واقعیت اینه که تو حجم سختیا و تلخیای عجیب و غریب این ۴-۵ سال زندگی، تنها دلخوشی من، سفرهای اربعین بود که اونم امسال ازم گرفته شد...
واقعیت اینه که من یادم رفته اگر شب اربعین تو شلوغیای شارع شهدا نباشم و از میدونگاهی تل زینبیه، زیارت اربعین نخونم باید چیکار کنم؟!
من بلد نیستم اگر نماز ظهر اربعین رو یه گوشهی بینالحرمین نخونم، کجا باید خودم رو بندازم تو آغوش خدا؟!
من نمیدونم اگر اربعین برسه و تو حرم سیدالشهدا نباشم، کجا رو دارم برم؟!
من امسال گنگم،گیجم، مثل یه آدمی که قطبنماش رو گم کرده و نمیدونه بعد از این باید کجا بره و به چی پناه ببره!
خدا به داد تلخیِ روزهای بعد از این برسه!
به دادِ اون زخمهایی که دنیا رو قلب آدم مینشونه و دیگه مرهم حلاوت زیارت هم نیست که سوزشش رو کم کنه...
از اینجایی که من هستم، جهان خیلی تاریکه، خیلی خیلی زیاد... کاش خدا یه شعله نور برام روشن کنه!
شب اربعین ۱۴۰۳
۱۴۰۳/۶/۳
@elaa_habib
آقا تو رو خدا یه خورده به خودتون سخت بگیرید و قبل از حرف زدن، فکر کنید !
جلوی کسی که پدر/مادر از دست داده، انقدر بابام بابام، مامانم مامانم راه نندازید.
جلو کسی که بچهدار نمیشه از لذتهای مادری و پدری نگید.
جلو کسی که مریضه از لذت سلامتی حرف نزنید.
جلو کسی که خونه و ماشین نداره از غیرقابل تحمل بودن مستاجری و بیماشینی نگید.
جلو کسی که مجرده یا از همسرش جدا شده یا همسرش رو از دست داده، از خاطرات متاهلی تعریف نکنید.
جلو کسی که سطح مالی خوبی نداره از خریدا و سفرا و مهمونیاتون نگید.
و...
بخدا آدم آب میشه از بیتوجهیهاتون!🫠
۱۴۰۳/۶/۵
@elaa_habib
000622-11-shoor[hanif].mp3
11M
فکر کردید اربعین نرفتم و تموم شد؟
نه؛
این شبها دیوانهوار این #صفیر_دل رو گوش میدم...😭
خدایا!
این اربعینی که گذشت رو آخرین اربعین عمرم قرار نده...🤲
۱۴۰۳/۶/۷
@elaa_habib
دمتون گرم بچهها؛
کیف کردم.
تو دنیایی که داره تلاش میکنه نوجوونی رو با بیهویتی و بیهدفی و سرگردونی و تهیشدن و یَله و رهابودن معنی کنه، شما به این کلمه معنای تازه دادین...
شما به نوجوون ایرانی بودن، افتخار و اعتبار دادین...
بدرخشید و بتازید که دنیای فردا رو شماها میسازید.😍
#حال_خوب
۱۴۰۳/۶/۷
@elaa_habib
خدا را شکر اگر امروز غم هست
حرم هست و حرم هست و حرم هست
خودت گفتی به من امکان ندارد
دل سادات در ایران بگیرد
#سیده_تکتم_حسینی
*حجرهی پدری...
۱۴۰۳/۶/۱۴
@elaa_habib
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد و احترام شهدای جمعهی سیاه
جمعی از چهرههای بزرگ موسیقی ایران، در اعتراض به جنایت پهلوی در ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ در میدان ژالهی تهران، از کار در رادیو استعفا دادند.
آنها در زیرزمین خانهی محمدرضا لطفی جمع میشدند و ترانه میساختند؛ این شعر هم از محصولات این دوران است.
۱۴۰۳/۶/۱۷
@elaa_habib
چند وقت پیش یک بنده خدای ایرانی داخل اینستگرامش فیلمی از نروژ گذاشته بود با محتوای این که وااای مردم نروژ چقدر به هم اعتماد دارن!
حالا فیلم چه بود؟
یک نفری چهار-پنج تا دونه سیب باغش رو تو کیسه داخل دکهای گذاشته که فروشنده نداره و نوشته: پولش رو داخل جعبه بگذارید و سیب رو بردارید...
