eitaa logo
اخبات
207 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
760 ویدیو
36 فایل
برش‌هایی از کتاب‌هایی که می‌خوانم را اینجا به اشتراک می‌گذارم. صحبت‌های مهم آقا و امام را هم در اینجا سعی می‌کنم مرور کنم. @m_karimi_sh
مشاهده در ایتا
دانلود
جبهه یا صنف؟ | ویرایش و بازنشر به بهانه خودکشی ابراهیم نبوی | خیلی که بخواهیم صنفی نگاه کنیم، امیرالمومنین علیه السلام و معاویه هم در یک صنف بودند؛ صنف خلفا! و اگر منافعشان تعارض پیدا نمی‌کرد باید بجای دعوا، یک شورایی چیزی تشکیل می‌دادند و در جهت تثبیت حقوق صنفشان مصوبه می‌گذراندند! یا مثلا دو سرباز که در یک جنگ روبروی هم قرار گرفته‌اند در یک صنف هستند دیگر؛ صنف سربازها یا مثلا نظامی‌ها. و بعد مثلا یک روز با هماهنگی همدیگر دست از جنگ بکشند در اعتراض به پایین بودن حقوقشان! مسخره است، نه؟ من اگزجره ترین حالت ممکن را گفتم تا معلوم شود صنف و صنف‌بازی فارغ از نگاه جبهه‌ای چقدر مسخره است. صنف اصالتی ندارد، آنچه اصالت دارد جبهه است. جبهه‌ای که یک طرفش حق است و یک طرفش باطل. من بجای فکر کردن به زندگی و مرگ طنزپردازی که انبانی از توهین به مقدسات را در کارنامه دارد و به دوش می‌کشد، به آن بقال با انصافی فکر میکنم که توی این بلبشو دارد به اندازه 10 هزار تومان نسیه دادن به یک خانواده بی بضاعت، باری از دوش کشور برمی‌دارد. کشاورز، نجار، کارمند، مامور ثبت کنتور برق، سبزی فروش، مکانیک، نصاب کولرگازی، دستفروش و... خلاصه هر کسی که در جبهه حق است برای من مهم است و به شغلش و روزگارش و حال و احوالش فکر میکنم هرچند هم صنفم نباشد. من ترجیح می‌دهد با راننده تاکسی‌ای که نوشته بود اگر پول ندارید، کرایه ندهید، با آن یمنی که پابرهنه دارد می‌جنگد و با آن فلسطینی و با آن ونزوئلایی و با آن میانماری هم جبهه باشم تا با عمله اکره‌های عموسام هم‌صنف. همین نگاه صنف‌زده در عرصه ادبیات و سینما می‌شود خیلی از این کتابها و فیلمهای ضد جنگ. می‌شود مثلا داستانهای مجید قیصری یا احمد دهقان. که دو تا سرباز، یکی رزمنده بسیجی ایرانی و یکی نظامی بعثی عراقی، یکجا گیر می‌افتند و بعد فارغ از اختلافات «جبهه‌ای»، اشتراکات صنفی‌شان بالا می‌زند و رفیق می‌شوند. ابراهیم نبوی طنزپرداز تاثیرگذاری بوده است، همانطور که نتانیاهو در مرگ پنجاه شصت‌ هزار انسان در یکسال تاثیر داشته! پس صرف تاثیر داشتن مهم نیست. مهم این است انقدر مسلمان باشی که برای یک هتاک به امام زمان و شهدا و... مرثیه نسرایی و فاتحه نخوانی. ✍ محمدرضا شهبازی
«صاحب کار را بشناس!»
جمله جالب قائم‌مقام اسبق معاون وزیر خارجه آمریکا در دهه ۱۹۸۰: «تحریم مثل تفنگی با یک گلوله است؛ اگر آن را شلیک کنی، دیگر هیچ گلوله‌ای برای شلیک نداری!» همین یک جمله را اگر مسئولان ما می‌فهمیدند، متوجه می‌شدند که تحریم‌ها إلی الأبد کار نمی‌کنند و دشمن پلن بعدی‌ای ندارد؛ با کمی تحمل و استقامت ساختار تحریم‌ها فرومی‌ریزد. همان چیزی که اوباما گفت به‌خاطرش مجبور بودیم توافق کنیم، وگرنه ایران تحریم‌ها را بی‌اثر می‌کرد. @Ekhbat1444
11.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه گریه های مسخره ای! دهه هفتاد حضرت آقا بارها اعلام کردند اگر هوشیار نباشیم اگر مراقبت نکنیم چون مبنای حکومت ما اصل اسلامه، ممکنه سرنوشت جمهوری اسلامی هم ختم به کربلای دیگری بشه! پ ن : بعد از دیدن این پست از خودمون باید بپرسیم نقش ما برای اینکه کربلای دوم اتفاق نیوفته چیه؟ بصیرت محور
«باید توجه کنید که هیچ بحثی در این زمینه‌های مربوط به پوشش زن، از هجوم تبلیغاتی غرب متأثر نباشد؛ اگر متأثر از آن شد، خراب خواهد شد. مثلاً بیاییم با خودمان فکر کنیم که حجاب داشته باشیم، اما چادر نباشد؛ این فکر غلطی است. نه این‌که من بخواهم بگویم چادر، نوع منحصر است؛ نه، من میگویم چادر بهترین نوع حجاب است؛ یک نشانه‌ی ملی ماست؛ هیچ اشکالی هم ندارد؛ هیچ منافاتی با هیچ نوع تحرکی هم در زن ندارد. اگر واقعاً بنای تحرک و کار اجتماعی و کار سیاسی و کار فکری باشد، لباس رسمی زن میتواند چادر باشد و چادر بهترین نوع حجاب است. البته میتوان محجبه بود و چادر هم نداشت؛ منتها همین‌جا هم بایستی آن مرز را پیدا کرد. بعضیها از چادر فرار میکنند، به خاطر این‌که هجوم تبلیغاتی غرب دامنگیرشان نشود؛ منتها از چادر که فرار میکنند، به آن حجاب واقعی بدون چادر هم رو نمی‌آورند؛ چون آن را هم غرب مورد تهاجم قرار میدهد!» امام خامنه‌ای ۱۳۷۰/۱۰/۰۴
«اسلام درسخوان زیاد دارد، سگ ندارد که پای دشمنان را بگیرد!» قرار شد با شهید نواب برای ناهار و دیدن علامه امینی به منزل ایشان برویم. در آن دیدار علامه به نواب گفتند: من حیفم میاید شما در ایران بمانید، شما را می کشند، بیایید بروید نجف درس بخوانید با استعدادی که شما دارید مرجع خواهید شد. شهید نواب به علامه گفت: اسلام درسخوان زیاد دارد، سگ ندارد که پای دشمنان را بگیرد. علامه امينی چشمهايش پر از اشك شد، سرش را انداخت پايين و از اتاق بيرون رفت و ديگر صحبتی نشد. خاطرات محمدمهدی عبدخدایی