💢 قوی تر از سلطان
🔰سلطان وارد مسجد شد، پیر مرد عابد سر بلند نکرد و مشغول عبادت بود، پادشاه سخت خشمگین شد و گفت: مگه نمیدونی من کی هستم؟
🔸مرد سر بلند نکرد و پادشاه گفت: من پادشاه توهستم، کسی که فلان یاغی و گردن کش رو به غل و زنجیر کشید و کشورهای زیادی رو تصرف کرد.
🔹پیر مرد خندید و گفت: من از تو قوی ترم، چون من کسی رو کشتم که تو اسیر چنگال اون هستی.
🔸پادشاه بلند فریاد زد و گفت: اون کیه که من رو اسیرکرده؟
🔹پیر مرد دانا گفت: من نفس خودم را کشتهام و تو هنوز اسیر نفس اماره(حرص و طمع و خود خواهی و غرور و خشم و غضب ووو) خودتی.
🔸اگه اسیر نفس نبودی از من نمیخواستی که پیش پای تو به خاک بیفتم و عبادت غیرخدا رو بکنم و ستایش کسی را کنم که مثل من انسانه.
#پندانه
•┈┈••✾❀🌿❤️🌿❀✾••┈┈•
🔹معاونت اجتماعی سپاه حضرت سیدالشهداء(ع)
🎤 #اجتماعی_بسیج_استان_تهران
•┈┈••✾❀🍁🌼🍁❀✾••┈┈•
📎@ejtemae_ostan_tehran
🖇https://eitaa.com/ejtemae_ostan_tehran
🚫 تبعیض ممنوع
🖌 در سال فتح مکه، زنی مرتکب جرمی شده بود که باید مجازات میشد. اتفاقا این زن که دزدی کرده بود، وابسته به یکی از خانوادههای بزرگ و جزو اشراف طراز اول قریش بود. وقتی بنا شد حد دربارهاش اجرا شود و دستش را قطع کنند، یکی از خاندان زن برخاست که: ای وای، این ننگ را چگونه تحمل کنیم؟ دسته جمعی به سراغ پیامبر (ص) رفتند و از او درخواست کردند که از مجازات زن صرف نظر کند. فرمود:
✅ هرگز صرف نظر نمیکنم. هرچه که واسطه و شفیع تراشیدند، پیامبر ترتیب اثر نداد. در عوض مردم را جمع کرد و به آنها گفت: میدانید چرا امتهای گذشته هلاک شدند؟
📍 دلیلش این بود که در این گونه مسائل تبعیض روا داشتند. اگر مجرمی که دستگیر شده بود، وابسته به یک خانواده بزرگ نبود و شفیع و واسطه نداشت، او را زود مجازات میکردند، ولی اگر مجرم شفیع و واسطه داشت، در مورد او قانون کار نمیکرد. خدا به همین سبب چنین اقوامی را هلاک میکند.
📌 من هرگز حاضر نیستم در حق هیچ کس تبعیضی قائل شوم.
📚 مجموعه آثار شهید مطهری، ج۲۴، ص۲۳۳.
#پندانه
#عدالت_اجتماعی
•┈┈••✾❀🌿❤️🌿❀✾••┈┈•
🔹معاونت اجتماعی سپاه حضرت سیدالشهداء(ع)
🎤 #اجتماعی_بسیج_استان_تهران
•┈┈••✾❀🍁🌼🍁❀✾••┈┈•
📎@ejtemae_ostan_tehran
🖇https://eitaa.com/ejtemae_ostan_tehran
💢 خانه هفتاد دری
🔰حاتم طایی از دنیا رفت، برادرش دلش میخواست مثل او سخاوتمند باشد و به همه کمک کند.
🔸مادر رو به او کرد وگفت: تو نمیتوانی مثل حاتم بخشنده باشی.
🔹مادر خود را به شکل پیرزنی فرتوت با لباسهای پاره و کهنه در آورد و به در خانه حاتم آمد. رو به برادر حاتم کرد و چیزی خواست. برادر که جای حاتم نشسته بود حاجت زن را داد.
🔸پیرزن از در دیگر دوباره برگشت و چیز دیگری خواست. او این بار هم هدیهای به زن داد.
🔹پیرزن از در سوم خانه برگشت و چیزی دیگر خواست. برادر حاتم دیگر طاقت نیاورد و با عصبانیت سر پیرزن فریاد زد.
🔸زن صورتش را باز کرد و گفت: پسرم! سخاوت دل بزرگ میخواد نه پول و ثروت، من این کار رو هفتاد بار با برادرت انجام دادم و هر بار از یک در خانه او وارد شدم و حاتم با روی خوش هر چه خواستم به من داد.
#پندانه
┈┈••✾❀🍁🌺🍁❀✾••┈┈•
🔹معاونت اجتماعی سپاه حضرت سیدالشهداء(ع)
🎤 #اجتماعی_بسیج_استان_تهران
•┈┈••✾❀🍁🌼🍁❀✾••┈┈•
📎@ejtemae_ostan_tehran
🖇https://eitaa.com/ejtemae_ostan_tehran
💢 «لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچههایت را اینجوری عاقبت بخیر میکند!»
✍️ از سالها قبل مادرش را میشناختم!
مترون (ریاست پرستاری) بیمارستان بود. یکی از بهترین و بزرگترین بیمارستانهای قدیم تهران.
• روزی که فهمیدم پوریا فرزند این مادر است، و حالا شده همسر افسانه، که یکی از نزدیکترین دوستانم بود، از تعجب شاخ درآوردم.