ایرانیِ فیلمبردار آخرش با تمسخر و طعنه میگه حالا فکر کن اینجا ایران بود!
باید به اون برادرمون گفت کجای کاری؟!
ما تو ایران ۴۰ تا چمدون بدون تگ و شناسه میگذاریم تو جعبهی اتوبوس در حالیکه نصف مسافرها هم قبل از رسیدن به مقصد نهایی پیاده میشن و هرکدوممون موقع رفتن فقط با عبارتِ :
"آقا اون مشکیه مالِ منه، نهنه جلویی نه، اون یکی"
چمدون nدلاریمون رو بر میداریم و با طیبخاطر میریم...😏😎
#خودتحقیر_نباشیم
@elaa_habib
دلم برای دو تا اول مهر تنگ شده🥲
یکی دوم دبیرستان
یکی ورودی دانشگاه(کارشناسی)...
۱۴۰۳/۷/۱
@elaa_habib
Pallet - Naro Beman (128).mp3
4.7M
این آهنگ برای من،
خودِ رفاقتهای دوران کارشناسیه...🥲
پیادهراه ۱۶ آذر
حیاط دانشکده ادبیات
پُل هوایی دانشکده الهیات
بوفهی دانشکده علوم سیاسی
سالن چمران دانشکده فنی
کتابخونه مرکزی دانشگاه
شبستان مسجد
پارک طالقانی
کلاس زبانِ کارگرشمالی
کافههای خیابون انقلاب
و...
کاش میشد برگشت به پاییز ۹۰ تا ۹۵ ...
#صفیر_دل
#اول_پاییز_هزاروچهارصدوسه 🍁🍂
@elaa_habib
1_13878144432.mp3
109.6K
ولی تا رسیدن هر خبر قطعی، من دوست دارم به تکتک واژههای این صوت سیدحسن نصرالله فکر کنم؛ به امیدی که درش نهفته است، به أشِدّاء عَلَی الکُّفار و رُحَماء بَینَهُم تنیده شده در تار و پودش، به تسلیم باشکوهش در برابر مشیت الهی...
قصه من طولانی است.
با شما خواهم بود.
با شما ادامه خواهم داد.
این البته به مشیت الهی است.
اسرائیل مرا نخواهد کشت.
ان شاء الله من از نسلی خواهم بود که وارد فلسطین میشوند و در بیت المقدس نماز خواهند خواند ...
.
🎙 صوت مربوط به صحبتهای سیدحسن در جنگ ۳۳ روزهی لبنان است.
۱۴۰۳/۷/۷
@elaa_habib
حیف روزهای عمر ما که بدون شما خواهند گذشت اما حیف بود که شما به جد شهیدتان نپیوندید سید عزیز!...
حیف بود که شما شهیدِ میدان نباشید.
قلبمان رنجور و بغضمان سنگین و خشممان فراوان است اما شما به ما یاد دادید در مصائب رشد کنیم و به اهداف بزرگ فکر کنیم و زود از پا نیافتیم.
کسی که نگاهش به قله است را، زخم و دردهای مسیر، زمینگیر نمیکند.
ما از فردا که چشم باز کردیم دیگر تکلیفمان با خودمان مشخص است. دلخون و خشمگین و قوی در مسیر هدف بزرگی که حاج عماد برایمان مشخص کرده، محکمتر قدم بر میداریم.
و شک ندارم که خون بابرکت شما، مایهی رشد و تنومندی جوانههای این مسیر است
الهدف واضح و محدد و دقیق
ازالة ا/س/ر/ا/ئ/ی/ل من الوجود...
پ.ن:
این دستبند یادگاری از دوستان حزبالله در روزهای نوجوانیست...
میان ما و شما عهد در ازل رفته ست
۱۴۰۳/۷/۷
@elaa_habib
نمیدونم چطوریه که
از شهادت سیدحسن داغونیم، از بیکسی رهبری غصه میخوریم از تضعیف جریان مقاومت ناله میکنیم
ولی هیچ با خودمون فکر نمیکنیم خب چرا ما اون نیرویی نیستیم که جبههی مقاومت رو تقویت میکنه، پشت آقا بهش گرمه و نیروهای شیطان بزرگ، در به در دنبال ازبین بردنش هستن!؟!
۱۴۰۳/۷/۷
@elaa_habib
میگه خوشحالی؟!
