eitaa logo
آشپزی؛ ترفند
19.5هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
9.9هزار ویدیو
69 فایل
❎️مسئولیت قانونی آگهی با آگهی دهنده است و کانال هیچ مسئولیتی ندارد. آی دی مدیر کانال ترفند جهت تبلیغ👇🏻 @hasan401 تعرفه تبلیغات و رضایت مشتری👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/756744541Cd11803932b
مشاهده در ایتا
دانلود
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۱۱ * همونطور ک چشمام بسته بود اروم شروع به حرکت دادن پام کردم ، گرچه میترسیدم درد شدیدی یهو بگیره پام یا ببینم ک شکسته باشه و دیگ نتونم تمونس بدم استرس و ترس داشتم . اما برخلاف تصورم اون درد چند دقیقه پیشو اصلا توش احساس نمیکردم ، فقط یه درد خفیفی حس میکردم ، باورم نمیشد ، سریع چشمامو باز کردم و به پام نگاه کردم ، پرسید : - درد نداره پات ک ؟؟ با ذوقی ک تو چشام بود بهش گفتم : - نه - هیچی ؟؟ - خیلی کم -حالا بلندشو ببینم میتونی راه بری یا ن ؟ زودتر از من پا شد و دستشو به سمتم دراز کرد تا کمکم کنه بلندشم ، اما بدون توجه بهش خودم سعی کردم بلند شم . اونم کلافه دستشو با مکثی عقب کشید و گفت : - حالا راه برو . اروم و یکم با احتیاط و ترس شروع کردم به قدم برداشتن ، هیچ دردی احساس نمیکردم و خیلی خوشحال بودم ک دردی نداشتم . پرسید : - چطوره ؟؟ - خوبــــــــه - مشکلی ک نداری؟ - نه سرشو تکون داد و گفت : - برای احتیاط پیش دکترم برو ، اما فکر نکنم نیاز باشه چون مشکل خاصی نیست ، اما سعی کن زیاد رو پات فشار نیاری . - باش دیگ مهمونا اماده رفتن شده بودن و همه سوار ماشین برای عروس کشون . منم میخواستم به اقای شریفی زنگ بزنم بیاد دنبالم ک از شانس گند من گوشیم خاموش شده بود . سهراب ک کلافگیمو دید ک هی با گوشیم ور میرم و به اطراف نگاه میکنم بلکه شیدا نامردو پدا کنم ، گوشیشو به سمتم گرفت . نگاهی بهش انداختم و گفتم : - نیازی نیست - مطمعنی !!! - بله - دختر تو چرا انقد یه دنده و لجبازی ، اینهمه غرورو از کجا اوردی !!! خب بگیر دیگ کارتو انجام بده ، ناز میکنی چرا اخه ؟ بازم راضی به گرفتن گوشیش نمیشدم ، اما چاره ای نداشتم به کی رو میزدم !! ناچار گرفتم و به شماره اقای شریفی زنگ زدم . - الو بله - سلام اقای شریفی ، احدی هستم ، میشه بیاید دنبالم . - سلام ، مانا خانم ؟؟ - اره خودمم - این شماره خودتونه؟ - ن من گوشیم خاموش شده بود - اها . چشم الن میام - فقط سریع لطفا - حتما حتما . خدانگهدار گوشیو قطع کردم و به طرفش گرفتم . اونم بی حرف گوشیشو گرفت ، خواست بره ک دیدم واقعا کمال بی ادبیه بخاطر اینهمه لطفش گر چ از دستش شاکی بودم اما تشکر نکنم . اروم گفتم : - راستی وایساد و سروشو به طرفم چرخوند و سوالی نگاهم کرد . با من من و مکثی در حالی ک به زمین نگاه میکردم گفتم : - ااااممم ،،، ممنونم ،،،،، بخاطر همه چیز منتظر بودم یه چیزی بگه اما هیچی واکنشی نشون نداد ، با کنجکاوی اروم سرمو اوردم بالا تا ببینم زندس یا ن اولین چیزی ک دیدم لبخند رو لبش بود و بعدم چشمای مهربون شده و شیطونش . گفت : - مث اینکه تشکرم بلده این خانم پرو لجباز این قیافشه و حرفشو ک دیدم گفتم این باز پرو شده فکر کرده خبریه ، سریع حالت قبلنمو گرفتم و خیلی جدی وایسادم و ازش چشم گرفتم . - من باید برم . خدانگهدار . تک خنده ای کرد و گفت : - مراقب باش بلایی دیگ سر خودت نیاری . خیلی جدی و با غضب برگشتم نگاش کردم و به راهم ادامه دادم . اونطرف تر سمیرا و شیدا احمقو دیدم و رفتم پیششون ، یه عالمه دعواشون کردم ک تنهام گذاشتن ، اونا هم عذرخواهی کردن ، با دیدن شریفی لب خیابون ازشون خدافظی کردم و به سمت ماشین حرکت کردم . شریفی مثل همیشه نگاهی دقیق بهم انداخت و گفت : - حالتون خوبه خانم ؟؟ - اره - ولی احساس میکنم امشب اونقدم بهتون خوش نگذشته ، درسته ؟؟ - درسته ‌، اصلا خوب نبود - ببخشید ک اینو میپرسم ،، چرا ؟؟ - سوتفاهم و باهای زمینو اسمونی ک به سرم نازل میشه . - عجب ، حالا ک اتفاق افتاده و گذشته ، ذهنتونو بخاطرشون درگیر نکنید هیچ نگفتم ، تو راه اهنگ ارومی پخش میشد و من از پنجره به شهر نگاه میکردم ولی فکرم پیش تمام اتفاقات امشب بود ، نفهمیدم کی رسیدیم و از اقا تشکر کردم و رفتم داخل خونه . . . . نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
📚پارت دهم رمان « قسمت من » 👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۰۰ : ❤❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من تموم لحظه هایی که میتونستم برای خودم باشم به تو فکر کردم ... ┄┅┄┅┄ ❥❤️❥ ┄┅┄┅┄ « @eitaagarde »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه‌ی غروب، متعلّق به امام زمانت است، برنامهٔ خود را طوری تنظیم کن که چند دقیقه توسل به ارواحنافداه داشته باشی. همه باهم دعای فرج روزمزمه کنیم •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @eitaagarde
🔹مهم نيست ديگران چطور می بيننت همه اون چيزيكه اهميت داره اينه كه: ✅خودت خودت رو چطور می بينى🤔 •┈••✾🍃🍇🍃✾••┈•
🍂اگه امـروز بتونی یک تفاوت کوچک در زندگیت ایجاد کنی امـروز تبدیل بہ یکی از متفاوت‌ترین روزهای عمـرت میشه ...🍂 🍁یک ذره مهـربون‌تر باشی یک ذره آروم‌تر باشی یا یک ذره بیشتر بہ خـداوند اعتمـاد کنی یا یک ذره بیشتر قـدر خودت رو بدونی ِیا یک ذره شڪرگزارتر باشی ...🍁 🍂امـروز خیلی سـاده و صمیـمی بہ خـدا بگـــو: خـدایا امـروز بهـم انـرژی و عشـق بده میخوام تا شـب بہ چند تا از بنـده‌هات کمک کنم و دل چند نفر رو تا شـب شاد کنم🍂 🍁بگــــو خـدایـا ممنونم ڪه امـروز هم لیاقت زنـدگی کردن رو بہ مـن هدیـه کردی کمکم کن تا حضـور دلنشینت رو احسـاس کنـم🍁 امـروزتـون بی‌نظیـر 🍁🍂 @eitaagarde ❤👈
♦️دنیا پر است از دکترهای بی‌سواد از دانشگاه رفته‌های بی‌سواد سیاسیون بی‌سواد! انسانی که به شناخت خویش نرسیده باشد، است. هر چند تمام کتب دنیا را خوانده باشد!👌 •┈••✾🍃🍇🍃✾••┈• @eitaagarde ❤👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۱۲ *رفتم داخل خونه با مامان بابا سلام کردم ، داخل اتاقم ک شدم ماهانو دیدم که داره با کامپیوترم کار میکنه . -سلام ماهان نگاهی بم کرد و با لبخند گفت : -سلام آبجی جون چطوری !! - اااای بد نیستم اینجا چیکار می کنی - هیچی دلم واسه کامپیوترت تنگ شده بود اومدم یه سری ازش بزنم بی حوصله با پوزخند زدم و گفتم : -حالا چیکار داشتی ؟ -لپ تاپم خراب شده بود دادمش تعمیرگاه درستش کنم ، گفتم کارام لنگ نمونه با کامپیوت فعلا کارام راه بندازم. - رمزشو از کجا آوردی ؟ خندید و گفت : -استاد رمزا ، اقا مانی ، فکر کردی اون نمیدونه رمزت چیه !! -واااای اره ، این مانی موزی مگه‌ میشه ندونه . هر دوتامون زدیم زیر خنده ، داشتم لباسامو عوض میکردم که ماهان پرسید : -راستی مامانا عروسی چطور بود ؟ - خیلی خوب بود آخرشان یه آتیش بازی تدارک دیده بودن . خیلی خوش گذشت . - ااوووه چه خوب رفتن روی تختم خیلی خسته بودم ماهانم بالای سرم سر و صدا میکرد ، برقم که روشن بود بیشتر اذیتم میکرد و نمیزاشت بخوابم ، بهش گفتم : --ماهان کارت کی تموم میشه ؟ - واسه چی! - خستم می خوام بخوابم تمومش کن دیگه - من از تو خسته ترم چیکار کنیم حالا کارام مونده !! - نمیشه فردا انجامش بدی ؟ - یکم دندون رو جیگر بذار آبجی گلم تموم میشه الان - خوب مزاحمی نمیزاری بخوابم که -چشماتو ببند اگه واقعا خسته ای سر پنج دقیقه خوابت می بره اینا بهونست . - ای بابا اصلا شما همه مردا مثل همین فقط میخواید دق بدینمون با کاراتون ماهان چشماشو از کامپیوتر برداشت و با دقت بهم نگاه کرد و با مکثی جدی گفت : - چرا اینطوری میگی چیزی شده !! منم هول شدم و بعد از مکثی خیلی عادی گفتم : -نه چی می خواستی بشه میگه ... کلی میگم کار همتون همینه تو با من ، یاسین با یاسمن بدبخت . همش اذیتمون میکنید خب . ابروهاشو داد بالا و با دقت بهم نگاه کرد - واقعا چیزی نشده مانا ؟ - نه بابا سرشو تکون داد و دوباره ادامه کارشو شروع کرد . یه نفس راحت کشیدم ، تا به حال این حالت ماهانو ندیده بودم . نکنه فک کنه واقعا اتفاقی افتاده باشه !!! نه بابا بیخیال مگه میخواد از کجا فهمیده باشه . خستگی بهم غلبه کرد تا اینکه خوابیدم تا ساعت ۹ صبح دیگ هیچ نفهمیدم ، وقتی بیدار شدم کش و قوسی به خودم دادم و رفتم دستشویی بعدش داخل آشپزخانه شدم و برای خودم چایی ریختم و روی صندلی نشستم مامان هم اومد و گفت : - به به مانا خانم صبح بخیر عزیزم - سلام صبح شما هم بخیر مامانی - چه خبر از دیشب ، خوش گذشته !! - بله خیلی ، جاتون خالی کمی درباره دیشب براش گفتم ، خدا رو شکر ک برای پا مشکل خاصی پیش نیامده بود نمی تونستم از سهراب سپاسگزار نباشم ، گر که ازش دل خوشیم ندارم ولی بازم ممنونش بودم. کل بعدازظهر و مشغول درس خوندن بودم و شبم با کامپیوتر داشتن کارامو انجام می دادم ک در اتاق باز شد و مانی اومد داخل، یه نگاهی بهش انداختم و گفتم : - به تو یاد ندادن وقتی داخل اتاق کسی میشی اول باید در بزنی !! - میخوای دوباره برم در بزنم بعد بیام تو؟؟ هرهر لازم نکرده ، ولی دفعه آخرت باشه دوباره بی اجازه میایی تو اتاقم ها مانی . - چشم خانم معلم - خب حالا چیکار داشتی ؟ ... نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
📚پارت یازدهم رمان « قسمت من » 👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••د‌لــــداده•• تَرین عاشِق تاریخِ مُعاصِرمیشَم اَگر [تُ] دِلبـَــ♡ـــر اینِ دِل باشی...👩🏻‍🦱➰💓💍 ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌ {__❣__•_🎶_•__❣__} @eitaagarde
