديگران چطور می بيننت
همه اون چيزيكه اهميت داره اينه كه:
✅خودت خودت رو چطور می بينى🤔
•┈••✾🍃🍇🍃✾••┈•
🍂اگه امـروز بتونی یک تفاوت کوچک
در زندگیت ایجاد کنی
امـروز تبدیل بہ یکی از متفاوتترین
روزهای عمـرت میشه ...🍂
🍁یک ذره مهـربونتر باشی
یک ذره آرومتر باشی
یا یک ذره بیشتر بہ خـداوند اعتمـاد کنی
یا یک ذره بیشتر قـدر خودت رو بدونی
ِیا یک ذره شڪرگزارتر باشی ...🍁
🍂امـروز خیلی سـاده و صمیـمی
بہ خـدا بگـــو:
خـدایا امـروز بهـم انـرژی و عشـق بده
میخوام تا شـب بہ چند تا
از بنـدههات کمک کنم
و دل چند نفر رو تا شـب شاد کنم🍂
🍁بگــــو خـدایـا ممنونم ڪه امـروز هم
لیاقت زنـدگی کردن رو بہ مـن هدیـه کردی
کمکم کن تا حضـور دلنشینت رو
احسـاس کنـم🍁
امـروزتـون بینظیـر 🍁🍂
@eitaagarde ❤👈
♦️دنیا پر است از دکترهای بیسواد
از دانشگاه رفتههای بیسواد
سیاسیون بیسواد!
انسانی که به شناخت خویش نرسیده باشد، #بیسواد است.
هر چند تمام کتب دنیا را خوانده باشد!👌
•┈••✾🍃🍇🍃✾••┈•
@eitaagarde ❤👈
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۱۲
*رفتم داخل خونه با مامان بابا سلام کردم ، داخل اتاقم ک شدم ماهانو دیدم که داره با کامپیوترم کار میکنه .
-سلام
ماهان نگاهی بم کرد و با لبخند گفت :
-سلام آبجی جون چطوری !!
- اااای بد نیستم اینجا چیکار می کنی
- هیچی دلم واسه کامپیوترت تنگ شده بود اومدم یه سری ازش بزنم
بی حوصله با پوزخند زدم و گفتم :
-حالا چیکار داشتی ؟
-لپ تاپم خراب شده بود دادمش تعمیرگاه درستش کنم ، گفتم کارام لنگ نمونه با کامپیوت فعلا کارام راه بندازم.
- رمزشو از کجا آوردی ؟
خندید و گفت :
-استاد رمزا ، اقا مانی ، فکر کردی اون نمیدونه رمزت چیه !!
-واااای اره ، این مانی موزی مگه میشه ندونه .
هر دوتامون زدیم زیر خنده ، داشتم لباسامو عوض میکردم که ماهان پرسید :
-راستی مامانا عروسی چطور بود ؟
- خیلی خوب بود آخرشان یه آتیش بازی تدارک دیده بودن . خیلی خوش گذشت .
- ااوووه چه خوب
رفتن روی تختم خیلی خسته بودم ماهانم بالای سرم سر و صدا میکرد ، برقم که روشن بود بیشتر اذیتم میکرد و نمیزاشت بخوابم ، بهش گفتم :
--ماهان کارت کی تموم میشه ؟
- واسه چی!
- خستم می خوام بخوابم تمومش کن دیگه
- من از تو خسته ترم چیکار کنیم حالا کارام مونده !!
- نمیشه فردا انجامش بدی ؟
- یکم دندون رو جیگر بذار آبجی گلم تموم میشه الان
- خوب مزاحمی نمیزاری بخوابم که
-چشماتو ببند اگه واقعا خسته ای سر پنج دقیقه خوابت می بره اینا بهونست .
- ای بابا اصلا شما همه مردا مثل همین فقط میخواید دق بدینمون با کاراتون
ماهان چشماشو از کامپیوتر برداشت و با دقت بهم نگاه کرد و با مکثی جدی گفت :
- چرا اینطوری میگی چیزی شده !!
منم هول شدم و بعد از مکثی خیلی عادی گفتم :
-نه چی می خواستی بشه میگه ... کلی میگم کار همتون همینه تو با من ، یاسین با یاسمن بدبخت . همش اذیتمون میکنید خب .
ابروهاشو داد بالا و با دقت بهم نگاه کرد
- واقعا چیزی نشده مانا ؟
- نه بابا
سرشو تکون داد و دوباره ادامه کارشو شروع کرد . یه نفس راحت کشیدم ، تا به حال این حالت ماهانو ندیده بودم . نکنه فک کنه واقعا اتفاقی افتاده باشه !!! نه بابا بیخیال مگه میخواد از کجا فهمیده باشه .
خستگی بهم غلبه کرد تا اینکه خوابیدم تا ساعت ۹ صبح دیگ هیچ نفهمیدم ، وقتی بیدار شدم کش و قوسی به خودم دادم و رفتم دستشویی بعدش داخل آشپزخانه شدم و برای خودم چایی ریختم و روی صندلی نشستم مامان هم اومد و گفت :
- به به مانا خانم صبح بخیر عزیزم
- سلام صبح شما هم بخیر مامانی
- چه خبر از دیشب ، خوش گذشته !!
- بله خیلی ، جاتون خالی
کمی درباره دیشب براش گفتم ، خدا رو شکر ک برای پا مشکل خاصی پیش نیامده بود نمی تونستم از سهراب سپاسگزار نباشم ، گر که ازش دل خوشیم ندارم ولی بازم ممنونش بودم.