میگم آره.
میگه اگه جنگ بشه چی؟
میگم: اون آدم پولداری که پدر-مادر فقیری داشته، زحمت زیاد کشیده تا پولدار بشه... اون دکتری که خانوادهی بیسواد داشته، زحمت خیلی خیلی زیاد کشیده تا باسواد بشه
ماهم که کشورمون سالها وابسته به قدرتهای دیگه بوده، باید زحمت زیاااد بکشیم که بتونیم یه قدرت مستقل باشیم... بالاخره باشرف و قوی بودن، هزینه میخواد!...
#صبح_موشکباران_تلآویو ✌️🇮🇷
۱۴۰۳/۷/۱۱
@elaa_habib
enc_171182082477017912467.mp3
2.98M
به به🤌
زمانه بر سر جنگ است
یا علی مددی
#نماز_نصر
۱۴۰۳/۷/۱۳
@elaa_habib
۱.
مهنا میگوید: عههه یادم رفت غسل شهادت کنم و برخلاف چهرهی همیشه خندانش، این جمله را با خنده نمیگوید؛ انگار که واقعاً یکی از آداب نمازجمعه را فراموش کرده!
من اما میخندم، نه به حرفش؛ به آرزوی شهادتش! در حالیکه دست پسرانش را محکم گرفته تا به لبهی سکوی ایستگاه مترو، نزدیک نشوند؛ چون خطرناک است.
از این همه ظرافت مغز کیف میکنم، مغزی که خوب بلد است فاصلهی بین مرگ و شهادت را با احساسات عمیق مادرانه پر کند.
۲.
همه جا شلوغ است. خیلی خیلی شلوغ. مثل چند ماهی قرمز شدهایم که مصلی به اندازهی یک تُنگ برایمان تَنگ است. دور خودمان میچرخیم و جایی برای نشستن پیدا نمیکنیم. دست آخر نخ تسبیحمان پاره میشود و هرکداممان یک گوشهی پرت و پلا خودمان را بین جمعیت میچپانیم.
هنوز برنامه شروع نشده اما داخل شبستان که هیچ، حیاط که هیچ حتی محوطهی خارجی هم اینطور لبریز از جمعیت است. یک نفر میگوید: وای مردم، چقدر شلوغه.
یکی دیگر جواب میدهد: اومدیم که شلوغ باشه دیگه، خلوتیش رو دوست داری؟
خانم اولی نه والایی میگوید و خودش را میاندازد توی سیل جمعیتی که دارند از کنار ما عبور میکنند. نمیدانم این رود آخرش به دریای خیابانهای بیرون مصلی متصل میشود یا نه اما نگاهشان که میکنم زیر لب میگویم:
موجیم که آسودگی ما، عدم ماست!
۳.
من آن دانهی تسبیحی هستم که پرت شده کنار درخت بلندی. درخت سن و سال دار است و من دقیقا روی ریشههایش نشستهام. دست میکشم روی خاک اطراف درخت، خشک است و خشن درخت اما سبز است و پر شاخ و برگ.
به خودم فکر میکنم. به ریشههایم. به خاکم. به اینکه باید یاد بگیرم اگر هم چند روزی زمین دور و برم خشک و خشن شد، من سبز بمانم... من رشد کنم... به مردم فلسطین فکر میکنم... به ریشههایی که توی خاک دارند... اسراییل فکر میکند با هرس کردن شاخهها، درخت خشک میشود... بیچارههای بیریشه نمیدانند نسبت خاک و ریشه را... نمیدانند اگر در جایی ریشه کنی، دیگر به این راحتیها خشک نمیشوی، نمیمیری، تمام نمیشوی!
#روایت_حضور
#نماز_نصر ۱
۱۴۰۳/۷/۱۳
@elaa_habib
۴.
روانشناسی نوشته بود ارتباط چشمی احساسات قلبی آدمها را عمق میبخشد عشق را تشدید میکند و ضربان قلب را بالا میبرد.
نوشته بود در یک قرار ملاقات با کسی که دوستش دارید، وقتی نگاهها به هم گره میخورد، کار تمام است.
اما بنظرم نویسنده را باید با خودمان میاوردیم مصلی! آنوقت برایمان توضیح میداد مسیر عمق بخشیدن به این نگاههای بدون دیدن از کدام نقطهی قلب آغاز میشود؟!