🍀آنقدر این پسر بیشیله پیله و بیتکلّف بود که باورم نمیشد پسر همان مترون باکلاس و وزینی است که حداقل چهل سال پیش مترون یک بیمارستان بزرگ بوده و به چند زبان خارجی مسلّط است.
🍀• هر چه بیشتر میشناختمش تعجبم از اینهمه رهاییاش از «کلاس» و «مقام» و «مال» و «تعلقات دست و پاگیر دنیا» بیشتر یقینی میشد اما هرگز فکر نمیکردم این بشود عاقبتش ....
🩷• روزی که شهید شد و بالای دست هزاران نفر بدرقه شد و آمد و ...
درِ قطعه شهداء را برایش باز کردند و در ردیف «شهدای امنیت» آرام گرفت: کنار مادرش ایستاده بودم و به کلماتش دقت میکردم.
• همان خانم مترون باکلاس چهل سال پیش که حالا به سختی راه میرفت، هر چند دقیقه یکبار همهی صدای ضعیفش را جمع میکرد و ناله میزد : «این گل پرپر من/ هدیه به رهبر من»
برای من که سالها میشناختمش، جوّ کادر درمان و فضای حاکم در این طیف از مشاغل را میشناختم، این جمله عجیب بود!
🌼 این رضایت عجیب بود!
🌼 این شادی عجیب بود!
🌷• این خانم چگونه به اینجا رسیده بود، که خداوند عزّت «مادر شهید» بودن را آنهم با این حجم از رضایت و شادی قسمتش کرد؟
• این سوال دیوانهام کرده بود انگار!
به طلبِ فهمیدنش رسیده بودم انگار !
که ....
مادرش دستش را از روی دستهی ویلچیرش برداشت و بازوی مرا گرفت و مرا به سمت آغوش خود کشید!
سرم را گذاشتم روی سینهاش !
گفت : سالها آمدید خانه ما و رفتید!
گفتم : عزّتش امروز برای من کافیست!
گفت : من میدانم پوریا را چرا برای دفاع از رهبرش خریدند!
نفسم انگار حبس شد. او داشت پاسخ مرا میداد بیآنکه بداند ...
✅️ ادامه داد : من با درآمد شبکاری بیمارستان پوریا را بزرگ کردم. آنوقتها که پرستار کشیک بخش بودم و میدویدم دنبال صدای نالهها... الآن دارم اجابت «خدا خیرت بدهد» و «خدا عوضت بدهد»های بیمارانم را به چشم میبینم !
لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچههایت را اینجوری عاقبت بخیر میکند!
من پوریا را با شادی هدیه کردم، چون با شادی از من خریدند!
شادیِ رضایت بیمارانم ....
•با خودم گفتم: چه وسعت روحی دارید شما... که همین الآن هم بیآنکه بدانید با دو جمله تمام جان مرا سرشار شادی و آرامش کردید و خودتان خبر ندارید!
🌷این شد عاقبت مادرشهید «پوریا احمدی» ! همان خانم مترون باکلاس و وزین بیمارستان معیّری!
فقط «عشق» است که تمام موانع را کنار میزند و تو و نسل تو را برای محبوبت خریدنی میکند!
#پندانه
#به_یاد_شهدا_صلوات
┈┈••✾❀🍁❤️🍁❀✾••┈┈•
🔹#معاونت_اجتماعی_سپاه_حضرت_سیدالشهداء_ع
🎤 #اجتماعی_بسیج_استان_تهران
•┈┈••✾❀🍁🌼🍁❀✾••┈┈•
📎@ejtemae_ostan_tehran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁لقمان به پسرش گفت:
✍️ پسرم دنیا کم ارزش است
و عمر تو کوتاه.
حسادت، خوی تو و بد رفتاری،
منش تو نباشد !
که این دو جز به خودت آسیب
نمیرسانند و اگر تو خودت به
خودت آسیب برسانی کاری
برای دشمنت باقی نگذاشتی ...
چرا که دشمنی خودت با خودت،
بیشتر از دشمنی دیگری به زیان
تو تمام خواهد شد.
#پندانه
┈┈••✾❀🍁❤️🍁❀✾••┈┈•
🔹#معاونت_اجتماعی_سپاه_حضرت_سیدالشهداء_ع
🎤 #اجتماعی_بسیج_استان_تهران
•┈┈••✾❀🍁🌼🍁❀✾••┈┈•
📎@ejtemae_ostan_tehran
🔻حکایت خویشاوند بیگانه
✍پادشاهی دستور داد گوسفندی را سر بریدند و آن را کباب نمودند. پادشاه به وزیر خود گفت: برو دوستان و نزدیکانت را بگو که بیایند، تا دور هم بشینیم و این گوسفند را با هم بخوریم
وزیر لباس مبدلی پوشید و به میان جمعیت شهر رفت و فریاد زد: ای مرد به فریادم برسید که خانه من آتش گرفته و دار و ندار زندگیم در حال سوختن است
تعداد اندکی از مردم حاضر شدند که همراه وزیر بروند و در خاموش کردن آتش به او کمک کنند. وقتی به خانه رسیدند، با کباب گوسفند و نوشیدنی های رنگارنگ از آنها پذیرایی شد.
پادشاه از وزیر خود پرسید: چرا دوستان و نزدیکانت را دعوت نکردی!؟ وزیر گفت: اینها دوستان ما هستند، کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند می پنداشتید، حتی حاضر نشدند یک سطل آب به خانه ی آتش گرفته ما بریزند
بیگانه اگر وفا کند، خویش من است.
#پندانه
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🎤 اجتماعی استان تهران
•┈┈••✾❀🍁☃️🍁❀✾••┈┈•
📎@ejtemae_ostan_tehran