eitaa logo
مِشـــکـــات
195 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
⚠️فتنه مثل یک مه غلیظ،فضا را نامشخص میکند. چراغ مه شکن لازم است که همان بصــیـــرت است‌.⚡ مدیر کانال⤵️ https://eitaa.com/A091364 لینک 💫رمان خانه📚💫 رمان دستای تو در حال بار گزاری هست https://eitaa.com/mashkatroman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌺 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🍃 🌺 🌺 ✨"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طویلا 🍃🌺🍃🌺 ✨✨@eitaaMeshkat✨✨
☘️✨☘️ ✨☘️ ☘️ 🌱 چطور هم لباس خوب بپوشیم و هم نیتمان از از فخرفروشی و مباهات به دیگران پاک کنیم؟ ➖ سختی بحث لباس در این است که انسان معمولاً لباس را برای دیدن دیگران انتخاب می‌کند. اساساً انسان در تنهایی خیلی تقیدی به پوشیدن لباس زیبا ندارد. یعنی لباس یک رفتار متظاهرانه است و خیلی سخت است که انسان یک رفتار متظاهرانه را مخلصانه انجام دهد. اوج زیبایی کار مخلصانه اینجاست، اوج زیبایی کار مخلصانه در نماز شب خواندن و صدقۀ پنهانی نیست. اوج کار مخلصانه این است که انسان یک عمل متظاهرانه را مخلصانه انجام دهد. ➖ برای تمرین اخلاص در پوشش می‌توانیم از امام(ره) الگو بگیریم. حضرت امام(ره) لباس‌های داخل خانه را که معمولاً کسی اتو نمی‌کند، ایشان اتو می‌کردند. اگر واقعاً می‌خواهیم به خاطر انسان بودن دیگران و احترام به انسان‌ها لباس خوب بپوشیم، برای انسان‌هایی که در خانه با ما زندگی می‌کنند، لباسمان را اتو کنیم و بپوشیم. این یک امتحان است. چرا همیشه می‌خواهیم از غریبه‌ها دلبری کنیم؟ این چشم‌های آشنایان است که همیشه ما را تحمل می‌کند، برای آنها لباس خوب بپوشیم. ➖ داشتن نیت مخلصانه در هنگام پوشیدن لباس آراسته، کار مشکلی است. نیت مخلصانه را باید با نیت احترام به انسانیت و شخصیت ایمانی و اجتماعی خودمان، احترام به چشم دیگران و اینکه تحمل ما برای دیگران سخت نباشد به دست بیاوریم. اینها انگیزه‌های قشنگی است که خدا به آنها فرمان داده است. 📕بخشی از کتاب باران خوبی‌ها ✨✨@eitaaMeshkat✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 اگر صادقانه با خدا گفتگو کنیم .. ➕خاطره رزمنده‌ای که از جبهه می‌ترسید 💢حتما دانلود کنید ✨✨@eitaaMeshkat✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش‌های جنجالی به اعدام به روایت برنامه هشتگ ها و روایت ها حتما ببینید و نشر دهید ✨✨@eitaaMeshkat✨✨
❣ 🎆نمازاول وقت اقتدابه امام زمان عج هست،جهت ادای نمازاول وقت بشتابید امام زمانم💖 ✨برای خشنودی دل مهربانتان نمازم را اول وقت میخوانم🤚 📱گوشی هامون و بزاریم کنار آماده بشیم برای 📿 🤲 ✨✨@eitaaMeshkat✨✨
مِشـــکـــات
#ایمان -10 💠باچنددقیقه وقت برای دیدن این کلیپ‌ اعتقادات خویش رامستحکم کنید،وآن رابرای دوستان خویش ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-11 💠باچنددقیقه وقت برای دیدن این کلیپ‌ اعتقادات خویش رامستحکم کنید. 👈این قسمت:ماهمه جای عالم را ندیدیم تا بدونیم جهان نظم داره⁦⁉️⁩ 🔹 معنای نظم
مِشـــکـــات
واکنش‌های جنجالی به اعدام #روح_الله_زم به روایت برنامه هشتگ ها و روایت ها حتما ببینید و نشر دهید
در حالی ضد انقلاب روح الله زم را یک خبرنگار ساده معرفی میکنند که خود روح الله زم میگه من سال هشتاد و چهار رئیس ستاد هاشمی رفسنجانی بودم و مسئولیت جنگ روانی! علیه احمدی نژاد رو به عهده داشتم و بدترین کارها رو علیه احمدی نژاد کردم!