چشمهایی که به حبران ندیدنها، میشنوند! چشمهای بیدفاعی که وقتی صدای همهمهی شبستان را میشنود و متوجه حضور عزیز میشود، توپخانهی گلولههای اشکی میشوند و ثانیه به ثانیه آتش این حُب را در دل زیاد میکنند. مشتها گره زده بالا میآیند و اسم معشوق را صدا میزند:
این همه لشکر آمده
به عشق رهبر آمده!
معشوق تشکر میکند و مردم دیگر روی پا بند نیستند. میدانند که آن دورِ عزیز، آنها را نمیبیند اما عاشقانه برایش دست تکان میدهند، قربان صدقهاش میروند و تنها توقعشان این است که اسمشان در دفتر عاشقان ثبت باشد، ولو اگر معشوق هیچوقت نامشان را نبیند، نامشان را نخواند!
۵.
خواهرزادهام کلاس اولی شده. یکی از مشق شبهایش الگویابی ست. چهارتا سیب و گلابی رنگارنگ توی کاغذ است و او باید یا شبیه هم ها را به هم وصل کند. بچه که بودم یک بازی داشتم به نام "رابطه" . تصویرهای شبیه به هم را که از یک جنس و یک خانواده بودند با دو سیم به هم وصل میکردیم و چراغ بالای دستگاه روشن میشد.
هیچوقت درختهای زیتون حیاط مصلی به چشمم نیامده بود، اصلا نمیدانستم حیاط مصلی ما درخت زیتون دارد اما امروز چشمم مثل سیمهای رابطه تصویر پرچم فلسطین و لبنان را که به درختهای زیتون متصل کرد، چراغی توی ذهنم روشن شد و صدای آقا توی بلندگوها پیچید:
*در این آیهای که تلاوت کردم، مسئلهی مهمّ پیوستگی مؤمنین با یکدیگر مطرح شده است که در تعبیرات قرآنی به این پیوند و این پیوستگی گفته میشود «ولایت»؛ ولایت مؤمنین با یکدیگر. این مطلب در چند آیهی از قرآن آمده است. در این آیه نتیجهی این ولایت و همبستگی را رحمت الهی معرفی میکند: اُولئِکَ سَیَرحَمُهُمُ الله؛ یعنی اگر شما مسلمانان با یکدیگر پیوند و ارتباط و همکاری و همدلی داشته باشید، رحمت خداوند شامل حال شما میشود*
#روایت_حضور
#نماز_نصر ۲
۱۴۰۳/۷/۱۳
@elaa_habib
۶.
آمدهایم نماز جمعه اما یکی در میان عکس سیدحسن نصرالله و پرچم حزبالله است که توی دستها بالا میرود.
به عکسها نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم آقای خامنهای فارغ از هر مقام و منصبی، عجب مرد رفیق بازی است! از آنهایی که هرکس دوست دارد یک رفیقی مثل او داشته باشد.
از *اللهم لانعلم منه الا خیرا* یی که سهبار با بغض برای حاج قاسم سر نماز خواند
تا *رییسی عزیز خستگی نمی شناخت* ی که گفت و مُهر قبولی زد بر مجاهدتهای رییسجمهور شهید
تا نمازی که بر پیکر اسماعیل هنیئه خواند و گفت: *رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست، میهمان عزیز ما را در خانهی ما به شهادت رسانید و ما را داغدار کرد، ولی زمینهی مجازاتی سخت برای خود را نیز فراهم ساخت* ...
تا امروز که نه امکان نماز بر پیکر سیدحسن را داشت، نه برگزاری تشییع اما برایش مجلس عزای ملیونی گرفت و مادحین روضهی علمدار خواندند و دلها خرابههای ضاحیه شد، همه و همه نمودهای رفیقبازیهای اوست!
آقا، رفیق روزهای سخت است... از آنهایی که میشود روی رفاقتشان تا پس از مرگ هم حساب کرد. از آنهایی که خطبهی دوم را به زبان مادری فرزندان یتیم رفیقش میخواند و صدایشان میزند:
*یا ابنائی* !
ای فرزندانم!
از آنهایی که دل و پشت آدم به بودنشان گرم میشود و تحمل داغ، آسانتر.
۷.
نماز جمعه را خواندهایم. در صفهایی که معلوم نیست به سمت کعبه است یا بیتالمقدس!!!