کل بعدازظهر و مشغول درس خوندن بودم و شبم با کامپیوتر داشتن کارامو انجام می دادم ک در اتاق باز شد و مانی اومد داخل، یه نگاهی بهش انداختم و گفتم :
- به تو یاد ندادن وقتی داخل اتاق کسی میشی اول باید در بزنی !!
- میخوای دوباره برم در بزنم بعد بیام تو؟؟
هرهر لازم نکرده ، ولی دفعه آخرت باشه دوباره بی اجازه میایی تو اتاقم ها مانی .
- چشم خانم معلم
- خب حالا چیکار داشتی ؟
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
••دلــــداده•• تَرین عاشِق تاریخِ مُعاصِرمیشَم اَگر [تُ] دِلبـَــ♡ـــر اینِ دِل باشی...👩🏻🦱➰💓💍
{__❣__•_🎶_•__❣__}
@eitaagarde
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۱۳
* - خب حالا چی کار داشتی؟
- میخواستم در مورد انتخاب رشته باهات مشورت کنم .
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم
- کسی بهت گفته یا خودت به این نتیجه رسیدی!!
- بابا با از تو و ماهان بپرسم
- اها میگم تو اهل این کارا نیستی .
- ااا مانا !!! واقعا ک ، مردم خواهر دارن ما هم داریم .
- خیلو خوب چقدم تو خواهر شناس شدی .
- بودم خبر نداشتی ،،،، حالا بگو ببینم خانم معلم
- بقیه چه نظری داشتن و چی گفتن ؟
- هر کی نظر خودشو ، مامان بابا گفتن تجربی بهتره ، بازار کارش بالا تر از بقیه اما سخت تر . ماهانم گفت هر شغلی میخوایی برو سراغ همون رشتش .
خندیدم و گفتم :
- واقعا ماهان اینو گفت ؟؟
- اره
- خاک تو مخش نکنم با این مشورت دادناش .
بعد ژست مشاورا رو گرفتم و خیلی جدی گفتم :
- ببین پسرم ، اول باید ببینی علاقت رو چیه ؟؟ به چه رشته ای علاقه داری ؟؟ و ایا میتونی تو اون رشتت موفق بشی یا ن !!! کشش درسیشو داری یا ن !! مشورت خوبه اما علاقه و توانایی و تلاشت از اونا مهمتره .
مانی خیره خیره نگاهم میکرد و اخرش گفت :
- واقعا ممنونم از صحبتای گرانقدرتون خانم معلم.
- خواهش میکنم عزیزم
هر دوتامون زدیم زیر خنده ، مانی داشت از اتاق میرفت بیرون ک از داخل اتاقم به در زد و درو باز کرد .
خندم بیشتر شد و گفتم :
- دیوونه تو وارد بشی در نمیزنی ، باز واسه بیرون رفتنت در میزنی .
- چه فرق میکنه خواهر من . شاید بیرون این اتاق کسی در حالت نامناسب باشه .
خخخخ ، خیلو خوب خوشمزه ، برو بیرون .
- داشتم میرفتم خانممم معلممممم
و رفت بیرون و منم بخاطر این دیوونه بازیاش بیشتر میخندیدم .
روزها گذشت و بهارم از راه رسید ، دید و بازدید ها شروع شد و همه چی از سر نو . این ۱۳ روز بهترین روزا واسم بود و خیلی خوش گذشت . روز ۱۳ بدرم هممون با خانواده دایی و خاله رفتیم باغ بزرگ و قشنگ بابابزرگم .
هفته اول بعد تعطیلی ک دانشگاه تق و لق بود ، ولی هفته دوم احمدیان قرار بود ازمون امتحان بگیره ، برگه ها رو ک توزیع کرد رو به همه گفت :
- بچه ها ۲۰ سواله ، نیم ساعت فرصت دارین . سوالیم همین اول ازم نپرسید فقط یم رب اخر میام بالا سرتون و به سوالاتتون جواب میدم .
بیشتر بچه ها غر میزدن ک ( وقت کمه ، سوالا خیلی زیاده ، نمیشه ، سخته و ...)
احمدیانم بی توجه بهشون نگاهی به ساعتش کرد و گفت شروع کنید .
امتحان آسون بود همشو جواب داده بودم غیر از یک سال یک و نیم نمره بود .۱۵ دقیقه آخر بچه ها فقط سوال هاشونو می کردن احمدیانم تغیریبا بهشون کمک میکرد ، اما من هیچی ازش سوال نکردم . تا اینکه چنج دقیقه آخر کنار صندلیم وایساد ، من هیچ واکنشی نشون ندادم ، حتی نگاهی هم بهش ننداختم ، خودش بهم گفت :
- سوال ۱۰ رو آخرش اشتباه نوشتی ، سوال شانزدهم اولش یه تغییر کوچولو بوده و چرا این سوالو ننوشتی هنوز !!!؟؟؟
منم خیلی خونسرد و عادی گفتم :
- یادم نمیاد جوابش کجا بود .
نگاهی دقیق بهم کرد و راهنماییم کرد وقتی از کنارم رد شد شروع کردم به نوشتن سوالای غلط و ناقصم . از رو لجم ک شد از راهنمایش هیچ استفاده نکردم برای سوالی ک ننوشته بودم .
یک دقیقه بعد شروع کرد به جمع کردن برگه ها و بعدم همه از کلاس خارج شدن .
#ادامه_دارد ....
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
به دلیل نزاشتن رمان دیشب . امروز دو پارت گذاشتم برای خواننده های عزیز😍
پارت ۱۲/۱۳ 👆👆
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@eitaagarde
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر صبح یه اهنگ تقدیم کسی که دوسش داری کن😍❤️😘
@eitaagarde