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۱۳ * - خب حالا چی کار داشتی؟ - میخواستم در مورد انتخاب رشته باهات مشورت کنم . با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم - کسی بهت گفته یا خودت به این نتیجه رسیدی!! - بابا با از تو و ماهان بپرسم - اها میگم تو اهل این کارا نیستی . - ااا مانا !!! واقعا ک ، مردم خواهر دارن ما هم داریم . - خیلو خوب چقدم تو خواهر شناس شدی . - بودم خبر نداشتی ،،،، حالا بگو ببینم خانم معلم - بقیه چه نظری داشتن و چی گفتن ؟ - هر کی نظر خودشو ، مامان بابا گفتن تجربی بهتره ، بازار کارش بالا تر از بقیه اما سخت تر . ماهانم گفت هر شغلی میخوایی برو سراغ همون رشتش . خندیدم و گفتم : - واقعا ماهان اینو گفت ؟؟ - اره - خاک تو مخش نکنم با این مشورت دادناش . بعد ژست مشاورا رو گرفتم و خیلی جدی گفتم : - ببین پسرم ، اول باید ببینی علاقت رو چیه ؟؟ به چه رشته ای علاقه داری ؟؟ و ایا میتونی تو اون رشتت موفق بشی یا ن !!! کشش درسیشو داری یا ن !! مشورت خوبه اما علاقه و توانایی و تلاشت از اونا مهمتره . مانی خیره خیره نگاهم میکرد و اخرش گفت : - واقعا ممنونم از صحبتای گرانقدرتون خانم معلم. - خواهش میکنم عزیزم هر دوتامون زدیم زیر خنده ، مانی داشت از اتاق میرفت بیرون ک از داخل اتاقم به در زد و درو باز کرد . خندم بیشتر شد و گفتم : - دیوونه تو وارد بشی در نمیزنی ، باز واسه بیرون رفتنت در میزنی . - چه فرق میکنه خواهر من . شاید بیرون این اتاق کسی در حالت نامناسب باشه . خخخخ ، خیلو خوب خوشمزه ، برو بیرون . - داشتم میرفتم خانممم معلممممم و رفت بیرون و منم بخاطر این دیوونه بازیاش بیشتر میخندیدم . روزها گذشت و بهارم از راه رسید ، دید و بازدید ها شروع شد و همه چی از سر نو . این ۱۳ روز بهترین روزا واسم بود و خیلی خوش گذشت . روز ۱۳ بدرم هممون با خانواده دایی و خاله رفتیم باغ بزرگ و قشنگ بابابزرگم . هفته اول بعد تعطیلی ک دانشگاه تق و لق بود ، ولی هفته دوم احمدیان قرار بود ازمون امتحان بگیره ، برگه ها رو ک توزیع کرد رو به همه گفت : - بچه ها ۲۰ سواله ، نیم ساعت فرصت دارین . سوالیم همین اول ازم نپرسید فقط یم رب اخر میام بالا سرتون و به سوالاتتون جواب میدم . بیشتر بچه ها غر میزدن ک ( وقت کمه ، سوالا خیلی زیاده ، نمیشه ، سخته و ...) احمدیانم بی توجه بهشون نگاهی به ساعتش کرد و گفت شروع کنید . امتحان آسون بود همشو جواب داده بودم غیر از یک سال یک و نیم نمره بود .۱۵ دقیقه آخر بچه ها فقط سوال هاشونو می کردن ‌ احمدیانم تغیریبا بهشون کمک می‌کرد ، اما من هیچی ازش سوال نکردم . تا اینکه چنج دقیقه آخر کنار صندلیم وایساد ، من هیچ واکنشی نشون ندادم ، حتی نگاهی هم بهش ننداختم ، خودش بهم گفت : - سوال ۱۰ رو آخرش اشتباه نوشتی ، سوال شانزدهم اولش یه تغییر کوچولو بوده و چرا این سوالو ننوشتی هنوز !!!؟؟؟ منم خیلی خونسرد و عادی گفتم : - یادم نمیاد جوابش کجا بود . نگاهی دقیق بهم کرد و راهنماییم کرد وقتی از کنارم رد شد شروع کردم به نوشتن سوالای غلط و ناقصم . از رو لجم ک شد از راهنمایش هیچ استفاده نکردم برای سوالی ک ننوشته بودم . یک دقیقه بعد شروع کرد به جمع کردن برگه ها و بعدم همه از کلاس خارج شدن . .... نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
📚پارت دوازدهم رمان « قسمت من » 👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به دلیل نزاشتن رمان دیشب . امروز دو پارت گذاشتم برای خواننده های عزیز😍 پارت ۱۲/۱۳ 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @eitaagarde
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر صبح یه اهنگ تقدیم کسی که دوسش داری کن😍❤️😘 @eitaagarde‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‎‌‌‌‎