آنقدر از بینظمی ستاد اجرایی این نماز حرص خوردهام که توان فکر کردن به جهت قبله را ندارم. توی دلم میگویم میرویم خانه ظهر و عصر را دوباره میخوانیم.
راستش من بیش از ثواب نماز، امروز شوق حضور داشتم. شوق عظمت روزی در تاریخ را که قرار بود به دست من و ما رقم بخورد و نسلهای بعدی به همین قدمهای ما برای اثبات "بودنمان" افتخار کنند.
افتخار به مردمی که ۲روز بعد از پاسخ موشکی مستقیمشان به قلب تلاویو، میلیونی در یک نقطه جمع میشوند و از یک هفته قبل مختصات این مجلس را به دنیا مخابره میکنند و میگویند فلان روز، فلان ساعت، فلان جاییم!
قلبم دارد در شوق تصور آیهی ۱۲۰ سورهی توبه، ذوب میشود که مجری اعلام میکند:
اقامهی نماز عصر به امامت رهبرِ ... انقلابش را نمیشنوم از بسکه دور و برم انقلاب میشود.
اتفاق کمنظیری است.
دختر نوجوانی از صف جلویی بلند میشود و میگوید:
آقا خیلی باحاله... رسماً میخواد به این اسراییلیا بگه نبووودید؟ نزدیییید؟ میخوام برمااااا... بعد غش غش میخندد.
همه میخندند.
همه خوشحالند.
قدرتمند بودن خیلی کیف دارد.
با خودم میگویم: انگار آقا هم دلش میخواهد با شجاعت و صلابت حضورش، در میدان بودنمان را به رخ بکشد، چه باشکوهیم ما!
پ.ن :
آیهی ۱۲۰ - سوره توبه:
شایسته نیست که اهل مدینه و بادیه نشینانی که پیرامون آنانند، از رسول خدا تخلف کنند؛ و آنان را نسزد که به سبب پرداختن به خویش از حفظ جان او [در شداید و سختی ها] دریغ ورزند؛ زیرا هیچ تشنگی و رنج و گرسنگی در راه خدا به آنان نمی رسد، و در هیچ مکانی که کافران را به خشم می آورد، قدم نمی گذارند، و از هیچ دشمنی انتقام نمی گیرند [و با نبرد با او به کام دل نمی رسند] مگر آنکه به پاداش هر یک از آنان عمل شایسته ای در پرونده آنان ثبت می شود؛ چرا که خدا پاداش نیکوکاران را تباه نمی کند.
#روایت_حضور
#نماز_نصر ۳
۱۴۰۳/۷/۱۳
@elaa_habib
+ اگر شهید بشم چی؟
- عاقبت به خیر میشی...
+ یعنی دوستم نداری، دلت برام تنگ نمیشه؟!
- چون دوسِت دارم حاضرم دلم برات تنگ بشه، اما تو عاقبت بخیر بشی!
این شاید قشنگترین دیالوگ عاشقانهای بود که در فضای جنگ، شنیدم.
این مردم رو نمیشه شکست داد، مردمی که چه بُکُشند و چه کشته بشن، پیروزند...
۱۴۰۳/۷/۱۵
@elaa_habib
عشق، ما را کنار هم میخواست
عمر ما را اگرچه کم میخواست
.
دست ما را گرفت و با خود برد
تا ته قصه هم قدم میخواست
.
مرز جغرافیای ما تنها
بودنِ زیرِ یک علم میخواست
.
مکتبِ "یاحسین" مان انگار
خونِ سرخِ عرب-عجم میخواست
.
خسته بودیم از این جهان دیگر
دلمان چای تازه دم میخواست
.
ما که رفتیم و بعد از این دنیا
مال هرکس که کوه غم میخواست!
#فاطمه_سادات_مظلومی
.
بداههای تقدیم به روح بلند زوج شهید ایرانی-لبنانی 🇱🇧🇮🇷
دکتر رضا عواضه و همسرش معصومه کرباسی که توسط پهبادهای اسراییلی در لبنان، ترور شدند.
۱۴۰۳/۷/۲۹
@elaa_habib
به آدمهای توی این عکس نگاه کنید!
انگار که مجلس عروسی و ولیمه و جشنی پایان گرفته باشد و حالا خانواده و فامیل بخواهند بیرون سالن عکس یادگاری بگیرند..
نشاط چهرهها و لبخند لبها را میبینید؟!