سلبریتی های بی شرف ✨✨@eitaaMeshkat✨✨
بہ بـہلول گفتند ڪہ : فلانـے هنگام تلاوت قرآن، چنان از خود بیخود مےشود ڪہ غش مےڪند... بـہلول گفت: او را بر سر دیوار بلندے بگذارید تا قرآن تلاوت کند اگر غش ڪرد، در عمل خود صادق است... 😉 🌷 براے شناختن آدمـہا، آنہا را باید در شرایط سخت قرار داد تا چہره واقعیشان را بشناسید 🌷 ✨✨@eitaaMeshkat✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡﷽♡ ♥️ ✍️بہ قلمِ 🍃 کتایون رفت با این قرار که هر وقت رضوان شماره مادرش رو پیدا کرد خبرش کنم و اون هم هر زمان فرصت کرد سر بزنه تا بحثمون رو پیش ببریم من هم در طول هفته تا جایی که تونستم از همه جا، بنگاه و آگهی های مجازی و دوست و همکار و دانشگاه و... سراغ یک اتاق که بشه توش چند ماهی سر کرد رو گرفتم که بیش از این خلوت ژانت رو بهم نزنم و به قولم هم وفا کنم اما دریغ از یه کف دست جا! نیویورک توی زمستون حتی زیر پل هم جای خالی برای پذیرش مهمان ناخوانده نداره! دانشگاه هم که تا ترم پاییز بعد امکان تحویل خوابگاه نداشت! دست کم تا بهار باید صبر میکردم... جمعه آخر وقت توی آزمایشگاه در حال حاضر شدن بودم که صدای پیام گوشیم بلند شد رضوان بود متن پیام هم یک شماره بی نام و نشان حتما شماره مادر کتایون! همونطور که مسیر آزمایشگاه تا ایستگاه اتوبوس رو پیاده روی میکردم شماره کتایون رو گرفتن تا این خبر خوش رو بهش بدم... طولی نکشید که جواب داد انگار منتظر تماسم بود: ضحی تویی؟ خبری شده؟ _سلام ... ممنون منم خوبم... شما چطوری؟ حسابی کنجکاو شده بود: _اذیت نکن بگو چی شده شماره شو پیدا کرده؟ _لابد دیگه! وگرنه من با آدم خوش اخلاقی مثل تو چه کاری میتونم داشته باشم صداش رنگ لبخند گرفت: ممنونم ازت... از دختر عموتم تشکر کن شماره رو هم برام بفرست بی زحمت _باشه پس کاری ن... _نه نه.. صبر کن نمیخواد شماره رو بفرستی فردا شنبه ست دیگه؟ آره شنبه ست... من میام اونجا هم این بحث رو تموم کنیم هم شماره رو ازت میگیرم! اه نه... لعنتی فردا یه قرار مهم دارم یکشنبه... یکشنبه میام هیجان زده بود به نظر می اومد به تنهایی از پسش برنمیاد و به کمک احتیاج داره مخالفت نکردم: باشه یکشنبه صبح منتظرتیم فعلا... ... صبح یکشنبه به تنهایی مشغول خوردن صبحانه بودم که کتایون رسید آثار هیجان و شتاب زدگی در چهره و رفتارش مشهود بود کلافه شال گردنش رو از گردن جدا کرد و غر زد: چقدر بیرون سرده ژانت کو؟ مجدد پشت میز نشستم تا بقیه صبحانه م رو میل کنم: کلیسا بفرما صبحونه پشت میز نشست اما چیزی نمیخورد... میدونستم حواسش کجاست و منتظر چیه ولی نمیخواست اقرار کنه این مسئله چقدر براش اهمیت داره منتظر بود من موضوع رو مطرح کنم من هم در آرامش صبحانه م رو میخوردم! طولی نکشید که ژانت هم از راه رسید... توی هفته ای که گذشت چندان ندیده بودمش ولی حالا که میدیمش برعکس هفته قبل سرحال به نظر میرسید با تعارف من پشت میز نشست و عطر چایی که براش میریختم رو بو کشید: _چه بوی خوبی داره این چای لبخندی زدم: از این چای زیاد برام فرستادن چند بسته میذارم بمونه هر وقت خواستی استفاده کن کتایون_راستی تونستی جایی رو پیدا کنی؟ _نه بابا هیچ جا حتی حلبی آبادم پیدا نمیشه مگر اینکه ویلا اجاره کنی یا پنت هوس که از عهده من خارجه همینو میخواستم بگم؛ ممکنه دو ماهی طول بکشه تا جا پیدا کنم ژانت همونطور که نگاهش به لقمه ش بود جواب داد: خب حالا نمیخواد عجله کنی صبر کن تا یه جایی پیدا بشه... _ممنون پیگیرش هستم همین که پیدا بشه زحمت رو کم میکنم _زحمتی نداری بیشتر زحمت میکشی این صبحونه ها و شام و... بعد با ذوق گفت: ولی امشب اگر اشکالی نداره من میخوام یه غذای فرانسوی درست کنم ابروهام بلند شد: چی بهتر از این من که از خدامه حتما همین کارو بکن کتایون انگار طاقتش تاب شده باشه بالاخره زبون باز کرد: _خیلی خب حالا... گفتی یه شماره برات فرستاده؟ برخلاف تصورم ژانت کنجکاوی نکرد حتما همه چیز رو بهش گفته! جواب دادم: _آره... گوشیتو بده شماره رو بزنم برات بعدم صبحونتونو تموم کنید به بحثمون برسیم
هر دوشون با یه حالت خاصی نگاهم میکردن گویا کاملا هماهنگ شده یه خوابایی دیده بودن! با تعجب گفتم: چیه؟ کتایون گفت:ببین... من خیلی فکر کردم من نه میتونم بهش زنگ بزنم و نه پیام بدم چون اصلا دوست ندارم فکر کنه دارم بهش فکر میکنم و برام مهمه نمیخوام کوچیک بشم از طرفی هم نمیتونم بیخیالش بشم پس فقط یه راه باقی میمونه... _چه راهی؟ _ میخوام... تو بهش زنگ بزنی _من زنگ بزنم؟ من سرپیازم یا ته پیاز؟ بعدم من زنگ بزنم چی بهش بگم؟ _تو خود پیازی عزیزم زنگ بزن بهش بگو کی هستی _پرررو! حالا کی هستم مگه؟! _بگو رفیق کتایونم... خندیدم: تو ام خوب از فرصت استفاده میکنی خودتو با ما قاطی میکنیا! خندید:لوس نشو دیگه... یه زنگ که چیزی ازت کم نمیکنه _انگلیسی که بلده بزار ژانت باهاش حرف بزنه یه رفیق خارجی که باورپذیرتره _نه ژانت نمیتونه... ژانت هم سر تکون داد:آره من نمیتونم هول میشم... _خب من بعد از اینکه خودمو معرفی کردم دقیقا چی باید بهش بگم؟ _بگو کتایون یه سوال داره... علت جدایی شما و پدرش و اینکه چرا ولش کردی؟ _اینکه شد دو تا سوال.. بعدم خب نمیگه مگه کتایون خودش لاله که... _اه توام شورشو درآوردی یه کلمه بگو زنگ میزنی یا نه... _خیلی خب بابا خوش اخلاق... لبخندش در اومد: ممنون یادم میمونه... _لازم نکرده گوشیم رو برداشتم و ساعت رو چک کردم یازده صبح ما یا به عبارتی پنج و نیم غروب اونا! شماره رو گرفتم و گذاشتم روی بلندگو بعد از چند تا بوق برداشت... _بله؟ دست کتایون با شنیدن صداش بی اراده روی سینه نشست چشمهاش رو بست و عمیق نفس کشید... مونده بودم از کجا شروع کنم بالاخره تصمیم گرفتم: سلام خانوم کمالی ببخشید مزاحمتون میشم... _سلام جانم بفرمایید امری هست؟ _ببخشید من قصد مزاحمت ندارم فقط یه مطلبی هست یعنی یه پیغامیه که به من واگذار شده که موظفم با شما درمیون بگذارم _بفرمایید گوش میکنم _من... راستش... یکم گفتنش سخته... شما و همسر سابقتون آقای فرخی.... حرفم رو قطع کرد: پیغامتون از طرف اونه؟ لطفا دیگه با من تماس نگیرید! چشمم به نگاه نگران کتایون موند و زبونم برای ممانعت از قطع شدن تماس فوری به تقلا افتاد: _نه.. نهه... اجازه بدید کلام من منعقد بشه من از طرف ایشون پیغامی ندارم اصلا ایشون منو نمیشناسن جمله من این بود... شما و همسر سابقتون آقای فرخی یه دختر دارید به اسم کتایون درسته؟ هیچ جوابی نداد و فقط صدای نفس های کش دارش توی تلفن پیچید... چند ثانیه گذشت تا آروم زمزمه کرد: کتایون... فوری گفتم: بله کتایون... دختر شماست درسته؟ _چرا این سوال رو میپرسید؟ صداش رنگ بغض داشت وقتی این سوال رو پرسید... بغضی که از گوش کتایون دور نموند و خم شد سمت گوشی... گفتم: کتایون... دختر شما دوست منه... بغضش ترکید و صدای گریه ش شنیده شد بغض کتایون هم... ولی اون صداش رو با دستی که جلوی دهن گرفت پنهان کرد ادامه دادم: من نمیخوام اذیتتون کنم یا مزاحمتون بشم ولی... یه چیزی ذهن کتایون رو سالهاست که درگیر کرده که من بهش قول دادم براش حلش کنم... با همون صدای بغض آلود گفت: اصلا از کجا باید بدونم راست میگی؟ _دروغ گفتن به شما برای من چه سودی داره؟ من که از شما پول نمیخوام فقط یه سوال دارم که جوابش به درد هیچ کس جز کتایون نمیخوره _خب بپرس... _چرا از پدر کتایون جدا شدید و چرا انقدر راحت ولش کردید و رفتید؟ _راحت؟!... شما چطور به خودتون اجازه میدید انقدر راحت دیگران رو قضاوت کنید؟ _من درمورد شما هیچ قضاوتی نمیکنم خانم من عین سوال کتایون رو براتون تکرار کردم چیزی که ذهنش رو درگیر کرده چیزی که سالهاست اذیتش میکنه... _من بچه م رو ول نکردم من مجبور شدم ترکش کنم کتایون سر بلند کرد و نگاهش رو به من داد خیلی مستاصل بود و نگاهش پر از سوال... فوی پرسیدم: ببخشید من متوجه منظورتون نمیشم میشه واضحتر صحبت کنید؟ _من که نمیتونم زندگی نامه م رو برای شما تعریف کنم خانم چرا خودش زنگ نمیزنه و سوالش رو نمیپرسه میخوام با خودش حرف بزنم و همه چیزو براش توضیح بدم... نگاهی به کتایون کردم سرش رو به حالت منفی تکون داد گفتم: ببخشید ولی کتایون دلش نمیخواد با شما صحبت کنه حداقل قبل از اینکه دلیل موجهی بشنوه نفس عمیقی کشید: شما راضیش کنید که باهام حرف بزنه کتایون سرش رو با دستهاش پنهان کرد و روی زانوش خم شد حق هم داشت البته لحن ملتمسانه ی مادرش دل منم به درد آورده بود... ولی حتما فکر میکرد هنوز برای آشتی خیلی زوده که سکوت کرد و باز من مجبور شدم ادامه بدم: _من وقتی میتونم راضیش کنم که یه دلیل قانع کننده براش داشته باشم وگرنه کتایون هم خیلی یه دنده ست و هم خیلی دلخور مطمئنم که قبول نمیکنه...