عکس را حجتالاسلام باقرزاده منتشر کرده است.
آن زن و مرد سن و سالدار پدر و مادر دکتر رضا عواضه و آن خانم جوان، خواهر ایشان هستند.
و بچهها؟
بله هر پنجتایشان فرزندان دکتر عواضه و همسرش مهندس معصومه کرباسی هستند.
مهدی، مهتدی، محمد، زهرا و فاطمه.
بنظر میرسد پدر و مادرشان در یک کنفرانس جهانی ارائه دارند که بچهها اینطور پرغرور به همهی ما آدمهای پشت دوربین لبخند میزنند...
تصور بیراهی هم نیست چرا که پشت سرشان روضهالحوراء بیروت است، محل پرواز آنهایی که خونشان قراءترین صدا برای اثبات صحت راهشان است!
بچههای توی این عکس چنددقیقه بیشتر نمیگذرد که پدر و مادر جوانشان را راهی بهشت کرده و مدال "فرزند شهید" روی سینهشان میدرخشد!
این است تفاوت شهادت با مردن!
اگر تا دیروز تنها فرزندانِ دکتررضا بودند، از امروز فرزندان شهدایی هستند که اسراییل برای ترور کردنشان، پهپاد فرستاد و سه موشک شلیک کرد تا مطمئن شود آنها را از بین برده، ولی مگر شهید میمیرد؟!...
خونِ شهید مثل آب باران است که زمین لمیزرع را هم به روییدن وا میدارد، چه رسد به دلهایی که بذر نفرت از اسراییل و آمریکا از کودکی درونشان کاشه شده است!
حالا دوباره به چهرههای توی عکس نگاه کنید، آرامش و رضایت سرریز میشود چرا که
"اولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمه"
سوره بقره - آیه ۱۵۷
۱۴۰۳/۸/۱
@elaa_habib
بیایید، بیایید
اگر اهل مایید
که خیری نبینید اگر جا بمانید!
.
امروز در معراجالشهداء مرکزی تهران، مراسم وداع با *اولین زن ایرانی شهید در راه قدس شریف* است...
*چه عنوان باشکوهی، هنیئاً لک*
من سالها در حسرت شهادت عاشقانهی سیدعباس موسوی و همسرش زندگی کردم و حالا بعد از ۳۲ سال، خواهر ایرانی من دوباره آن را تکرار کرد و همپای همسرش آنقدر در راه مبارزه با اسراییل دوید تا به دست شقیترین قوم، به شهادت رسید!
نمیگذاریم قصهی شما فراموش شود...
@elaa_habib
۱.
نشسته بودم توی مترو، زن دستفروش داشت لوازم آرایش میفروخت. تبلیغ میکرد. خانوم خوشگلا، نمیخواین خوشگلتر بشید؟! به دور و برم نگاه کردم. رنگینکمان بودند انگار. صورتکهایی که دیگر جایی برای نقاشی جدید نداشت. زن میگفت فلان چیز ضدآب است، ۲۴ساعته. ۲۴ساعت زمان زیادی بود. زنها دوست داشتند مدت زیادی زیبا باشند. به #معصومه_کرباسی فکر کردم. ۲۴ساعت برای او کم و کوچک است، او معاملهای کرده بود که سودش در این بود که تا ابدیت زیبا بماند!
۲.
مترو، پارک شهر، شب. مادر را به بهانهی جای پارک، راضی کرده بودم که ماشین نیاوریم. فکر میکردم که حتما حوالی معراج جا برای سوزن انداختن نباشد، اما هرجا قدم برداشتم در تاریکی عمیقتری فرو رفتیم. یکجا دیگر پایم شُل شد. نکند مسیر را اشتباه آمدهایم؟ نکند تاریخ را اشتباه دیدم. گوشی را چک کردم. با ادمین معراج صحبت کرده بودم و گفته بود که مراسم وداع امشب است. رسیدیم سر کوچه. پرنده پر نمیزد. دوتا مرد یک میز آهنی با یک قوطی دستساز گذاشته بودند و کمک به مردم غزه و لبنان جمع میکردند. مادر گفت خبری نیست، بیا برگردیم. باورم نمیشد. گفتم حالا چند دقیقه صبر کنیم، شاید خبری شد. مادر به کوچهی تاریک و سوت و کور معراج اشاره کرد و گفت:
نمیشه برای اون شهادت باشکوه، یه همچین مراسمی گرفته باشن، حتما اشتباه کردی!
دو دقیقه بعد زنی با عجله از پشت سر ما گذشت و به سمت ساختمان معراج رفت، فهمیدم که اشتباه نکرده بودم. اشتباه را آن مسولین فرهنگیِ خوابآلودهای کرده بودند که از چنین فرصتی برای بیدار کردن دلها، بهره نبردند. چقدر میشد برای امشب کار فرهنگی تعریف کرد. چقدر میشد دست زن و بچههایی از هر قشر را گرفت و آورد پای تابوت زنی که عاشقانهترین شهادت را در تاریخ مبارزه با شقیترینها، رقم زده بود. چقدر امشب میشد قشنگتر مهماننوازی کرد. من فکر میکردم امشب تمام تهران یا لااقل تمام آنهایی که همیشه گفته بودند که عاشق مبارزه با اسراییلند یا حداقل همهی زنهایی که دنبال یک عاقبتبخیر شدهای از جنس خودشان هستند، اینجا باشند... اما نبودند. یک دهم و یک صدم و یک هزارمشان هم آنجا نبودند! آخرش به این نتیجه رسیدم که همه چیز آنجا اشتباهی بود جز ما آدمهایی که با پای دلمان رفته بودیم به پیشواز مهمانی عزیز؛ خیلی خیلی عزیز!
۳.
دوران دانشجویی زیاد آمده بودم معراجالشهدا. اما تمام راه به این صحنه فکر کرده بودم. جایگاه تابوت را در حیاط آماده کرده بودند. عادت داشتم به دیدن چهرههای مردانهی روی تابوتهای معراجالشهدا؛ اما حالا قرص قمری از میان چادر مشکی، به ما لبخند میزد. چند مرد، دور تا دور حیاط ایستاده و منتظر پیکر بودند. تمام مسیر فکر کرده بودم به تجربهای که برای اولین بار رقم میخورد. من داشتم به مجلس وداع با #زنی_شهید میرفتم. زنی که در راه مبارزه با اسراییل به شهادت رسیده بود . چقدر همنشینی این کلمات تازگی داشت. انگار هرکدامشان آتش زیر دلم را شعلهورتر میکردند. گُر میگرفتم و میسوختم و ققنوسی درون من رشد میکرد و بزرگتر میشد. دوباره به عکس روی جایگاه نگاه کردم. شهیده همچنان توی تصویر میخندید. به گریه افتادم:
به ما بیچارگان زانسو نخندید!
#روایت_حضور
#وداع_با_شهیده ۱
۱۴۰۳/۸/۱
@elaa_habib
۴.
پایم را که توی حسینیه گذاشتم، مداح گفت: آقایون فاصله بگیرند، بذارن تابوت رو خانومها بلند کنند. خدا را شکر جمعیت خوبی توی حسینیه جمع بودند. میشد روی رود شدنشان حساب کرد. تابوت را بلند کردند و مثل سبد حامل موسی بر روی نیل، شانه به شانه فرستادند جلو. انگار هنوز لیاقت قدمهای موسی را نداشتم، پیکر به شانهام نرسید. شاید هم هنوز توی لبخند شهیده غرق بودم. غریق چطور میتواند ناجی شود؟! هرچه بود دنبال سر جمعیت راه افتادم. پیکر شانه به شانه جلو میرفت و از من دور میشد، برایش از راه دور دست تکان دادم و خواندم:
صدایت میزنیم از دور و مشتاقیم پاسخ را...
۵.
من حواسم به پیکر بود. نه مداح را میدیدم، نه سِن کنار حیاط را. اما گوشهایم میشنید که روضهی حضرت زهرا میخوانند. یک آن گمان کردم یکی تکتک مویرگهای قلبم را گره زده، نه خونی میرفت. نه خونی میآمد!
ناگهان مداح گفت: تو رو خدا نگاه کنید شهیده چه بچههایی تربیت کرده، همه سینهزن. تازه چشمم به سآن افتاد. یخ زدم. چشمهایم دو تا ترک پوستی بودند که از سرما بیوقفه خون میباریدند... بزرگترین پسر، خواهرش که کوچکترین فرزند بود را بغل گرفته و تلاش میکرد دوتایی سینه بزنند، دوتا پسر و دختر وسطی هم رو به جمعیت سربندبسته ایستاده و آرام سینه میزدند. پسر دوم اما انگار بیقرارتر بود. دلش تاب نیاورد که این دقیقههای آخر باهم بودن را از دست بدهد و رفت کنار تابوت مادرش. همان پسری که در جواب تسلیت زنی گفت: "راه مامان بابامون رو ادامه میدیم، همهمون شهید میشیم".