باز چند ثانیه سکوت شد و بعد گفت: آخه من... چی باید به شما بگم... من و پدرش سر به دنیا آوردنش اختلاف داشتیم اون بچه نمیخواست میگفت باید سقط کنی ولی من قبول نکردم و به دنیا آوردمش... گوشم به حرفاش بود و چشمم به کتایون که از تعجب حرفهای جدیدی که میشنید چشمهاش گرد شده بود _... وقتی کتایون به دنیا اومد کم کم دلش بهش نرم شد ولی از من کینه به دل گرفته بود و به گمونم تاریخ مصرفمم براش تموم شده بود که کم کم به هر بهونه ای دعواها شروع شد و تهشم این بود که منو بزور از خونه بیرون کرد و گفت برو... دوباره بغضش شکست: بدون بچه! _خب... خب چرا شکایت نکردید؟ _تهدیدم کرد که اگر شکایت کنی سر خانواده ت تو ایران بلا میارم میدونستم تو مملکت غریب دستم به جایی بند نیست و نمیتونم با آدم با نفوذی مثل اون در بیفتم تهش من هیچ وقت به بچه م نمیرسیدم فقط جون مادر و خواهر بیچارم به خطر می افتاد میدونستم که تو ایران آدم داره... ولی بازم من یه ماه بدون پول تو نیویورک موندم و هرروز در خونشون التماس کردم که بچه م رو بهم بده تا برم ولی تمام هدفش همین بود که داغ بچه رو به دل من بذاره و اخرشم همین کارو کرد یه ماه بعدش از زور بی پولی و ناامیدی برگشتم ایران تو ایرانم برام پیغام فرستاد در خونه مامانم که من حتی آدرس مدرسه خواهر زاده ت رو هم دارم و اگر سراغ کتایون رو بگیری باید فاتحه اعضای خانواده ت رو بخونی... شما بگید اگر جای من بودید چکار میکردید همین الانشم از زور دلتنگیه که سراغشو میگیرم وگرنه اگر بفهمه خودمو به کتایون نشون دادم همون آشه و همون کاسه کتایون با اخم غلیظی پاش رو تکون میداد و روی سرامیک با نوک کفش خط فرضی میکشید گفتم: _نگران نباشید نمی فهمه... فقط چیزی که هست ماجرا برای کتایون یه جور دیگه ای تعریف شده به کتایون گفتن که شما البته ببخشیدا به تحریک مادرتون و به قصد ازدواج با پسرخاله تون اونا رو ترک کردید و خودتون کتایون رو نخواستید... _دروغ میگه مردک عوضی دروغ میگه... کافر همه را به کیش خود پندارد فکر کرده همه مثل خودش خائن و بی شرفن... چند ثانیه سکوت کرد و بعد پرسید: کتایون که باور نکرده؟ دلم نیومد چیزی بگم فقط گفتم: نمیدونم فقط گفت که باباش اینطوری بهش گفته مظلوم گفت: حالا بهش میگید که بهم زنگ بزنه؟ _گفتنش رو که حتما میگم ولی دیگه تصمیم با خودشه که چکار کنه... فوری گفت: خب شماره ش رو بهم بدید من خودم بهش زنگ میزنم همه چیز رو بهش میگم... نگاهم رفت سمت کتایون ابروهاش رو به علامت نفی بلند کرد حرصی از دست کتایون با شرمندگی گفتم: ببخشید همچین اجازه ای ندارم... من شماره شما رو بهش میدم که اگر خواست باهاتون تماس بگیره دلشکسته گفت: دختر جون من 25 سال بود به درد خودم مرده بودم و آروم گرفته بودم حالا تو با یه تلفن دوباره آتیش زیر خاکستر منو روشن کردی حالا میخوای بذاری بری؟ _من جایی نمیرم خانم کمالی من با کتایون حرف میزنم تمام تلاشم رو میکنم که قانعش کنم خیالتون راحت باشه شما رو بی خبر نمیذارم شما هم که شماره منو دارید هر امری بود پیام بدید نفس عمیقی کشید: ممنونم ازت... _پس فعلا خداحافظتون _صبر کن یه لحظه... یه سوال بپرسم؟ _جانم؟ _کتایون... چه شکلی شده؟ شبیه منه یا شبیه پدرش؟ نگاهی به چهره کتایون که حالا جمع شده بود انداختم و گفت: _نمیدونم من عکسی از شما یا پدرش ندیدم تا حالا... یعنی بعید میدونم خود کتایون هم عکسی از شما داشته باشه فوری گفت: خب من یه عکس از خودم میفرستم نشونش بده شاید دلش به رحم اومد نمیتونی یه عکس ازش بگیری برام بفرستی؟ شرمنده تر از قبل گفتم: شرمنده ام واقعا فعلا اجازه ندارم ولی سعی میکنم اجازه بگیرم و بفرستم... و همزمان چشم غره ای هم متوجه کتایون کردم: _... حالا شما عکس خودتونو بفرستید... _باشه دستت درد نکنه فقط یه خواهشی ازت دارم اگر زیاد میبینیش مواظبش باش ببین چی میخوره چیکار میکنه من که دستم کوتاهه کاری از دستم برنمی آد فقط میتونم دعات کنم... آهم رو فرودادم: _ممنونم لطف بزرگی میکنید خیلی محتاجم به دعاتون خیالتون راحت باشه من حواسم بهش هست فعلا خداحافظتون... تلفن رو که قطع کردم کتایون توی خودش مچاله شد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت از دست بی رحمیش حرصی بودم اما خب حالش نزار تر از اون بود که تحمل موعظه داشته باشه خوب که دقت کردم ژانت هم نبود نفهمیدم کجای مکالمه بلند شده و رفته...