یکهو انگار فاطمیه شد و کلمهها دنبال سر هم جلوی چشمم رژه رفتند:
مادر هرکاری کند، بچهها یاد میگیرند.
مثلا اگر شهید شود!
۶.
هر پنج بچه رفته بودند کنار تابوت مادر. دور و براشان شلوغ بود. همهی زنها و مردها میخواستند، عطر و گردی از تابوت را به نیت تبرک، توشه بردارند.
من اما حواسم دوباره پرت لبخند شهیده شده بود. کلافه شده بودم. انگار میخواست چیزی را بفهمم که نمیفهمم. بالا تا پایین جایگاه را با چشم گذراندم. یکهو انگار سلولهای خاکستری مغزم فعال شدند. تابوت شهیده را توی چفیه پیچیده بودند و کنارش پلاکاردهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل گذاشته بودند. جواب همینجا بود. علامت سوال ذهنم پاک شد و به جایش چند ستارهی روشن، مسیری را نشانم دادند:
طوری زندگی کن که پیکرت را توی چفیه بپیچند و زیر تابوتت مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل بگویند!
#روایت_حضور
#وداع_با_شهیده ۲
۱۴۰۳/۸/۱
@elaa_habib
۷.
توی جمعیت چشم گرداندم که سایر اعضای خانوادهی شهید و شهیده را پیدا کنم. پیرمردی کت و شلواری که روی دوشش چفیه انداخته بود، چشمم را گرفت. متفاوت از دیگران بود. حیران و نامنظم سینه میزد. یاد فیلمی افتادم که چندسال پیش در فضای مجازی پخش شد. مُحرم بود. بدون اینکه دستهای توی خیابان باشد، پیرمرد توی پیادهرو راه میرفت و زنجیر میزد. همه میگفتند او در مجلس عالَمِ دیگری شرکت کرده. توی همین خیالات بودم که کسی به پیرمرد سینهزن نزدیک شد. تسلیت گفت و شانهاش را بوسید. او، پدر شهیده بود. تحلیلم درست از آب درآمد:
او در میان جمع و دلش جای دیگری بود!
۸.
صبوری ویژگی بارز تکتک افراد منسوب به #شهید_عواضه و همسرش #شهیده_کرباسی بود. هرچه امیر عباسی و مداح دیگر روضهی روز عاشورا را شدیدتر و بازتر خواندند، باز صدای این خانواده بلند نشد. فقط رد اشک روی گونهها پهن و پهنتر میشد. خواهر شهید عواضه سکوت مطلق بود. با کسی حرف نمیزد. اصلا نمیدانم فارسی بلد بود یا نه. اما مادرش فارسی را خوب میفهمید و با همان لهجهی عربی به ابراز محبت تکتک آدمها، جواب میداد. یاد آن جملهی ماندگار سیدحسن نصرالله افتادم که وسط سخنرانی عربی گفت: شویه شویه، یواش- یواش!
هرچه عربی زبان دین ماست، انگار این روزها فارسی تبدیل به زبان مقاومت شده است!
۹.
مراسم حدوداً دو ساعت طول کشید. آخر سر هم با چند شعار حیدر حیدر و مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل تمام شد. جمعیت یکییکی و دوتادوتا حیاط معراج را ترک میکردند. دلم نمیخواست بروم. بیرون خبری نبود. سرد و ساکت و سوت و کور. غرق در روزمرگی. مملو از آدمهایی که امشب را مثل هزاران شب دیگر، طی میکردند بیآنکه بدانند امشب چه گنجینهای در گوشهای از شهرشان میدرخشد. یکبار دیگر به تابوت نگاه کردم. عجب زنی بودید شما! خوب زندگی کردید، خوب سفر کردید و خوب یادگارهایی از خودتان به جا گذاشتید... کاش امشب از آن بالا دعایمان کنید. دعا کنید ما هم آنطور شویم که بود و نبودمان بدرد اسلام و انقلاب بخورد!
#روایت_حضور
#وداع_با_شهیده پایانی.
۱۴۰۳/۸/۱
@elaa_habib