بلند شدم و کنارش روی دونفره نشستم دستی به شونه ش کشیدم... سر بلند کرد و با بغضی که سعی میکرد صداش رو نلرزونه و البته موفق هم نبود، گفت: _من نمیتونم باور کنم هیچ کدوم حرفاش رو نمیتونم باور کنم چطور حرف کسی که بیست و پنج سال بزرگم کرده رو بزارم کنار و حرف کسی که هیچ وقت نبوده رو قبول کنم؟ _کاری با راست و دروغ حرفش ندارم ولی الان بالاخره یه چیز مهم برات روشن شد تو فکر میکردی که مادرت تو رو گذاشته و رفته و اصلا هم براش مهم نبودی و هیچ وقت بهت فکر نکرده ولی الان دیدی که اینطور نیست و خیلی هم دوستت داره این خودش کشف بزرگیه نیست؟ کمی با دقت نگاهم کرد و بعد سر تکون داد و تکیه داد به پشتی مبل... فکرم پیش ژانت بود که لابد اونم الان داشت توی اتاقش نوحه میکرد سه یتیم دور از مادر در یک قاب! یکی باید به حال خود من گریه میکرد که وضعم از همه شون بدتر بود و به روی خودم نمی آوردم! صدای کتایون از فکر بیرونم کشید: تو اگر جای من بودی چکار میکردی؟ _خب معلومه باهاش حرف میزدم ازش توضیح میخواستم میگشتم دنبال حقیقت خیلی هم کار سختی نیست همونطور که مادرتو تونستی پیدا کنی راست و دروغ ماجرا رو هم میتونی پیدا کنی! فقط اگر منطقی باشی و خوب بگردی اولین قدمش هم حرف زدن با مادرته... تازه فقط این نیست تو وظیفه ی اخلاقی داری نمیتونی زنگ بزنی زندگی اونو زیر و رو کنی و بعد قایم شی اون دلتنگته! مادرته... _نه الان نمیتونم... فعلا نه... اینهمه سال من سختی دیدم و انتظار کشیدم یکمم اون تجربه کنه _اینهمه سال اونم پا به پای تو انتظار کشیده دیدی که اگر براش مهم نبود حالش اونطور عوض نمیشد بعدم تو اصلا حق نداری خودتو با اون مقایسه کنی اون... صدای پیام گوشیم بلند شد پیام رو باز کردم یه عکس از یه خانم میانسال که... به شدت شبیه کتایون بود... بالبخند بین عکس و کتایون چشم چرخوندم کلافه گفت: کی بود؟ گفتم: اگه مشتلق میدی بگم _اذیت نکن تو ام حوصله ندارم... _باشه پس هیچی _باشه بگو... مشتلق چی میخوای؟ دلم سوخت: نخواستم بابا... مامانت عکسشو فرستاده گوشی رو از دستم قاپید و به عکس چشم دوخت... دوباره اشکهاش راه باز کردن بعد از چند ثانیه سرش رو تکون داد که اشکها از جلوی چشمش کنار برن و همزمان لبخندی زد: چقدر شبیه منه... خندیدم: تو شبیه اونی دیوونه نه اون شبیه تو... لبخندش عمیقتر شد: خب همون... زدم روی شونه ش: تا تو مشغولی من یه سر به ژانت بزنم... بلند شدم و رفتم سمت اتاق ژانت پشت در ایستادم و در زدم بعد از چند ثانیه گفت: بله؟! در رو باز کردم:اجازه هست؟ _بیا تو چشمهاش کاملا سرخ بود ولی دیگه خبری از اشک نبود پرسیدم: تو دیگه چت شد آخه؟ _کتایون... حداقل میتونه صدای مادرش رو بشنوه ولی من دیگه نمیتونم... خیلی دلم براش تنگ شده! کاش یه معجزه اتفاق می افتاد و میتونستم یه بار دیگه صداش رو بشنوم! دستش رو گرفتم و کمرش رو نوازش کردم: _زندگی توی این دنیا با از دست دادن عجین شده... با رنج! ذات ماده همینه بهتره دلخوشی اصلی آدم چیزی باشه که هیچ وقت از بین نره! از جام بلند شدم: یکم استراحت کن منم نمازمو بخونم ولی بعدش باهاتون کاردارم! ضمنا یادت نره امشب شام با توئه اونم شام فرانسوی راستی اسمش چی بود؟ لبخندی زد: کسوله! ✨✨ @eitaaMeshkat ✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌺 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🍃 🌺 🌺 ✨"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طویلا 🍃🌺🍃🌺 ✨✨@eitaaMeshkat✨✨
🔹️امام سجاد علیه‌السلام: 🔹️هر که در روزگار غیبت قائم ما، بر ولایت ما استوار ماند، خداوند پاداش هزار شهید را به وی عطا می‌فرماید. 📚بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۱۲۵ 💠💠💠
مِشـــکـــات
#حدیثانه 🔹️امام سجاد علیه‌السلام: 🔹️هر که در روزگار غیبت قائم ما، بر ولایت ما استوار ماند، خداوند
🌸رفیق ...(: فعّالِ مجازے زیاد داریم📲 اما امام زمان ،، دنبالِ فعّالِ هستند.. تا به‌ حال‌ چند نفرو بهش ‌وصل ‌کردی🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهار گناهی که از خود گناه بدترن... ‌ 🎙حجت‌الاسلام عالی ✨✨@eitaaMeshkat✨✨
چطوری استیکرها را ذخیره کنیم⁉️ اپلیکیشن ایتاتونو آپدیت کنید ۱: روی استیکر نگه دارید و افزودن به علاقه‌مندی‌ها را بزنید ۲: استیکر را به صورت بدون نقل قول برای کسی ارسال کنید 👈 ایتا فعلا استیکر پک مثل تلگرام نداره 🌷 دوستانی که گزینه را ندارند ایتایشان قدیمی است به کانال ایتاییها بروید و نسخه جدید را دریافت کنید یا از طریق بازار آنرا دریافت کنید http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.eitaa.messenger&ref=share ✨✨@eitaaMeshkat✨✨
🤔چجوری استیکر بسازم؟ دوستان عزیز خیلی میپرسن که با چه برنامه‌ای میشه استیکر ساخت 👆برنامه های بالا در تصویر برای استیکر ساختن مناسبند با برنامه background eraser میتونید دوربری کنید و به اصطلاح حاشیه های عکس را تمیز کنید🗑 🕯بعد از سیو عکس اونو با برنامه فوتوجی یا متن نگار باز کنید و روش کار کنید ⤴️دست آخر با فرمت webp ذخیرش کنید و در ایتا از گالری آپلودش کنید استیکر میشه ✨✨@eitaaMeshkat✨✨
۲۲ 📩 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 ✨✨@eitaaMeshkat✨✨
مهارتهای کلامی_22.mp3
10.02M
۲۲ حتماً حتماً حتماً ؛ در طول زندگی شما، افراد حسود، سخن‌چین، دو رو، منافق و دوبهم‌زن ورود می‌کنند... تا میدانی باشد برای آنکه شما، به بزرگترین مهارت زندگیتان دست یابید؛ 🔥 مهارت کنترلِ آتشی که از وجود این افراد صادر می‌شود! این آتش‌ها را چگونه باید مهار کرد؟ 🎤 ✨✨@eitaaMeshkat✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 👤 استاد ‼️ حواست باشه رادیو ابلیس گرفتی یا رادیو الله... ✨✨@eitaaMeshkat✨✨